عبدالرسول شادمان
تیرگی با روشنی در آخرین پیكار بود
همچو شب های دگر مرد خدا بیدار بود
گر سحر را بود در آن دم عنان اختیار
می نمود از ضربت شب مرگ خود را اختیار
تا نگردد تارك مولا در آن دم غرق خون
پرچم آزادگی از بام عالم سرنگون
كوفه در خواب جهالت تا سحر خوابیده بود
اشك های پاك مولا را كسی نادیده بود
خنجر شب قلب خونین سحر را می شكافت
در مسیر كینه دستی بی مهابا می شتافت
بوی عطر دلكشش در كوچه ها پیچیده بود
اشك خونین سحر بر روی گل غلتیده بود
رازهایی بود آن شب آسمان را با علی
راز ها می گفت آن شب با خدا مولا علی
آن شب انگار از غم دنیا رها می شد علی
از حصار خون دل خوردن رها می شد علی
كوفیان شیپور جنگ منطق و خنجر زدند
ضربت نامردمی بر ساقی كوثر زدند
آتش اندر خرمن آزادگی انداختند
غرق خون پاك مولا صحن مسجد ساختند
بانگ بیداری «فزت» كوفه را شیدا نمود
اشك خونین یتیمان قبله را پیدا نمود
او فروغ روشن هفت آسمان عشق بود
او صراط المستقیم رهروان عشق بود
صحن نخلستان در آن شب بی علی خاموش بود
چاه غم در هجر او آن لحظه مشكی پوش بود
نخل های كوفه بعد از او غریب و خسته اند
طایران عشق را در لانه ها پر بسته اند
بی تو ای آرام جان عاشقان دلمرده ایم
از غم واندوه تو سر در گریبان برده ایم