علم ِ واژهگزینی سعدی، آگاهانه است و رسالت فرهنگسازی را برعهده دارد. برای مثال آوردن واژهی “فرهنگ” حتا در شعر امروز کاربرد نو و تازهای دارد. و شاعر در آن زمان مسؤلیتِ معماری جامعه را با ترویج فرهنگ صلح و دوری از زورمداری و خشونت را وظیفهی زبان و هنر خویش میدانسته است:
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه با زور آوران انداختن فرهنگ نیست
و در شعری دیگر صلح با دشمن، بر خلاف عادتهای اجتماعی، سیاسی، مذهبی و بهطور کل عقلانی که بعد از هر جنگی بالاخره صلحی هست. او از ابتدا به صلح میاندیشد:
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح بادشمن اگر با دوستانات جنگ نیست
در بیت دیگر تواضع و فروتنی و بار معنایی واژه بر دوش “بندهایم” چنان قدرتمند است که فروتنی، قدرت را به چالش میکشاند و در نهایت قدرت را به عدالت فرا میخواند:
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بندهایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد؟
عدم خشونت در رفتار و کلام سعدی بیهمتاست، و نیاز به گفتار او و اندیشیدن به آن، در
روزگار ما ضرورت است:
با مردم سهل گوی دشخوار مگوی
با آن که در صلح زندگی جنگ مجوی
و شعری دیگر که طناز و ضربالمثلیست میان مردم امروز:
امیدوار بَود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
و در شعر دیگر، که از نشانههای تصویری و اندوه پنهان سعدی خبر میدهد:
اگر دودی رود بی آتشی نیست
و گر خونی رود کشتهای هست
و دیگر شعر که مسؤلیت معماری سعدی را که خدمت به خلق است، آشکار میسازد:
طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
و دیگر شعر، که تا شرافت در جان آدمی هست این شعر ماندگار خواهد ماند، در این فرصت کوتاه فقط مطلع شعر خوانده میشود:
تن ِ آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
و در شعری دیگر، قدرتها و دولتها باید به فکر آرامش طبقات مختلف اجتماعی باشند وگرنه از عصیان مردم در امان نخواهند بود:
با رعیت صلح کن و ز خصم ایمن نشین
زآنکه شاهنشاه ِ عادل را رعیت لشگر است
در حقیقت خشونت فرزند ناخلف بشر است. و سعدی در مقام دوست تا آنجا برای دوستی ارزش
قائل است که هرکس پیش دوست بمیرد زنده میشود.
قرائت این شعر تقدیم به مادر ترزا، که در هندوستان زندگی آموخت و زخمِ انسان درمانده را چون دوست ِ با ارزشی تا واپسین لحظا ت مرگ و تنهایی یار بود:
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مردهِ دل است آنکه هیچ دوست نگیرد
هر که ز ذوقش درون سینه صفائیست
شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد
طالب عشقی دلی چو موم بدست آر
سنگ سیه صورتِ نگین نپذیرد