• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 258)
سه شنبه 24/5/1391 - 23:8 -0 تشکر 512771
تصمیم آخر

 همان طور که حدس می زد، همسرش تا دم صبح بیدار بود و خوابش نمی برد. برای همین قبل از صدای زنگ ساعت، همسرش از جا برخواسته و با چادر سفید گلدارش در حال ادای نماز بود.
نمازش از روزهای قبل طولانی  تر شده بود. او یقین داشت که برای موفقیتش دعا می  کند. برای آخرین بار به تنها فرزند خردسالش که در اتاق خواب و در کنار نور متمایل به سبز چراغ خواب، چهره زیباتری یافته و با آرامش  خیال در خواب راحت آرمیده بود، نگاه کرد.
تبسم شیرینی بر لبانش نقش بست، رضا فرزند خردسالش نیز در خواب لبخندی زد که دقایقی بعد این لبخند به گریه کوتاهی مبدل شد. می خواست فرزندش را در آغوش بگیرد ولی از این کار منصرف شد. لحظه  ای می  رفت یأس بر وی غالب آید اما یک باره از تمام دلبستگی  ها و علایق مادی زندگی چشم فرو بست.
مصمم و استوار و قاطع سرش را به آسمان بلند کرد. دعایی زیر لب زمزمه کرد و بی  درنگ چشم از فرزند برگرفت و با یاد و نام خدا راه افتاد.
موقع خارج شدن از منزل همه زوایای اتاق را کاوش کرد. به این می  اندیشید که آیا بار دیگر به آغوش پرمهر خانواده بازخواهد گشت؟
در این فکر بود که درب اتاقش با وزش باد محکم بسته شد. همسرش که در حال خواندن ذکر نماز بود، رو به عباس کرد و گفت: «عباس داری می ری اداره؟»
-‌آره، تو بگیر بخواب.
– ظهر برمی گردی؟
مکثی کرد و با خود گفت: «او نمی  داند که تا ساعتی دیگر چه هنگامه ای برپا خواهد شد. و من در سرزمین دشمن و کیلومترها دور از شهر و دیار، چه خواهم کرد. ای کاش می  توانستم همه چیز را به او توضیح دهم، شاید این آخرین باری است که صدای مرا می  شوند!»
سرش را به علامت مثبت تکان داد. – سعی می  کنم!
همسرش سجاده را چهار تا کرد و روی میز گذاشت. رو به عباس گفت: امروز هم پرواز داری؟
– نمی  دانم! شاید!
– اگر آمدی من نبودم، می رم واکسن رضارو بزنم. شاید برم منزل پروانه خانم، تو هم بیا آنجا، باشه!؟
 – واکسن!( یادش رفته بود) راستی، آخرین واکسن رضا را کی زدیم؟
– می خوام امروز برات غذای مورد علاقه  ات را درست کنم؛ «آبگوشت»، راستی تا یادم نرفته، ظهر داری میای دو تا نون سنگک هم بگیر بیار!
– ( با خود فکر کرد) او چه راحت زندگی را برای خود آسان ساخته!
رضا فرزندش بار دیگر گریه کوتاهی سر داد و لحظه ای بعد آرام گرفت. با صدای گریه، عباس به سرعت به سمت فرزندش گام برداشت. برای آخرین بار خواست تا کودک را در آغوش بگیرد و ببوسد. اما این کار را نکرد.
عباس به سرعت در حالی که سعی می  کرد بیش از این معطل نکند، لباس پروازش را به تن کرد و از لای کتاب قدیمی انگلیسی نقشه  ای را برداشت و آن را چهار تا کرد و در جیب بغل سمت راست گذاشت. پوتین  های سربازی  اش را پوشید. در مقابل آینة قدی ایستاد و سر و صورتش را مرتب کرد. اندامش ورزیده، شانه  هایش پهن و کمی متمایل به پایین و عضلاتش در نتیجة سال  های متمادی ورزش رزمی، کشیده و محکم بود. پوستی تیره، موی سیاه، چشم  هایی درشت، چهره ای جوان و شاداب و قیافة‌ واقعی یک خلبان را داشت. او آخرین نگاهش را به آینه دوخت و لبخندی زد. تصویرش نیز لبخند زد و او به آرامی منزل را ترک کرد.
هر بامداد که خوشید اشعة طلایی  اش را بر ستیغ کوه می  گستراند، عباس منزل را به سوی محل کار خود ترک می کرد و تا دیروقت به انجام امور محوله می  پرداخت. او همه روزه تا پاسی از شب بیدار می ماند و به ارزیابی و تجزیه و تحلیل نقشه های عملیاتی می پرداخت.

