• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کتاب و کتابخوانی (بازدید: 20817)
جمعه 13/5/1391 - 18:58 -0 تشکر 490282
متن کامل کتاب سینوهه

سینوهه نام داستانی به قلم میکا والتاری نویسنده فنلاندی است. این کتاب که مهمترین اثر نویسنده‌است، بر اساس وقایع دوران فرعون آخناتون نوشته شده‌است. این کتاب توسط ذبیح‌الله منصوری و دکتر احمد بهپور به فارسی ترجمه شده ‌است. گرچه سبک ذبیح اله منصوری ترجمه-تالیف بوده است. فیلمی نیز بر اساس این کتاب در سال ۱۹۵۴ ساخته شده‌است. در مقدمه دکتر احمد بهپور می خوانیم: در مورد این که سینوهه شخصیتی است واقعی یا افسانه ای چیزی دانسته نشد، شاید او نیز همانند «یل سیستان» باشد که فردوسی بزرگ از او «رستم داستان» را ساخته است....

متن كامل كتاب سینوهه نوشته میكا والتری  با ترجمه ی زیبای استاد ذبیح الله منصوری .

جمعه 13/5/1391 - 18:59 - 0 تشکر 490283

مقدمه كوتاه نویسنده



نام من,نویسنده این کتاب(سینوهه) است و من این کتاب را برای مدح خدایان نمی نویسم زیرا از خدایان خسته شده ام.من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ام.من این کتاب را فقط برای خودم می نویسم بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم . آن قدر در زندگی از فرعون ها و مردم زجز کشیده ام که از همه چیز حتی امیدواری تحصیل نام جاوید سیرم . من این کتاب را فقط برای این مینویسم که خود را راضی کنم و تصورمینمایم که یگانه نویسنده باشم که بدون هیچ منظور مادی و معنوی کتابی می نویسم.هرچه تا امروز نوشته شده, یا برای این بوده که به خدایان خوشامد بگویند یا برای این که انسان را راضی کنند . من فرعونها را جزو انسان می دانم زیرا آنها با ما فرقی ندارند ومن این موضوع را از روی ایمان می گویم. من چون پزشک فرعونهای مصر بودم از نزدیک,روز و شب,با فراعنه حشر و نشر داشتم و می دانم که آنها از حیث ضعف و ترس و زبونی و احساسات قلبی مثل ما هستند.حتی اگر یک فرعون را هزارمرتبه بزرگ کنند واو را درشمارخدایان درآورند بازانسان است ومثل ما می باشد.آنچه تا امروزنوشته شده,به دست کاتبینی تحریرگردیده که مطیع امرسلاطین بوده اند وبرای این مینوشتند که حقایق رادگرگون کنند.من تاامروزیک کتاب ندیده ام که درآن,حقیقت نوشته شده باشد. درکتابها یا به خدایان تملق گفته اند یا به مردم یعنی به فرعون.دراین دنیا تا امروزدرهیچ کتاب و نوشته,حقیقت وجود نداشته است ولی تصورمی کنم که بعد ازاین هم درکتابها حقیقت وجود نخواهد داشت. ممکن است که لباس و زبان و رسوم وآداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و درتمام اعصارمی توان به وسیله گفته ها ونوشته های دروغ مردم را فریفت . زیرا همانطور که مگس,عسل را دوست دارد,مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند. آیا نمی بینید که مردم چگونه در میدان,اطراف نقال ژنده پوش را که روی خاک نشسته ولی دم از زر و گوهرمی زند و به مردم وعده گنج می دهد می گیرند و به حرفهای او گوش می دهند. ولی من که نامم(سینوهه) می باشد از دروغ دراین آخر عمر,نفرت دارم و به همین جهت این کتاب را برای خود می نویسم نه دیگران. من نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و تمجید کند.نمی خواهم اطفال در مدارس عبارات کتاب مرا روی الواح بنویسند واز روی آن مشق نمایند.من نمی خواهم که خردمندان در موقع صحبت از عبارات کتاب من شاهد بیاورند و بدین وسیله علم و خرد خود را به ثبوت برسانند. هرکس که چیزی می نویسد امیدوار است که دیگران بعد از وی,کتابش را بخوانندوتمجیدش کنند و نامش را فراموش ننمایند.به همین جهت ایمان خود را زیرپا می گذارد وهمرنگ جماعت می شود و مهمل ترین و سخیف ترین گفته ها را که خود بدان معتقد نیست می نویسد تا اینکه دیگران او را تحسین و تمجید نمایند.ولی من چون نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند همرنگ جماعت نمی شوم و اوهام وخرافات او را تجلیل نمی کنم. من عقیده دارم که انسان تغییرنمی کند ولو یکصدهزارسال ازاو بگذرد.یک انسان رااگردررودخانه فرو کنید به محض اینکه لباسهای او خشک شد,همان است که بود. یک انسان را اگر گرفتاراندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان می شود,ولی همین که اندوه او از بین رفت,به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود. چون شکل و رنگ بعضی از اشیاء و کلمات بعضی از اقوام تغییر می کند و بعضی از اغذیه و البسه امروز متداول می شود که دیروز نبود,مردم تصورمی نمایند که امروزغیراز دیروزاست. ولی من می دانم چنین نیست ودرآینده هم مثل امروز ومانند دیروز کسی حقیقت را دوست نمی دارد.بنابراین نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و میل دارم که در آینده گمنام بمانم. من این کتاب را برای این می نویسم که میدانم. ودانایی من مانند تیزاب قلب انسان را میخورد و اگر انسان دانایی خود را به دیگری نگوید,قلب او از بین می رود.من نمی توانم دانایی ام را به کسی بگویم و لذا آن را برای خویش می نویسم تا بدین وسیله خود را تسکین بدهم. من درمدت عمر خود چیزها دیدم.من مشاهده کردم که پسری مقابل چشم من پدر خود را کشت. دیدم که فقرا علیه اغنیاء,حتی طبقه خدایان قیام کردند.دیدم کسانی که در ظروف زرین شراب می آشامیدند,کناررودخانه,با کف دست آب مینوشیدند.دیدم کسانی که زر خود با قپان وزن می کردند, زن خود را برای یک دستبند مسی به سیاهپوستان فروختند تا اینکه بتوانند برای اطفال همان زن, نان خریداری کنند. درگذشته جای من در کاخ فرعون در طرف راست او بود و بزرگانی که صدها غلام داشتند به من تملق می گفتند و برای من هدایا می فرستادند و دارای گردنبند زر بودم.امروز دراینجا,که نقطه ای واقع درساحل دریای مشرق است,زندگی می کنم ولی ثروت من از بین نرفته وهم چنان توانگر می باشم و غلامانم دو دست را روی زانو می گذارند و مقابلم سر فرود می آورند. علت اینکه مرا ازمصروشهرطبس تبعید کردند وبه اینجا فرستادند این است که من درزندگی,همه چیزداشتم,می خواستم چیزی به دست بیاورم,که لازمه به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را ازدست بدهد.من می خواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی دانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسان,امری محال است و هرکس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کرده ام.

