• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 301)
دوشنبه 16/5/1391 - 23:3 -0 تشکر 495111
عباس! روزی که برف‌های کردستان رابرای غسل شهادت ذوب کردی، شهیدشدی

دل‌مویه‌های حاج «حسین کاجی» با شهید حاج «عباس عاصمی»

شهید
در حرم امام رضا(ع) بودم و نگاهم به گنبد طلایی و بارگاه ملکوتی‌اش بود که ناگهان تلفنم زنگ زد. «حاج عباس عاصمی» بود. پس از سلام و احوالپرسی و التماس دعای خالصانه گفت، برنامه هفته آینده‌ات چیه؟
گفتم، شب جمعه برای بچه‌های دانش‌جوی «طرح ولایت» سخن‌رانی دارم.
لحظه‌ای تأمل کرد و گفت، می‌خواستم سه‌شنبه باهم برویم مأموریت. کاشکی می‌توانستی بیایی. دوست داشتم باهم باشیم. ازطرفی هم حضورت در جمع دانش‌جویان، خودش مأموریت است.

انگار چنین مقدر شده است که من همیشه از کاروان شهدا جا بمانم و از این حسرت مانند شمعی آب شوم. امشب هم روبه‌روی عکس تو نشسته‌ام و خاطرات شیرین با تو بودن را برای خود تداعی و برای تو بازگو می‌کنم. اگر تقدیر خداوند همراهی نمی‌کرد، به یقین چنین چیزی ممکن نمی‌شد...


با یک دست دادن و روبوسی بود که هم‌کاری نزدیک ما شروع شد. دیدار هرروزة ما در محل کار، مرا بیش‌تر از گذشته شیفته رفتارت می‌کرد. تو برای من کتابی بودی که هر بار گشوده می‌شدی، خواندنی‌تر می‌شدی و مطالب تازه‌ای داشتی.
این وابستگی آن‌قدر زیاد شده بود که باهم به جلسه‌های شورای فرهنگی می‌رفتیم و اگر فرصت بود، وقت را غنیمت می‌شمردیم و در جلسه‌های دیگر باهم حاضر می‌شدیم. با تو بودن مرا یاد شهدا می‌انداخت و من همیشه عطر شهیدان را از وجود تو استشمام می‌کردم.

خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو کنه

کربلا کربلا اللهم الرزقنا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

دوشنبه 16/5/1391 - 23:10 - 0 تشکر 495140

برادرم! حالا من مانده‌ام و این عشق و علاقه و ارادت به تو. می‌خواهم مثل آن روزهای قشنگ و خدایی، ساده و بی‌آلایش برایت حرف بزنم. قدیمی‌ها می‌گفتند، یک شب هزار شب نمی‌شود، اما با رفتن تو در خلوت خودم می‌گویم، یک شب از هزار شب هم بیش‌تر می‌شود و امشب یکی از آن شب‌هاست.


می‌خواهم مروری بر 27 سال حضورت در سنگرهای مختلف جبهه و خاکریز ارزش‌های دفاع مقدس و انقلاب اسلامی داشته باشم؛ حضوری که از سردشت شروع و در سردشت پایان یافت. آری! 9855 شبانه‌روز به‌عنوان یک بسیجی.

 هنوز محاسنی بر صورتت خودنمایی نکرده بود که خبر شهادت شهیدان «مهدی و مجید زین‌الدین» در آن منطقه غمگینت کرد. هروقت خاطرات آن روزها را بیان می‌کردی، حسرت دوری از آن‌ها در چهره‌ات هویدا بود. از لحن حرف‌ها و لرزش اشک در چشمانت می‌شد عمق عشق به مهدی و مجید را فهمید و جاذبه این عشق، آخر تو را به سرزمین شهادت مهدی و مجید کشاند؛ همان جا که آسمانی شدی./>


 برادرم عباس! آخر با چه کلماتی سخن بگویم که درخور مقام آسمانی تو باشد؟ باید قلم توان داشته باشد تا بتواند پابه‌پای خاطراتت از کردستان و سردشت گرفته تا جبهه‌های جنوب، هورالهویزه، شلمچه، دهانه خلیج فارس و عملیات جست‌وجوی شهدای مفقود بیاید؛ اما باید اقرار کنم که هرچه‌قدر هم قلم توانا باشد، نمی‌تواند شرح خاطراتت را به رشته تحریر درآوردد. با تو هستم، ای روح ناآرامی که تاب ماندن در قفس جسم را نداشتی. اجازه بده تا مثل گذشته، ساده و صمیمی برای هم خاطره‌گویی کنیم.

خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو کنه

کربلا کربلا اللهم الرزقنا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

دوشنبه 16/5/1391 - 23:15 - 0 تشکر 495168

عملیات «والفجر 8» را یادت هست که با گردان «حضرت رسول اکرم(ص)» در کارخانه نمک بودیم؟ آن‌قدر توپ خمپاره کنارت خورده بود و آب شور دریاچه را به سر و رویت پاشیده بود که خیلی بانمک شده بودی. دشمن، حوضچه نمک را حوضچه آتش کرده بود و باوجودی که حرکت از یک سنگر به سنگر دیگر مشکل بود، صدها متر می‌رفتی و می‌آمدی تا آب، مهمات و غذای دسته را هرجور که شده، فراهم کنی.


 گاهی تک‌تیرانداز می‌شدی، گاهی آر.پی.‌جی زن، گاهی تیربارچی و گاهی وقت‌ها آن‌قدر به عراقی‌ها نزدیک می‌شدی که در جنگ تن‌به‌تن و پرتاب نارنجک، دشمن را خسته‌ می‌کردی. چه‌قدر سخت بود؛ آن‌لحظه که از بچه‌ها جدا شدی و خمپاره در کنارت منفجر شد. تو مجروح شدی و کسی نبود که در زیر بارانِ آتش، زخم‌هایت را ببندد. خودت دست‌به‌کار شدی و امدادگر خودت شدی. نای حرکت نداشتی و می‌خواستند به عقب منتقلت کنند، ولی تو مخالفت می‌کردی. نمک روی زخم، دردت را دوچندان می‌کرد. به هر زوری بود، به عقب منتقلت کردند. در بیمارستان به پرستار احتیاج داشتی، ولی کسی را خبر نکردی تا اجرت پیش خدا محفوظ بماند.

خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو کنه

کربلا کربلا اللهم الرزقنا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

دوشنبه 16/5/1391 - 23:21 - 0 تشکر 495187

چند ماهی خانه‌نشین شدی، ولی بی‌کار نبودی؛ درس و مطالعه همدمت بود. بعد از «کربلای 1» که کمی بهتر شدی، دوباره با گردان «حضرت ابوالفضل(ع)» اعزام شدی. دو ماه بود که با تعدادی از بچه‌ها در منطقه عملیاتی «کربلای 4» در دهانة نهرِ خیّن مستقر بودی؛ در حساس‌ترین نقطة خط پدافندی لشکر «17 علی‌بن ابی‌طالب(ع)» که چهل متر بیش‌تر با عراقی‌ها فاصله نداشت. عراقی‌ها به منطقه تسلط کامل داشتند و تمام رفت‌وآمدها را زیر نظر داشتند.


پچ‌پچ‌ها را می‌شنیدند و با خمپاره و تیراندازی، آرامش را از بچه‌ها می‌گرفتند، ولی تو با آرامش به نگهبان سر می‌زدی، خط دشمن را دیده‌بانی می‌کردی، سنگرهای دشمن را خوب می‌شناختی و اسم بعضی‌هایشان را می‌دانستی. آن‌قدر دلسوز بودی که بچه‌ها «بابا» خطابت می‌کردند. هیچ‌وقت دعاهای کمیل و توسل آن شب‌ها و بازسازی سنگرها را که بی‌دریغ برایشان زحمت می‌کشیدی، فراموش نمی‌کنم.


خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو کنه

کربلا کربلا اللهم الرزقنا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

دوشنبه 16/5/1391 - 23:27 - 0 تشکر 495214

شب عملیات کربلای 4 بود که فرماندهان تشخیص دادند، باید گردان تازه‌نفس بیاید و گردان شما جزو نیروهای خط‌شکن نیست. تو ناراحت بودی، ولی چون دستور فرمانده بود، خیلی راحت قبول کردی و از منطقه خارج شدید.


