شهید دكتر مصطفى چمران
خدا بود و دیگر هیچ نبود. خلقت، هنوز قباى هستى بر عالم نیاراسته بود؛ ظلمت بود؛ جهل بود؛ عدم بود؛ سرد و وحشتناك و در دایره امكان، هنوز تكیهگاهى وجود نداشت. خدا، كلمه بود؛ كلمهاى كه هنوز القا نشده بود. خدا، خالق بود؛ خالقى كه هنوز خلاقیتش مخفى بود. خدا، رحمان و رحیم بود؛ ولى هنوز ابر رحمتش نباریده بود. خدا، زیبا بود؛ ولى هنوز زیبایىاش تجلى نكرده بود. خدا، عادل بود؛ ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود. خدا، قادر و توانا بود؛ ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود؛ در عدم، چگونه كمال و جلال و جمال خود را بنمایاند؟ در سكوت، چگونه كلمه زاییده شود؟ در جمود، چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر كند؟
اراده خدا، تجلى كرد؛ كوهها، دریاها، آسمانها و كهكشانها را آفرید. چه انفجارها! چه طوفانها! چه سیلابها! چه غوغاها كه حركت اساس خلقت شده بود و زندگى، باشور و هیجان زائدالوصفش، به هر سو مىتاخت.
درختها، حیوانها و پرندهها به حركت در آمدند. جلال، بر عالم وجود خیمه زد و جمال، صورت زیبایش را نمایان ساخت و كمال، اداره این نظام عجیب را به عهده گرفت. حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند و وجود، نغمه شادى آغاز كرد و فرشتگان، سرود پرستش سردادند.
آن گاه، خدا، انسان را از «حَمَاءِ مَسْنُون»1 آفرید و او را بر صورت خویش ساخت و روح خود را در او دمید2 و این خلقت عجیب را در میان غوغاى وجود رها ساخت.
انسان، غریب و ناآشنا، از این همه رنگها، شكلها، حركتها و غوغاها وحشت كرد و از هر گوشه به گوشهاى دیگر مىگریخت و پناهگاهى مىجست كه در آن، با یكى از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع، استقرار بیابد و از ترس تنهایى و شرم بیگانگى و غیرعادى بودن، به درآید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضاى دوستى و مصاحبت كرد؛ همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش، سكوت كردند. این انسان وحشتزده و دلشكسته، نومیدانه با خود مىگفت: مرا ببین؛ یك لجن خاكى3 مىخواهد انیس فرشتگان آسمان شود و آن گاه با عتاب به خود مىگفت: اى لجن! چطور مىخواهى استحقاق همنشینى فرشتگان را داشته باشى و سرشكسته و خجل، گریخته در گوشهاى پنهان شد تا كم كم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت، بیرون آید و براى یافتن دوست، به مخلوقى دیگر مراجعه كند.
پرندهاى یافت در پرواز كه بالهاى بلندش را باز مىكرد و به آرامى در آسمانها سیر مىنمود؛ خوشش آمد و از این كه این پرنده توانسته خود را از قید زمین خاكى آزاد كند، شیفته شد؛ اظهار محبت كرد و تقاضاى دوستى نمود و گفت: آیا استحقاق دارم كه همپرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در تردید و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافكنده، با خود گفت: مرا ببین كه از لجن خاكى ساخته شدهام؛ ولى مىخواهم از قید این زمین خاكى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بىجایى!
به حیوانات نزدیك شد؛ هر یك بلاجواب از او گذشتند و اعتنایى نكردند. خود را به ابر عرضه كرد و خوش داشت همراه تكههاى ابر، بر فراز آسمانها پرواز كند؛ اما ابر نیز جوابى نداد و به آرامى گذشت. به دریا نزدیك شد و طلب دوستى كرد؛ اما دریا با سكوت خود، طلب او را بلاجواب گذاشت. او دست به دامن موج شد و گفت: آیا استحقاق دارم كه همراه تو بر سینه دریا بلغزم؟ از شادى بجوشم و از غضب بخروشم و بر چهره تختهسنگهاى مغرور، سیلى بزنم و بعد تا به ابدیت خدا پیش بروم و در بىنهایت، محو گردم؟ اما موج، بىاعتنا از او گذشت و جوابى نداد. انسان دلشكسته و ناراحت، روى از دریا گردانید و به سوى كوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضاى دوستى كرد. كوه، جبروت كبریایى خود را نشكست و غرور و جلالش اجازه نداد كه به او نگاهى كند. انسان دلشكسته و ناامید، سر به آسمان بلند كرد؛ از وسعت بىپایانش خوشحال شد و با الحاح، طلب دوستى كرد؛ اما سكوت اسرارآمیز آسمان به او فهماند كه تو لجن خاكى، استحقاق همنشینى مرا ندارى. به ستارگان رجوع كرد؛ ولى هر یك بىاعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهاى دور رفت و خواست در كویرى تنها، زندگى كند و تنهایى خود را با تنهایى كویر، هماهنگ نماید و از تنهایى مطلق به درآید؛ ولى كویر نیز با سكوت سرد و سوزان خود، انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت.
انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دلشكسته، وحشتزده، مأیوس و تنها، سر به گریبان تفكر فرو برد و احساس كرد كه استحقاق دوستى با هیچ مخلوقى را ندارد. او از لجن است؛ لجن متعفن، از پستترین مواد و هیچ كس او را به دوستى نمىپذیرد... آن گاه صبرش به پایان رسید؛ ضجه كرد؛ اشك فرو ریخت و از ته دل فریاد برآورد: كیست كه این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستى كسى را ندارم؟ من پستم. من ناچیزم. من بدبختم. من گناهكارم. من روسیاهم. من از همه جا رانده شدهام. من پناهگاهى ندارم. كیست كه دست مرا بگیرد؟ كیست كه نالههاى مرا جواب بگوید؟ كیست كه بدبختى مرا ملاحظه كند؟ كیست كه مرا از تنهایى به درآورد؟ كیست كه به استغاثه من لبیك بگوید.4
ناگهان طوفانى به پا شد؛ زمین به لرزه درآمد؛ آسمان غریدن گرفت؛ برق همچون تازیانههاى آتشین، بر گرده آسمان كوفته مىشد؛ گویى كه انفجارى در قلب عالم به وقوع پیوسته است. صدایى در زمین و آسمان، طنینانداز شد كه از هر گوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود، بلند گردید:
اى انسان! تو محبوب منى؛ دنیا را به خاطر تو خلق كردهام و تو را بر صورت خود آفریدهام و از روح خود، در تو دمیدهام و اگر كسى به نداى تو لبیك نمىگوید، به خاطر آن است كه همطراز تو نیست و جرأت برابرى و همنشینى با تو را ندارد؛ حتى جبرئیل. بزرگترین فرشتگان، قادر نیست كه همطراز تو شود؛ زیرا بالش مىسوزد و از طیران به معراج، باز مىماند.
اى انسان! تنها تویى كه زیبایى را درك مىكنى و جمال و جلال و كمال، تو را جذب مىكند. تنها تویى كه خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مىكنى! تنها تویى كه در تنهایى، نماینده خدا شدهاى! اى انسان! تنها تویى كه قدرت و خلاقیت خدا را درك مىكنى. تنها تویى كه غرور مىورزى و عصیان مىكنى و لجوجانه مىجنگى و شكسته مىشوى و رام مىگردى و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحبنظرى خود، درك مىكنى! تنها تویى كه قادرى فاصله بین لجن و خدا را بپیمایى و ثابت كنى كه افضل مخلوقاتى! تنها تویى كه با كمك بالهاى روح، به معراج مىروى! تنها تویى كه زیبایى غروب، تو را مست مىكند و از شوق مىسوزى و اشك مىریزى!
اى انسان! خلقت، در تو به كمال رسید و كلمه، در تو تجسّد یافت و زیبایى، با دیدگان زیبابین تو، ظهور كرد و عشق، با وجود تو مفهوم و معنى یافت و خدایى خود را در صورت تو تجلى كرد.5
اى انسان! تو مرا دوست مىدارى و من نیز تو را دوست مىدارم؛ تو از منى و به سمت من باز مىگردى.6
1. لجن: گل تیره ریخته شده (اشاره به آیه 26 سوره حجر).
2. وَ نَفَخْتُ فیهِ مِن روحى؛ حجر، آیه 29.
3. اِنّا خَلَقنا هُم مِن طینٍ لازِب؛ صافات ، آیه 11.
4. اَمِّن یُجیبُ المُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ؛ نمل، آیه 62.
5. اشاره به اِنّى جاعِلٌ فِى الاَرْضِ خَلیفَة؛ بقره، آیه 30.
6. اشاره به اِنّا لِلَّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعون؛ بقره، آیه 156.