جمعه 13/5/1391 - 19:0 - 0 تشکر 490285

فصل اول - دوران كودكی مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا, طبیب فقرا بود,و زنی که من وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آمد.این مرد و زن, تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندی خودپذیرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان برای آنها فرستاده ونمی دانستند که این هدیه خدایان برای آنها چقدرتولید بدبختی خواهد کرد. مادرم مرا(سینوهه) میخواند زیرا این زن,که قصه را دوست می داشت اسم(سینوهه) رادریکی از قصه ها شنیده بود.یکی ازقصه های معروف مصر این است که(سینوهه) برحسب تصادف, روزی در خیمه فرعون,یک راز خطرناک را شنید وچون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده,ازبیم جان گریخت ومدتی در بیابانها گرفتارانواع مهلکه ها بود تا به موفقیت رسید. مادرم نیزفکرمی کرد که من ازمهلکه ها گذشته تا به او رسیده ام و بعد ازاین هم ازهر مهلکه جان به در خواهم برد. کاهنین مصرمی گویند که اسم هرکس نماینده سرنوشت اوست واز روی نام میتوان فهمید که به اشخاص چه می گذرد.شاید به همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشور های بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهای آنها,(اسراری که سبب مرگ میشد) پی بردم.ولی من فکر میکنم که اگرمن اسمی دیگرهم می داشتم باز گرفتار این مشکلات و مخاطرات می شدم واسم در زندگی انسان اثری ندارد.ولی وقتی یک بدبختی,یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پیش می آید با استفاده ازاین نوع معتقدات,دربدبختی خود را تسکین می دهند,ودرنیکبختی خویش را مستوجب سعادتی که بدان رسیده اند می دانند. من درسالی متولد شدم که پسرفرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسربه شوهر خود اهداء کند درآن سال یک پسرزایید.ولی پسرفرعون درفصل بهاریعنی دوره خشکی متولد گردید و من درفصل پاییزکه دوره آب فراوان است قدم به دنیا گذاشتم1.من نمیدانم که چگونه وکجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مادرم مراکناررود نیل یافت,من دریک زنبیل از چوبهای جگن بودم وروزنه های آن زنبیل را با صمغ درخت مسدودکرده بودند که آب وارد نشود. خانه مادرم کناررودخانه بود ودرفصل پاییز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبورنبود از خانه دور شود.یک روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید که چلچله ها,بالای سرم پروازمیکردند وخوانندگی مینمودند زیرا طغیان نیل,آنها را به خانه ما نزدیک کرده بود.مادرم مرا به خانه برد ونزدیک اجاق قرارداد که گرم شوم ودهان خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید,تا اینکه هوا وارد ریه ام شود ومن جان بگیرم.آنوقت من فریاد زدم ولی فریاد ضعیفی داشتم. پدرم که به محلات فقرا رفته بود که طبابت کند با حق العلاج خود عبارت از دو مرغابی و یک پیمانه آرد مراجعت کرد و وقتی صدای مرا شنید تصورکرد که مادر یک بچه گربه به خانه آورده ولی مادرم گفت این یک بچه گربه نیست بلکه یک پسراست و توباید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسرشده ایم.پدرم بدوا متغیرگردید ومادرم را ازروی خشم به نام بوم خواند ولی بعد ازاینکه مرا دید تبسم کرد وموافقت کرد که مرا مانند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد. روز بعد پدرومادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حرف را پذیرفته باشند زیرا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند.مادرم زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار داده بودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا اینکه در عبادتگاه اسم مرا به عنوان اینکه فرزند او و زنش هستم ثبت کنند. آنگاه پدرم چون طبیب بود خود,مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا به دست کاهن معبد برای ختنه کردن بسپارد زیرا میدانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آورمی کند.ولی پدرم فقط برای احترازاز زخم چزکین,مراخود ختنه ننمود بلکه ازاین جهت مرا برای مراسم ختان به معبد نبرد که میدانست علاوه برظرف مس برای ختنه کردن بایدهدیه دیگربه عبادتگاه بدهد زیرا پدرم بضاعت نداشت ویک ظرف مس برایش یک شیء گرانبها بود.واضح است که وقتی این وقایع روی داد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم. تاهنگامی که کودک بودم آنها را پدرومادر خود می دانستم ولی بعدازاینکه دوره کودکی من سپری گردید و وارد مرحله شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود به این مرحله بریدند پدر و مادر حقیقت را به من گفتند.زیرا ازخدایان می ترسیدند ونمی خواستند که من با آن دروغ بزرگ زندگی نمایم.من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست ولی می توانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزوفقرا بودند یاازطبقه اغنیاء ومن اولین طفل نبودم که اورا به نیل سپردند وآخرین طفل هم محسوب نمی شدم.درآن موقع طبس واقع درمصر,یکی ازشهرهای درجه اول یا بزرگترین شهر جهان شده بود,و در آن شهر کاخهای بسیار ازثروتمندان به وجود آمد.آوازه طبس سبب شد که عده کثیرازخارجیان ازکشورهای دیگرآمدند ودرطبس سکونت کردند واکثر فقیر بودند و می آمدند که درآن شهرتحصیل ثروت نمایند.درکنار کاخهای اغنیاء و معبدهای بزرگ,دردو طرف رود نیل, تا چشم کار می کرد کلبه فقرا به وجود آمده بود ودرآن کلبه ها یا فقرای مصری زندگی میکردند یا فقرای بیگانه.بسیاراتفاق می افتاد که زنهای فقیروقتی طفلی می زاییدند آن را درزنبیلی می نهادند و به دست رود نیل می سپردند.ولی چون یک مصری,کودک خود را بعد ازتولد ختنه می کند,ومن ختنه نشده بودم,فکرمی کنم که والدین من خارجی بودند. وقتی ازدوره کودکی گذشتم و وارد دوره شباب یعنی اولین دوره جوانی شدم گیسوی مرابریدند و مادرم موهای بریده واولین کفش کودکی مرا درجعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من درآن ازروی رود نیل گذشته بودم به من نشان داد.من دیدم که چوبهای زنبیل مزبور زرد شده و بعضی از آنها شکسته وبرخی ازچوبها رابه وسیله ریسمان به هم متصل کرده اند ومادرم گفت وقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بود.وضع زنبیل نشان میداد که والدین من غنی نبوده اندزیرا اگربضاعت داشتندمرا درزنبیلی بهتر قرارمی دادند وبه امواج نیل می سپردند.امروزکه پیرشده ام,دوره کودکی من, بادرخشندگی,مقابل دیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی ویک فقیرفرقی وجود ندارد و یک پیرمرد فقیرهم مثل یک توانگرسالخورده دوره کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مکشوف می شودکه دوره کودکی بهتراز امروز است. خانه ما واقع در کنار نیل نزدیک معبد,دریک محله فقیرنشین بود,درجوار خانه ما,اسکله ای وجود داشت که کشتی های رود نیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادند. در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکه خمرفروشی وجود داشت که ملاحان شط نیل درآنجا خمرمی نوشیدند ونیزدرآن کوچه ها خانه هایی برای عیاشی موجودبود که گاهی ثروتمندان مرکزشهربا تخت روان برای عیش و خوشگذرانی آنجا میرفتند.در آن محله فقیرنشین برجستگان محل عبارت بودند از مامورین وصول مالیات وافسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم یکی از آن برجستگان قوم به شمارمی آمد و خانه ما نسبت به خانه های فقرا که با گل ساخته می شد چون یک کاخ بود.ما درخانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود واین باغچه با یک ردیف از درخت های اقاقیا از کوچه جدا می شد و وسط باغچه ما حوضی بودکه جزفصل پاییز,یعنی فصل طغیان نیل,نمی توانستیم آب به آن بیاندازیم.خانه ما دارای چهار اتاق بود که مادرم در یکی ازآنها غذا می پخت و یک اتاق هم مطب پدرم به شمار می آمد. هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار می آمد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و هفته ای یک بار زنی می آمد و رختهای ما را می برد و کنار رودخانه می شست. من روزها زیر سایه درخت مزبور درازمی کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چوبی را که بازیچه من بود به ریسمانی می بستم و با خود می بردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفال,با حسرت تمساح مزبور ار که دهانی سرخ رنگ داشت می نگریستند و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشند و من میدانستم فقط فرزندان نجبا دارای آن نوع بازیچه هستند موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنند.وآن بازیچه را نجارسلطنتی به پدرم داده بود زیرا پدرم دمل نجارمزبور را که مانع ازاین می شد که بنشیند معالجه کرد.صبحها مادرم مرا با خود به بازار میبردوگرچه اشیاء زیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خریدهر چیزبه اندازه مدت یک ساعت آبی چانه بزند.4ازوضع حرف زدن مادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد وازاین جهت چانه می زند که صرفه جویی را به من بیاموزد و می گفت که غنی آن نیست که طلا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بسازد.ولی با اینکه اینطور حرف می زد من از چشم او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد و از گردنبندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید. ومن تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت وهمه عمر درآرزوی آن بود ولی چون زن یک طبیب محلات فقیرشهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت. شبها مادرم برای من قصه میگفت, فراموش نمی کنم که درهوای گرم تابستان,وقتی ما درایوان می خوابیدیم و مادرم قصه ای را شروع می کرد پدرم اعتراض می نمود که برای چه فکر این بچه را پرازچیزهای بیهوده می کنی؟مادرم براثراعتراض پدرسکوت می نمودولی همین که صدای خرخر پدرم بلند میشد,مادرم دنباله قصه ناتمام رامی گرفت.گاهی راجع به(سینوهه) و زمانی در خصوص فرعونها ودیوها و جادوگران حکایت می کرد ومن اینک می فهمم که خود اوازذکرآن داستانها لذت می برد.من این قصه ها را ازاین جهت دوست میداشتم که وقتی می شنیدم فکر می کردم در مکانی غیر از آن کوچه های کثیف پر از مگس و زباله زندگی می کنم.ولی گاهی باد بوی چوبهای سبزو زرین درخت را که ازکشتی خالی می کردند به مشام من می رسانند وزمانی ازتخت روان یک زن که عبور می نمود بوی عطر به مشام من میرسید. غروب آفتاب وقتی کشتی زرین خدای ما آمون (مقصود خورشید است- مترجم)بعد ازعبورازروی نیل و گذشتن از جلگه های مغرب قصد داشت, که در پایین تپه ها ناپدید شود از خانه های واقع در ساحل نیل بوی نان تازه و ماهی سرخ شده به مشام من میرسید و من این رایحه را در کودکی دوست داشتم و امروز هم که پیر شده ام دوست می دارم. اولین مدرسه ای که من در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانه ما بود.شب,هنگام صرف غذا ما در ایوان خانه روی چهاپایه ها می نشستیم و مادرم غذا را تقسیم می کرد و مقابل ما می گذاشت و قبل از اینکه پدرم شروع به صرف غذا کند آب روی دست او می ریخت. گاهی اتفاق می افتاد که یک دست ملاح مست که شراب یا آبجو نوشیده بودند از کوچه عبور می کردند و زیر درختهای اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی توقف می نمودند.5پدرم که مردی با احتیاط بود درآن موقع چیزی نمی گفت ولی وقتی آنها می رفتنداظهارمی کردفقط یک سیاهپوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی خود را رفع می کند و یک مصری, پیوسته در خانه احتیاجات خود را رفع می نماید.ونیزمی گفت هرگاه یک کوزه شراب بنوشند در جوی آب می افتند ووقتی به خودمی آیند می بینند که لباس آنها به سرقت برده اند. گاهی بوی یک عطرتند ازکوچه به ایوان میرسید وزنی که لباس رنگارنگ پوشیده وصورت ولب ومژگان را رنگ کرده وازچشمهای او یک حال غیرعادی احساس میشد از مقابل خانه ما می گذشت و من می فهمیدم که زنهایی که آنطورهستند و با زنهای عادی فرق دارند از خانه هایی که مخصوص عیاشی به وجود آمده,خارج می شوند و پدرم می گفت از زنهایی که به تو می گویند که یک پسر قشنگ هستی بر حذر باش و هرگز دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو زیرا قلب آنها کمینگاه است و درسینه این زنها آتشی وجود دارد که تو را می سوزاند.و بر اثراین حرفها من ازکودکی از کوزه شراب,واز زنهای زیبایی که شبیه به زنهای عادی نبودند می ترسیدم. ازکودکی پدرم مرا به اتاق مطب خود می برد تا اینکه من طرزمعالجات او را ببینم.و من به زودی باتمام کاردها وگازانبرها ومرهمهای پدرآشنا شدم و وقتی اودرصدد معالجه یک مریض برمی آمد من به او دوا و نوار و آب و شراب می دادم.مادرم مثل تمام زنها از زخم و دمل و جراحات می ترسید و هرگزبه مطب پدرم نمی آمد مگر وقتی که پدرم او را برای بعضی از کارها صدا می زد. من متوجه بودم که پدرم به بیماران سه نوع جواب میدهد,به بعضی ازآنها می گوید که بیماری شما معالجه میشود و به بعضی می گوید درمان بیماری شما محتاج قدری وقت است وبه برخی دیگرهم یک قطعه پاپیروس(کاغذ معروف مصری- مترجم)می دهد و می گوید این را به بیت الحیات ببرید تا درآنجا شما را معالجه کنند وبیت الحیات جایی بود که بیماران سخت را درآنجا معالجه می کردند و هر دفعه که یکی ازآنها را روانه بیت الحیات می نمودند پدرم با قدری تأثر می گفت(ای بیچاره). پدرم با اینکه طبیب فقرا بود گاهی بیماران با بضاعت نزد او می آمدند و بعضی از اوقات ازمنازل مخصوص عیش و طرب,کسانی به پدرم مراجعه می کردند که لباس گرانبهای کتان در برداشتند. وقتی به سن هفت سالگی رسیدم مادرم لنگ(با ضم لام)طفولیت را به من پوشانید ومرا به معبد (آمون) بزرگترین وزیباترین معبد خدایان مصری برد تا اینکه درآنجا یک قربانی را تماشاکنم. یک خیابان طولانی که دو طرف آن ابوالهول در فواصل معین نشسته بود تا معبد کشیده می شد و وقتی به معبد رسیدیم من دیدم که به قدری حصارمعبد بلند است که من بالای آن را به زحمت می بینم.وقتی وارد صحن معبد شدیم فروشندگان کتاب اموات(قدیمی ترین کتابی که در جهان نوشته شده کتاب اموات مصر است- مترجم) کتاب خود را به مادرم عرضه می داشتند ولی ما در منزل یک کتاب اموات داشتیم و محتاج خرید آن نبودیم.مادرم یک حلقه مس از دست خود بیرون آورد و برای حق حضوردرمراسم قربانی پرداخت و من دیدم که کاهنین معبد لباس سفید دربردارند و سر های تراشیده و روغن خورده آنها برق میزند و می خواهند گاوی را ذبح نمایند و وسط دوشاخ گاو مهری آویخته بود که نشان می داد در تمام بدن آن گاو یک موی سیاه وجود ندارد.من دیدم که وقتی گاو را ذبح میکنند چشم مادرم اشک آلود شد لیکن من توجهی به کشتن گاو نداشتم بلکه ستونهای بزرگ معبد,وتصاویرجنگها راکه روی دیوارها نقش کرده بودندتماشا می نمودم.بعد ااینکه از معبد خارج شدیم مادرم کفشهای مرا از پایم بیرون آورد و کفش های نو به من پوشانید و وقتی به خانه رسیدیم,پس ازصرف غذای روز,پدرم دست را روی سرم گذاشت و پرسید تواکنون هفت ساله شده ای وبایدشغلی انتخاب نمایی,بگوچه میخواهی بشوی؟من گفتم که قصددارم سربازبشوم زیرابهترین بازی,که من درکوچه با بچه ها می کردم بازی سربازی بود ومی دیدم که سربازهااسلحه درخشنده دارند و ارابه های آنها با صدای زیاد از روی سنگفرش کوچه ها عبور می کند و بالای ارابه ها, بیرق رنگارنگ آنها در اهتزاز است. دیگر اینکه می دانستم که سربازاحتیاج به خواندن و نوشتن نداردومن ازاطفال بزرگترکه به مدرسه می رفتند سرگذشتهای وحشت آورراجع به شکنجه خواندن و نوشتن شنیده بودم ومی گفتند که معلم موهای سرطفلی را که از روی غفلت لوح خود را شکسته, یکایک می کند.پدرم ازجواب من متفکرو متأثر شد وبعد به مادرم گفت که سبوی سفالین به او بدهد و مادرم سبویی به او داد و پدرم دست مرا گرفت و دردست دیگر سبو,مرا کنار نیل برد و من می دیدم که عده ای ازباربران مشغول خالی کردن محمولات کشتی هستند یک مباشربا شلاق بر پشت آنها میکوبد و آنها عرق ریزان و نفس زنان,بارها را خالی می کنند.پدرم گفت نگاه کن,اینها که می بینی باربر هستند و پوست بدن آنها آنقدر آفتاب و باد خورده که از پوست تمساح ضخیمتر شده و ناچارند که تا غروب آفتاب یر شلاق زحمت بکشند و شب که به کلبه گلی خود میروند غذای آنها یک قطعه نان و یک پیازاست.وضع زندگی زارعین نیز همینطور می باشد و به طور کلی هرکس که با دو دست خود کارمیکند این طور زندگی می نماید.گفتم پدرم من نمی خواهم باربر و زارع شوم بلکه قصد دارم که یک سرباز باشم و سربازان اسلحه درخشنده دارند و در گردن بعضی از آنها طوق طلا دیده می شود و از جنگ زر و سیم و غلام و کنیزمی آورند و مردم شرح جنگها و دلیریهای آنان را به یکدیگر می گویند. پدرم چیزی نگفت و مرا با خود برد وازآنجا دورشدیم و سبویی را که در دست داشت پر از شرابی که ازیک شراب فروشی خریداری کرد نمود و به راه افتادیم تا به یک کلبه گلی کنارنیل رسیدیم و پدرم سررا درون کلبه کرد و بانگ زد(این تب)...(این تب).مردی پیر وکثیف که بیش ازیک دست نداشت و لنگ اوازفرط کثافت معلوم نبود چه رنگ داشته از کلبه خارج شد ومن حیرتزده گفتم پدر آیا(این تب)سرباز معروف وشجاع همین است؟پدرم به پیرمرد سلام داد وآن مرد دست خود را بلند کرد و با سلام سربازی جواب گفت و چون مقابل کلبه او نیمکت و چهار پایه نبود ما روی زمین نشستیم وپدرم سبوی شراب رامقابل پیرمردنهادووی سبورا با یگانه دست خودبه لب برد وباحرص زیاد نوشید.پدرم گفت(این تب)پسرمن(سینوهه)میل داردسربازشود ومن او را نزد توآوردم تا اینکه تو را که یگانه بازمانده قهرمانان جنگهای بزرگ ماهستی ببیند و شرح این جنگها را از زبان تو بشنود.(این تب)سبوی شراب را از لبها دور کرد وبا نگاهی خشمگین و دهانی بی دندان و قیافه ای دژم و ابروهایی سفید و انبوه خطاب به من گفت تو را به (آمون)سوگند مگر دیوانه شده ای.بعد با دهان بدون دندان خود,خنده ای مهیب نمود وگفت اگرمن,برای هرنفرین وناسزا که حواله خودکردم که چراسربازشدم یک جرعه شراب دریافت میکردم,با آن شرابها نه فقط می توانستم دریاچه ای را که فرعون برای تفریح زن خود حفرکرده پرکنم,بلکه قادربودم تمام سکنه شهرطبس را تامدت یک سال,با شراب سیر نمایم.من گفتم شنیده ام که شغل سربازی با افتخارترین شغلهای دنیا میباشد.(این تب)گفت افتخار وشهرت سربازی در این کشورعبارت از زباله و فضول حیوانات است که مگس روی آن جمع میشوند وتنها استفاده ای که من ازافتخارات خود کرده ام این است که امروز باید آنها را برای دیگران نقل کنم تا یک لقمه نان و یا یک جرعه شراب به من بدهند وآن هم ازصد نفرفقط یک نفرمی دهد و لذا من به تو میگویم ای پسر,دربین شغلهای دنیا هیچ شغلی بدترازسربازی نیست و پایان تمام افتخارات سربازی,این زندگی من است که مشاهده می کنی.بعد(این تب) سبوی شراب را تا قطره آخرنوشید وحرارت شراب صورتش را قدری سرخ کرد سررا بلند نمود و گفت آیا این گردن لاغر و پراز چین مرا می بینی,این گردنی است که روزی پنج طوق ازآن آویخته بود و خود فرعون این طوقها رابه گردن من آویخت ووقتی من ازمیدان جنگ برمی گشتم آنقدردستهای بریده می آوردم که مقابل خیمه من انبوه میگردید.ولی امروزازآن همه افتخارات و طلاها هیچ چیز برای من باقی نمانده است.طلاهای من از بین رفت و غلامان و کنیزانم از گرسنگی مردند یا گریختند و دست راست من درمیدان جنگ باقی ماند.تا وقتی جوان بودم روز و شب در بیابانها با گرسنگی و تشنگی میدان جنگ,مبارزه می کردم واینک پیرشده ام بازگرسنه و تشنه هستم.اگراز پدرت بپرسی که وقتی دست مجروح یک سربازرا قطع می کنند وبازمانده آن را درروغن داغ فرومی نمایند چه حالی به او دست می دهد او که طبیب است این موضوع را برایت شرح خواهد داد.هر قطعه از گوشت بدن من در یک میدان جنگ باقی مانده و دندانها و موهای سر را از دست داده ام وامروز اگر مردانی خیرخواه مثل پدر تو گاهی به من کمک نمی کردند,باید مقابل معبد(آمون)گدایی نمایم. بعدازاین حرفها(این تب) نظری به سبوی شراب انداخت وگفت متاسفانه تمام شد.پدرم یک حلقه مس ازمچ بیرون آورد و به او داد که خمرخریداری نماید و(این تب) بانگی ازشعف زد وطفلی را طلبید وحلقه مس را به او داد وگفت این سبو را ببروشراب خریداری کن وبه فروشنده بگو که لازم نیست شراب اعلی بدهد بلکه با شراب وسط,سبورا پرنماید وبقیه مس را برگرداند.طفل رفت و من گفتم فایده سربازی این است که یک سربازاحتیاجی به خواندن ونوشتن ندارد ونباید زحمت رفتن به مدرسه را تحمل کند.(این تب)گفت راست میگویی ویک سرباز محتاج خواندن ونوشتن نیست وفقط باید بجنگد,ولی اگرسواد داشته باشد,به سربازان دیگر حکم فرمایی میکند و دیگران تحت فرمان او خواهند جنگید.محال است که یک بیسوادصاحب منصب شود و حتی یک دسته صدنفری رابه کسی که نمیتواند بنویسد واگذارنمی نمایند6 وپیوسته اینطوربوده و بعد ازاین هم چنین خواهد بود. بنابراین ای پسر,اگر تو میخواهی درآینده به سربازان فرماندهی کنی باید نوشتن را بیاموزی و آن وقت کسانی که طوق طلا دارند مقابل تو سرتعظیم فرود خواهند آورد و در موقع جنگ,سوار تخت روان می شوی وغلامان تو را به میدان جنگ خواهند برد. طفلی که رفته بود شراب خریداری کند با سبوی پراز شراب مراجعت کرد وچشمهای پیرمرد از مسرت برق زد وسرباز قدیمی گفت: پدر توهرگز جنگ نکرده و نمی تواند زه یک کمان را بکشد ویک شمشیر را ازنیام بیرون بیاورد ولی چون می تواند بنویسد امروزبه راحتی زندگی می نماید و نظر به اینکه مردی نیک نهاد است من به او رشک نمی برم. من وقتی دیدم که پیرمرد سبوی شراب را بلند کرداز بیم آنکه مستی او در ما اثر کند و ما در جوی آب بیافتیم و دیگران لباس ما را به یغما ببرند آستین پدرم را کشیدم که از آنجا دور شویم و وقتی ما دور می شدیم(این تب) یکی ازسرودهای جنگی را می خواند و طفلی که برای او شراب خریداری کرده بود می خندید. ولی من که (سینوهه) هستم ازتصمیم خود که سربازشوم منصرف گردیدم و روزبعد مرا به مدرسه بردند.

