خصوصیات شخصیت افراد روان رنجور
فرد روان رنجور خودبیمارانگار است . تمام تحقیقات انجام گرفته در زمینه کار بالینی نشان می دهند که افراد روان رنجور تاحد زیادی خودبیمارانگارند. یعنی در نظام فكری خودشان مرزی بسیار نازک بین سلامتی و اختلالات روانی می كشند و معتقدند رفتارهایی كه انجام می دهند ربطی به احساساتی كه می كنند و ربطی به افكار و مواضعی كه دارند ندارد. برای مثال فردی را درنظر بگیرید كه در اعماق وجودش خود را فردی ناموثر می داند. در محیط كارش از افراد دیگر دوری می كند و می گوید آنها مرا طرد كرده اند و نمی خواهند با من رابطه داشته باشند و به این دلیل خود را بدبخت و گوشه گیر, غمگین و افسرده می داند و افسرده هم می شود.
فرد روان رنجور تلاش می كند تا ناممكن ها را ممكن بگرداند . برای مثال فردی از اختلال تمركز شكایت می كرد و از روانشناس می خواست تا كاری بكند كه تمامی تصاویر ذهنی ای كه به هنگام تمركز بر روی یك چیزی در ذهنش جریان می یابند و باعت می شوند كه وی نتواند به تمركز مطلق دست بیابد را به گونه ای از ذهن وی پاك كند چون هر راهی را که خودش تا کنون برای اینکار انجام داده مثبت نبوده است. عقل سلیم حكم می كند كه چنین چیزی ناممكن است. ولی افراد روان رنجور می خواهند ناممكن را ممكن بگردانند و همواره نیز در زندگی برای عملی کردن این کارها تلاش کرده اند. كسانی كه خواهان رسیدن به تعادل كامل قوای ذهنی هستند باید این نكته را درك كنند كه اتفاقا تعادل قوای ذهنی كامل یعنی پذیرفتن این نكته كه چنین چیزی میسر نیست. برای کار و مطالعه متمرکز راههای سودمندی وجود دارند که می توان آنها را آموخت. اختلال در تمرکز می تواند به بسیاری چیزهای دیگر بستگی داشته باشد ولی خود را به شکل اختلال در تمرکز نشان دهد. برای هر این دو گروه راههای مناسبی وجود دارند ولی رسیدن به تمرکز و کاملیت مطلق با هیچ چیزی بدست نمی آیند.
فرد روان رنجور نمی خواهد با ترسها و هراسهایش روبرو شود . بنابراین سعی می كند از آنها دوری كند، آنها را انكار می كند، به ترسهایش جامه عقلانی می پوشاند و یا از جلوی آنها می گریزد. اما نكته مهم رودررویی با هراس است، در برسمیت شناختن وجود آن و رنج بردن از آن. با فرار از احساس هراس و ترس، این احساسات رفته رفته به اوج خود می رسند و هرگونه تدابیر دفاعی فرد در مقابل آنها بی اثر می شوند. ولی با برسمیت شناختن آنها نظام روانی فرد كه در طی سالیان دراز خودبزرگ بین شده است درهم خواهد شكست و فرد شروع به آموختن و بکار بستن کارهایی می کند که تا آنزمان از آنها فرار می کرده است و سپس عذابی كه فرد می كشد پایان می پذیرد.