شب قبل از انجام عملیات، گروهی از همرزمان و همکاران خلبان به ضیافت افطاری به منزلش دعوت شده بودند و او تا دیر وقت با آنها مشغول گفتگو و نقل خاطره های خوش و طنزآمیز بود. عباس هرگز از انجام مأموریتی که در پیش داشت حرفی نمی زد و این یکی از رموز موفقیتش در اصل غافل گیری بود. او از آغازین روز جنتگ تا به آن روز به دفعات مواضع و استحکامات دشمن بعثی را مورد هدف قرار داده و در بین همکاران خلبانش زبانزد بود و شجاع ترین و نترس ترین و جسورترین خلبان لقب گرفته بود.

تکنیک در تاکتیک و اصل غافل گیری و ایمان به آنچه انجام می داد،‌ از او یک خلبان منحصر به فرد و فوق العاده ماهر در جنگ ساخته بود. فراموش نمی کرد، همین چند روز پیش بود که فرمانده پایگاه او را به دفتر کار خود فرا خواهند و یادآور شد که وقت کار است. عباس حدود ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه آخرین روز ماه مبارک رمضان- که یوم الشک هم بود- از منزل خارج شد. با نگاهی به آسمان نیلگون بر فراز شهر و سراسر افق، هیچ ابری مشاهده نمی شد. به سراغ خودروی جیپ چادری اش که از شب گذشته در اختیارش گذاشته شده بود، رفت و در پشت فرمان نشست. با اولین استارت جیپ با صدای مخصوص روشن شد.

او اولین نفری بود که منزل را به سوی سرنوشتی نامعلوم ترک می کرد. سکوت خاصی بر فضا حاکم شده بود. عباس در منازل سازمانی پایگاه زندگی می کرد و آنجا از احترام خاصی برخوردار بود. صداقت، بی آلایشی و ساده زیستی را سرلوحة کار خود قرار داده بود و در تمامی فعالیت های عمرانی مجتمع مسکونی شان پیش قدم بود و از اینکه در میان دیگر همکارانش زندگی می کرد، راضی و خردمند به نظر می رسید.

جیپ با سرعت به جلو می رفت. عباس به آرامی پای مجروحش را ( که در اثر با تصادف با اتومبیل دچار آسیب شده بود و پزشکان مجبور به انجام عمل جراحی پلاتین بر روی آن شده بودند ) لختی بر پدال فشرد، اما به نظر می رسید به علت خشکی پدال جیپ،‌توان فشردن ندارد. اما به هر زحمتی بود، خود را به منزل دیگر همرزمش رساند. اولین کسی که به او ملحق شد، سرگرد خلبان محمود اسکندری بود. او دقایقی قبل از منزل خارج شده بود و به انتظار عباس در محوطه پارکینگ قدم می زد. با ورود خوردی عباس، جلو آمد. اما به علت عدم توانایی پای راست در فشردن ترمز و کلاج، جیپ قبل از رسیدن به محمود، خاموش شد. محمود جلو آمد و لبخندی زد و عباس با اشارة سر سلام کرد. محمود به اطراف نگاه کرد.

پس از حصول اطمینان از اینکه کسی صدایش را نمی شوند، گفت: – حیف نون، حیف اون گلوله های سربی که می خواد حروم تو بشه، این طوری می خوای بری «الدوره»؟ این چه وضع رانندگیِ پسر؟

عباس لبخندی زد و طبق معمول که همواره در گفتن سلام پیشی می گرفت، با گفتن سلام و صبح بخیر به همکارش ادای احترام کرد. – پس سرباز راننده ات کجاست؟ – دیروز عصر که منو رسوند، مرخصش کردم و گفتم صبح دنبالم نیاید، البته منظورم را که می فهمی، بیشتر به خاطر رعایت نکات حفاظتی بود که کسی بویی از ماجرا نبره!

