نیمه های شبی
در سکوتی دل انگیز و جانبخش,
خلوتی, غمزدا, روح پرور,
راحت, ارام, دور از هیاهو,
ناله مرغ شب, میرسید از فضاهای بس دور
منظر کوه پر برف, چهره سیمگون بیابان, ز مهتاب
خواب را دور کرد از دو چشمم
میزد از دور چشمک ستاره,
اسمان بود صاف و فریبا
در کنار افق, نور مهتاب,
بود بر بستر رود, مواج
در زمانهای دور و گذشته,
عصر خلقت, عصر پیدایش اسمانها و زمینها,
عصر حاضر, حال, اینده, فردا و فردا
در جهانهای پر نور و روشن,
در زوایای تاریک, تاریک
گرم در جستجو بود...
در دل جنگل و دشت و هامون, پرسه میزد
در خروشنده دریای بس ژرف, غرقه میشد
چرخ می خورد
اوج می یافت
در کهکشانها
تا سر از راز هستی درارد
تا به گمگشته اش دست یابد
تا شود اگه از سوی بی سو
همچو عاشق به دنبال معشوق
هر کجا روزنی دید, سر زد
تا ببیند کجا گشته پنهان ان دل ارا,
در جهان درختان و گلها, فرو رفت
برگها را یکایک ورق زد
هر کجا لاله ای دید بوئید
تا برد بو به منزلگه او
از کبوتر, پرستو, قناری,
سنگها و خار و خس ها,
ابرها, رعدها, ماه و خورشید,
انچه در اسمان و زمین بود,
هر که را, هر کجا دید پرسید
کیست او...
چیست او...
کو نشانش...
در کجا می توان دید او را...
من زده تکیه بر تخته سنگی,
خسته و مات, گیج و حیران,
فکرتم گرم کاوش, مات و مبهوت,
ره به جایی نمی برد و دائم,
کیست او...
چیست او...
کونشانش...
بر زبانش...
ناتوان, خسته, درمانده, تنها
غرق در دریای حیرت, که ناگاه,
گشت برپا خروشی ز اشیاء
یکصدا جمله فریاد کردند
ما همه دلدادگان کوی اوئیم
ما همه در فراق بوی اوئیم
چشم دل, گر تو را باز باشد,
هیچ جا غیر او را نبینی
دیدگان را به هر سو کنی باز,
غیر ان خوبرو را نبینی...