آغاز مسافرت
من براى اینكه وارد برزخ بشوم لازم بود از تن خاكى بیرون مى آمدم و اما خروج روح از بدن به این سادگى كه تصور شود نیست ، به قول معروف جان كندن خود یكى از بلاهاى الهى است اما اگر انسان اندكى ، هر چند كم ، خوب باشد، خداوند منان او را آسان ، قبض روح مى كند، اما حقیر یادم نمى آید خوب بوده باشم و از وقتى كه خودم را شناختم در معصیت خدا بر سر بردم و از همه كس ترسیدم به جز خدا، از همه چیز حیا كردم جز از خدا، و از هیچ كس محبت كافى ندیدم مگر خداوند كه با این همه بدیهایم ، به من خوبى نمود از این جهت خیلى شرمسارم ، نه با دست پر و نه با روى سفید اما از رحمت الهى ناامید نبوده و نیستم و امید دارم خدا ما را از آن دسته انسانها كه رحمتش را شامل حال آنها مى كند قرار دهد.
در این موقع شخصى با صورت زیبا و خوش برخورد خطاب به من فرمود: وظیفه من این است كه تو را قبض روح كنم .
عرض كردم : آقاى من ، مرگ حق است و تو مامور الهى هستى ولى من طاقت سخت جان دادن را ندارم .
گفت : اگر سخت جان تو را بگیریم به نفع تو است چون بدین وسیله از گناههانت بخشیده مى شود و از این دنیا سبك بال سفر مى كنى و در آن سراى راحت زندگى مى كنید.
- تا خواستم یك كلمه بیشتر با او حرف بگویم احساس كردم تمام كوههاى ، كره زمین را بر دوشم گذاشته اند و از لا به لاى آنها جانم از گلویم به سختى بیرون مى آمد و من یك لحظه جان دادن را از سالها رنج و مشقت دنیوى بدتر دیدم .
- بعد از خروج روح از تن ، خود، را بالاى سر جسد بى جانم ، یافتم و زن و بچه ، دوستان ، آشنایان ، فامیل همه كنار جسدم با حالت گریه و زارى حلقه زده بودند و من با تعجب به همسرم گفتم :
ولى انگار خانم بنده نمى شنید.
به هر كسى حرفى زدم ، ((آنچه جایى نرسد فریاد است ))، نشنیدند. با خود گفتم شاید این بى اعتنایى ، نوعى اعتراض به من است .
در حال تعجب و تحیر بودم كه رفیقم پیدا شد و من با ناراحتى گفتم :
بى مهر رخت روز مرا نور نمانده ست |
|
|
و زعمر مرا جز شب دیجور نمانده ست |
هنگام وداع تو ز بس گریه كه كردم |
|
|
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست |
مى رفت خیال تو ز چشم من و میگفت |
|
|
هیهات از این گوشه كه معمور نمانده ست |
وصل تو اجل را ز سرم دور همى داشت |
|
|
از دولت هجر تو كنون دور نمانده ست |
نزدیك شد آندم كه رقیب تو بگوید |
|
|
دور از رخت این خسته رنجور نمانده ست |
صبر است مرا چاره هجران تو لیكن |
|
|
چون صبر توان كرد كه مقدور نمانده ست |
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است |
|
|
گو خون جگر ریز كه معذور نمانده ست |
رفیق ! این رسم رفاقت است ! مرا در آن گرفتارى گذاشتى و رفتى ؟
گفت : دوست عزیزم ، همراه تو بودم ، چون تو سخت مشغول امتحان بودى مرا از یاد برده اى و زن و بچه ات متعرض نیستند بلكه خیال مى كنند شما مرده اید.
با گریه گفتم : رفیق ، من از تنهایى مى ترسم ؛ از تاریكى قبر از عذاب قبر، از فشار قبر مى ترسم .
گفت : حق دارى ترسناك است فاطمه زهرا (علیها السلام ) دخت گرامى پیامبر اكرم (صلى الله علیه و آله ) از عذاب قبر مى ترسید چه رسد بقیه انسانها، اما تا آن جسدت را داخل قبر نكنند نمى توانیم وارد برزخ شویم در حقیقت عالم برزخ یك دروازه بیش ندارد و آن هم راه ورودش از قبر است .
گفتم : پس بگذار من هم همراه این جسدم بروم .
گفت : خوب است به هر كجا جسدت را مى برند بروید، كه سفر تو از همینجا شروع مى شود.