– حقا که تو شیطون رو درس می دی. دیگه فکر نمی کردم این قدر محافظه کار باشی؟

– به قول خودت و به نقل از ملانصرالدین که دیروز گفتی، کار از محکم کاری عیب نمی کنه!

 محمود لبخندی زد و گفت: الحق که قدر تورو نمی دونن. سوار شو بریم. و خودش پشت فرمان نشست.

با گفتن این جمله، عباس به یاد روزهای پیروزی انقلاب افتاد، به یاد روزهایی که همه در تلاش بودند تا از دستاوردهای انقلاب محافظت کنند. اما عده ای مغرض و از خدا بی خبر، درصدد ایجاد تنش و بحران بودند و با داعیة‌ اسلام خواهی، در حقیقت تیشه به ریشه اسلام می زدند. و این عوام فریبی را کمتر کسی می دانست. چرا که با پیروزی انقلاب همه چیز دستخوش بحران شده بود. از جمله فرماندهی.
گروهی با شعار ایجاد ارتش بی طبقة توحیدی درصدد بلوا و آشوب بودند، گروهی با انحلال ارشت و گروهی با ایجاد ارتش خلقی و گروهی نیز با خصومت شخصی خود، قصد ترور مسئولین، فرماندهان و خلبانان را داشتند. و عباس یکی از آنان بود که به ناحق دچارترور شخصیت شد. هنوز چند ماه از آغاز زندگی مشترکشان نمی گذشت که در اجرای لایه قانونی مربوط به تعدیل پرسنل سازمان ارتش، توسط تیم پاکسازی در فهرست کارکنان تعدیلی قرار گرفت و از خدمت برکنار شد.

یکی از اتهامات او، ‌دریافت نشان و اسلحه شکاری از حاکمان وقت بود و به علت جدیت در انجام وظیفه به او اعطا شده بود و این مدال افتخار لعنتی باعث بدبینی جمعی متظاهر و سرانجام هم باعث اخراج وی از نیروی هوایی شد. عباس مدت کوتاهی از نیروی هوایی دور شد اما او عاشق پرواز بود . پرواز تمام زندگی اش بود. آن روز پس از رهایی، همچون پرنده ه ای شکسته بال برای آخرین با از پایگاه خداحافظی کرده و راهی بیابان شد. حال خوشی نداشت. گذشتة‌ زندگی اش در تصاویر ذهنی مبهم و درهم و برهم همچون تابلویی در پیش چمانش نقش بسته و تمام افکارش را با خود معطوف کرده بود. بدون اینکه بخواهد، بی هدف مسیر نامعلومی را طی می کرد. او به این می اندیشید که انسان ها چه بی جهت متهم می شوند و این اقدام را در مورد خود، نوعی بی انصافی و بی رحمی می دانست.

او می اندیشید چرا گروهی از انسان ها به راحتی فدای امیال و غرض ورزی گروه دیگری می شوند. او به این اندیشید و جوابی درخور و مناسب برای آن نیافت! انقلاب تازه پیروز شده و شیرازة امور به هم ریخته بود؛ در آن شرایط گوش شنوایی برای اعتراضات نبود و اکثر افراد به یک چوب رانده می شدند. البته در این موارد کسی مقصر نبود و معمولاً نفس هر انقلابی چنین است که ارزش های هر نظام برای حاکمیت جدید دیگری ضدارزش محسوب می شود. آن روز او وقتی به خود آمد که دید مسافت زیادی را بی هدف طی کرده است. وقتی به منزل رسید، با تاق مطالعه رفت و در را روی خود بست. همسرش چند بار او را صدا زد: – عباس، عباس، کجایی؟ چرا جواب نمی دی؟

پاسخی نشنید، به طرف اتاقش آمد و در زد. – عباس، چرا درو بستی؟

عباس به آهستگی گفت: – نرگس، تنهام بذار! حالم خوش نیست.