جمعه 13/5/1391 - 19:1 - 0 تشکر 490286

فصل دوم - ورود به مدرسه



پدرم نمیتوانست مرا به مدرسه هایی که درمعبد به وجودآمده بود بفرستد زیرا درآن مدارس پسران و دختران نجبا و کاهنین درجه اول درس می خواندند وهزینه باسواد شدن در آنجا خیلی گران بود. آموزگارمن,یک کاهن ازدرجه پنجم محسوب می گردید که درایوان خانه خود مدرسه ای به وجود آورده بود و ما در بهار و تابستان در ایوان تحصیل می کردیم و فصل زمستان به اتاق می رفتیم. شاگردان اوعبارت بودند ازپسران افسران جزء وسوداگران و کاهنین کوچک, که پدران آنها آرزو داشتند روزی پسرشان بتواند به وسیله پیکان روی لوح,حساب اجناس دکان را نگهدارد یا اینکه بتواند حساب کند که درازگوشان ارتش در اصطبل چقدر علیق مصرف می کنند و مصرف علیق اسبهای هر ارابه در میدان جنگ چقدر است. درشهرطبس پایتخت بزرگ دنیا,ازاین مدارس که درخانه ها به وجود آمده زیاد یافت میشد و هزینه محصلین داین آموزشگاهها گران نبود زیرا شاگردان به آموزگارخودحلقه مس نمیدادند بلکه برایش غذا و پارچه می آوردند.مثلا پسر زغال فروش در فصل زمستان برای آموزگار ذغال و هیزم می آورد وپسرنساج,هرسال چند زرع پارچه به آوزگار تقدیم میکرد وپسرعلاف,به او گندم میداد. واما پدرمن هزینه تحصیل رابادوا میپرداخت وگاهی من جوشانده گیاه هایی که درشراب خیس میکردند برای آموزگارمی بردم.چون ما وسایل زندگی آموزگاررا فراهم میکردیم او به ما سخت نمی گرفت و اگرطفلی روی لوح خود می خوابید مجازاتش این بود که روز بعد برای آموزگار قدری عسل یا قدری باقلا بیاورد. در روزهایی که یکی از شاگردها برای آموزگار یک کوزه آبجو می آورد روز جشن ما بود زیرا آموزگارهمین که آبجو رامی نوشید تعلیم ونویسندگی رافراموش میکرد و با دهان بدون دندان خود, برای ما راجع به خدایان حکایات خنده آورنقل می نمود و ما طوری می خندیدیم که آدمهایی که از کوچه می گذشتند توقف می کردند وگوش فرامی دادند که بدانندما برای چه می خندیم.ولی وقتی که من بزرگ شدم فهمیدم که آموزگار ما یک هدف عالی داشت و می خواست به وسیله آن حکایات مضحک ما را به وظایف زندگی آشنا کند وبفهماند که در بین خدایان یک خداهست که سرش مانند شغال میباشد واین خدا پیوسته,مواظب اعمال انسان است وهرکس که عملی بد بکند,خدای مزبوراو را به کام جانوری که نیمی شبیه به تمساح و نیمی شبیه به اسب آبی است می اندازد تا اینکه او را ببلعد.او می گفت یک خدای دیگرهست که روی رودها قایق می راند وبعد از مرگ,انسان را به جایی که باید به آنجا برویم تا سعادتمند شویم می برد. بعد ازاینکه مدتی من درآن مدرسه تحصیل کردم میتوانم گفت اعجازی به وقوع پیوست وآن اعجاز این بود که وقتی دو شکل را به هم متصل کردم معنای آن را فهمیدم.وقتی یک شکل را به وسیله پیکان روی لوح نقش می کنند,نفهم ترین افراد هم می توانند معنای آن را بفهمند.ولی فقط یک آدم با سواد می تواند بفهمد که معنای دویا چند شکل که به هم متصل میشود چیست.اگرشما شکل یک آدم را روی لوح بکشید و به دست یک نفربی سواد بدهید او می فهمد که او یک آدم است.اگرشکل یک تمساح راروی لوح بکشید وبه دست یک بی سواد بدهیداومیفهمد که یک تمساح است.ولی اگرکسی بود که معنای یک آدم ویک تمساح و یک درخت و یک ارابه را که به هم چسبیده شده است بفهمد, و بگوید که منظور شما از چسبانیدن آنها به یکدیگر چیست,این شخص را باسواد می گویند. ازروزی که من توانستم معنای دوشکل را که به هم چسبیده شده است بفهمم دیگرلزومی نداشت که آموزگارسالخورده مرا تشویق به فراگرفتن کند.خودمن طوری به ذوق آمده بودم که وقتی به منزل مراجعت می کردم ازپدرم درخواست می نمودم که اشکال رابه هم متصل نمایدکه من بتوانم معانی آنهارا بفهمم. در همان موقع که من در تحصیل پیشرفت می کردم متوجه شدم که شبیه به دیگران نیستم زیرا صورت من بیضوی ودست وپاهایم ظریف,ورنگ صورتم روشنترازدیگران بودواین موضوع سبب میشد که بعضی ازشاگردها مرا اذیت می کردند,و پسرعلاف,گلوی مرا می گرفت ومی فشرد و می گفت تو مثل دخترها هستی و من مجبور بودم با پیکان خود به او نیش بزنم که مرا رها کند. ولی درعوض یکی از شاگردها که پدرش افسر جزء بود مرا دوست میداشت این شاگرد هر روز مقداری خاک رس به آموزشگاه می آورد,و درآنجا,مجسمه حیوانات را میساخت ویک روزمجسمه مراساخت وبه من داد ولی وقتی مجسمه مزبوررا به خانه آوردم مادرم اندوهگین شد وگفت اینکار جادوگری است ولی پدرم او را ازاشتباه بیرون آورد وبه اوفهمانید که اگرساختن مجسمه جادوگری باشد,آن همه مجسمه رادرکاخ فرعون نصب نمیکنند.مدتی ازتحصیل من درآموزشگاه گذشت تا اینکه روزی پدرم جامه نوی خود را دربرکرد و دست مرا گرفت و به معبد آمون برد وگفت قصد دارم که تورا وارد دارالحیات کنم تا اینکه درآنجا طبابت راتحصیل کنی. برای ورود به مدرسه دار الحیات موافقت کاهنین معبد لزوم داشت ولی پدرم که درهمه عمر, گدایان را معالجه میکرد,از معاشرت با کاهنین محروم گردیده بود و این موضوع خیلی به زندگی او لطمه زد.چون در مصر, همه چیز وتمام کارها دردست کاهنین است وآنها هستند که شاگردان را برای ورود به مدرسه طب دارالحیات انتخاب میکنند ومالیات را وضع مینمایند وهنگام طغیان رود نیل,میزان طغیان را اندازه میگیرند وقدرت آنها به قدری است که اگرکسی را فرعون محکوم کند وآن شخص در بین کاهنین دوستانی داشته باشد,آنها حکم فرعون را لغومی نمایند.پدرم چون هیچ کس را در معبد نمی شناخت مجبورشد که درحیاط روی زمین بنشیند تا مثل سایرین نوبت پذیرفتن اوازطرف یکی از کاهنین برسدوما که صبح به معبد رفته بودیم تاعصرآنجا نشستیم ونوبت ما نرسید.دراین موقع مردی وارد معبد شد,و تا پدرم او را دید شناخت وگفت این(پاتور) می باشد که وقتی دردارالحیات تحصیل می کردم اوهم شاگرد من بود,واینک سوراخ کننده جمجمه فرعون است.من درآن موقع نمیدانستم که سوراخ کننده جمجمه چه میکند وچه شایستگی داردکه دیگران ندارند وبعدهاکه خود طبیب شدم فهمیدم که سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سرفرعون ودیگران را سوراخ می نماید وغده های زاید را که درون سرروی مغز به وجود می آید ازسر بیرون میکند.ازاین گذشته سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سر را سوراخ می نماید تا اینکه بخارهای خطرناک و مسموم کننده را که درون جمجمه جمع می شود و سبب ناخوشی انسان می گردد,از سر بیرون بیاورد. پدرم وقتی(پاتور) را دید برخاست و به اوسلام داد.و پاتوراو را شناخت و دستش را روی شانه او نهادوپرسید برای چه اینجا آمدی وچکارداری.پدرم گفت آمده است که ازکاهنین اجازه بگیردکه مرا وارد مدرسه دارالحیات کند.(پاتور) گفت اقدام شما بدون فایده است و به درخواست شما ترتیب اثر نخواهند داد ولی من خودم به منزل شما می آیم ودراین خصوص با شما مذاکره می کنم. روزبعد صبح زودپدرم به بازاررفت وبرای پذیرایی از(پاتور) یک غازوچند ماهی ومقداری عسل وآشامیدنی خریداری کرد وآنها را به مادرم داد که غازرا طبخ وماهیها را سرخ کند و با عسل نان شیرینی تهیه نماید.وقتی بوی مطبوع غازدرفضا پیچید,گداها وکورها مقابل خانه ما جمع شدند وهر چه مادرم به آنها گفت ازآنجا بروند نرفتند و مادرم مجبورشد که مقداری نان را در چربی غاز فرو کند و بین آنها توزیع نماید که بروند.پدرم یک سبو را پرازآب معطر کرد و به دست من داد گفت وقتی(پاتور) آمد روی دست او آب بریز,ومادرم یک قطعه پارچه کتان را که برای روپوش جنازه خود تهیه کرده بود درکنارمن نهادوگفت وقتی روی دست اوآب ریختی با این کتان دست او را خشک کن.ما تصور می کردیم که (پاتور) طبق معمول هنگام عصر به خانه ما خواهد آمد ولی ساعات عصرگذشت و شب فرارسید و(پاتور) نیامد.من چون گرسنه بودم ازتأخیر(پاتور)اندوهگین شدم زیرامیدانستم تااونیاید به من غذانخواهند داد.پدرم طوری ملول بود که بعدازفرودآمدن تاریکی چراغ روشن نکرد ومن و پدرم,درایوان خانه روی چهار پایه نشسته,جرأت نمی کردیم که نظر به صورت یکدیگر بیاندازیم و آن روز من فهمیدم که کم اعتنایی یا غفلت بزرگان نسبت به کوچکان, چقدر برای آنهایی که کوچک و فقیر هستند کسالت آور است. بالاخره درکوچه مشعلی نمایان شد ودرعقب مشعل تخت روانی به نظر رسید که دوسیاهپوست آن را حمل می کردند ولی مشعلدار مصری بود.وقتی(پاتور)قدم به زمین نهادپدرم دو دست را روی زانو گذاشت ومقابل او خم شد(پاتور) برای ابرازمحبت یا برای اینکه تکیه گاهی داشته باشد, دست را روی شانه پدرم نهاد.آنگاه(پاتور) وپدرم,به طرف ایوان رفتند ومادرم باعجله,یک هیزم مشتعل ازمطبخ آورد ودوچراغ ما را روشن کرد.پدرم(پاتور) را بالای صندلی نشانید ومن روی دست وی آب ریختم و با کتان دستش را خشک کردم.هیچ کس حرف نمیزد. تا اینکه (پاتور) نظری به من انداخت وبه پدرم گفت پسرتو زیبا می باشد وآنگاه اظهار تشنگی کرد و شراب خواست وپدرم به او شراب دادو قدری شراب را بویید ومزه کرد وبعد ازاینکه مطمئن شد خوب است آشامیدهنگامی که اومشغول آزمودن ونوشیدن شراب بود من به دقت اوراازنظرگذرانیدم ودیدم مردی است سالخورده که موهای سراو کوتاه میباشد وپاهایی کوتاه و سینه ای فرورفته و شکمی بزرگ دارد و یک طوق طلا ازگردن آویخته وروی لباس وی لکه های فراوان دیده می شد وبعد ازاینکه شراب نوشید پدرم مقابل او نان شیرینی و ماهی بریان و غاز و میوه گذاشت.با اینکه محسوس بود که(پاتور) قبل از اینکه به خانه ما بیاید در یک ضیافت حضور داشته برای ابراز نزاکت ازغذاها خورد وازمزه آنها تعریف کردومن متوجه بودم که مادرم ازتعریف(پاتور) خوشوقت شده است.(پاتور) گفت که مشعل دارمن به قدری غذا خورده که احتیاج به اکل ومشروب ندارد ولی بد نیست که برای دو سیاهپوست قدری غذا وآبجوببرید.من برای آنها غذا وآبجو بردم ولی آنها به اینکه خوشوقت شوند ناسزا گفتندو اظهارکردندآیا نمی دانید این پیرمرد چه موقع برمی خیزدکه ازاینجا برویم؟گفتم من ازاین موضوع اطلاع ندارم ومراجعت کردم و دیدم که مشعلدار(پاتور)زیر درخت نارون ما خوابیده است.آن شب پدرم به مناسبت اینکه میهمان خود را واداربه نوشیدن کند درنوشیدن افراط کردوبعدازاینکه شراب خریداری شده ازبازار را خوردند شرابهای طبی پدرم را نوشیدند وآنگاه یک سبوی آبجو را که در منزل بود خوردند وهردوبه نشاط آمدند وراجع به سنوات تحصیل خود دردارالحیات صحبت کردند وحوادث گذشته را به یاد آوردند و(پاتور)میگفت که شغل من یعنی سوراخ کننده سر فرعون برای یک آدم تنبل مناسب است زیرا در بین رشته های طبی هیچ رشته آسان تر از جمجمه و مغز سر به استثنای دندان و گوش و حلق نیست زیرا دندان و گوش وحلق احتیاج به متخصص جداگانه دارد. (پاتور)اظهارمیکرد من اگر مردی تنبل نبودم و رشته دیگر را انتخاب میکردم یک طبیب معمولی مثل تومیشدم ومی توانستم که مردم رامعالجه نمایم وبه آنها زندگی بدهم درصورتی که امروزکارم این است که مردم را بمیرانم.وقتی مردم از پیرمردان و پیر زنان و کسانی که مرض آنها معالجه نمی شود به تنگ می آیند,آنها را نزد من می آورند که من سر آنان را بشکافم.و من هم کاسه سررا می شکافم که بخارهای موذی را ازسربیرون کنم و پیران و بیماران میمیرند.آنگاه(پاتور)خطاب به پدرم گفت من اگرمانند پزشک فقرابودم دارای این شکم فربه نمیشدم واین شکم که مانع ازراه رفتن من شده ازاین جهت به وجودآمده که طبیب فرعون می باشم وپیوسته غذاهای مقوی ولذیذ میخورم ولی توچون کم بضاعت هستی غذاهایی را که محتاج سلامت توست تناول مینمایی ودر نتیجه شکم توبزرگ نمیشود ودو برابرمن عمرخواهی کرد زیرا برای کوتاه کردن عمرهیچ چیز موثرترازاین نیست که انسان غذایی بخورد که محتاج به پختن آنها باشد.پاتوردهان پدرم را بازکرد ودندانهای او را دید وبعددهان خود را بازنمود واظهار کرد نگاه کن,من دردهان خود بیش از سیزده دندان ندارم درصورتی که تودارای بیست و نه دندان هستی و دندانهای من قربانی غذای پخته شده ولی توچون کم بضاعت می باشی واغلب غذاهای ساده و طبیعی می خوری دندانهای خود را حفظ کرده ای. سپس سررا باحسرت تکان داد وگفت من بسیارتنبل وبی استعداد می باشم و زروسیم ومس فراوان, مرا چون یک حیوان کرده است. پدرم خطاب به من گفت(سینوهه)این حرفها را باورمکن برای اینکه(پاتور) امروز بزرگترین مغز شکاف جهان است و صدها نفر ازکاهنین و نجبا به دست او ازمرگ رهایی یافته اند و به قدری این مرد درفن خود بصیرت دارد که میتواند غده ای به بزرگی یک تخم مرغ را ازمغزبیرون بیاورد و کاهنین ونجبایی که ازمرگ رهایی یافته اند به او طوق زر وشمش نقره وظروف مس داده اند.ولی (پاتور)کماکان با حسرت سر را تکان داد و گفت درقبال هریک نفر که بعد از شکافتن سرزنده می ماند ده نفر بلکه صدنفربه دست من می میرند.آیا تو شنیده ای که یک فرعون,بعد ازاینکه سرش را شکافتند,بیش ازسه روز زنده بماند؟آنهایی که می گویند که کارد جراحی من از سنگ سماق است سعادت بخش میباشد,ازیک جهت راست میگویند زیرا کارد سنگی من, یک کاهن ویک شاهزاده و یکی ازنجبا را درظرف چندروز میمیراند و زروسیم وگاو و گوسفند وانبارهای غله اوبرای وراث باقی می ماند وآنها راسعادتمند می کند و هروقت که فرعون از یکی از زنهای خود به تنگ می آید به من مراجعه می نماید تا اینکه به وسیله کارد سنگی خود, او را آسوده کنم و حتی گاهی از اوقات خود فرعون را... ولی(پاتور) در این موقع مثل اینکه متوجه شد که نزدیک است چیزی بگوید که بعد,ازگفتن آن پشیمان شودسکوت کرد,و لحظه ای دیگر گفت من خیلی چیزها می دانم.., وبسیاری از رازها نزد من نهفته است و مردم که ازاین موضوع مطلع هستند از من می ترسند.ولی خود من بدبخت هستم برای اینکه خیلی چیزها می دانم وهرقدردانایی انسان زیادترشود زیادتراحساس اندوه می نماید. در این وقت(پاتور) به گریه درآمد واشک از چشم را با پارچه کتان مادرم پاک کرد وبه پدرم گفت تومردی فقیر ولی شریف هستی لیکن من ثروتمند و در عوض فاسد هستم.ومن از فضله گاو که در راه افتاده است پست ترمیباشم ودرحالی که این حرفها را میزد طوق طلای خود را ازگردن خویش خارج کردوبه گردن پدرم انداخت.ولی پدرم طوق مزبوررا نپذیرفت برای اینکه میدانست هدیه ای که درموقع مستی داده شود یک هدیه واقعی نیست وممکن است شخصی که هدیه را داده پشیمان گردد وآن را روز بعد مسترد بدارد. پدرم و(پاتور) کنار هم در اتاق خوابیدند ومن در ایوان به خواب رفتم.صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که(پاتور) بیداراست وبرخاسته و نشسته و سر را با دو دست گرفته می گوید اینجا کجاست, و چرا من دراینجا هستم.من به طرف او رفتم و دودست را روی زانو گذاشتم و تا کمرخم شدم و گفتم (پاتور) اینجا منزل یک پزشک می باشد که فقرای شهر را معالجه مینماید و تو دیشب دراین خانه میهمان بودی و اینک از خواب برخاسته ای.براثرصحبت من و(پاتور) پدرم از خواب بیدار شد و مادرم که قبل ازما بیدارشده بود یک کوزه دوغ و یک ماهی شور برای میهمان ما آورد.یک مرتبه دیگرمن روی دستهای(پاتور) آب ریختم,و او سر را خم کرد و گفت روی سرش آب بریزم و سرو دست او را باکتان خشک کردم.(پاتور)قبل ازاینکه جرعه ای دوغ و لقمه ای ماهی شور بنوشد و بخورد به طرف باغچه رفت ومشعلدارخود را با یک لگدبیدار نمود وبانگ زدای جعل کثیف(جعل بر وزن زحل حشره معروف است که درجاده ها فضلات حیوانات را جمع آوری میکند.-مترجم.) آیا همینطورازارباب خود مواظبت میکنی؟سیاهپوستان من کجا هستند؟برای چه تخت روان خود را نمیبینم؟مشعلدار برخاست و(پاتور) به اوگفت برود و سیاهپوستان و تخت روان او را پیدا کند وبعد معلوم شد که سیاهپوستان(پاتور)شب گذشته,بعدازخوابیدن ارباب خود به یکی از منازل عیش رفته تخت روان را درآنجا گروگذاشته,به اعتبارآن مشغول عیاشی بوده اند وهنوزبیدار نشده اند. (پاتور) یک حلقه مس به مشعلدارخود که این خبررا آورده بود داد که برود وتخت روان و سیاهپوستان را ازگرو بیرون بیاورد وبعد قدری دوغ نوشید و لقمه ای ماهی شورخورد و گفت دیشب ما نتوانستیم راجع به این پسرصحبت کنیم در صورتی که من برای همین موضوع آمده بودم... پسر...اسم تو چیست؟ گفتم اسم من(سینوهه)است.(پاتور) گفت آیا میتوانی بخوانی وبنویسی؟گفتم بلی گفت برو وکتاب اموات را بیاور.من رفتم ویک بسته(پاپیروس) که کتاب اموات روی آن نوشته شده بود,آوردم و او قسمتی را انتخاب کرد و من برایش خواندم.سپس چند جمله برزبان آورد ومن نوشتم واواشکالی را که ترسیم کرده بودم دید وپسندید وگفت تو خوب می خوانی و می نویسی و اینک بگو چه میخواهی بشوی؟ گفتم من میخواهم مثل پدرم طبیب بشوم و برای این منظور به مدرسه دارالحیات بروم.
(پاتور)گفت(سینوهه) آنچه میگویم گوش کن وبه خاطربسپارولی گوینده آن را فراموش نما وهرگز مگو که این سخنان راازدهان سرشکاف سلطنتی مصرشنیده ای آنجا که توبرای تحصیل طب می روی قلمرو کاهنین است و زندگی و ترقیات تو بسته به نظریات آنها می باشد.ودرآنجا باید مطیع و سرافتاده وخموش باشی.زنهارهرگزازچیزی ایراد نگیروهیچوقت عقایدباطنی خودرا بروزنده وهر چه به تومیگویند بپذیربدان که انسان درزندگی خود به خصوص دردارالحیات باید مثل روباه مکار ومثل مارساکت باشد ولی به ظاهرخود را مانند کبوتر مظلوم,ومثل گوسفند بی اطلاع نشان بدهد. فراموش نکن که انسان فقط در یک موقع می تواند خود را همان طوری که هست به مردم نشان بدهد و آن هم زمانی است که قوی و زبردست شده باشد و تا روزی که قوی و زبردست نشده ای سرافتاده و تودار ومطیع محض باش ومن امروز توصیه می کنم که تو را درمدرسه معبد(آمون) بپذیرند و بعد ازطی یک دوره سه ساله وارد مدرسه دارالحیات خواهی شد.
آن وقت(پاتور) از پدر و مادرم خداحافظی کرد و بر تخت روان خود نشست و رفت.

