علی اصفهانی
برای هر آسایشگاهی یک باغچه بود که در آن فلفل و سبزی کاشته بودند .داخل یکی از این باغچه ها یک درخت انجیر بود که انجیر داشت .یک عراقی داشتیم که بچه ها به او چوپان می گفتند ،هر باغچه ای مسئولی داشت که مسئولش از همان اسایشگاهی که جلوی آن بود تعیین می شد و من مسئول این باغچه که انجیر داشت بودم . چوپان آمد و گفت من می خواهم به مرخصی بروم انجیر ها را کسی نخورد .
.او پنج روز به مرخصی رفت من گفتم تا این مرخصی می رود من باید داغ این انجیر ها را به دلش بگذارم.هر چی فکر کردم به جایی نرسیدم .یک شب فکر کردم باید عراقی ها را به جان یکدیگر بیندازم. یک عراقی به نام کریم بود و من به او گفتم :این درخت انجیر 5-6 انجیر دارد که 3-4 تای آنها رسیده اند . گفت : برو بکن تا بخورم . گفتم : فلانی گفته که به اینها کسی دست نزند. گفت : نه بیخود گفته برو بکن و توی بشقاب بگذار و بیاور تا بخورم .
من رفتم و همه انجیر ها را کندم و آوردم و این خورد و یکی ،دو تا هم به خودم داد که خوردم. چوپان که از مرخصی آمد بعد ازظهر دنبال من فرستاد و گفت :علی اصفهانی بیاید .وقتی رفتم شروع به فحش دادن کرد و گفت که چراین ها را کندی گفتم :من نکندم کریم دستور داد که اینها را بکن و من هم به او گفتم که انجیرها مال شماست .خلاصه این دو تا دعوایشان شد .بعدا"فهمیدم که این باعث شده که یکی از آنها را می خواستند از اردوگاه اخراج کنند که افسر اردوگاه وساطت کرده و مانده است