شماره1:
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، همه او را یک فرد شلوغ، خشن، سخت و اهل بگو و بخند میشناختند، اما اعتقادش چیز دیگری بود. بعد از مرحله اول عملیات والفجر چهار، برگشته بودیم عقب. یک روز در جمع بچههای گردان حدیثی خواندم و چند دقیقهای صحبت کردم. مهدی خندان توی آن جمع حضور نداشت. یکی دو ساعتی بعد از نماز عشاء دیدم که دارد دنبالم میگردد. رفتم و دیدمش. گفت که برای بچهها صحبت کردهای و حدیثی خواندهای، برای من هم بخوان. حدیث را بازگو کردم که گریهاش گرفت. پرسیدم: «چرا ناراحت شدی، میترسی از عملیات!؟»
این حرف را به شوخی زدم. میدانستم نمیترسد. گفت: «نه.»
پرسیدم: «پس چی؟»
گفت: حاجی، این آسمون بوی خون میده.»
گفتم: «باز شروع کردی از این دری وریها میگی!؟»
گفت: «دوباره میخواد عملیات بشه.»
گفتم: «والله این قدر را من هم میفهمم که میخواد عملیات بشه.»
گفت: «نه، لشکر سه روز دیگه عملیات میکنه.»
به شوخی گفتم: «بارکالله، بابا تو هم علم غیب داری!»
گفت: «نه، سه روز دیگه عملیات میشه. بالاتر از این، من میروم توی عملیات و شهید میشم.»
گفتم: «مهدی این حرفها چیه میزنی. از کجا میدونی عملیات میشه، از کجا میدونی شهید میشی، نگو این حرفهارو.»
آمد تو حرفم و گفت: «72 ساعت دیگر تیر میخوره تو قلب من و شهید میشم.»
این حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسیدم.
گفتند: «یازده و ربع.»
دیروقت بود. برگشتم طرف چادرها