جمعه 13/5/1391 - 19:2 - 0 تشکر 490287

فصل سوم - آموزشگاه مقدماتی پزشكی



در آن موقع تحصیلات عالیه در طبس در دست كاهنین (آمون) بود و دارالحیات مدرسه و بیمارستانی بشماره میآمد كه در معبد انجام وظیفه میكرد. تمام مدارس عالیه طبس بوسیله كاهنین اداره میشد و آنها نسبت به انتخاب كسانی كه باید در این مدارس درس بخوانند بسیار دقت می‌كردند تا كسانی را كه مخالف آنان می‌باشند از مدارس عالیه دور نگاه دارند. از مدرسه طب گذشته، مدرسه حقوق و مدرسه بازرگانی و مدرسه هندسه و ریاضیات و مدرسه ستاره‌شناسی در معبد (آمون) بود. كاهنین از این جهت در انتخاب محصلین دقت می‌كردند كه نصف خاك مصر به روحانیون تعلق داشت یعنی بظاهر متعلق به خدای (آمون) بود و آنها نمی‌گذاشتند غیر از كسانی كه طرفدار آنها هستند طبیب و حقوق‌دان و بازرگان و مهندس و ستاره‌شناس شوند و جون افسران ارتش قبل از این كه وارد قشون شوند میباید یك دوره مدرسه حقوق را طی نمایند، كاهنین معبد (آمون) بتمام دستگاه اداری و نظامی مصر حكومت می‌كردند. در بین این مدارس، دو مدرسه بیش از دیگران اهمیت داشت یكی مدرسه طب و دیگری مدرسه حقوق. دوره مقدماتی هر یك از این دو مدرسه سه سال بود و شاگرد باید سه سال در دوره مقدماتی بماند تا بعد از امتحان در صورتی كه خدای (آمون) بر او ظاهر میشد، اجازه بدهند كه وارد مدرسه طب یا حقوق شود. من در فصول آینده خواهم گفت چگونه خدای آمون به محصل ظاهر می‌شد و اكنون میگویم كه منظور كهنه مصر از این كه شاگرد را مدت سه سال در دوره مقدماتی نگاه می‌داشتند این بود كه هر نوع فكر و نظریه مستقل را كه با منافع كهنة مصری جور در نمی‌آمد در وجود شاگرد از بین ببرند. در این سه سال شاگردان در دوره مقدماتی هیچ كار نداشتند غیر از این كه در معبد عبادت كنند و روایات مذهبی را بیاموزند. روحانیون خوب میدانستند شاگردی كه وارد دروه مقدماتی می‌شود طفلی است كه تازه قدم بمرحله جوانی میگذارد. تا آن موقع بازی میكرده و هیچ نوع فكر و عقیده مستقل نداشته و دوره ورود او بمدرسه مقدماتی معبد (آمون) دوره‌ای است كه میرود دارای نظریه و رای شود. پس باید در همین دوره، حریت فكر او را از بین برد و او را مبدل بیك موجود كرد كه بدون چون و چرا هر چه را كه میشنود و میخواند بپذیرد. و وقتی از این مرحله سه سال گذشت و وارد مدرسه حقوق یا طب شد و دوره دروس هر یك از دو مدرسه را طی كرد، مبدل بیك جوان كامل میشود ولی جوانی كه غیر از تعلیمات كاهنان مصر چیزی نشنیده و نخوانده و فكر او طوری در چهار دیوار تعلیمات كاهنان محبوس شده كه بعد از خاتمه تحصیلات عالی، نمیتواند طور دیگر فكر نماید. ما یك عده بیست و پنج نفری بودیم كه در دوره مقدماتی مدرسه طب شروع به تحصیل كردیم و من هر بامداد بمدرسه میرفتم و غذای روز را با خود می‌بردم و قبل از غروب آفتاب بمنزل مراجعت می‌نمودم. بعد از اینكه من وارد مدرسه مقدماتی معبد (آمون) شدم بزودی حس كردم كه سر شكاف سلطنتی حق داشت كه می‌گفت تو باید سر افتاده و مطیع باشی و هرگز ایراد نگیری و عقیده باطنی خود را اظهار نكنی. زیرا متوجه شدم كه كاهنین در بین محصلین جاسوس دارند و به محض اینكه یك محصل، راجع به موضوعی شك میكند و می‌گوید كه این طور نیست و كاهنین دروغ می‌گویند، آن محصل را از مدرسه بیرون می‌نمایند و دیگر محال است كه محصل مزبور بتواند وارد یكی از مدارس عالیه طبس شود و برای بیرون كردن محصل هم عذری موثر دارند و اظهار میدارند كه (آمون) می‌گوید كه این محصل استعداد ندارد. روزی كه من وارد مدرسه مقدماتی شدم سیزده سال از عمرم می‌گذشت و با اینكه یكی از شاگردان خردسال مدرسه بودم بیش از دیگران كه اكثر فرزندان نجباء و كاهنین بزرگ بودند استعداد داشتم و من می‌توانم بگویم كه اگر در آنموقع مرا وارد مدرسه طب می‌كردند، من می‌توانستم تحصیل كنم و همه چیز را بفهمم برای اینكه علاوه بر سواد خواندن و نوشتن، معلومات علمی داشتم. چون بطوری كه گفتم پدرم طبیب بود و من زیردست او اسامی بسیاری از داروها را فرا گرفته بودم و میدانستم چگونه یكزخم را كه جراحت ندارد با روغن معالجه می‌نمایند و بچه ترتیب یكزخم را كه دارای جراحت است بعد از خارج كردن جراحت، بوسیله آتش می‌سوزانند كه دیگر جراحت نكند. من دیده بودم كه پدرم بچه ترتیب گاهی به كمك یك قابله می‌رود و بوسیله یك ابزار مخصوص از چوب محكم سدر، بچه را در شكم مادر قطعه قطعه می‌كند و قطعات آن را بیرون می‌آورد تا اینكه مادر را از مرگ نجات بدهد. ولی با اینكه من بیش از اكثر شاگردان برای ورود به دارالحیات استعداد داشتم مدت سه سال مرا در مدرسه مقدماتی معطل كردند. ولی شاگردانی كه پدرشان جزو كهنه بزرگ یا نجباء بودند پس از چند هفته به دارالحیات منتقل می‌شدند و كاهنین می‌گفتند كه (آمون) امر كرده كه آنها را به دارالحیات منتقل نمائیم. گرچه اوقات ما صرف عبادت و فراگرفتن روایات مذهبی می‌شد ولی باز مقداری وقت باقی می‌ماند و روحانیون بما دستور می‌دادند كه كتاب اموات را بنویسیم و بعد آن كتابها را در صحن معبد بفروش میر‌ساندند. بعد از سه سال كه من جز اتلاف عمر كاری موثر نكردم، به آن عده از شاگردان، از جمله من، كه جزو اشراف نبودیم اطلاع دادند كه باید خود را برای رفتن به دارالحیات آماده كنیم. قبل از رفتن به دارالحیات ما میباید مدت یكهفته روزه بگیریم و تمام مدت را در خود معبد بگذارنیم و از آنجا خارج نشویم. در شب آخر، میباید كه خدای (آمون) خود را بر ما آشكار كند و با ما صحبت نماید و اگر آشكار می‌نمود و صحبت میكرد در آنصورت معلوم میشد كه ما لایق ورود به دارالحیات هستیم. ولی بطوری كه خواهم گفت تقریباً محال بود كه بعد از اینكه مدت سه سال مغز شاگردان را با افكاری كه مربوط به (آمون) بود پر كرده‌اند، در آنشب (آمون) با آنها صحبت ننماید. فقط من بین شاگردان مستثنی بودم برای اینكه باتفاق پدرم بر بالین بیماران حاضر میشدم و مرگ آنها را به چشم خود می‌دیدم. من از كودكی تا سن شانزده سالگی بیش از پنجاه بیمار را دیده بودم كه مقابل چشم من مردند. من در همان موقع با وجود خردسالی، متوجه می‌شدم كه هیچ چیز مثل مرگ، انسان را متوجه پوچ بودن بعضی از مطالب كاهنان نمی‌كند زیرا انسان با دیدگان خود می‌بیند كه بین مرگ یك انسان و یك جانور فرق وجود ندارد و می‌فهمد كه اگر كاهنین همانطوریكه می‌گویند وكیل و نماینده مختار (آمون) در روی زمین هستند جلوی مرگ را می‌گرفتند و لااقل خودشان نمی‌مردند. انسان وقتی مرگ را می‌بیند و می‌فهمد كه همه مطالب و معتقدات پوچ است، همه چیز را پوچ می‌بیند. شاگردان دیگر مثل من بدفعات مرگ را ندیده بودند و لذا نمی‌توانستند مثل من راجع به روایات كاهنان فكر كنند. باری بعد از اینكه یكهفته در معبد بسر بردیم و روزه گرفتیم در روز هفتم موهای سر ما را ستردند و ما را در استخر بزرگ معبد شستند، بعد یك لباس خشن كه لباس رسمی دارالحیات بود بر ما پوشانیدند. هنگام غروب وقتی (آمون) در قفای تپه‌های غربی ناپدید شد (در اینجا مقصود از آمون خورشید است كه در عین حال خدای بزرگ مصر هم بود – مترجم) نگاهبانان در بوق‌ها دمیدند و درهای معبد بسته شد و آنوقت یكی از كاهنین كه آنقدر نوشیده بود كه نمی‌توانست بطور عادی راه برود بما گفت بیائید. ما براهنمائی كاهن مزبور، از یك دالان طولانی عبور كردیم و او دری را گشود و ما را وارد اطاقی وسیع كه یك فرش داشت كرد و من دیدم كه اطاق مزبور تاریك است ولی در صدر اطاق پرده‌ای آویخته‌اند كه قدری نور از پشت پرده باین طرف می‌تابد. تا آن موقع من وارد اطاق مزبور نشده بودم ولی می‌فهمیدم كه آنجا اطاق آمون می‌باشد. كاهن پرده مزبور را عقب زد و آنوقت برای اولین مرتبه چشم من به خدای (آمون) كه شبیه به انسان بود افتاد و چون جوان بودم و اعتقاد به خدای (آمون) داشتم بدنم لرزید. من دیدم كه (آمون) لباس در بر دارد و چراغهائی كه اطراف او نهاده‌اند، زر و سنگ‌های گران بهای سر و گردن او را می‌درخشاند. كاهن گفت شما باید امشب در اینجا تا صبح بیدار باشید و عبادت كنید كه شاید خدای آمون با شما صحبت نماید و اگر صحبت كرد دلیل بر این است كه شما را برای ورود به دارالحیات لایق می‌داند و هرگاه لایق ورود به دارالحیات شدید، فردا صبح باتفاق من (آمون) را شست و شو خواهید كرد و لباس او را عوض خواهید نمود و آنگاه به دارالحیات میروید. بعد از این سخنان كاهن مزبور پرده را مقابل آمون كشید و بدون اینكه دست‌ها را روی زانو بگذارد و سر فرود بیاورد از اطاق خارج شد و در را بست. بمحض اینكه كاهن از اطاق خارج شد شاگردهائی كه از نظر سن بزرگتر از من بودند شروع بصحبت و خنده كردند و از جیب خود گوشت و نان بیرون آوردند و به خوردن مشغول شدند. یكی از آنها هم بیرون رفت و بعد شاگردان گفتند كه او باطاق كاهن می‌رود كه در آنجا غذا بخورد و شب را نیز آنجا خواهد خوابید زیرا نمی‌تواند این جا روی سنگ بخوابد. ولی من روزه داشتم و حاضر نشدم كه از غذای دیگران بخورم و خوردن غذا را در حالی كه (آمون) در پس پرده است كفر می‌دانستم. جوانان دیگر بعد از غذا خوردن به بازی با استخوان (مقصود قاپ‌بازی است – مترجم) مشغول شدند و آنگاه هر یك از آنها روی سنگهای مسطح و صیقلی كف اطاق دراز كشیدند و بخواب رفتند. ولی من نمیتوانستم بخوابم و دائم در فكر (آمون) بودم و اوراد مذهبی خودمان را می‌خواندم و گوش فرا می‌دادم چه موقع صدای (آمون) را خواهم شنید. تا این كه سپیده صبح دمید ولی من صدای آمون را نشنیدم و نزدیك طلوع فجر بطرزی مبهم حس كردم كه پرده‌ای كه مقابل آمون بود قدری تكان خورد. در بامداد نگاهبانان معبد بوق زدند و درها باز شد و مردم وارد معبد گردیدند و من صدای آنها را مثل همهمة امواج دریا كه از دور بگوش برسد می‌شنیدم. وقتی آفتاب طلوع كرد كاهن باتفاق همان جوان كه شب رفته بود در بستری راحت بخوابد وارد اطاق گردید و من از قیافه هر دوی آنها فهمیدم كه شراب نوشیده‌اند. كاهن خطاب بما گفت ای كسانی كه آرزو دارید وارد دارالحیات شوید آیا دیشب بیدار بودید و عبادت كردید؟ ما به یك صدا گفتیم بلی. كاهن گفت آیا (آمون) با شما صحبت كرد و صدای او را شنیدید؟
قدری سكوت برقرار گردید و بعد یكی از شاگردان بنام موسی گفت بلی او با ما صحبت نمود. سایر شاگردان هم این حرف را تكرار نمودند ولی من چیزی نگفتم برای اینكه (آمون) با من صحبت نكرده بود و حیرت می‌نمودم چگونه دیگران جرئت می‌كنند دروغ بگویند. جوانی كه شب باطاق كاهن رفته، آنجا خوابیده بود، با وقاحتی حیرت‌آور گفت (آمون) بر من هم آشكار شد و اسراری را بمن گفت ولی تاكید كرد كه به هیچكس بروز ندهم و من از شنیدن صدای آرام و با محبت او لذت میبردم. موسی گفت وقتی من (آمون) را دیدم او دست روی سرم گذاشت و گفت ای موسی، من بتو و خانواده‌ات بركت میدهم و تو روزی یكی از اطبای معروف مصر خواهی شد. بعد از موسی یكایك شاگردان، داستانی راجع به این كه (آمون) را دیدند و وی با آنها صحبت كرد جعل نمودند تا این كه نوبت به من رسید و كاهن گفت (سینوهه) آیا تو (آمون) را دیدی و او با تو صحبت كرد؟ گفتم نه... من نه او را دیدم و نه صدایش را شنیدم و فقط نزدیك صبح حس كردم كه قدری پرده تكان می‌خورد. كاهن نگاهی تند به من انداخت و سكوت برقرار شد. یكی از جوان‌ها كه از بدو ورود به مدرسه با من دوست شده بود دست كاهن را گرفت و او را كناری برد و بعد آهسته با وی صحبت كرد و وقتی آن سه نفر مراجعت كردند كاهن با لحن خشم‌آلود گفت (سینوهه)،‌ چون در عقیدة صمیمی و پاك تو هیچ تردید وجود ندارد ممكن است (آمون) با تو صحبت كند. و آنگاه به اشاره وی همان جوان پرده را عقب زد و مرا مقابل مجسمه (آمون) برد و وادارم كرد كه طبق معمول سر بر زمین بگذارم و بهمان حال گذاشت. یك مرتبه، صدائی در اطاق پیچید و خطاب به من گفت سینوهه ... سینوهه... من دیشب میخواستم با تو صحبت كنم ولی تو كه تنبل هستی خوابیده بودی. من سر را بلند كردم و متوجه شدم كه صدا از دهان (آمون) خارج میشود و بعد همان صدا گفت (سینوهه) من (آمون) هستم و بجرم غفلتی كه دیشب كردی می‌باید تو را در كام خدای بلع‌كننده بیندازم ولی چون میدانم كه بمن اعتقاد داری این مرتبه تو را می‌بخشم و.... من دیگر متوجه نشدم كه آن صدا چه گفت زیرا فهمیدم صدای مزبور كه من تصور میكردم صدای (آمون) می‌باشد غیر از صدای همان كاهن نیست و از استنباط این موضوع یك حال نفرت و خشم و عبرت شدید بمن دست داد. تا این كه كاهن آمد و مرا از زمین بلند كرد و گفت بیا و در شست و شو و تجدید لباس (آمون) شركت كن. من درست نمیدانم چگونه برای شستن و خشك كردن و تجدید لباس مجسمه (آمون) با دیگران كمك كردم زیرا حواسم پریشان شده بود و حس مینمودم كه یك ضربت بزرگ و غیر قابل جبران به اعتقاد من وارد آمده است. آن روز روغن مقدس بر سر من و دیگران مالیدند و یك پاپی‌روس (كاغذ مصری – مترجم) بمن دادند كه حكم ورود من به دارالحیات بود و وقتی تشریفات ورود من به دارالحیات در آن روز خاتمه یافت و من از معبد خارج گردیدم كه بخانه بروم از فرط نفرت و تاثر دچار تهوع شدم.

