بدینوسیله، به اطلاع كلیهی مردان و زنان و دوستان و دشمنان و سایر بستگان و بازماندگان خویش میرسانم كه خوشخیال به شدّت هشت ریشتر و بلكه هم بیشتر از مقررات و آئیننامهها و دستورالعملهای تحمیلی مردانه در طول زندگانی مفیدش خسته شده و دیگر كشش ادامه دادن و وابستگی به این همه خصایص و گرفتاریهای مردانگی را ندارد. (نقطه سر خط)
جهت اطلاع تكمیلیتان، عرض مینمایم كه اینجانب درست است كه یك مرد است و یك مرد باید در كشاكش دهر، سنگ زیرین آسیا باشد، اما مگر یك مرد نازنین (اشاره به خود خوشخیالم)، تا چه حد میتواند صبر پیشه كند؟!
یادم میآید از زمانی كه خود واقعیام را در آینه دیدم و شناختم و تكلیف زندگانیام را فهمیدم، سلولهای خاكستری مغزم فیالفور تا انتهای ماجرا را خواند! پس دریافت كه مأموریت سنگینی در زندگی به دوش من است!
و من در 5 سالگی یعنی درست در اوان كودكی، دریافتم كه بایستی یك مرد باشم، پس تصویر خوشایندی نبود كه با عروسك بازی كنم، پس تمام كودكیام را با تفنگهای بادی و آبی گذراندم، آنهم به تنهایی و نه همراه فریآویزان! تازه زمانی كه فریآویزان یواشكی تفنگم را میشكست، نبایست گریه میكردم چون من یك مرد بودم و به گمان آقام مرد كه گریه نمیكند!! و من هرگز اشك نریختم و همهی اشكهایم در مردمك چشمان نافذ ارث برده از ننهكلثوم و آقام ماند و بیرون نیامد!! طرز ایستادنم هم حتی بایست مردانه میبود چون كوه! تمام زندگیام در چارچوب قوانین اجرایی آقام گذشت و بس! ایشان به منش و رفتار من حساسیت شدیدی داشت و معتقد بود كه ادب من از همهی ویژگیهای ممتاز دیگر هم بایست مهمتر باشد، پس صلاحیت فریآویزان را برای رفاقتم رد كرد و هرگز نگذاشت با او دوچرخه سواری كنم، همین، ذوق و استعداد رانندگی را در من كور كرد! و من هرچه بزرگتر شدم، وظایف مردانگیام هم بزرگتر میشد، هنگام رفتوآمد به مدرسه، فقط بایستی از وسیلة ایاب و ذهاب مشخص شده استفاده میكردم، مثل یك مرد سرم را بالا میگرفتم و میرفتم و میآمدم، درضمن، تأكید مؤكد بود كه كتابم را هم شب امتحان به فریآویزان نبایست قرض میدادم!
كمكم كه پشت لبم سبز شد، حالا همهی حواس مبارك آقام به این بود كه من دست از پا خطا نكنم، پول ناچیزم را خرج رفاقت بیحاصلم با فریآویزان نمیكردم، چراكه بایستی فكر آینده میكردم و مرد عمل میشدم و یك مرد، هرطور شده روی پای خودش میایستد! نه روی پای فریآویزان، اما مگر مرد بودن به همین سادگیها بود!!
من عصای دست آقام بودم و در آیندهی نهچندان دور بایست نانآور خانه میشدم، پس توصیهها جدّیتر گردید و وسیعتر! آن روزها حتی از نانوایی كه فریآویزان از آن نان میخرید نبایست نان میخریدم، در عنفوان جوانی نبایست به هیچچیز جز زندگی مشترك فكر میكردم! تفریحات دوران مجردی را بایست رها میكردم و فقط به كار فكر میكردم و پول! تازه آن هم مشغلهای جز آنچه در آن استعداد داشتم كه استعداد من، نانآور نبوده!
من پس از مدّت كوتاهی دریافتم كه باید دوران پدری را هم تجربه كنم، آنگاه اجازه نمیدادم فرزندم با فرزند فریآویزان همبازی شود! و برای برنامهی زندگی فرزندم از هماكنون بایست به فكر پسانداز میشدم!
من در همهی این سالها، شكایت نكردم چون مرد شكایت نمیكند، چون مرد سرش را خم نمیكند، و چون مرد باید كه صبور باشد! اما لازم است باز اشاره كنم، مگر مرد به این خوبی (خود خوشخیالم)، تا چه اندازه كاسهی صبرش جا دارد؟
همهی سختیها و مشقّات زندگی یك مرد یك طرف! اختراع اتم و برق و گاز و تلفن و كار در معدن وتونل و راهسازی هم یك طرف! ابراز علاقه محبت و تقسیم احساسات هم یك طرف دیگر! كارهای دشوار زندگی، همیشه به دوش یك مرد است و بس!
در همهی احوالی كه یك مرد در معدن مشغول كار است و سنگ میتراشد، ذهنش هم بایستی همزمان فرهادگونه به یاد شرینش باشد، پس باید دقت كند بین كار و احساسش فاصله نیفتد و این دو را ازهم جدا نماید كه مبادا به او بگویند كارش را به زندگیاش ترجیح داده!
راستی من چگونه میبایست هم همهی سختیهای زمین را به دوش بكشم و هم دركنار سختیها، روح لطیفم را تكان بدهم كه عاشق شود و برای عشقم عقبنشینی نكنم!
من یك مردم، مردی به جا مانده از نسل آدم، مردی در معرض آزمون و خطا كه تشخیص دهند، حالا پس از طی این همه سختی مرد زندگی هست یا نه؟!
امروز كه عاقلانه در آینه نگریستم از هر جهت! دیدم شبیه میانسالی آقام شدم بدون آنكه جوانی را طی كنم! یادش بخیر، همیشه دلم میخواست با فریآویزان، دیوارهای كوچه را خطخطی كنم! بالا پائین بپرم، اهل محل را اذیت كنم و گوشم را بكشند. همهی این كارها را فریآویزان به تنهایی انجام میداد، انگار او قرار نبود مرد شود! و من بایست صاف و اتوكشیده و مؤدب میایستادم تا اقواممان با افتخار توی چشم آقام زُل بزنند و بگویند: عجب مردی شده!!
من یك مرد هستم، مردی كه ثانیه به ثانیهاش را تلاش كرده و قرار است ثانیه به ثانیههای بعدش را هم تلاش كند! این روزها كه برف پیری بر مویم نشسته، آقام در دفتر خاطراتش توصیه كرده كه دوران پیریام را در پاركی كه فریآویزان دوران پیرسالیاش را گذرانده، نگذرانم و دندان مصنوعیام را از مطبی كه فریآویزان دندان مصنوعیاش را تهیه كرده، مهیّا نكنم و نگذارم نوهام با نوهی فریآویزان همبازی شود!
تازه پس از مرگم هم قطعهای كنار قطعهی فریآویزان نبایست تهیه كنم و روحم با روح فریآویزان درد دل نكند! كاش مردانگیام از 5 سالگی شروع نمیشد، فعلاً تا بعد.
منبع:نشریه جوانان امروز شماره2092