• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1320)
چهارشنبه 18/5/1391 - 8:38 -0 تشکر 497088
آشنا با موج-شهید کلهر

زیر آسمان آبی و زلال

در سال 1333 شمسی در روستای بابا سلمان از توابع شهریار كرج، در خانواده‌ای مذهبی و بسیار مؤمن پسری به دنیا آمد كه نام او را یدالله گذاشتند؛ یدالله كلهر چون قرار بود كه در عرصه‌ای به پهنای دشت كربلا، بار دیگر به یاری حسین زمان خود بشتابد و دستی باشد در میان هزاران هزار دست،‌كه به یاری دین خدا و خمینی كبیر آمدند

چگونگی تولد و آغاز زندگی پرثمرش را از زبان پدر بزرگوارش بشنویم كه می‌گوید در سال 1333، به دنیا آمد كودك در میان حیاط و زیر آسمان آبی و زلال، پا به دنیا گذاشت پاكی و صفای روح بزرگش از همان موقع احساس می‌شد زمانی كه به دنیا آمد، گوشه گوش راستش كمی پریده بود وقتی كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با دیدن گوش او گفتاین پسر در آینده برای كشورش كاری می‌كند یا پهلوان می‌شود یا شجاعت و رشادتی ستودنی از خود نشان می‌دهد یدالله از كودكی، بچه‌ایی ساكت، مودب و بسیار جدی بود وقتی عقلش رسید، خواندن نماز را شروع كرد از همان كودكی، در صف آخر جماعت، نماز می‌خواند

ما به طور دستجمعی با برادرانم زندگی می‌كردیم و یدالله از همه برادرزاده‌هایم قویتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمی و نیرومندی، اخلاقی پهلوانی و اسلامی داشت هیچ وقت به ضعیف‌تر از خودش زور نمی‌گفت همیشه از بچه‌های ضعیف دفاع می‌كرد و مواظب آنان بود یدالله، خیلی كوچكتر از آن بود كه معنای میهمان و میهمان‌نوازی را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمی‌رفت كه بیشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره می‌آورد یدالله بسیار بخشنده و مهربان بود چون ما در روستا زندگی می‌كردیم، یدالله شاداب، پرانرژی و بسیار فعال تربیت شد و رشد كرد از همان كودكی در كارهای دامداری به ما كمك می‌كرد بسیار زرنگ و كاری بود از همان بچگی، یادم می‌آید كه شجاع و نترس بود در بازیها میان بچه‌ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند با همه شادابی و فعال بودن، هرگز ندیدم با كسی دعوا و درگیری داشته باشد و این یكی از خصوصیتهای مشخص این شهید بود هر كس به دنبالش می‌آمد و می‌گفت برای ورزش برویم، می‌گفت یا علی! خلاصه هیچ وقت از ورزش و بازی روی‌گردان نبود اما با این همه، خیلی پرحوصله و پردل بود یدالله دوران دیستان را در روستا گذراند سپس برای ادامه تحصیل، به شهریار، علیشاه عوض رفت و تا كلاس نهم طبق نظام قدیم درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوری مدرسه، به تحصیل ادامه نداد در دوران تحصیل، همیشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود بهتر است برای آشنایی بیشتر با شخصیت و خلق و خوی شهید، خاطره‌های خویشان و دوستان او را درباره‌اش بخوانیم، تا بیشتر و بهتر با عظمت روحی و تواناییهای اخلاقی این شهید بزرگوار آشنا شویم

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:39 - 0 تشکر 497089

چوپان گله گم شده

در آن زمان، رسم ما و تمام طایفه كلهر، بر این بود كه تمام سه ماه تابستان را در لار بالاتر از اوشان و فشم، به سر می‌بردیم تمام همشهریان و هم محله‌ایهای ما، هر تابستان این كار را می‌كردند

لار، منطقه‌ای بسیار خوش آب و هوا، سرسبز و زیباست؛ با چمنزارهای سبز و دشتهای پرگل كودكیهای من و یدالله و همبازیهای‌مان، در سبزی دشتها و در میان گلهای خوشبو و پرندگان طبیعت زیبای لار گذشت چمنزار سبز بود و كودكی و بازی و شیطنت