جمعه 13/5/1391 - 19:3 - 0 تشکر 490288

فصل چهارم - تحصیل در دارالحیات



استادان مدرسه طبی دارالحیات، پزشكان سلطنتی بودند و كمتر در دارالحیات حضور بهم می‌رسانیدند. برای اینكه بیماران توانگر به آنها مراجعه میكردند و اوقات آنها طوری صرف مداوای بیماران می‌گردید كه فرصتی برای حضور در دارالحیات باقی نمی‌ماند. ولی گاهی از اوقات كه اطبای عادی از عهده مداوای بیماران بر نمی‌آمدند از اطبای مزبور درخواست می‌كردند كه بدارالحیات بیایند و بیماران را مداوا كنند و بدین ترتیب در شهر طبس بی‌بضاعت‌ترین بیماران، در صورتی كه اطبای دیگر نمی‌توانستند آنها را معالجه كنند از علم و تجربه یك پزشك سلطنتی استفاده می‌كردند. با اینكه در طبس فقیرترین اشخاص می‌توانستند وارد دارالحیات شوند و در آنجا مورد مداوا قرار بگیرند من آرزو نمی‌كردم كه بجای آنها باشم و از درمان مجانی استفاده كنم. برای اینكه اطبای جوان و محصلین دارالحیات انواع داروهای جدید را در مورد این بیماران فقیر بكار می‌بردند كه بدانند اثر دارو چیست؟ همچنین وقتی میخواستند كه یك مجروح را مورد عمل جراحی قرار بدهند یا جمجمه یك نفر را بشكافند یا شكم بیمار دیگر را باز كنند بدون توسل به داروهائی كه درد را از بین میبرد، مبادرت به این عملیات می‌نمودند. آن داروها گران تمام می‌شد و فقراء قوه خریداری دارو را نداشتند و دارالحیات هم داروهای مزبور را در دسترس بیماران نمی‌گذاشت و گاهی كه انسان وارد دارالحیات می‌شد فریادهای جگرخراش مجروحین را كه تحت عمل جراحی بودند می‌شنید. دوره تحصیلات مدرسه دارالحیات طولانی بود زیرا محصل علاوه بر فرا گرفتن علم طب و فنون شكافتن سر و شكم و معالجه ریه و كبد و كلیه و مثانه و امراض زن‌ها و امراض مربوط به زایمان، می‌باید اثر تمام داروها را بداند و اطلاع داشته باشد چگونه داروهای مزبور را از گیاه‌ها بدست می‌آورند و چه موقع باید گیاه را چید و چگونه آن را خشك كرد. محصل مدرسه دارالحیات باید بداند كه هر گیاه طبی در كجاست و چه فصل چیده می‌شود و در نظر اول باید خود گیاه را و خشك شدة آن را بشناسد. مثلاً سی نوع ریشه گیاه طبی را مخلوط می‌كردند و مقابل محصل می‌گذاشتند و می‌گفتند این ریشه‌ها را از هم جدا كنید و من بشما اطمینان می‌دهم كه گاهی اطبای سلطنتی هم راجع به ریشة گیاه‌ها اشتباه می‌كردند زیرا ریشه بعضی از گیاه‌ها طوری بهم شبیه است كه نمی‌توان آنها را تمیز داد.
در این گونه مواقع وسیله شناسائی ریشه‌های گیاه‌های طبی، این است كه طبیب ریشه گیاه را در دهان قرار بدهد و بجود و از روی طعم آن بفهمد كه از چه گیاه است. بعضی از اطبای سلطنتی بر اثر سالخوردگی، دندان نداشتند و مجبور بودند كه ریشه گیاه را بكوبند و وقتی خوب نرم شد آنرا بدهان ببرند و از روی طعم ریشه، بگویند كه از كدام گیاه است. در دارالحیات مشگلترین موضوع‌های تحصیلی عبارت از این بود كه ما بتوانیم بوسیله انگشتان و چشم‌های خود، رد بیماری را احساس كنیم و بدانیم كجای بیمار درد میكند و درد مزبور ناشی از كدام بیماری می‌باشد. چشم‌ها و صورت او پی بمرض ببرد و هنگامی كه انگشت‌ها را روی بدن بیمار می‌كشد درد او را احساس نماید وبهمین جهت در بین محصلینی كه وارد دارالحیات می‌شدند جز چند نفر از آنها بقیه طبیب واقعی نبودند بلكه پزشك ظاهری بشمار می‌آمدند. حتی اگر طبیب سلطنتی هم می‌شدند، باز فاقد شم شناسائی امراض بودند. در دارالحیات دو نوع امراض مورد مطالعه قرار میگرفت یكی بیماریهایی كه ناشی از جسم است و این بیماریها بر اثر غذای پخته و پیری تولید می‌شود. و دوم بیماریهای ناشی از روح زیرا روح مولد بیماری میشود و برای اینكه تولید بیماری كند، این وظیفه را بارواح كوچك می‌سپارد و ارواح مزبور آنقدر كوچك هستند كه صدها هزار از آنها را می‌توان روی وسعتی بقدر ناخن جا داد ولی هر یك از آنها به تنهائی می‌توانند، مسبب یك بیماری شوند. ما در دارالحیات می‌باید بدانیم چگونه دردها را بوسیلة دواهای مسكن تسكین میدهند و چه باید كرد كه وقتی سر یا شكم یك نفر را می‌شكافند او احساس درد نكند. ما میباید بدانیم چگونه باید بعضی از دردها را افزایش داد زیرا بعضی از امراض را نمی‌توان معالجه كرد مگر بوسیله افزایش درد. یكی از رشته‌های تحصیلی این است كه چگونه ما یك مرض را بوسیلة ایجاد یك مرض دیگر معالجه نمائیم. بدین طریق كه یك مرض خطرناك را بوسیله ایجاد یك بیماری بی‌خطر درمان می‌كردیم و بعد مرض بدون خطر را با سهولت معالجه می‌نمودیم. ما باید بفهمیم كه كدام قسمت از اظهارات بیمار حقیقی و كدام قسمت غیر واقعی یعنی ناشی از تصور و تخیل اوست. زیرا بیمار مثل موجودی كه گرفتار ارواح موذی شده دچار خیالات و تصورات وحشت آور میشود و دردهای واهی در كالبدش بوجود می‌آید و دردهای مزبور را با دردهای واقعی اشتباه مینماید، آنوقت اظهارات او طبیب را دچار اشتباه می‌نماید و از روی سهو مبادرت بمعالجه می‌كند و مریض را می‌میراند. وقتی من در دارالحیات بودم، باین حقیقت پی بردم كه مسئلة استعداد در تربیت پزشك بسیار اهمیت دارد. من متوجه شدم آنقدر كه استعداد در تربیت پزشك اهمیت دارد، تحصیلات دارای اهمیت نیست. زیرا اگر محصل دارای استعداد نباشد، دارالحیات كه بزرگترین مدرسة طبی جهان است، نمی‌تواند او را یك طبیب واقعی كند. كسی كه وارد دارالحیات می‌شود باید عاشق طب و حاضر شود كه در راه این علم، همه چیز خود را فدا كند و در درجة اول، باید استراحت خویش را فدا نماید. من در دارالحیات فهمیدم كه موظع اعتماد بیمار نسبت به طبیب، از لحاظ معالجه بسیار مهم است و بیمار باید ایمان داشته باشد كه طبیب معالج او حاذق و بصیر و مصون از اشتباه است. بهمین جهت پزشك نباید اشتباه كند چون اگر اشتباه كند اعتماد بیماران از او سلب می‌شود و هر دوائی كه این طبیب برای ناخوش‌ها تجویز نماید بدون اثر است. من هنگام تحصیل در دارالحیات فهمیدم كه معنای این جمله كه (اطباء دسته جمعی بیماران خود را دفن می‌كنند) چیست؟ زیرا در خانه‌های اغنیاء كه چند طبیب برای معالجة بیمار احضار می‌شوند، وقتی طبیب دوم و سوم می‌آیند و مشاهده می‌كنند كه طبیب اول اشتباه كرده اشتباه او را بروز نمی‌دهند تا اینكه اعتماد مردم نسبت به اطباء متزلزل نشود. اطبائی كه به منزل اغنیاء می‌روند طبیب سلطنتی هستند و وقتی كه مردم بفهمند یك طبیب سلطنتی اشتباه كرده اعتماد آنها نسبت به تمام اطباء متزلزل می‌شود. عمده این است كه مردم هرگز پی به اشتباه یك طبیب نبرند چون، اگر بدانند كه یك طبیب اشتباه كرده فكر می‌كنند كه هر طبیب ممكن است اشتباه نماید. این است كه هر طبیب دقت دارد كه اشتباه طبیب دیگر را مسكوت بگذارد تا اینكه مردم نسبت بخود او بی‌ایمان نشوند و لذا می‌گویند كه اطباء دسته جمعی بیماران را دفن می‌كنند. در دارالحیات گرچه مستخدم هست ولی مستخدمین مزبور كار نمی‌كنند زیرا در آنجا تمام كارها بر عهده محصلین تازه وارد است. جوانی كه برای تحصیل وارد دارالحیات می‌شود از پست‌ترین مستخدمین جزء، پست‌تر می‌باشد و بدترین و كثیف‌ترین كارها را باو رجوع می‌نمایند. فقط فرزندان اشراف و كاهنین بزرگ به مناسبت این كه ثروت دارند، مستثنی می‌باشند ولی آنها هم كارهای خود را محول به محصلین كم بضاعت می‌نمایند. در نتیجه یك محصل كم بضاعت، هم خدمتگذار دارالحیات می‌شود و هم خدمتگذار توانگر. قبل از اینكه تحقیقات طبی در دارالحیات شروع شود، باید شاگرد از فن نظافت مستحضر گردد و این حقیقت در مغز او فرو برود كه هرگز، در هیچ مورد، نباید یك كاردسنگی یا فلزی را بكار برد مگر این كه قبلا در آتش نهاده باشند. و هرگز نباید پارچه‌ای مورد استفاده قرار بگیرد مگر این كه بدواً آنرا در آبی كه در آن شوره ریخته‌اند بجوشاند. تمام ابزارهای چوبی كه نمی‌توان آنها را در آتش قرار داد، برای هردفعه كه مورد استعمال قرار می‌گیرد باید جوشانیده شود. موضوع نهادن كاردهای سنگی و فلزی در آتش، و جوشانیدن پارچه‌ها در آب مخلوط با شوره، طوری حواس مرا پریشان كرده بود كه نیمه‌شب ، از وحشت از خواب می‌جستم و تصور می‌كردم كه كاردی را بدون قراردادن در آتش مورد استفاده قرار داده‌ام. من در خصوص این مسائل كه در تمام كتابهای طبی نوشته شده، زیاد صحبت نمی‌كنم برای اینكه هر كس یك كتاب طبی بخواند می‌تواند باین نكات پی ببرد. بلكه راجع به چیزهائی صحبت خواهم كرد كه هنوز در هیچ كتاب طبی نوشته نشده و ممكن است كه در آینده هم نوشته نشود. دارالحیات دارای لباس مخصوص بود كه ما وقتی وارد آن شدیم لباس مزبور را پوشیدیم این لباس هم مثل تمام چیزهائی كه در دارالحیات بكار میرفت در آب مخلوط با شوه جوشانیده می‌شد. تمام محصلین در آنجا، یك شكل لباس می‌پوشیدند ولی گردن‌بند آنها فرق داشت، و هر قدر محصل در تحصیلات خود جلو می‌رفت گردن‌بندی دیگر از گردن می‌آویخت. من بجائی رسیده بودم كه می‌توانستم دندانهای مردان نیرومند را بیرون بیاورم و دمل‌ها را بشكافم و جراحات آنرا خارج كنم. و استخوانهای اعضای شكسته را طوری كنار هم قرار بدهم كه جوش بخورد و فرقی با استخوان سالم نداشته باشد. بطریق اولی می‌توانستم اجساد را مومیائی كنم زیرا مومیائی كردن اجساد، نزد ما یك عمل طبی نیست بلكه افراد عادی هم كه سواد ندارند، می‌توانند بدستور یك پزشك جسدی را مومیائی كنند. من از هیچ زحمت سخت رو گردان نبودم برای این كه طب را دوست می‌داشتم و لذا داوطلبانه هنگام اعمال جراحی، در مورد بیماران غیر قابل علاج، كثیف‌ترین كارها را تقبل می‌نمودم تا ببینم كه پزشكان سلطنتی چگونه بیماران غیر قابل علاج را كه از هر ده نفر آنها، 9 نفر می‌مردند، مورد معالجه قرار میدهند. پزشكان سلطنتی برای درمان بیماران غیرقابل علاج طوری معالجه می‌كردند كه تمساح را هم نمی‌توان، آنطور بدون ملاحظه مورد مداوا قرار داد و من خوب می‌فهمیدم كه مردم بی‌جهت از مرگ می‌ترسند، زیرا خود مرگ ترس ندارد بلكه برای بسیاری از اشخاص موهبتی بزرگ شبیه به موهبت دیدار خدای (آمون) است. این بیماران غیر قابل علاج، تا روزی كه زنده بودند دائم از درد بر خود می‌پیچیدند ولی وقتی كه می‌مردند در قیافة آنها حال آرامش و آسایش پدیدار میشد بطوری كه هر كس آنها را می‌دید می‌فهمید كه آسوده شده اند. در حالی كه من جهت فرا گرفتن فنون طب، زیر دست اطبای سلطنتی، بیماران غیرقابل علاج را معالجه می‌كردم ناگهان اعجازی شبیه به آن اعجاز كه در مدرسه ظهور كرده بود بر من ظاهر شد، و در روح من، این فكر بوجود آمد: (برای چه؟) من تا آن موقع بفكر (برای چه) نیفتاده بودم و در آن وقت متوجه گردیدم كه (برای چه) كلید حقیقی تمام اسرار است و اگر كسی بتواند بخود بگوید (برای چه) و جواب این سئوال را از روی صمیمیت پیدا كند می تواند به تمام اسرار پی ببرد علت اینكه من توانستم متوجه شوم كه (برای چه) وجود دارد از این قرار است:
یك روز زنی چهل ساله كه تا آن موقع فرزند نزائیده بود به دارالحیات آمد و وحشت‌زده گفت كه نظم ماهیانه او قطع شده و چون بچهل سالگی رسیده دیگر بچه نخواهد زائید و سئوال كرد كه آیا قطع قاعدة زنانگی او ناشی از سالخوردگی می‌باشد یا اینكه یك روح موذی در بدنش جا گرفته است. من بزن گفتم كه طبق كتاب عمل خواهم كرد تا بدانم قطع قاعدة زنانگی تو ناشی از آبستن شدن هست یا نه؟ ولی تو بعد از این باید هر روز باینجا بیائی و هر دفعه هنگامی وارد دارالحیات شوی كه بتوانی ادرار خود را بما بدهی. زن پرسید شما ادرار مرا چه خواهید كرد؟ من گفتم با ادرار تو، گندم خواهیم رویانید. بعد همانطور كه در كتاب نوشته‌اند، من دو پیمانه كوچك گندم را مقابل آفتاب در زمین كاشتم و روی یكی از آنها آب معمولی ریختم و روی زمین دیگر ادرار آن زن را پاشیدم و نشانی‌های دقیق گذاشتم كه دو مزرعه را با هم اشتباه نكنم. از آن پس هر روز، آن دو مزرعه كوچك را یكی با آب معمولی و دیگری با ادرار آن زن آبیاری می‌كردم. پس از چند روز مزرعه‌ای كه با ادرار آن زن آبیاری می‌شد، قوت گرفت و ساقه‌های گندم قوی گردید، در صورتی كه گندم‌های مزرعه دیگر ضعیف بود و من بزن گفتم خوشوقت باش زیرا قطع قاعده زنانه تو ناشی از سالخوردگی نیست بلكه (آمون) نسبت بتو بذل توجه كرده و تو را باردار نموده است. زن از این بشارت بگریه در آمد و یك حلقه نقره بوزن دو دنیه بمن داد. (دنیه – یا – دین – قدری كمتر از یك گرم یعنی نهصد میلی‌گرم است و گویا همین كلمه می‌باشد كه در اعصار بعد دینار گردید – مترجم) زیرا زن بدبخت امیدوار شدن فرزند را از دست داده بود و فكر می‌نمود كه هرگز باردار نخواهد گردید. بعد از من سئوال كرد كه آیا فرزند من پسر خواهد بود یا دختر؟
من چون میدانستم كه مادران بیشتر آرزو دارند كه دارای پسر شوند گفتم فرزند تو پسر خواهد گردید. ولی این قسمت را از روی خیال گفتم زیرا در كتاب راجع باین موضوع چیزی نوشته نشده بود ولی فكر می‌كردم كه وقتی زنی باردار است شانس این كه نوزاد او پسر یا دختر باشد متساوی است. بعد از این كه زن مزبور با شادمانی از دارالحیات بیرون رفت، من به خود گفتم برای چه، یكدانه گندم از چیزی اطلاع دارد كه یك طبیب نمی تواند بدان پی ببرد. زیرا هیچ طبیب نمی‌تواند در ماه اول و دوم بارداری قبل از اینكه شكم زائو بالا بیاید بگوید كه زنی باردار هست یا نه؟ فقط خود زن بمناسبت قطع نظم زنانگی می‌تواند بدین موضوع پی ببرد ولی بعضی زنها، مثل آن زن قادر نیستند كه اینموضوع را دریابند. در آنروز برای اولین مرتبه مفهوم (برای چه؟) بذهن من رسید و نزد یكی از استادان رفتم و باو گفتم برای چه دانه‌گندم می‌تواند بفهمد كه زنی باردار هست یا نه، ولی ما نمی‌توانیم بفهمیم. استاد نظری از روی حیرت بمن انداخت و گفت برای اینكه این موضوع در كتاب نوشته شده است. ولی این جواب مرا قانع نكردو نزد استاد دیگر كه وی فرزندان سلطنتی را میزایانید رفتم و از او پرسیدم برای چه یك مشت گندم كه در زمین كاشته شده بما می‌فهماند كه زنی باردار هست یا نه؟ زایندة فرزندان سلطنتی گفت برای اینكه (آمون) كه خدای تمام خدایان است اینطور مقرر كرده كه وقتی گندم را بوسیلة ادرار زن باردار آب می‌دهند بهتر رشد می‌كند. وقتی این جواب را بمن می‌داد، من متوجه شدم كه مرا بنظر یك روستائی بی‌سواد مینگرد و من با این سئوال نزد او خیلی كوچك شده‌ام. ولی جواب او مرا قانع نكرد و فهمیدم كه او و سایر اطبای سلطنتی، فقط متن كتاب‌ها را می دانند و از علت بكار بردن‌ دواها بدون اطلاع هستند و هیچ یك در صدد برنیامده‌اند كه از خود بپرسند برای چه باید هر كارد سنگی و فلزی را قبل از بكار بردن در آتش قرار داد. یكروز از یكی از اطبای سلطنتی پرسیدم برای چه وقتی تار عنكبوت و كفك را روی زخم می‌گذاریم معالجه می‌شود و در جواب من گفت برای اینكه در كتاب چنین نوشته‌اند و رسم اینطور بوده است. در كتاب اجازه داده شده بود شخصی كه كارد سنگی یا فلزی را بكار میبرد در بدن انسان مبادرت بیكصد و هشتاد و دو عمل جراحی نماید. طرز هر یك از 182 عمل در كتاب ذكر شده بود و وقتی من پرسیدم كه برای چه نمی‌توان 183 عمل كرد بمن جواب می‌دادند كه كتاب اینطور نوشته و رسم چنین است و باید از رسوم و آنچه در كتاب نوشته شده پیروی كرد. اشخاصی بودند كه لاغر می‌شدند و صورتشان سفید می‌گردید ولی اطباء نمی‌توانستند كه مرض آنها را كشف نمایند. ولی در كتاب نوشته شده بود كه این گونه اشخاص كه بدون هیچ بیماری، لاغر می‌شوند و رنگشان سفید می‌شود باید كبد جانوران را بدون اینكه طبخ نمایند بخورند. وقتی از اطبای سلطنتی سئوال میكردم كه برای چه این‌ها كه كبد خام جانوران را میخورند فربه می‌شوند و سفیدی صورت آنها از بین می‌رود می‌گفت برای اینكه در كتاب چنین نوشته شده یا اینكه رسم همیشگی اینطور بوده است. من متوجه شدم كه سئوالات من سبب گردیده كه شاگردها و استادان طوری دیگر بمن نظر می‌اندازند و مثل اینكه در صحت عقل من تردید دارند یا اینكه فكر می كنند كه من احمق هستم و راجع بمسائل بدیهی توضیح می‌خواهم. ما هرگز از دارالحیات بیرون نمی‌رفتم زیرا بقدری كار داشتیم كه نمی‌توانستیم بیرون برویم و بعلاوه، در سال اول و دوم، خروج از دارالحیات ممنوع بود و نگهبانان بهیچ محصل اجازه بیرون رفتن نمیدادند. ولی از سال سوم محصلین اجازه داشتند كه از دارالحیات خارج شوند مشروط بر اینكه لطمه‌ای به تحصیل آنها نزند. سال اول و دوم بر من گذشت سال سوم فرا رسید و در همین سال بود كه آن زن یك حلقة نقره بمن داد و برای اولین مرتبه فكر (برای چه) در خاطرم پدیدار گردید. در سال سوم بین تمام محصلین دارالحیات من از حیث بضاعت از همه پست‌تر بودم و بهمین جهت حمل اجساد بمن واگذار شد. وقتی سری را می‌شكافتند و شكمی را می‌دریدند و آن شخص میمرد من باید لاشه او را از دارالحیات خارج كنم. ولی هیچكس غیر از آنهائی كه خود كاركنان دارالحیات بودند نمی‌فهمیدند كه من لاشه‌ای را خارج می كنم. زیرا لاشه‌ها را از درب عقب دارالحیات خارج می‌كردم و بعد از خروج هر لاشه، من در حوض خارجی دارالحیات كه پیوسته آب نیل از روی آن می‌گذشت خود را می‌شستم. یكروز بعد از خارج كردن یك لاشه و شست و شو در حوض لباس خود را پوشیدم و خواستم برگردم كه یك مرتبه صدای زنی گفت ای پسر جوان و زیبا اسم تو چیست؟ من دیدم زنی كه اسم مرا می‌پرسید جامه كتان در بر دارد و جامه او بقدری ظریف است كه سینه او دیده می‌شود. معلوم بود كه زن مزبور ثروتمند است زیرا بیش از ده حلقه طلا و نقره در دست او دیده می‌شد و لب‌های سرخ و چشم‌های سیاه داشت و از موهای سرش كه روغن بآن زده بود بوئی خوش بمشام من میرسید و نمی‌دانم چرا من، كه در دارالحیات زنهای زیاد را دیده بودم كه همه بیمار بودند وقتی آن زن را دیدم خجالت كشیدم در صورتیكه زنهای دیگر، كه من كارد سنگی خود را روی بدن آنها بحركت در می‌آوردم، سبب خجالت من نمی‌شدند. زن بمن تبسم كرد و گفت چرا جواب نمی‌دهی؟ و پرسید اسم تو چیست؟ جواب دادم اسمم (سینوهه) است. زن گفت چه نام قشنگ داری، و تو كه با سر تراشیده این قدر زیبا هستی اگر موی سر داشته باشی چقدر زیبا خواهی شد. من خیال میكنم بعد از شنیدن این حرف سرخ شدم زیرا اولین مرتبه بود كه زنی آن طور با من حرف میزد و برای اینكه خجالت خود را پنهان كنم و حرفی بزنم گفتم آیا تو بیمار هستی و آمده‌ای خود را معالجه كنی؟ زن خنده‌كنان گفت بلی من بیمار هستم ولی نه بیمار معمولی و چون كسی را ندارم كه با او تفریح كنم امروز اینجا آمدم كه ببینم كدام یك از جوانان این جا مورد پسند من قرار می‌گیرد. وقتی آن زن این حرف را زد من طوری شرمنده شدم كه ترسیدم و خواستم بروم و او پرسید (سینوهه) كجا می‌روی؟ گفتم كار دارم و باید برگردم. زن پرسید (سینوهه) تو اهل كجا هستی؟ گفتم من اهل همین جا هستم زن گفت دروغ می‌گوئی زیرا رنگ بدن و صورت تو سفید است و گوش‌ها و بینی و دست‌های كوچك و قشنگ داری و وقتی من از دور تو را دیدم تصور كردم كه دختری لباس محصلین دارالحیات را پوشیده است. وقتی این حرف‌ها را شنیدم نمی‌دانم چرا قلبم بطپش در آمد و یك حال غیر عادی و حیرت‌آور در خود احساس كردم و زن گفت (سینوهه) آیا تو هرگز لب‌های خود را روی لبهای یك زن جوان نهاده‌ای و میدانی چقدر لذت دارد. گفتم نه... من هرگز لبهای خود را روی لب یكزن جوان نگذاشته‌ام. .... زن گفت اسم من (نفر) است و چون همه می‌گویند كه من زیبا هستم مرا باسم (نفر نفر نفر) می‌خوانند ( كلمة نفر در زبان مصری قدیم یعنی زیبا و نفر نفر نفر كه تكرار سه كلمة زیبا می‌باشد مبالغه صفت زیبائی بود و این نوع مبالغه در زبان محاوره فارسی نیز هست مثل این كه میگویند (خیلی خیلی باهوش) اما در نوشتن این نوع مبالغه دور از فصاحت است – مترجم) و من بعد از ورود باینجا، زیبائی تو را پسندیدم و از تو دعوت میكنم كه بخانة من بیائی تا باتفاق بنوشیم و من بتو یاد بدهم كه چگونه باید با یك زن جوان بازی كرد. یادم آمد كه پدرم گفته بود اگر زنی بتو گفت كه تو زیبا هستی باید از او بپرهیزی زیرا در سینه این نوع زن‌ها آتشی شعله‌ور است كه تو را می‌سوزاند و گفتم: نفر نفر نفر (و از تكرار این اسم لذت میبردم) در سینة تو آتشی وجود دارد كه مرا می‌سوزاند. زن خندید و گفت كه بتو گفت كه در سینة من آتشی وجود دارد كه تو را می‌سوزاند؟ جواب دادم كه پدرم این حرف را زد. دست مرا گرفت و روی سینه خود یعنی روی پیراهن نهاد و گفت آیا تو در این جا احساس وجود آتش می‌كنی و دست تو میسوزد؟ گفتم نه.... زن پیراهن كتان خود را عقب زد و دستم را روی سینه خود نهاد و گفت شاید پیراهن من جلوی شعله‌های آتش را می‌گیرد.... و دست خود را این جا بگذار و ببین كه آیا آتش در سینه من وجود دارد یا نه؟ من نه فقط احساس آتش نكردم بلكه حس نمودم كه وقتی دست من روی سینة او قرار گرفت یك لذت بدون سابقه بمن دست داد و زن كه متوجه شد مقاومت من را در هم شكسته گفت (سینوهه) بیا برویم تا بنوشیم و من مثل كنیزی كه خود را در دسترس صاحب خود قرار می‌دهد خویش را در دسترس تو قرار بدهم. من كه از پیشنهاد زن جوان ترسیده بودم گفتم: (نفر نفر نفر)، از من صرفنظر كن زیرا من می‌ترسم. زن گفت از چه می‌ترسی؟ گفتم از تو می‌ترسم و بیم دارم كه بخانة تو بیایم. زن خنده‌كنان گفت پسر فرعون آرزوی مرا دارد و جوانان ثروتمند به من حلقة طلا میدهند كه روزی یا شبی را با من بگذرانند و من درخواست آنها را نمی‌پذیرم و از این جهت خواهان تو شدم كه تو زیباترین جوان مصری هستی، و من هرگز مردی را به زیبائی تو ندیده‌ام. گفتم (نفر نفر نفر) بمن رحم كن و راضی مشو كه من مثل مردهای دیگر بشوم و طهارت خود را از دست بدهم زیرا مردی كه با زنی كه خدای (آمون) برای او در نظر نگرفته بخوابد، طهارت خود را از دست میدهد زن خنده‌كنان گفت (سینوهه) تو بسیار ساده هستی و من حیرت می‌كنم كه زن‌های طبس چگونه تا امروز تو را بحال خود گذاشته‌اند زیرا محال است یك پسر زیبا مثل تو، در كوچه‌های این شهر حركت كند و چند دختر او را تعقیب ننمایند مگر این كه پیوسته با پدر و مادر خود باشند. آنگاه گفت (سینوهه) اكنون كه نمی‌خواهی بخانة من بیائی و بگذاری كه من با تو تفریح كنم یك هدیه بمن بده. می‌خواستم حلقة نقره را كه زن باردار بمن داده بود بآن زن بدهم و او گفت این حلقه شایستگی مرا ندارد و تو باید هدیه‌ای بمن بدهی كه شایسته من باشد. گفتم من یك جوان فقیر هستم و پدر و مادرم نیز فقیر می‌باشند و نمی‌توانم بتو یك هدیة گران‌بها بدهم. زن گفت در اینصورت هدیه‌ای از من بپذیر. و یك انگشتر از انگشت خود بیرون آورد و من دیدم كه روی انگشتر یك نگین سبز رنگ وجود دارد و آنرا بمن تقدیم كرد. من خواستم از پذیرفتن انگشتر او خودداری كنم ولی گفت من یك زن ثروتمند هستم و دادن این انگشتر بتو برای من تاثیری ندارد، ولی سبب خواهد شد كه تو مرا فراموش نكنی و شاید روزی بیاید كه تو این خجلت را كنار بگذاری و نزد من بیائی و در آن روز خواهی توانست در ازای این انگشتر هدایائی گران‌بها بمن بدهی. انگشتر را از او پذیرفتم و زن جوان با تبسم مرا ترك كرد و من حس می‌نمودم كه بعد از خروج از معبد سوار تخت روان خواهد شد و بخانة خود خواهد رفت.

