معنی زندگی
گرچه معنی جویی در وجود بشر نهفته است ولی آیا زندگی را معنایی هست؟ آیا میتوان از معنی زندگی تعریف روشنی ارائه داد؟ واقع آن است كه بر مبنای نظریة فرانكل، باور معنای زندگی «اشراقی»است كه بر زندگی هر فردی میتابد و اگر فرد نسبت به آن هشیار باشد زندگیش را روشن خواهد كرد. كسی نمیتواند به زندگی دیگری معنا بخشد زیرا «معنای زندگی امری شخصی است، نه عام، لذا هر انسانی باید خود به دنبال یافتن معنای زندگی خود باشد» وبه دلیل همین شخصی بودن معنای زندگی است كه «پرسشهای مربوط به آن را با عبارات گسترده و كلی نمیتوان پاسخ داد، بلكه هر فردی دارای وظیفه و رسالتی ویژه در زندگی است كه تنها خود او میتواند آن را تحقق بخشد. بدون تصور هرگونه جانشینی برای وی زیرا زندگی قابل برگشت نیست».بدین ترتیب «هر موقعیت از زندگی فرصتی طلایی است كه گرهای به دست انسان میدهد تا شانس گشودن آن را داشته باشد».
«براین اساس، انسان آن كس نیست كه میپرسد «معنای زندگی» چیست، بلكه كسی است كه این پرسش از او میشود. زیرا این خود زندگی است كه این سؤال را به آدمی عرضه میكند و انسان میباید با پاسخ دادن به زندگی جوابی برای «چرا»یی زندگی بیابد».نكتة درخور توجه آن كه حتی «ناامیدی به خاطر تهی و خالی از معنا بودن ظاهری زندگی یك دستاورد بزرگ انسانی است نه یك روان رنجوریِ روانزادی و «قدرت جویی» (مهمترین اصل در روانشناسی آدلر) و آنچه ممكن است «لذت جویی» (مهمترین اصل در روانشناسی فروید) خوانده شود، هر دو جایگزینی برای یك معنا جویی ناكام مانده میباشند». گرچه اینكه شرایط چه تأثیری بر معنیجویی در زندگی دارند، نسبت بین ارزشها و معانی چگونه است و خلأوجودی و ناكامی وجودی در معنی جویی چیستند، مطالبی است كه از حوصلة این مقال خارج بوده و طالبان را به گفتار مبسوط فرانكل در این زمینه ارجاع میدهیم.
تحقق معنای زندگی از سه راه ممكن است:
- انجام كاری ارزشمند
- كسب تجربههای والایی چون برخورد با شگفتیهای طبیعت و فرهنگ و... و یا درك فردی دیگر، یعنی عشق ورزیدن به او.
- تحمل درد و رنج
میدانیم كه بر مبنای اندیشة اگزیستانسیالیستی، پدیدة عشق (Love) و پدیده رنج(Suffering) هر دو پدیدههایی خاص انسان هستند و ترجمه امری چون «عشق» به «سائقه یا غریزه جنسی كه مشترك انسان و حیوان است فقط میتواند راه را بر درك صحیح آن ببندد».عشق امری شهودی است و همواره باكسی یا چیزی بی همتا و ویژه سروكار دارد. از اعماق ناهشار روحانی ریشه میگیرد و تنها راهی است كه از طریق آن میتوان به اعماق وجود انسانی دیگر دست یافت.
رنج نیز گرچه گریزناپذیر است و «از سر جبر به سراغ انسان میآید»؛درمان ناپذیر است و در زندگی بشر قابل ریشه كن شدن نیست ولی از مهمترین مسائل و دغدغههای آدمی است. در واقع رنج از پایان علم، آغاز میشود. زیرا یا علیالاصول علم را توانایی حل آن نیست (مثل مرگ) و یا امكانات فعلی فنآوری قدرت چاره اندیشی ندارد. (مثل برخی بیماریها از قبیل سرطان). این سخن بدان معنا است كه رنج سرنوشت آدمی و همزاد و همراه اوست كه گریز و گزیری از آن نیست. خداوند متعال در قرآن كریم تصریح دارد «لَقَد خَلَقنا الاًنسانَ فی كَبَدٍ»(همانا نوع انسان را در رنج و مشقت آفریدیم). همچنین آدمی در رنج بردن غریب است و «باید این حقیقت را بپذیرد كه در رنج بردن تك و تنهاست».