من باید هر روز گوسفندها را، كه حدود سی، چهل رأس بودند، برای چرا به چمنزارها می‌بردم و عصرها حدود ساعت پنج بازمی‌گرداندم آن روز هم، گوسفندها را برای چرا برده بودم

وقتی به چمنزار رسیدم،‌آنها را به حال خودشان رها كردم در آن اطراف، چشمه زیبایی به نام كركبود بود من كنار چشمه نشستم و مشغول آب بازی شدم گاهی با سنگها راه آب را عوض و گاهی هم آبتنی می‌كردم گوسفندها درست روبه روی من مشغول چرا بودند و من بی‌خود و بی‌خبر از همه چیز، مشغول بازی بودم

عصر شد موقع بازگشتن، خسته از یك روز بازی و شیطنت، سراغ گوسفندها آمدم تا آنها را جمع كنم و بازگردم اما هر چه گشتم، اثری از آنها ندیدم با ترس و نگرانی به خانه آمدم و به مادرم گفتم كه من گوسفندها را گم كرده‌ام مادر با نگرانی گفت حالا هیچ كاری از دست كسی برنمی‌آید، باید تا صبح صبر كنیم

آن شب با نگرانی طی شد فردا صبح، همراه چند نفر به طرف تپه‌ها راه افتادیم تا گوسفندها را جمع كنیم ناگهان از دور، كسی را دیدم كه برایم دست تكان می‌دهد وقتی به او نزدیك شدم، دیدم یدالله است با همان خنده‌ای كه بر لب داشت، گفت چیزی را كه تو در روز روشن نتوانستی نگهداری، من در شب تاریك نگه داشتم و سالم برگرداندم! فهمیدم كه منظورش گله گوسفند است از او پرسیدم چطوری توانستی این كار را بكنی؟

یدالله گفت من در حال شكار بودم كه دیدم گله‌ای به من نزدیك می‌شود خوب كه نگاه كردم، از روی نشانیهای‌شان فهمیدم كه گوسفندهای خودمان هستند، خلاصه همه را جمع كردم و تا صبح منتظر ماندم وقتی هوا روشن شد، راه افتادیم و آمدیم یدالله تا مدتها درباره حادثه آن روز، سربه‌سر من می‌گذاشت و من، متعجب از شجاعت او كه چگونه در شب تاریك و در كوه، یك گله گوسفند را، سالم به خانه بازگردانده است

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:41 - 0 تشکر 497090

آن شب زمستانی

روستای ما، باباسلمان، آن سالها مثل حالا نبود الان وسیله زیاد است و در مدت كمی، می‌توان تا علیشاه رفت و بازگشت ولی آن سالها- دوران كودكی و نوجوانی ما- مثل حالا نبود از صبح تا شب، فقط چند تا ماشین، مسافران را تا علیشاه عوض می‌بردند و باز می‌گرداندند و اگر از آنها جا می‌ماندیم، دیگر وسیله‌ای نبود، یا باید می‌ماندیم یا حدود دوازده كیلومتر را پیاده می‌رفتیم

یادم می‌آید یك روز از ماشین جا ماندیم من و یدالله تصمیم گرفتیم خودمان پیاده راه بیفتیم بعد میانبر بزنیم و از رودخانه بگذریم تا زودتر برسیم سرانجام راه افتادیم زمستان بود و ما غافل از تاریكی زودرس و سرما، مقداری از راه را میانبر زدیم پس از مدتی، برف بارید سرما بیداد می‌كرد من دستهایم را كه از شدت سرما بی‌حس شده بود، به هم مالیدم و گفتمیدالله! من یخ كرده‌ام، چكار كنیم؟ یدالله با دلداری گفتشمس‌الله، مرد باش! ما مرد كوه و روستا هستیم! حرفهای او كمی به من قوت قلب داد؛ اما بالاخره، ‌سرما آن قدر در بدنم اثر كرد كه به گریه افتادم یدالله كمی تحت گریه و حالت من قرار گرفت؛‌اما خیلی زود به خود آمد و دوباره شروع به دلداری كرد و قوت قلب دادن به من پسر شجاع باش! باید نیرومند باشی،‌زودباش حركت كن برویم، الان شب می‌شود به هر زحمتی كه بود، راه افتادیم باد شدیدی می‌وزید و سرمای رودخانه را همراه سوز برف، به سر و صورت ما می‌كوبید ما همچنان راه می‌رفتیم ناگهان یدالله به من گفت نترسی‌ها! اما فكر می‌كنم یك سگ ولگرد دارد دنبال ما می‌آید