جمعه 13/5/1391 - 19:4 - 0 تشکر 490289

فصل پنجم - اندرز هنرمند مجسمه‌ساز



(پاتور) طبیب سلطنتی كه عنوان رسمی او سرشكاف بود روزی كه بخانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم بمن گفته بود كه در دارالحیات باید مطیع و منقاد باشم و هرگز ایراد نگیرم و هر چه میگویند بیذیرم ولی من كه نمی‌توانستم حس حقیقت‌جوئی خود را تسكین بدهم می‌گفتم (برای چه). اطبای سلطنتی كه معلمین دارالحیات بودند و شاگردان آنجا از این كنجكاوی بشدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصیل خود در دارالحیات فهمیدم كه (پاتور) برای چه گفته بود كه نباید ایراد بگیرم و هر چه بمن میگویند بی‌چون و چرا بپذیرم. ولی گفتم كه دانائی مثل تیزاب است و قلب انسان را می‌خورد و مرد دانا نمی‌تواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند. كسی كه بذاقه احمق است از نادانی خود رنج نمی‌برد ولی آنكس كه حقیقتی را دریافته نمی‌تواند خود را همرنگ احمق‌ها نماید. وقتی من می‌دیدم اطبائی كه شهرت آنها در جهان پیچیده و بیماران آنها از بابل و نینوا برای معالجه نزد آنها می‌آیند، آنقدر شعور ندارند كه بفهمند برای چه یك دوا را تجویز می‌كنند و فقط می‌گویند در كتاب چنین نوشته نمی‌توانستم خودداری و سكوت كنم. نتیجه كنجكاوی و ایرادگیری من این شد كه در دارالحیات مانع از ترقی من گردیدند و نگذاشتند كه من وارد مراحل بعدی تحصیلات خود بشوم. محصلینی كه با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پیش رفتند ولی من در سال سوم دارالحیات بجا ماندم در صورتیكه می توانم بگویم كه در بین محصلین مزبور كه با من درس می‌خواندند هیچ‌كدام استعداد مرا برای تحصیل نداشتند و هیچ‌یك مانند من عاشق طبابت نبودند. خوشبختانه در تمام مدتی كه من بحكم اطبای سلطنتی عقب افتاده بودم اسمی از (آمون) نبردم و فقط از سایرین می‌پرسیدم برای چه؟ چون اگر نامی از (آمون) می‌بردم و میگفتم كه (آمون) نفهمیده و چون خود بی‌اطلاع بوده، دیگران را دچار اشتباه كرده مرا از دارالحیات بیرون می‌نمودند و من كه دیگر نمی‌توانستم در طبس تحصیل كنم، مجبور بودم كه بسوریه یا بابل بروم و زیر دست یكی از اطباء بكار مشغول شوم تا بمیرم.
لیكن اطبای سلطنتی برای اخراج من از مدرسه طب دستاویز نداشتند و بهمین اكتفاء می‌كردند كه مانع از ترقی من در مراحل تحصیل شوند. بعد از اینكه سالها از سكونت من در دارالحیات گذشت، روزی لباس مدرسه را از تن بیرون آوردم و خود را تطهیر نمودم و با لباس عادی از مدرسه خارج شدم تا اینكه نزد پدر و مادر بروم. هنگامی كه از خیابانهای طبس عبور می‌كردم دیدم كه وضع شهر عوض شده و عده‌ای زیاد از سكنه سوریه و سیاه‌پوستان با لباس‌های فاخر در شهر حركت می‌كنند در صورتیكه در گذشته شماره این اشخاص زیاد نبود. دیگر این كه از هر طرف صدای موسیقی سریانی (موسیقی كشور سوریه – مترجم) بگوش می‌رسید و این صدا از خانه‌های مخصوص عیاشی بیرون می‌آمد. با این كه در شهر علائم ثروت و عشرت زیاد شده بود مردم را نگران می دیدم و مثل این بود كه همه، جون انتظار یك بدبختی را می‌كشند، نمی‌توانند كه از زمان حال استفاده نمایند و خوش باشند. من هم مثل مردم نگران و اندوهگین بودم زیرا می‌فهمیدم كه عمر من در دارالحیات تلف می‌شود و نمی‌گذارند كه من ترقی كنم. وقتی به منزل رسیدم از مشاهده پدر و مادرم بسیار متاسف شدم كه هر دو پیر شده‌اند. پدرم طوری كهن‌سال شده بود كه برای دیدن خطوط می‌باید كاغذ را طوری بصورت نزدیك كند كه به بینی او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت می‌كرد و دانستم كه او و پدر من، موفق شده‌اند كه با صرف تمام صرفه‌جوئی خویش، قبری را در طرف مغرب رود نیل، كنار قبرستانی كه كاهنین، اراضی آنرا ببهای گزاف میفروختند خریداری نمایند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اینكه قبر مادرم را كه پدرم نیز باید در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و میدیدم كه قبر مزبور با آجر ساخته شده و یك عمارت كوچك است كه دیوارهای آن دارای اشكال و كلمات معمولی می‌باشد. پدر و مادرم از آغاز زندگی زناشوئی آرزو داشتند كه مقبره‌ای از سنگ داشته باشند تا اینكه در آینده، باران و آفتاب و طغیان‌های غیر عادی رود نیل قبر آنها را ویران نكند. ولی به آرزوی خود نرسیدند و مجبور شدند كه یك مقبرة آجری بسازند. در آنجا كه قبر والدین مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشكل هرم از دور دیده می‌شد و هر دفعه كه والدین من اهرام را میدیدند آه می‌كشیدند زیرا می‌دانستند كه اهرام هرگز ویران نمی‌شود، و باران و آفتاب و طغیان‌های غیر عادی رود نیل، خللی در اركان آنها بوجود نمی‌آورد. من برای والدین خود یك كتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اینكه مردند، كتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدین من در دنیای دیگر بر اثر غلط بودن كتاب اموات، گم نشوند. بعد از اینكه از تماشای قبر فارغ شدیم بخانه مراجعت كردیم و مادرم بمن غذا داد و پدرم از تحصیلات من پرسید و گفت فرزند، برای مرگ خود چه فكر كرده‌ای. (خوانندگان باید متوجه باشند هر نكته‌ای كه در این كتاب می‌خوانند یك حقیقت تاریخی است و ارزش این كتاب در دنیا و اینكه تاكنون بتمام زبانها ترجمه شده بمناسبت همین نكات تاریخی می‌باشد و مثلاً در اینجا یك پدر پیر كه در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال می‌كند: (برای مرگ خود چه فكر كرده‌ای) چون در مصر باستانی، از آنموقع كه یكنفر بسن بلوغ میرسید تا آخرین روز زندگی در فكر تهیه وساثل زندگی بعد از مرگ بود و اهرامی كه در مصر ساخته شده نیز برای همین منظور بوده است – مترجم). گفتم پدر، من هنوز درآمدی ندارم كه بتوانم در فكر مرگ باشم و بمحض اینكه دارای درآمد شدم فكر زندگی دنیای دیگر را خواهم كرد.
در غروب خورشید از پدر و مادرم جدا گردیدم و به آنها گفتم كه بدارالحیات میروم ولی بعد از خروج از منزل راه مدرسة هنرهای زیبا را كه در یك معبد بود پیش گرفتم زیرا میدانستم كه یكی از دوستان قدیم من در آنجاست. این شخص جوانی بود موسوم به (توتمس) كه استعدادی زیاد برای هنرهای زیبا داشت و مدتی بود كه یكدیگر را ندیده بودیم. وقتی وارد مدرسة هنرهای زیبا شدم دیدم شاگردان براهنمائی معلم خود مشغول كار هستند و تا اسم (توتمس) را شنیدند از نفرت آب دهان بر زمین انداختند و یكی گفت او را از این مدرسه بیرون كرده‌اند. دیگری گفت اگر میخواهی او را پیدا كنی بجائی برو كه در آنجا بخدایان ناسزا می‌گویند زیرا (توتمس) بخدایان ناسزا می‌گوید سومی گفت هرجا كه نزاغ میكنند (توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح می‌شود. ولی بعد از اینكه معلم بیرون رفت و شاگردها دانستند كه وی حضور ندارد بمن گفتند كه تو او را در دكه موسوم به (سبوی سوریه) خواهی یافت و این دكه در انتهای محلة فقراء و ابتدای محله اغنیاء قرار گرفته و هنرمندان بی‌بضاعت و كسانی كه از مدرسة هنرهای زیبا رانده شده‌اند شب‌ها در آن دكه جمع می‌شوند و پاطوقشان آنجا است. من بدون زحمت دكه مزبور را پیدا كردم و دیدم كه (توتمس) با لباسی كهنه، در گوشة آن نشسته و مثل این كه بتازگی نزاع نموده زیرا یك ورم روی پیشانی او دیده می‌شد.
(توتمس) همینكه مرا دید دست را بلند كرد و گفت (سینوهه) تو كجا و اینجا كجا، چطور شد كه باینجا آمدی؟ من فكر می‌كردم كه تو یك پزشك بزرگ شده‌ای. گفتم قلب من پر از اندوه است و احتیاج بدوستی داشتم كه بتوانم با او چیزی بنوشم زیرا پدرم گفته قدری نوشیدن برای رفع غم و شادمان كردن خوب است و از این جهت اندوهگین هستم كه كسی نمی‌تواند جواب (برای چه) را بدهد ولی كسانی كه از عهدة این جواب بر نمی‌آیند مرا بچشم دیوانه می‌نگرند. (توتمس) دستهای خود را بمن نشان داد كه بفهماند برای خریداری آشامیدنی فلز ندارد. ولی من دو حلقة نقره را كه در دست داشتم باو نشان دادم و یكی از آنها همان حلقة بود كه زن آبستن بمن داد و دكه‌دار را طلبیدم و او نزدیك آمد و دو دستش را روی زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسیدم چه نوع آشامیدنی دارید؟ وی گفت در اینجا هر نوع آشامیدنی كه بخواهید یافت می‌شود و من آشامیدنی خود را در ساغرهای رنگارنگ بشما خواهم نوشانید تا اینكه از مشاهدة ساغر قلب شما زودتر شادمان شود. (توتمس) دستور داد برای ما آشامیدنی مخلوط به عطر نرگس بیاورند و یك غلام آمد و روی دست ما آب ریخت و بعد یك ظرف تخمه برشته هندوانه روی میز نهاد و سپس آشامیدنی آورد و من دیدم پیمانه‌هائی كه آشامیدنی در آن ریخته می‌شود، شفاف و رنگین است. (توتمس) آشامیدنی را بیاد اینكه مدرسة هنرهای زیبا و معلمین آن گرفتار خدای بلعنده شوند نوشید و من هم بیاد اینكه تمام كاهنین (آمون) گرفتار همان خدا شوند نوشیدم ولی آهسته صحبت كردم و (توتمس) گفت نترس، تمام مشتری‌های این دكه، مثل ما دارای فكر آزاد هستند. بعد از دو پیمانه، نور آشامیدنی، قلب ما را روشن كرد و من گفتم در دارالحیات من از غلامان سیاه‌پوست پست‌تر هستم و با من طوری رفتار می‌كنند كه گوئی تبهكار میباشم. (توتمس) پرسید چرا با تو اینطور رفتار می‌كنند؟ گفتم برای اینكه من میگویم (برای چه). (توتمس) گفت تو مستوجب بزرگترین مجازات‌ها هستی زیرا وقتی می‌گوئی (برای چه) به آئین و معتقدات و ثروت واقتدار كسانی كه در مصر حكومت می‌نمایند حمله‌ور میشوی... و آنها كه می‌دانند سئوال تو پایة قدرت و ثروت و سعادت آنانرا متزلزل می‌نماید مجبورند كه تو را از در برانند و من حیرت می‌نمایم چگونه تو را هنوز از دارالحیات نرانده و به سرنوشت من كه از مدرسة هنرهای زیبا رانده شده‌ام مبتلا نكرده‌اند. اینها كه تو میبینی گرچه از حیث شكل و قامت و رنگ پوست بدن و حتی معتقدات مذهبی با هم فرق دارند ولی از یك حیث با هم متفق‌العقیده می‌باشند و آن اینكه این موهومات و عقاید سخیف و این تشكیلات را نگاه ‌دارند زیرا این تشكیلات بنفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل این سازمانها حكومت می‌كنند و قدرت دارند و ثروتشان از حساب افزون است. ولی تو میگوئی (برای چه) می‌خواهی اساس این تشكیلات را ویران كنی و نادانی آنها را بثبوت برسانی و لاجرم آنها اگر هم اختلافی با هم داشته باشند، باری علیه تو با یكدیگر متحد می شوند كه تو را از بین بردارند زیرا خطر تو، برای آنها، خیلی بیش از اختلافاتی است كه با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در این كشور وجود دارد آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا كنند، این تشكیلات را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقاید سخیف آن حفظ خواهند كرد و هر كس مخالفت كند او را بنام (آمون) یا بنام فرعون، نابود خواهند نمود. بعد (توتمس) گفت وقتی كه من وارد مدرسة هنرهای زیبا شدم طوری مسرور بودم كه گوئی بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند كرد. من شروع بكار كردم و با قلم روی لوح تصاویری نقش نمودم و آنگاه خاك رست را برای ساختن مجسمه بكار بردم، و اول قالب هر مجسمه را با موم ریختم كه سپس از روی آن مجسمه سنگی را بسازم مثل تشنه‌ای بودم كه بآب رسیده باشد و هر كار را با شوق فراوان بانجام میرسانیدم تا این كه روزی در صدد بر آمدم كه طبق ذوق و تمایل خود مجسمه بسازم و شكل تصویر كنم.