خود این غربت نیز یكی از رنجهای انسان است، اینكه «هیچ كس نمیتواند او را از رنجهایش برهاند و یا به جای او رنج ببرد»[ چرا كه رنج بردن هم امری شخصیprivet) ) است ]. بین دو فرد مرزی وجود دارد كه افراد را در جنبههای خاصی، منحصر به فرد (و تنها) مینماید و بنابراین «همیشه فاصلهای هست».«تنها فرصت موجود در نحوة مواجهه با مشكلات است.»برخی در برخورد با مشقتها با خوشبینی ساختگی (مثل پناه بردن به مواد مخدر یا فرو رفتن در گذشته و نادیده انگاشتن وضعیت زمان حال) خود را به غفلت میزنند و در واقع هرگز زمان «حال» را درك نمیكنند و عدهای خود را میبازند و تسلیم محض حوادث میشوند بی آنكه تلاشی برای كاهش سختیها از طریق درمان و یا تسكین آن بكنند. هر دو قشر گرفتار اشتباه شدهاند و آن حذف مسئله به جای حل آن است. در حالی كه اگر آدمی بداند چرا و برای چه رنج میكشد و پاسخی واقعی به شرایط موجود بدهد به سمت «عمیقترین و ژرفترین معنای زندگی و برترین ارزشها رهنمون میشود.»در این حالت نه تنها رنج آزار دهنده نیست بلكه وسیلهای است برای هدایت به سمت كمال معنوی و در واقع همین لحظات سخت است كه ارزش درونی هر فرد را محك میزند. و وقتی «رنج بردن فرصتهای پنهانی و نادر برای دستیابی به كمال دارد» یعنی نه تنها مذموم نیست بلكه آثار مثبت بسیاری نیز دارد. به دیگر سخن میتوان گفت بر مبنای نظر فرانكل هر شری در نظام كل عالم، خیری در خود نهفته دارد ( و این یكی از روشهای توجیه شرور در عالم است) پس سخن او توصیفی(descreption) از واقعیتی است كه او آن را توصیه(Normation) میكند.
در حقیقت دو گونه پاسخی كه به رنج داده میشود، بستگی به تلقی فرد از زندگی و محیط پیرامون او دارد. این دو «همبستة» یكدیگرند یعنی چگونگی برخورد آدمی هنگام رنج بردن هم به آن معنا میدهد و هم این معنای رنج، معنای زندگی وی را عوض میكند. اگر آدمی خود را در زندگی هدفمند ببیند، صاحب كرامت و حرمت در زندگی میگردد و لذا در رویارویی با تأثیرات محیط همواره آزادی معنوی خود را حفظ میكند و حق گزینش عمل را از دست نمیدهد، بنابراین موضعش در برابر آنچه از جانب خداوند میرسد نعمت دانستن آن است (ولو اینكه این نعمت در قالب رنج و تعب باشد) و از این روست كه امام حسین «ع» در واپسین لحظات زندگی مباركش فرمود: «اًلهی رِضاً بِرِضائِكَ، صابِراً عَلی بَلائِكَ...». اما شخصی كه خود را اسیر عوامل و شرایط محیطی - اعم از زیستی، روانشناسی یا جامعهشناسی - آنهم به نحو تصادفی میانگارد قهراً از آزادی خود بر گزینشِ شیوة مواجهه با رنج چشم پوشیده و همواره خود را در تنگنا و فشار میبیند و هر امری برای او آزار دهنده تلقی میشود. نه در شادیها و خوشیها حفظ تعادل میكند و نه در سختیها تاب مقاومت دارد. در شادمانیها غرق در خرسندی گشته، به زمین و زمان مباهات و فخر میفروشد، در رنجها و ناكامیها از جهان و جهانیان قطع امید كرده به یأس و نا امیدی میگراید. حال آنكه این فراز و نشیب، این بالا و پایین شدن و یُسر و عُسر همه برای آن است كه به هیچ كدام دل نبازی كه هر دو گذرایند: «لِكَیلا تأسَوا عَلی ما فاتَكُم ولاتَفرَحوا بِما آتاكُمُ»(تا هرگز بر آنچه از دست شما رود دلتنگ نشوید و به آنچه به شما رسد دلشاد (مغرور) نگردید).