اما من ترسیده بودم یدالله گفت سعی كم یك چیزی پیدا كنی تا از خودت دفاع كنی ما در پی پیدا كردن سنگی، چوبی یا چیزی بودیم كه متوجه شدیم سگها دو تا شده‌اند و همچنان دنبال ما می‌آیند با چشم دنبال وسیله‌ای بودیم كه درختی را دیدیم با یدالله بسرعت به طرف درخت دویدیم و شروع كردیم به كندن شاخه‌های خشك درخت پس از چند لحظه تلاش، هر دو نفری‌مان، دو تا چوبدستی از شاخه‌های درخت درست كردیم سگها هم به ما نزدیك شده بودند و حالت حمله گرفته بودند من كه ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود، رو به یدالله كردم و گفتم من می‌ترسم! گفت نترس، شجاع باش! ناگهان سگها به ما حمله‌ور شدند یدالله گاهی با چوب به سر سگها می‌كوبید و گاهی هم با عجله، سنگهای یخزده را از زمین برمی‌داشت و به طرف آنها پرت می‌كرد تا مدتی، همین طور با سنگ و چوب به آنها حمله می‌كردیم و در همان حال می‌دویدیم بالاخره عرقریزان و خسته، با سر و روی گلی و زخمی به پشت محله‌مان رسیدیم و فریادكنان، دیگران را به كمك طلبیدیم آن روز، شجاعت و بی‌باكی یدالله، جان ما را نجات داد و من، یدالله را نه پسری كوچك كه مردی شجاع و نیرومند دیدم

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:42 - 0 تشکر 497091

گوشمالی مزاحمان

در روستای ما، تمام خواهران و مادران ما چادر به سر می‌كردند و یدالله به طور كلی خیلی روی بچه محلهایش تعصب داشت و اگر كسی مزاحم آنان می‌شد، بشدت ناراحت می‌شد

روزی، چند پسر غریبه به روستای ما آمده بودند موقع تعطیلی مدرسه‌ها بود و من و یدالله از كوچه رد می‌شدیم داشتیم با هم حرف می‌زدیم كه ناگهان از دور متوجه شدیم یكی از آن غریبه‌ها، مزاحم دختری است یدالله طاقت نیاورد و بسرعت به آن سمت رفت و من هم دنبال او دوستان ما هم متوجه مسأله شدند و به آن جا آمدند خلاصه، زد و خورد شدیدی پیش آمد زور و قدرت یدالله، به كمك تعصب او آمده بود و او به قدری آنان را كتك زد كه همه از ترس فرار كردند! چند نفر از بچه‌های ما هم زخمی شده بودند كاری كه یدالله آن روز كرد، باعث شد كه پس از آن، كسی جرأت نكند مزاحم زن و دختری شود نام یدالله و تعصب و غیرت او در مدرسه پیچیده بود بعدها، وقتی به شهریار رفتیم، دیدیم آن جا هم از جریان آن روز، حرف می‌زنند و یدالله به خاطر آن دعوا، خیلی معروف شده بود؛ البته بیشتر به عنوان یك پهلوان با غیرت و شجاع

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:42 - 0 تشکر 497092

متانت مثال‌زدنی

آن سالها ما معلم دینی نداشتیم فقط دو نفر از تهران می‌آمدند و به ما درس دینی و مسائل اخلاقی را یاد می‌دادند در روستای ما بهائیها زیاد بودند و بیشتر وقتها با ما بحث می‌كردند و ما متأسفانه چون روحانی نداشتیم، نمی‌توانستیم خوب از پس آنان برآییم و از این بابت، رنج می‌كشیدیم اما كم‌كم با آمدن آن دو روحانی، ما آمادگی بیشتری پیدا كردیم در میان ما، یدالله در این مورد، از همه زرنگتر بود او قدرت و آرامش عجیبی در بحث كردن با بهائیها داشت با چنان قدرت و پختگی به بحث و جدل می‌پرداخت كه یك روز آنان گفتند اگر می‌خواهید بحث كنید، بیایید با پدر و مادر ما بحث كنید یا با معلم دینی‌مان