دلاورم! شب عملیات «کربلای 5» را یادت هست؟ در موانع دشمن یک متر هم جای خالی پیدا نمی‌شد. همه جا مین بود و سیم خاردار و خاکریز و اسلحه‌های دولول و چهارلول دوشکا و تیربار. وقتی درگیری شدید شد، همه، شجاعت و تدبیرت را تحسین کردند. نمی‌دانم با گلوله‌هایی که مانند نقل و نبات بر سرمان می‌بارید، عقد اخوت خوانده بودی که کاری به تو نداشتند؟ تو مشغول کارزار با دشمن و تشویق نیروها به سمت خاکریز دشمن و تصرف آن بودی که متوجه شدی حلقه مفقود در پیروزی عملیات، شناسایی دقیق از موانع و آرایش دشمن است. تصمیم گرفتی که عضو نیروهای اطلاعات ـ عملیات شوی. مجروحیتت در آن آتش‌بازی عراقی‌ها که با تمام توپ و خمپاره، منطقه را زیر آتش گرفته بودند و صدا به صدا نمی‌رسید، خود یک معجزه بود. خدا تو را حفظ کرد تا دیگران بدانند، ناب شدن بدون ذوب شدن میسر نیست.


سردارِ دلاور! اگر روزی تمامی موانع و میدان‌های مین شلمچه، دژهای مستحکم کانال ماهی و شهرک دوعیجی زبان به سخن بگشایند، رزم روزانه و عبادت شبانة تو را بدون کم و کاستی روایت خواهند کرد. تو آن‌قدر پا روی نفس خود گذاشته بودی که به‌راحتی پا روی موانع می‌گذاشتی و آن‌قدر در شناسایی‌ها به خاکریز دشمن نزدیک می‌شدی که از صدای نفس‌نفس زدنشان متوجه ترسشان می‌شدی.

خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو کنه

کربلا کربلا اللهم الرزقنا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

دوشنبه 16/5/1391 - 23:30 - 0 تشکر 495234

اجازه بده سری به جبهه‌های غرب کشور و کوه‌های سربه‌فلک‌کشیدة مریوان و ارتفاعات 2350 متری سورن در «والفجر10» بزنیم، در زمانی که آن‌قدر برف آمده بود که هیچ راهی برای خروج از سنگر وجود نداشت. تو برف‌ها را برای وضو، غذا و بیرون آمدن از سنگر آب می‌کردی و کسی باور نمی‌کرد که تو بتوانی در دمای بیست درجه زیر صفر زندگی کنی و به شناسایی مناطق عملیاتی بپردازی.

یادت هست؟ چند شبانه‌روز بود که باران می‌بارید. «ایزدی» به شهادت رسیده بود. «ایوب مظفری» و «حمید موحدی» روی مین رفته بودند و انتقال آن‌ها به بالای ارتفاع سورن از نظر فرماندهان محال بود؛ ولی تو به همراه بچه‌های اطلاعات، طلسم صعود و حمل مجروح به ارتفاع پوشیده از برف را برای فرماندهان شکستید. حتی کردهای منطقه از این همت و اراده متحیر شده بودند.


یادت هست در آن هوای سرد و بی‌رحم کردستان که سوزِ سرما مثل شلاقی بر سر و روی آدم فرو می‌آمد، پای چشمه آب تصمیم به غسل کردن گرفتی؛ درحالی‌که دو تا از نیروهای گردان «یا زهرا(س)» از سرمای شدید منجمد شده و به شهادت رسیده بودند.
عباس جان! تو آن روز در کردستان و در حال شناسایی، غسل شهادت کردی. غسلت، پاکی‌ات و عهدت ماند، تا امروز، در ارتفاعات کردستان و در حال شناسایی، پیکرت خونین شود. تو همان روز شهید شدی و ما نفهمیدیم.


عباس جان! چه همتی داشتی. با پیاده‌روی بی‌امان شبانه‌روزی چالاکی خود را به رخ بچه‌ها می‌کشیدی و به همه می‌فهماندی که انجام مأموریت از همه چیز مهم‌تر است و دشت و کوهستان نمی‌شناسد.