– می خوای بریم دکتر؟

– نه! می خوام کمی استراحت کنم. تنهام بذار!

 همسرش هیچ وقت او را تا این حد غمگین و بی حوصله ندیده بود. نتوانست از او دست بکشد. از پشت در گفت: – عباس درو باز کن. حالا چرا در رو به روی خودت بستی؟ می خوای بگم پدرت بیاد؟ می خوای داداشت رو خبر کنم؟ با کسی حرفت شده؟ آخه دلم ترکید،‌ حرف بزن! در رو باز کن!

عباس با پرخاش گفت: « نه، گفتم نه؛‌ تنهام بذار، می خوام کمی استراحمت کنم.»

همسرش آرام و قرار نداشت. مدام جلوی در اتاق قدم می زد و دلش آشوب بود. عباس استراحت مختصری کرد و سپس آلبوم عکس هایش را گشود. عکس ای پروازی اش را، عکس هایی از کالج آمریکا، عکس هایی که با مستر جو آستین آمریکایی استاد خلبانش گرفته بود، عکس هایی از بچه های دانشکده، عکس هایی از اولین پرواز سلو ، آخرین عکس در یک رزمایش هوایی که به دریافت یک قبضه اسلحه مفتخر شده بود. می خواست این عکس را از آلبوم بیرون آورد و ریز ریز کند. همین عکس باعث اخراج او شده بود. نگاهی به اسلحه که به دیوار آویخته شده بود، انداخت. ای لعنتی! آن را باعث همة بدبختی هایش می دانست. تاکنون گلوله ای هم از آن شلیک نکرده بود، تاکنون جان حیوان و پرنده ای را نگرفته بود؛ و فقط به عنوان دکور از آن نگهداری می کرد.

سرانجام با التماس همسرش، در اتاق را باز کرد و ماجرای اخراج شدنش از نیروی هوایی را برایش بازگو کرد. نرگس در حالی که همه چیز را از دسته رفته می دید، برای روحیه دادن به عباس، به لهجة شیرین شیرازی گفت: « عباس حالوُ راحت شدی! ناراحت نباش. خواست خدا این بوده و مطمئن باش در این کار حکمتی است. تو چیزی رو از دست ندادی؛ این کار نشد؛ یک کار دیگه؛ تو این مملکت تنها چیزی که فراوونه کاره»

همسرش در حالی این حرف ها را می زد که به گفته هایش هیچ اعتقادی نداشت. چند روزی از این جریان گذشت، عباس در یک شرکت داروسازی مشغول به کار شد؛ اما دل در گروه پرواز داشت. او حسابدار شرکت شده بود و هیچ علاقه ای به شغل تازه اش نداشت. روزی در حال نوشتن شعری در دفتر خاطراتش بود که صاحب داروخانه سر رسید و به شعری که بر صفحة کاغذ نوشته شده بود نگاه کرد: چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد چونکوتر از آنکه مرغی ز قفس پریده باشد پروپال ما شکستند و در قفس گشودند چه رها چه بسته مرغی، پر وبال شکسته باشد صاحب داروخانه لبخندی زاد و با نگاه معناداری گفت: – هنوز دلت اونجاست؟ فراموش کن، هر چه بود تمام شد و او را ترک کرد.

– ولی چطوری می تونم فراموش کنم؟ پرواز همة وجودم، همه عشقم و همة‌ زندگیم بود و هست!