خلاصه كم‌كم بحثهای ما با بهائیها بالا گرفت البته در میان ما یدالله با متانت و آرامش بیشتری برخورد می‌كرد و عقیده داشت چون بچه محل هستند، باید با خونسردی، آرامش و استدلال دینی، آنان را به راه اسلامی آوریم و همین طور هم شد بعدها چند نفر از آنان به دین مبین اسلام ایمان آوردند

یك روز، در میان یكی از همان بحثهای پر سر و صدای همیشگی، یكی از بهائیها، كتابی آورد و با یدالله بحث را شروع كرد آن پسر، از شدت ناراحتی، سرخ شده بود و با سر و صدا حرف می‌زد در مقابل، یدالله با آرامش، در حالی كه لبخندی بر لب داشت، با او صحبت می‌كرد بالاخره توانست با حرفهایش آن پسر را مجاب كند پس از آن، آنان كمتر بحث و سر و صدا می‌كردند و ما این را مدیون یدالله و قدرت او در بحثهای دینی بودیم او می‌گفت‌باید با آرامش و صبوری و از راه دوستی، آنان را به طرف خودمان جذب كنیم

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:55 - 0 تشکر 497093

نشانه یك روز تلاش


آن روزها، من، یدالله و محسن كریمی، سه نفری یك مغازه الكتریكی باز كرده بودیم و با هم كار می‌كردیم سال 1351 بود كه برای كار، به باغی در شهریار رفتیم ساختمان داخل باغ، یك ساختمان دو طبقه بود قرار ما این بود كه كار را زود آماده كنیم و تحویل دهیم از میان ما سه نفر، فقط من وسیله داشتم و با وسیله من می‌رفتیم و می‌آمدیم یدالله با دیدن مقدار كار گفتبچه‌ها، بیایید همت كنیم و كار را تا عصر تمام كنیم این را گفت و هر سه مشغول شدیم ساختمان دو طبقه بود و بزرگ و كار بسیار مشكل به هر سختی بود، با تلاش بسیار تا عصر كار كردیم هنگام عصر، تمام دو طبقه را سیم‌كشی كردیم موقعی كه خانه را ترك می‌كردیم، چراغهای روشن خانه در میان باغ، نشانه یك روز تلاش و كار سخت ما سه نفر بود كه البته این كار سخت، با همت و غیرت یدالله ممكن شده بود

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:56 - 0 تشکر 497094

استعداد فرماندهی


همان‌طور كه می‌دانید، بیشتر آدمها در دوران كودكی شیطان هستند؛ ولی یدالله با آن كه قد و قواره‌اش از همه ما بلندتر و رشیدتر بود، افتاده حال بود از همان زمان، خصلتهای فرماندهی و رهبری جمع را در خود داشت در كلاس پنجم دبستان بودیم كه یك گروه پنج نفره تشكیل دادیم و رهبرمان یدالله شد خلاصه، این گروه همدل و متحد بود و علت آن فقط وجود یدالله بود


من و یدالله، دوران سربازی را با هم گذراندیم یدالله بجز دینداری، خداشناسی و نجابت اخلاقی، دارای بدن ورزیده و نرمی هم بود او می‌توانست پاهایش را به اندازه سرش بالا بیاورد در زمان خدمت، تا وارد پادگان شد، آنان بدون آن كه چیزی از او بدانند، او را ارشد كردند یادم می‌آید، برای آموزش استفاده از ستاره‌های قطبی رفته بودیم او ارشد ما بود، پیشنهاد داد كه چطوری برویم، از كجا برویم و بازگردیم پس از مدتی صحبت،‌گروهبان ما قبول كرد او قطب‌نما را به دست یدالله داد و گروه راه افتاد


تاریكی شب بود و بیابان ستاره‌های درخشان بالای سر ما می‌درخشیدند ما سه، چهار نفر بودیم خلاصه در تاریكی شب، به شیوه پیشنهادی یدالله راه می‌رفتیم بعد از مدتی، دوباره به مركز آموزش و پیش‌گروهان بازگشتیم این كار آن قدر با دقت و منظم انجام شد، كه گروهبان، یدالله را تحسین و تشویق كرد

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:56 - 0 تشکر 497095

ماجرای گوجه‌فرنگی و پیشانی!