فرد روان رنجور گرایش به واقعییت ندارد در واقعیت زندگی نمی کند و از واقعیت نمی آموزد . وقتی افراد غیر روان رنجور با واقعییات روبرو می شوند می توانند تشخیص بدهند كه چه چیز برایشان ممكن و چه چیز ناممكن است. آنها اول واقعییات را آن چنان كه هست می پذیرند؛ چه از آن خوششان بیاید چه نه، و از عدم موفقیت ها درس می آموزند و توانهای عقلی و احساسی شان را برای بهتر روبرو شدن با واقعییات می پرورانند. اما افراد روان رنجور بدون توجه به واقعییات تنها بر خواسته ها و انتظاراتشان تكیه می كنند. وضعیتی را كه مطابق خواسته هایشان نباشد انكار می كنند و در عین حال از سختی هایشان شكایت می كنند بدون آنكه حاضر باشند از ناکارآمد بودن رفتارشان درس بیاموزند. (انسان می تواند در تخیل خود مجسم کند که بال در آورده و به هرجا که می خواهد پرواز می کند. بدون قابلیت تخیل هیچ چیز نه اختراع می شود و نه بدست می آید. ولی تخیل قدم اول است. انسان برای پرواز در عالم واقعیت باید برای محدودیت هایش پاسخی بیابد و برای مثال جوابی برای غلبه بر نیروی جاذبه زمین پیدا کند.)
فرد روان رنجور می پندارد كه یا ممتاز از دیگران است و یا با آن ها فرق دارد . یكی از افراد روانرنجور از پنجره اتاق خود كارگری را دیده بود كه در زمستانی سرد مشغول به كار است و در یكی از جلسات درمانی می گفت: «اوه، من هیچ وقت نمی توانم حتی فکرش را بکنم که چنین كاری بكنم. ... آب سرد او را نمی آزارد. ولی من توانایی او را ندارم. من طور دیگری هستم و برای همین هم هرگز قادر به هیچ كاری نبودم». وی نمی توانست این نكته را ببیند كه آن كارگر نیز از كار خود در آب سرد درد می كشد و او هم نمی خواهد در آنجا كار كند.
انسان غیر روان رنجور از مشاهده هر چیز كوچكی به اندازه تجربه همان چیز احساس شادی و سرخوشی می كند و قدرت و زیبایی زندگی را در می یابد. اما توجه انسان روان رنجور چنان محصور در برآوردن احتیاجات روان رنجوری خویش است كه این نوع خوشبختی، آرامش و شوق را فراموش كرده است. برای همین هم رفته رفته احساس طبیعی خود را از دست می دهد.
فرد روان رنجور می خواهد بدون تلاش خوشبخت باشد . برای خوشبختی حقیقی باید انسان قادر به رودررویی با واقعییت باشد تا بتواند ایده آل هایش را بر بستر واقعیت متحقق بسازد، هرچقدر هم كه اینكار سخت و توام با درد باشد, هر قدرهم که امکان برآورده کردن آن به سرعت وجود نداشته باشد. اما فرد روان رنجور از تلاش واقعی بیم دارد و می خواهد به كمك روانشناس و یا كس دیگری و حتی به كمك جادو و جمبل خوشبخت بشود. وی اینرا درك نمی كند كه در زندگی تلاش و کار از یک سوی و رسیدن به آرزوها از سوی دیگر دو كفه یك ترازو را می سازند.
فرد روان رنجور دركنار خواست شكوفایی مطلقی كه دارد از احساس حقارت و ناتوانایی رنج می برد. افراد روان رنجور از این نُقطه نظر بسیار آسیب پذیرند و دائم از این احساس شكایت دارند كه بی ارزش و ناتوانند و در زندگی بیش از دیگران رنج می برند. یكی از افراد روانرنجور در یك جلسه درمانی می گفت: «اصلا اعتماد به نفس ندارم. ترجیح می دهم كه بمیرم تا با این خودِ بی اعتمادِ حقیرم زنده بمانم». هر انسانی در طول زندگی در موقعیتهایی قرار می گیرد که گاها نمی تواند آنطوری که می خواهد عکس العمل نشان بدهد. بسیاری از آدمها پس از این موقعیتها به محاسبه آن می پردازند و از اینراه تجربه ای بدست آورده و سعی می کنند برای بوجود نیامدن موقعیتهای مشابه توانایی های جدیدی در خود بوجود بیاورند تا دوباره به آن صورتی که برایشان ناکارآمد است رفتار نکنند. ولی فرد روانرنجور اتفاقا این مساله را درک نمی کند و با بیرون آمدن از آن موقعیت در برابر احساس ضعفی که به وی دست داده است سرفرود می آورد و خود را بخاطر داشتن چنین احساسی تحقیر می کند. به همین خاطر هم همیشه آماده گی اینرا دارد که در موقعیتهای مشابه دوباره احساس حقارت کند و از این فراتر حتی قبل از قرار گرفتن در چنین موقعیتهایی در درون خود می داند که احساس خطری در انتظارش است و یا برای بدور ماندن از چنین احساسهایی از رفتن به چنان موقعیتهایی پرهیز می کند.