آمبولانس حمل جنازه (كه قبلا دیگران را كه مى مردند با آن حمل مى كردند در حالى كه قبلا احساس بدى نسبت به این نوع ماشینها داشتم ) براى بردن نعشم وارد كوچه شد و اهالى جنازه مرا به دوش گرفته و گفتن لا اله الا الله ، محمد رسول الله ، علیا ولى الله داخل آمبولانس گذاشتند. همسرم و پسرم با یكى از بستگان ، كنار نعشم در ماشین نشستند.
- راننده با صداى بلند گفت : حركت كنم !
- و پسرم با زدن شیشه پشت سر راننده گفت : بگذار در ماشین را ببندم بعد برو.
- دیدم هنوز پیاده هستم و در ماشین بسته نشده ، گفتم بهتر است با آنها سوار ماشین شوم ، با عجله داخل ماشین شدم و به سوى غسال خانه روانه شدیم .
وارد غسل خانه شدیم ابتدا لباسهایم را كندند.
- برهنه و لخت ، مادر زاد شدم تنها براى اینكه آبرویم نرود روى عورتم را پوشاندند.
- جناب غسال آماده براى غسل با تهیه كافور و آب ، مقدمات غسل را فراهم نمود و طبق دستور شرع ، شروع كرد به غسل دادن .
ابتدا سر و گردن و سپس طرف راست بدن و بعد طرف چپ بدنم را شست و غسل كه تمام شد آنگاه غسال گفت : كفن بیاورید!
- پسرم گفت :
پدرم كفنى را از مكه معظمه آورده كه باید با آن كفن شود.
همه تحویل وارث ، حق یك كفن
(هر چه دارى باید تحویل ورثه بدهى و یك كفن حق جسد فانى ).
- با دیدن این صحنه (كه ساعت و انگشتر و لباس و حتى لباسهاى زیر از قبیل زیر پیراهن را از تنم كند)، به یاد فرمایش شاعر افتادم كه مى فرمود:
به گورستان گذر كردم كم و بیش |
|
|
بدیدم حال دولتمند و درویش |
نه درویشى به خاكى بى كفن ماند |
|
|
نه دولتمند برد از یك كفن بیش |
- این همه زحمت جمع آورى مال ، خانه ، ماشین و امكانات دیگر و...)
سرانجام همه را باید به ورثه تحویل بدهى .
آرى ، اموال و ثروت دنیا به فرمایش خداوند تبارك و تعالى رفتنى است و این اعمال است كه مى ماند.
- راستى این لباس سفید (كفن ) را بزرگ و كوچك مال منال و بى چیز و گدا و هر كه را در این دنیا تصور كنى حتى سلاطین و پادشاهان و پیامبران بزرگ الهى ، انسانهاى خوب و بد باید همه به تن كنند و در روزى كه به آن محشر گفته مى شود حاضر شوند و كسى نمى تواند به لباسهایش افتخار كند و احدى نمى تواند ادعاء كند من پادشاه بودم و من ثروتمند بودم و اینجا هم باید با من مثل دنیا برخورد كنند.
- هرگز! هرگز، لباس سفید و بدون دوخت كه زن و مرد و به طور كلى تمام انسانها تن مى كنند، نشان از برابر بودن انسانها در مقابل خداوند بزرگ است و آن كسانى مى توانند امتیاز داشته باشند كه مطیع خداوند بوده باشند و در دنیا جز از خدا نترسیده و جز خدا را نپرسیده باشند.
نماز میت و طواف
بعد از اتمام تغسیل ، مرا براى خواندن نماز میت و طواف به حرم حضرت معصومه (علیها السلام ) بردند.
در این هنگام عده اى مى گفتند: خدا فلانى را رحمت كند، ما از او بدى ندیدیم ، او آدم بى آزارى بود، از این حرف خوشحال شدم و به خود بالیدم و گفتم خدایا! ما كه آدم خوبى نبودیم و تو محبت ما را به دل این مردم انداختى و این مردم لطف مى كنند.
خدایا اگر مردم مى گفتند: الحمد لله فلانى مرد و از دست او راحت شدیم چه مى كردم .
- بعد از نماز و طواف در حالى كه تشیع كنندگان با ذكر لا اله الا الله و محمد و رسول الله و علیا ولى الله مرا همراهى مى كردند نعشم را به سوى قبرستان محل بردن . زمینى را كندند و عده اى دور آن ایستاده بودند و شخصى هر از چند دقیقه اى فاتحه اى مى فرستاد و مردم با خواندن - حمد و سوره - مرا شاد مى كردند.
قبل از رسیدن به قبر، نعش مرا سه بار با فاصله زمانى ، زمین گذاشتند و مى گفتند این كار به خاطر این است كه میت یك دفعه و سریع داخل قبر نشود و قبلا با این كار به منزل جدید عادت كند تا در قبر كمتر وحشت نماید.