شب بود آسایشگاه در سكوت شبانه فرو رفته بود صدای نفسهای خسته بچه‌ها، سكوت شب را می‌شكست ناگهان در آسایشگاه باز شد گروهبان با شدت آنها را به هم كوبید و فریادزنان در آستانه در ظاهر شد زود باشید تنبلها! با سه شماره پوتینهای‌تان را برمی‌دارید و می‌روید بیرون بعد از سه شماره می‌آیید داخل، یاالله زودباشید!


چند شبی بود كه كار گروهبان این شده بود كه نیمه‌شب یا وقت و بی‌وقت، بیاید و دستورهای این‌چنینی بدهد همه را عصبانی كرده بود همه خسته و كوفته از رژه‌های روزانه و رزمهای مختلف بودیم و واقعا توان این كار را نداشتیم با این همه، نمی‌دانستیم چه كار كنیم در همین حال، یدالله كه دیگر از این كارها بسیار ناراحت شده بود، با عصبانیت یك گوجه‌فرنگی را- كه جلو دستش بود- برداشت و به طرف گروهبان پرتاب كردو گوجه‌فرنگی درست به وسط پیشانی گروهبان خورد! معمولا كسی جرأت این طور كارها را نداشت؛ ولی چون یدالله پیشقدم در این كار بود، بقیه هم اعتراض كردند خلاصه، ‌جریان به گوش بالاتریها رسید آنان وقتی فهمیدند، به شكلی كه نظم آسایشگاه به هم نخورد، حق را به ما دادند و جریان پایان یافت پس از آن زمان، دیگر هیچ یك از مافوقها، شبها از آن دستورها نداد با این حال، یدالله با همه دوست و رفیق بود در دفترچه خاطراتش، تعداد زیادی نشانی بچه‌ها بود و همه بچه‌ها موقع پایان خدمت و جدا شدن، گریه می‌كردند؛ حتی بچه‌هایی كه با یدالله اختلاف كمی داشتند، موقع جدا شدن گریه می‌كردند

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:57 - 0 تشکر 497096

ورزش باستانی


من و یدالله زیاد با هم این طرف و آن طرف می‌رفتیم یك بار با هم به قم رفتیم صبح آن جا رسیدیم پس از زیارت حرم حضرت معصومهعلیهاالسلام، تصمیم گرفتیم به زورخانه برویم و ورزش كنیم من فكر كردم یدالله كه تا به حال زورخانه نرفته، پس حتما نمی‌تواند لنگ ببندد این مسأله را به یدالله گفتم او گفت بابا این كه كاری ندارد، من اصلا حرفه‌ای هستم، حالا خودت می‌بینی!


به زوذخانه رفتیم صدای ضرب مرشد و مدحی كه می‌خواند، فضای زورخانه را پر كرده بود گاه و بی‌گاه صدای صلوات همه بلند می‌شد ما هم وارد شدیم یدالله مثل این كه مدتها ورزش باستانی كار كرده باشد، لنگ را با مهارت و خیلی قشنگ به كمرش بست سپس آهسته و نرم، خم شد، زمین را بوسید و یا علی گویان وارد گود شد من باز هم متعجب از كارهای یدالله، به او نگاه می‌كردم یدالله حالا یكی از پهلوانان كمربسته و چالاك گود زورخانه شده بود! پس از چند لحظه، به طرف یك جفت میل سنگین رفت خدایی‌اش تا به حال ندیده بودم او میل بگرداند همه صلوات فرستادند بعد از چند لحظه، پیكر چالاك و نیرومند یدالله در میان صلوات حاضران، مشغول میل گرداندن بود؛ آن هم با چه مهارت و زیبایی! با چابكی میل را روی شانه می‌برد و پایین می‌آورد و من با ذكر صلوات، به او خیره شده بودم