با توضیحاتی که در باره خصوصییات روانرنجوری داده شد می توان گفت: مستقل از اینکه فرد تحت چه شرایط و موقعیتی زندگی می کند و مستقل از اینکه در زادگاه خود و یا در کشوری دیگر بسر می برد اگر برای روبرو شدن و پاسخ گفتن به نیازهای روزمره اش نظریات و افکار ناکارآمدی داشته باشد هر بحرانی را تبدیل به اختلال روانی می کند.
انسان موجودی است كه برحسب طبیعت خود نیل به زندگی، نیل به رُشد و نیل به فعالیت دارد. بسیار طبیعی است كه هركس ایده آل های خود را می سازد، تخیل می كند و آنها را می پروراند. اما در زندگی واقعی موانع بسیاری وجود دارند. آرزوهای ما نمی توانند همگی سریعا جامعه عمل بپوشند و خواست های ما همیشه و در هر حال دست یافتنی نیستند. انسان غیر روان رنجور با این واقعییات كنار می آید و به صیقل واقعی آن ها می نشیند هرچند كه این كار توام با اضطراب و نگرانی و درد باشد و هرچند كه وی در اینراه بخاطر اصل رویارویی با واقعیت چیزهای زیادی را باید كنار بگذارد و یا در آنها تجدید نظر بکند. وی این واقعییات را در می یابد و خود را بر واقعییات وفق می دهد و سعی می كند بر واقعییات مطابق امكان آن لحظه اش تاثیر بگذارد.
اما بعضی از انسان ها مملو از ایده آل ها، رویاها و تصورات هستند و از واقعییات زندگی (به معنای موانع رسیدن به خواستهایشان) می خواهند که آن واقعییات خودشان را مطابق خواست های آن ها بکنند و از اینکه این کار صورت نمی گیرد رنج می برند. تمام انرژی خود را در زندگی صرف این می كنند كه تفاوت میان خواسته های خود و واقعییات را به این شکل از میان بردارند که بجای روبرو شدن با محدودیتها و جواب دادن به آنها از واقعییات شکایت بکنند و چون با شکایت کاری از پیش نمی رود از ناتوانی خود رنج می برند. به دیگران بخاطر ناكامی ها و ناتوانایی های خود می تازند. و این آن رفتاری است كه در شخصیت روان رنجور ریشه عمیقی دارد.
ایده آل های مطلق زمینه ساز اختلالات روانی هستند، اما در عین حال نشان دهنده خواست شكوفایی و رُشد انسانی نیز. به همین خاطر می توان در انسان روانرنجور اشتیاق انسان به جاودانگی را دید. كه این خواست تنها زمانی عملی می شود كه انسان روانرنجور به اصل گرایش به واقعییت روی بیاورد. در غیر اینصورت انسانِ در خودفرورفته و جدا از واقعییت، دركلیت خود تنها تصویری وارونه و مغشوش از تمنای رُشد و شكوفایی خواهد ماند. شخصیت روان رنجور یكی از امکانات رسیدن به خلاقییت در زندگی است كه تنها در صورت دُرُست هدایت شدن می تواند به شكوفایی و خلاقیت منتهی شود. بنابراین فرد روان رنجور انسانی است كه خطای غم انگیز زندگی اش در این نكته نهُفته است كه رُشد خود را قربانی رُشدِ ایده آلهای مطلق خود می سازد.