 در اواخر سال ۵۸ آوریل سال ۱۳۵۹ تحرکات زیادی در آن سوی مرزها آغاز شد. که هر روز بر وسعت و دامنة آن افزوده می شد. اخبار تجاوز هوایی خلبانات بعثی در شهرهای مرزی نقل هر مجلسی بود. در سومین ماه از سال ۵۹ هواپیماهای بعثی شهر مرزی مهران را بمباران کردند و او مأیوس تر از گذشته فقط ناظر حرکت هواپیماهایی بود که همه روز بر فراز آسمان می گذشتند. برای او جنگ بیهوده و غیرانسانی بود. او فکر می کرد جان انسان های بی گناه چه بی جهت فدای امیال و غرض ورزی قدرتمندان و استعمارگران می شود. به عقیدة او جنگ نوعی بازی بود، بازی برای آزمایش سلاح های مدرن و فروش آن به دولت های ضعیف و بی پناه و در عوض به دست آوردن منافع نفتی خاورمیانه. وقتی برای بار دوم نفت شهر و مهران بمباران شد و چندین تن از هموطنان بی گناه به شهادت رسیدند، عباس بی محابا خود را به پایگاه شکاری رساند و از فرمانده پایگاه نظامی تقاضای ملاقات کرد. اما با تقاضای ملاقاتش موافقت نشد. او از دژبان خواهش کرد، التماس کرد و خواست تا کلمه ای با همکاران خلبانش صحبت کند، اما به او گفته شد در شرایط فعلی کسی به حرفایش گوش نمی دهد.

 دوران این بار به گریه افتاد و خود را معرفی کرد و گفت: من خلبانم؛ من با پول این ملت به خارج رفته ام؛ من آمده ام تا در صورت نیاز، از این کشور در مقابل بیگانه دفاع کنم. پس خواهش می کنم منو با فرمانده عملیات یا فرمانده پایگاه ارتباط دهید. دژبان که از صداقت و صراحت لهجة او متأثر شده بود، با دفتر فرمانده پایگاه تماس گرفت و گوشی تلفن را در دست عباس داد. او خودش را معرفی کرد و خواهش کرد تا تلفنی او را با فرمانده پایگاه ارتباط بدهند. پس از لحظاتی با تقاضایش موافقت شد. از اینکه بار دیگر فضای پایگاه پروازی را می دید، حال خوشی به او دست داده بود. آن روز نیز با یک جیپ در حالی که یکی از افسران جوان رانندگی آن را به عهده داشت، به سمت دفتر فرماندهی می رفت. پس از صحبت با فرمانده پایگاه نسبت به نحوه و حکم اخراجش از نیروی هوایی اعتراض کرد و خواهان بازگشت به محل کارش شد. و در این گزارش تأکید کرد هنوز دلایل اخراج برایم مشخص نیست؛ اما احساس می کنم در این شرایط دشمن حملات نامردانه ای را به نقاط مرزی کشورم آغاز کرده، آماده ام تا با تمام وجود به مقابله با هواپیماهای دشمن بپردازم. او در این نامه تصریح کرد، برای من و امثال من هزینه های سنگینی پرداخته شده، من با پول و سرمایة این مردم، دورة خلبانی دیده ام تا در صورت لزوم از جان و مال و حیثیت این مردم دفاع کنم.

چرا باید با یک اتهام واهی و بی اساس کنار گذاشته شوم؟ عباس در بخش دیگری از گزارش خود یادآور شد، اگر به گزارش من ترتیب اثر ندهند، به مقامات بالاتر شکایت کرده و اعادة حیثیت خواهم نمود. اعتراض نامة عباس تقدیم فرماده پایگاه گردید. فرمانده پس از مطالعه گزارش به عمق احساسش پی برد و به او قول داد به طور شخصی پیگیر موضوع خواهد بود. عباس از دنیایی از امد و آرزو پایگاه هوایی را ترک کرد.

انتظار او زمان زیادی به درازا نکشید و پس از بررسی گزارش عباس و دو نفر از همکاران وی، طی امریه ای که از طریق آجودانی ستاد مشترک ارتش صادر شد، بازخریدی تعداد سه نفر از افسران،‌کأن لم یکن و کماکان به خدمت ابقا و مراتب در دستور درج گردید. آن روز پس از بازگشت به پایگاه خود را به فرماندهی معرفی کرد. فرمانده ضمن معرفی وی به معاونت عملیات، دستور داد شغلی دفتری و ستادی به وی واگذار شود. عباس از این اقدام سخت افسرده خاطر شد. او آرزو داشت تا در این بحران نقش مؤثرتری داشته باشد. بیش از دو ماه از آغاز کارش نگذشته بود که نامه ای سراسر خواهش و استدعا به یکی از فرماندهان مافوق خود نوشت و از او خواست تا از نفوذ خود پیش فرماندهی نیرو استفاده کند و بار دیگر اجازة پرواز به وی داده شود.