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:57 - 0 تشکر 497097

بوی كباب


از شیراز به طرف تهران می‌آمدیم به دروازه قرآن رسیدیم در آن حوالی، باغچه‌ای با صفا بود و آب و گُلی و پروانه‌ای خیلی خوش منظره بود و ما هم خسته بودیم بوی كباب، اشتهای ما را تحریك می‌كرد ماشین را نگه داشتیم تا هم غذایی بخوریم و هم آبی به سر و صورت‌مان بزنیم


چند مشت آب خنك، حال‌مان را جا آورد پس از مدتی، غذای ما را آوردند و ما مشغول خوردن شدیم هنوز چند لقمه‌ای نخورده بودیم كه دیدیم پیرمردی به آن سمت آمد دست دختر بچه‌ای نحیف و لاغر را به دست گرفته بود او آرام، به میز مدیر آن غذاخوری نزدیك شد و به او چیزی گفت لحظه‌ای بعد، صدای مرد صاحب سالن، به هوا رفت و مرد شرمگین و ناراحت، به طرف در خروجی


ناگهان یدالله از جای خود بلند شد در یك آن، می‌توانستی خشم و عطوفت را همزمان در چهره‌اش ببینی به طرف پیرمرد رفت، دستهای او را در دست گرفت و با مهربانی او را روی صندلی نشاند سپس، بسرعت به طرف مرد صاحب غذاخوری رفت و به او گفت كه چند سیخ كباب آماده كند و به آن مرد بدهد


مرد صاحب غذاخوری، از برخورد یدالله و ظاهر و وضع مرتب و آراسته‌اش جا خورد بلافاصله دستور او را اجرا كرد پس از مدتی، كبابهای مرد آماده شد شاگرد مغازه آنان را به پیرمرد داد و او را راهی كرد كه برود


در همین لحظه، یدالله برخاست و به طرف آنان رفت دستی روی سر كودك كشید و پولی در میان انگشتان لاغر طفل گذاشت و با حالت خاصی بازگشت


دوباره سوار ماشین شدیم و در تمام مدت، منتظر بودم كه یدالله صحبت كند بالاخره، لب از لب گشود حتما آن مرد كارد به استخوانش رسیده بود كه به خاطر چند سیخ كباب، دست نیاز بلند كردهای وای به حال كسی كه دست چنین نیازمندی را رد كند! او چگونه می‌خواهد جواب پس بدهدای وای!


و سكوت غمگینانه او در طول راه، نشانگر غم و اندوه او در برابر دیدن نیاز آن مرد بود

چهارشنبه 18/5/1391 - 8:58 - 0 تشکر 497098

كتابها و اعلامیه‌های حضرت امام خمینی ره


سالهای پیش از انقلاب بودو با این كه خانواده‌ای مذهبی بودیم؛ اما در میان ما هنوز كمتر كسی امام خمینیقدس سره را می‌شناخت در میان تمام خویشان، یدالله تنها كسی بود كه حضرت امامقدس سره را می‌شناخت و به ایشان اعتقاد داشت و به راه و هدفش ایمان آورده بود یدالله آن زمان، با آن كه یك جوان بود و در روستا زندگی می‌كرد، اعلامیه‌های حضرت امامقدس سره را به دست می‌آورد و در تكثیر و توزیع آنها فعال بود كم‌كم او همه خانواده و دوستان خود را با هدفهای انقلابی حضرت امام خمینیقدس سره و شخصیت والای ایشان آشنا كرد او مقداری از كتابهای امام را هم فراهم كرده بود، آنها را می‌خواند و به بعضیها می‌داد ساواك فهمیده بود كه او فعالیتهایی دارد و حتی متوجه شدند كه كتابهای امام را هم دارد بزرگتران به او گفتند كه كتابها را از بین ببرد تا خطری متوجه‌اش نشود اما یدالله به سختی مقاومت كرد و شبانه، كتابها را در محل امنی پنهان كرد تا دست كسی به آنها نرسد او از همان زمان، حرفهایی می‌زد و بحثهایی می‌كرد كه باعث تعجب و شگفتی همه، از این جوان كم سن و سال می‌شد

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.