میرایی و جاودانگی
از اساسیترین رنجهای آدمی، مرگ است زیرا در جریان زندگی همواره خود را در حال گذر میان دو عدم - گذشتهای كه از دست رفته و آیندهای كه هنوز نیامده است - حس میكند «و تنها چیزی كه برایش وجود دارد «لحظة» زمان «حال» است»()و از سوی دیگر رنج و میرندگی و پریشانی، زندگی را دچار تنش و اضطراب میكند و آرامش را از انسان میگیرد، پس چگونه میتوان معنایی برای زندگی چیست؟ آیا میتوان علی رغم این گذرایی و این سختیها به زندگی معنایی واقعی بخشید؟ و برای مرگ و رنجهای اساسی كه بشر با آنها دست به گریبان است توجیهی یافت؟
پاسخ هستیگرایی «تكیه بر زمان حال است هر چند گذرا باشد. زیرا آنچه در زندگی واقعاً از كف میرود امكانات و توانائیهاست. معنی درمانی، با عطف توجه به گذرایی هستی و وجود انسانی، به جای بدبینی و انزوا، انسان را به تلاش و فعالیت فرا میخواند. بدبین كسی است كه هر روز با ترس و اندوه به تقویم خود چشم دوخته، برگی از آن را جدا میكند و با جدا كردن هر برگ، به پایان رسیدن تدریجی تقویم را انتظار میكشد. اما فردی كه به زندگی از دیدگاهی فعالانه مینگرد، نه تنها برگهای كنده شدة تقویم زندگی را دور نمیریزد بلكه بر پشت هریك از آنها یادداشت مهمی نیز مینگارد تا به تدریج تقویم زندگیش از «ناشدهها» و «ناكردهها» به «شدهها» و «كردهها» تبدیل شود. پس او نقش خود را در زندگی فعالانه ایفا كرده و از عمر پشت سرگذاشته خود شادمان است. بنابراین چنین گذشتهای نمیتواند موجب غبطهها و رشكها باشد. چرا كه گرچه همه چیز و همه كس گذرا است اما جاودانه نیز هست.»()به تعبیر دیگر هر فعلی به محض وقوع ابدی میگردد و ما مجبور نیستیم كاری برای ابدی شدن انجام دهیم. همین كه كاری انجام شد و حادثهای رخ داد، ابدیت كار خود را انجام میدهد ولی مسئولیت ما در این است كه توجه كنیم چه كاری را برای انجام دادن انتخاب كردهایم، چه چیزی را برای اینكه بخشی از گذشته شود و به مرز ابدیت وارد شود برگزیدهایم. «جهان دفتری است كه ما آن را دیكته میكنیم و همه چیز در این دفتر ابدی ثبت خواهد شد. دفتری كه طبیعتی هیجانانگیز دارد، چون زندگی هر روز از ما سؤال میكند و ما باید پاسخگو باشیم. یعنی زندگی یك دورة طولانی سؤال و جواب است و تنها هنگامی میتوان پاسخ مناسب داد كه پاسخها برای زندگی باشد یعنی مسئولانه باشد.
اگر چه دفتر ابدیت هرگز گم نمیشود ولی این دفتر را هیچگاه تصحیح نیز نمیتوان كرد.()از آنجا كه همه چیز برای همیشه در گذشته انباشته میشود، حساسیت و ظرافت مطلب در آن است كه آنچه میخواهیم با بخشی از گذشته كردن به آن رنگ ابدیت بزنیم، درست و از سر مسئولیتپذیری انتخاب كنیم. سر گذرا بودن زندگی هم همین است: همه چیز به سرعت در گذراست تا از نیستی آینده به ایمنی گذشته پناه برد و به این جهت در گذرگاه و روزنة تنگ «حال» تراكم وجود دارد. زمان حال مرز بین آیندة غیر واقعی و واقعیت ابدی گذشته است. به تعبیری «زمان حال مرز «ابدیت» است و گستردة ابدیت تنها تا زمان حال و تا لحظهای است كه ما به چیزی اجازه ورود به آن را میدهیم.»() این عبور از زمان حال را به خوبی میتوان به ساعتهای شنی قدیم تشبیه كرد. همه شنهای بخش بالائی با فشار به دهانة تنگ میانی هجوم میآورند تا از آن ناامنی بخش بالا به ایمنی قسمت پائینی برسند و آرامش یابند و لذا در مرز عبور (بخش میانی) همواره تراكم شدید است.
آخرین فرایند در جریان حیات، مرگ است. در مرگ كه دربرگیرندة همة حوادث و جریانات گذشتة فرد است جسم و فكر [ روح ] از دسترس فرد بیرون رفته و تغییر ناپذیر میگردد. آدمی انعكاس روانی بدنی خویش را از دست میدهد و تنها خویشتن روحانیاش باقی میماند. به دیگر سخن همانگونه كه انسان با نهادن خیری در گذشته آن را واقعیت بخشیده از خطر گذرا بودن میرهاند، همانطور هم در لحظة مرگ خود را به واقعیت مبدل میكند و به ابدیت میپیوندد. پس تولد و آغاز حیات به معنای واقعیت یافتن نیست بلكه مرگ چنین امری را تحقق میبخشد. چه «خویشتن انسان یك «بودن» نیست، یك «شدن» است»()و این «شدن» هنگامی كامل میشود كه زندگی به كمال «مرگ» آراسته گردد. گویی كه مرگ آخرین مرز «حال» برای پیوستن به ابدیت است. زیرا گرچه مُهرپایانی است بر همة استعدادها و توانائیها، در عین حال سند معتبری است برای جاودانه شدن آدمی و در واقع «در لحظه مرگ است كه آدمی «خویشتن» خود را خلق میكند»() و با پیوستن به ابدیت باقی میشود.
«و نترسیم از مرگ
مرگ پایان كبوتر نیست
مرگ وارونة یك زنجر نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب وهوای خوش اندیشه نشیمن دارد
و همه میدانیم
ریههای لذت، پر اكسیژن مرگ است»