عباس در بخشی از نامه اش نوشت: پرواز تمام وجود من است. همچون پرنده ای شکسته بال و آشیان گم کرده ام و اگر در این شرایط بحرانی نتوانم ایفای نقش کنم، در حقیقت آدم بی مصرفی خواهم بود. و عن قریب است که ضعف بر من غالب گردد و دچار پوچی شوم…. اینک دشمن دزدانه به خانه و کاشانه مان تجاوز کرده و این حق طبیعی صاحب خانه است که به دفاع جانانه از خانه اش برخیزد… اگر اجازة پرواز به من داده شود، مطمئن باشید که تلاش خواهم کرد فرد مؤثری در جنگ باشم! چند روزی از ارسال نامه اش نمی گذشت که پاسخ نامه را دریافت کرد. در حاشیه نام آمده بود:‌‌با توجه به نظریه پزشک، به علت نقص جسمانی و عمل جراحی پلاستیک در ساق پا قادر به شرکت به فعالیت های عملیاتی نمی باشد. به وی پیشنهاد شد تا در فعالیت های ستادی همچون گذشته تلاش نماید. هر چند که در آن لحظات متقاعد شد، اما دست از تلاش برای پرواز برنداشت و سرانجام او پیروز و موفق شد و به جمع خلبانان شکاری پایگاه پیوست. بار دیگر موقعیت و فضای خوبی برایش ایجاد شده بود. دیگر از درد پا گله و شکایتینداشت و اگر درد به وی عارض می شد به صمیمی ترین همکارانش بروز نمی داد وترجیح می داد حتی با نزدیک ترین بستگان خود نیز در میان نگذارد. چرا که هر آن ممکن بود با بیان آن، از پرواز باز بماند و این برایش خیلی گران تمام می شد، که او هرگز چنین نمی خواست. عباس درمیان مردم که در یکی از پایگاه ها به منظور آمادگی هوایی به اجرا درآمد، مقام آور شیرجه زدن و رها کردن بمب به هدف را از آن خود کرد. همکاران خلبانش از اینکه با او هم پرواز می شدند، احساس غرور می کردند و او نیز در مقابل، به آنان عشق می ورزید. کم کم شهریور ماه نزدیک می شد و فصل گرما رو به پایان بود و دشمن نیز هر روز بر تحرکات خود در مناطق مرزی می افزود. عباس در مأموریت های گشت و شناسایی که بر مناطق مرزی انجام می داد، طی گزارشی از حملة قریب الوقوع دشمن به ایران اسلامی خبر می داد و همواره در گزارش هایش پس از پرواز تأکید می کرد که دشمن درصدد حملة گسترده علیه جمهوری اسلامی ایران است؛ اما نمی دانست چرا به گزارش های او کمتر توجه می شد.

 جیپ همچنان زوزه کشان به سمت پست فرماندهی درحرکت بود و او آن چنان در افکار خود غوطه ور بود که پرسید: – فرمانده پایگاه کیه؟ محمود با نگاه معنی داری گفت: کجایی پسر؛ خیلی تو خودتی! با این جمله عباس به خود آمد. محمود گفت: تو فرمانده پایگاه رو نمی شناسی؟! عباس: چرا؛ چرا می شناسمش! محمود: پس واسه چی اسمش رو پرسیدی؟! عباس لبخندی زد و گفت: همین طوری! محمود گفت: خوب برنامه چیه؟! عباس: بریم دنبال ناصر باقری و منصور کاظمیان. محمود: بریم! به این ترتیب خلبانان سه فروند هواپیما از جمله اکبر توانگریان و کمک خلبان او خسرو شاهی نیز دقایقی بعد در اتاق جنگ به آنان محلق شدند.

اولین مدرسه عشق که تأســـیس شده 

درس عشق علی و فاطمه تدریس شده

گـل ادم چـو سـرشـتن به کاه از عـلــی

اولـین کلمه که آمـوختن علـی بود علـی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.