هنگام برخورد با گروه شناسایی عراقی‌ها، زیرکانه از جلوی چشمشان پنهان می‌شدی و با آرامش پیش می‌رفتی. وارد هر منطقه که می‌شدی، اول از روی کالک و نقشه و بعد از بچه‌های محور اطلاعات، تمامی اطلاعات لازم دشمن را به‌دست می‌آوردی، آنگاه مطمئن قدم برمی‌داشتی. پرکارترین روزها، یک ماه آخر جنگ بود. زمان، مکان، خواب و خوراک هیچ مهم نبودند؛ آن‌چه اهمیت داشت، حفظ جبهة خودی بود. وقتی یاد لبان خشکیده و ترک‌خورده‌ات می‌افتم، و این‌که گاهی صبحانه و ناهار و شامت یکی می‌شد، اشک از دیدگانم سرازیر می‌شود. وقتی امام قطعنامه را قبول کرد و جام زهر را نوشید، جلوی چشم همه زارزار گریه کردی. نگران و مضطرب بودی و خود را سرزنش می‌کردی، نکند در جنگ کوتاهی کردم؟ ای کاش به مرخصی نمی‌رفتم. خدایا! کوتاهی ما را ببخش.

خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو کنه

کربلا کربلا اللهم الرزقنا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

دوشنبه 16/5/1391 - 23:33 - 0 تشکر 495242

خودت را شرمندة امام و خانوادة شهدا می‌دانستی. جنگ تمام شده بود و بچه‌ها آرام‌آرام به شهر و زندگی برمی‌گشتند، اما جدا شدن از سنگرها و خاکریزهایی که سال‌ها با آن‌ها انس گرفته بودی، برای تو سخت بود. وقتی به عمق خاک دشمن نگاه می‌کردی، یاد بچه‌هایی می‌افتادی که هنوز جنازه‌شان در سنگرها و خاکریزها باقی مانده بود. زیر لب می‌گفتی، قول می‌دهم یک روز برگردم و شما را به خانوادها‌تان برسانم. من شما را فراموش نمی‌کنم، شما هم مرا فراموش نکنید.

من خدا را شاهد می‌گیرم که یک‌لحظه هم در زندگی، خدا و شهدا را فراموش نکردی.
مراسم ازدواجت چه ساده و زیبا بود؛ قرآن، حلقه و مهریه‌ای اندک. به همسرت گفته بودی، زندگی‌مان را باید از قشنگ‌ترین جای ایران آغاز کنیم.

و دست همسرت را گرفته بودی و رفته بودی رفتی حرم امام رضا(ع). توی حرم زار‌زار اشک ریخته بودید و روضه‌خوان برایتان روضه از امام رضا(ع) خوانده بود.
وقتی برگشتی قم، خواستی همه زندگیت بوی خدا، ائمه(ع) و شهدا بدهد؛ برای همین رفتی خادم افتخاری بی‌بی فاطمه معصومه(س) شدی. همیشه به من می‌گفتی، تو هم بیا. بی‌بی، کریمه است، کرم می‌کند.
و من معنی حرفت را نمی‌فهمیدم. خیلی از روزها، جزو اولین زائران حرم بی‌بی بودی و نماز صبحت را آن‌جا می‌خواندی.



یادت هست با همسرت قرار گذاشته بودی که اگر خدا بهتان دختر داد، اسمش را فاطمه و اگر پسر داد، اسمش را علی بگذارید؟ سالگرد رحلت امام بود؛ امامی که همه وجودت بود. برای مراسم، همسرت را به امان خدا گذاشته بودی و رفته بودی. همان‌جا خبر تولد فرزندت را شنیدی. خدا را شکر کردی و به عشق امام، نام تنها فرزندت را «روح‌الله» گذاشتی. چه روز به یاد ماندنی‌ای بود. گویا دنیا را به تو داده بودند. سر از پا نمی‌شناختی. تا آن روز تو را آن‌قدر خوش‌حال ندیده بودم.

خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو کنه

کربلا کربلا اللهم الرزقنا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.