ولی در آنروز یكمرتبه آموزگاران مدرسة هنرهای زیبا زبان باعتراض گشودند و گفتند این مجسمه كه تو میخواهی بسازی مطابق با قانون نیست زیرا همانطور كه هر یك از حروف خط، دارای شكل مخصوص است و غیر از آن نمیتوان نوشت هر یك از اشكال و مجسمه‌ها در هنرهای زیبا نیز دارای شكلی مخصوص میباشد و نمیتوان از آن منحرف شد و شكلی دیگر ساخت و رنگی جدید بكار برد. در آغاز بوجود آمدن هنرهای زیبا، طرز نشستن مردی كه روی زمین جلوس كرده یا ایستاده معلوم شده و ما هم باید همانطور كه پدران ما كشیده‌اند آنرا بكشیم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند كردن دست و پای الاغ را هنگامی كه راه میرود در اشكال نقاشی معلوم كرده‌اند و اگر ما برخلاف آن بكشیم مرتكب كفر شده‌ایم، و نمیتوان ما را یك هنرمند داشت و هر كس طبق قانون و رسوم، نقاشی كند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه می‌پذیریم و برای كار، بوی (پاپی‌روس) و خاك رست و سنگ و رنگ و قلم و وسائل حجاری میدهیم و هر كس نخواهد كه طبق قوانین قدماء رفتار كند او را از مدرسه هنرهای زیبا بیرون می‌كنیم. ای (سینوهه) منهم مثل تو هستم و در مدرسه، به آموزگاران خود گفتم برای چه باید اینطور باشد و برای چه آنطور نباشد؟ برای چه سینه یك مجسمه همه وقت با رنگ آبی ملون میشود و چرا چشمهای او را قرمز می‌كنند؟ آیا بهتر این نیست كه ما چشمهای یك مجسمه را سیاه كنیم و لباس او را برنگ پارچه‌هائی كه در بردارد در بیاوریم؟ ولی كاهنین كه در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بیرون كردند و بهمین جهت تو اكنون مرا در این دكه با این ورم بزرگ، روی پیشانی مشاهده می‌كنی؟ ولی ای سینوهه، با این كه كاهنین در معبد و مدارسی كه در این معابد بوجود آورده‌اند دو دستی برسوم و آداب و شرایع و شعائر خود چسبیده‌اند و می‌كوشند كه هر فكری جدید را در مشیمه خفه كنند و نگذارند كه هیچكس قدمی برای تحول و تغییر بردارد من خوب حس می‌كنم كه دنیا طوری عوض شده كه حیرت‌آور است. این مردم كه امروز در خیابانهای طبس حركت می‌كنند گرچه هنوز به (آمون) و سایر خدایان مصر عقیده دارند ولی از آنها نمی‌ترسند و در لباس پوشیدن بسیار لاابالی شده‌اند، و این لاابالی‌گری بدرجة بیشرمی رسیده زیرا مردم با وقاحت هر چه تمامتر سینه و شكم خود را زیر پارچه‌های رنگارنگ میپوشانند در صورتیكه خدایان انسان را عریان آفریده‌اند تا اینكه پیوسته عریان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتی زنها هم مانند مردها وقیح شده، لباسهائی در بر مینمایند كه سینه و شكم آنها را پنهان می‌كند. (خواننده باید توجه كند كه آنچه در این كتاب نوشته شده واقعیت‌های تاریخی است و در مصر قدیم لباس مردم طوری بود كه سینه و شكم را نمی‌پوشانید – مترجم). من هر وقت راجع باین اوضاع فكر می‌كنم حدس میزنم كه ما در دوره آخرالزمان زندگی می‌كنیم و عنقریب دنیا بنهایت خواهد رسید. اگر پنجاه سال قبل از این یكزن، یا یك مرد لباسی در بر میكرد كه سینة او را می‌پوشانید، بجرم اهانت بخدایان او را سنگسار می‌نمودند و اینك همین زنها و مردها آزاد در خیابان‌های طبس حركت می‌كنند. اوه! كه دنیا چقدر كهنه شده است و خوشا بحال كسانی كه دوهزار سال قبل از این هرم بزرگ، و هزار سال پیش اهرام كوچك را ساختند و رفتند و زنده نماندند كه این اوضاع را ببینند. پیمانه‌های آشامیدنی علاوه بر این كه قلب ما را شادمان كرده بود، روح ما را طوری سبك نمود كه گوئی ما چلچله‌هائی هستیم كه فصل پائیز به پرواز در آمده‌ایم. ( در مصر چون شط نیل در فصل پائیز طغیان میكرد چلچله‌ها در پائیز نمایان می‌شدند. – مترجم). (توتمس) گفت خوب است كه برخیزیم و به یك منزل عیش برویم و رقص را تماشا كنیم تا این كه امشب در خصوص (برای چه) فكر ننمائیم. من دكه‌دار را صدا زدم و او نزدیك آمد و دو دست را روی زانوها گذاشت و خم شد و من یكی از دو حلقه نقره را بوی دادم كه بهای آشامیدنی و تخمة بو داده را بردارد و دكه‌دار بعد از كسر كردن بهای آشامیدنی و تخمه، چند حلقه مس بما داد، و من یكی از حلقه‌های مس را به غلامی كه برای ما شراب می‌آورد و روی دست ما آب میریخت بخشیدم. وقتی میخواستیم از دكه خارج شویم میفروش بمن نزدیك شد و كمرخم كرد و گفت اگر شما میل داشته باشید با دخترهای سریانی تفریح كنید من عده‌ای از آنها را می‌شناسم و حاضرم كه شما را راهنمائی كنم و خانه‌های این دختران را بشما نشان بدهم و شرط ورود بخانه‌های آنها این است كه شما یك كوزه آشامیدنی از من خریداری كنید و بمنازل آنها بروید و آنها همین كه آشامیدنی را دیدند شما را راه خواهند داد. (توتمس) گفت من از دختران سریانی كه اكثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فكر می‌كنم آنها كسانی میباشند كه وقتی پدرم جوان بود، با آنها عیش می‌كرد. دكه‌دار گفت من بشما خانة دخترانی را نشان میدهم كه وقتی چشم شما برخسار آنها افتاد قلبتان آكنده از شادی شود و آنها با شعف حاضر هستند كه خواهر شما بشوند. ولی (توتمس) نپذیرفت و مرا از دكه خارج كرد و ما در خیابانهای شهر بحركت در آمدیم. شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خیابانها و كوچه‌های شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند. ثروتمندان عیاش سوار بر تخت‌روان، از خیابانها میگذاشتند و مقابل منازل عیاشی و در سر چهارراه‌ها مشعل می‌سوخت. از بعضی از خانه‌های آن محله صدای موسیقی سریانی (موسیقی سوریه) بگوش میرسید و از بعضی از خانه‌ها صدای طبل سیاه‌پوستان مسموع می‌شد و ما می‌فهمیدیم كه زن‌های در آن خانه‌ها سیاه‌پوست هستند و (توتمس) عقیده داشت كه بعضی از زن‌های سیاه‌پوست زیبا می‌باشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بكند خوشبخت خواهد شد. ( در چهار هزار سال قبل از این در كشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمین جهت، مردها زوجة خود را به عنوان خواهر هم میخواندند – مترجم). من بدفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، برای رفتن بخانة بیماران از خیابانهای طبس گذشته بودم. ولی تا آنشب نمیدانستم وضع داخلی خانه‌های عیاشی چگونه است. (توتمس) مرا وارد خانه‌ای كوچك كرد كه بنام خانه (گربة انگور) خوانده می‌شد و در آنجا فرش‌های نرم بر زمین گسترده و روی چراغها مردنگی‌های زرد نهاده بودند. ( مردنگی بر وزن همشهری همان بود كه امروز آباژور میخوانند – مترجم). زن‌های جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زیباتر بنظر میرسیدند و من دیدم كه بعضی از آنها مشغول نواختن نی و بعضی سرگرم زدن بربط هستند. یكی از دخترها بعد از اینكه مرا دید نی را بر زمین نهاد و برخاست و نزد من آمد و دستش را روی دست من گذاشت و دختری دیگر به (توتمس) نزدیك شد و دست خود را روی دست او نهاد. دختری كه دستش را روی دست من گذاشته بود، دست مرا بلند كرد و نگریست و بعد سر تراشیده‌ام را از نظر گذرانید و پرسید آیا تو در مدرسه طب تحصیل می‌كنی یا در مدرسة حقوق یا در مدارس بازرگانی و ستاره شناسی. و چون دست (توتمس) خشن‌تر از دست من بود همان دختر به وی گفت او محصل مدرسه هنرهای زیبا می‌باشد زیرا دست حجاران و مجسمه‌سازان خشن‌تر از دست اطباء و محصلین دیگر است. بعد بر اثر افراط در نوشیدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس میكنم كه در آن خانه بین من و یك سیاه‌پوست نزاع در گرفت و یك وقت بخود آمدم و خویش را در خارج خانه، درون جوی آب یافتم و مشاهده كردم كه حلقة نقره و حلقه‌های مس من از بین رفته وگفته‌ پدرم را بیاد آوردم كه می‌گفت وقتی انسان زیاد بنوشد نتیجه‌اش این است كه وقتی چشم می‌گشاید خود را در جوی آب میبیند و (توتمس) مرا به كنار نیل برد و در آنجا دست و سر و صورت گل‌آلود خود را بشویم. وقتی به دارالحیات مراجعت كردم صبح دمیده بود و من با اینكه بر اثر افراط در نوشیدن، حالی خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانیدم زیرا در آن روز میباید در آن قسمت انجام وظیفه كنیم. در راهرو، معلم من كه طبیب سلطنتی و متخصص امراض گوش بود مرا دید و نظری به لباس پاره و برآمدگی سرم انداخت و گفت (سینوهه) آیا تو دیشب در خانه‌های عیاشی بودی؟ من سرم را پائین انداختم معلم گفت چشم‌های تو را ببینم من چشم‌های خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را دید و نبضم را گرفت و گفت تو دیشب زیاد نوشیده‌ای و برای یك محصل دارالحیات افراط در نوشیدن بسیار بد است زیرا وی را از كار باز میدارد. و تو اگر خود را معالجه كنی تا فردا صبح كسل خواهی بود و نخواهی توانست از روی دل كار كنی و بیا تا من بتو مسهل بدهم تا این اندرون تو را تمیز كند و آثار آشامیدنی را از بین ببرد ولی مشروط بر اینكه دیگر نگوئی (برای چه) زیرا در دارالحیات رفتن به منازل عیاشی و نوشیدن عیب نیست ولی سئوال (برای چه) عیبی بزرگ می‌باشد. من تا‌ آن شب معاشرت با یك زن را حس نكرده بودم و تصور نمی‌نمودم كه وجود زن، برای مرد، آن اندازه مایه رضایت است. بعد از آن از هر فرصت استفاده میكردم و در صورت دارا بودن نقره و مس به منازل عیاشی میرفتم و چون بعضی از بیماران در دارالحیات بما مس و بطور استثناء نقره میدادند. بدست آوردن فلز برای ما اشكال نداشت. از آن ببعد من متوجه شدم كه معلمین مدرسه كه در گذشته نسبت بمن بدبین بودند با این كه میدانستند من به منازل عیاشی میروم، نیك‌بین گردیدند چون دریافتند كه من طوری مایل به خوشگذرانی شده‌ام كه دیگر بفكر ایراد گرفتن نمی‌افتم. در خلال این احوال فرعون بنام (آمن‌هوتپ) سخت بیمار بود و اطبای سلطنتی از عهده درمان او بر نمی‌آمدند و با این كه در معبد (آمون) روزی یكمرتبه برای خدای معبد از طرف فرعون قربانی میكردند اثر بهبود در مزاج او پدیدار نمی‌گردید. گفته می‌شد كه سلطان با این كه پسر خدا می‌باشد نسبت به خدای (آمون) كه او را معالجه نمی‌نماید بسیار خشمگین شده و هیاتی را به نینوا واقع در بین‌النهرین فرستاده تا این كه از خدای نینوا باسم (ایشتار) برای معالجه خود كمك بگیرد و آنقدر این موضوع از لحاظ ملی ننگ‌آور بود كه كسی جرئت نمی‌كرد بصدای بلند بگوید كه فرعون برای معالجه خود از خدای نینوا كمك گرفته و پیوسته، آهسته، این موضوع را بر زبان می‌آوردند. یك روز مجسمه خدای نینوا وارد طبس شد و من دیدم یك عده روحانی كه ریش‌های بلند و مجعد دارند مجسمه مذكور را احاطه كرده‌اند. با این كه من تصور می‌كردم كه یك محصل منورالفكر هستم از این كه خدای بیگانه آمده تا فرعون ما را معالجه كند، رنج میبردم و متوجه بودم كه تمام محصلین و معلمین دارالحیات ناراحت هستند. خدای بیگانه تا یك هفته قبل از طغیان نیل در طبس بود ولی نتوانست كاری مفید انجام بدهد و فرعون را معالجه كند و ما همه از عدم موفقیت خدای بیگانه خوشوقت شدیم. (پاتور) سر شكاف سلطنتی مانند سایر اطبای سلطنتی به دارالحیات می‌آمد ولی او هم مثل دیگران تا مدتی نسبت بمن توجه نمی‌كرد. وقتی دانست كه من دیگر چون و چرا نمیكنم و نمیگویم (برای چه)، نسبت به من بر سر لطف آمد و یك روز بمن گفت (سینوهه) پدر تو مردی بزرگ و شریف ولی مانند تمام بزرگان حقیقی فقیر است و من بپاس دوستی با پدر تو و احترامی كه برای شرافت و برزگی او قائل هستم می‌خواهم نسبت به تو مساعدتی بكنم.
من نمیدانستم كه (پاتور) چه مساعدت با من خواهد كرد تا این كه یك روز خبر دادند كه (پاتور) برای شكافتن سر فرعون بكاخ سلطنتی میرود.

جمعه 13/5/1391 - 19:5 - 0 تشکر 490290

فصل ششم - رفتیم تا سر فرعون را بشكافیم



تمام اطباء از معالجه فرعون ناامید شده بودند، و فقط یك وسیلة معالجه باقی ماند و آن این كه سرش را بشكافند و ببیند آیا مغز او عیب دارد یا نه؟ این كار در هر حال مفید بود چون اگر مغز او عیبی داشت، عیب مغز را بر طرف می‌كردند و در صورتی كه عیبی نداشت بخارهای مسموم كننده درون جمجمه خارج می‌شد و سر فرعون سبك می‌گردید. در روزی كه قرار بود (پاتور) به كاخ فرعون برود و سرش را بشكافد صبح زود به دارالحیات آمد و مرا فراخواند و یك جعبه سیاه بدست من داد و گفت ابزار جراحی من كه در آتش گذاشته شده یا جوشیده شده است در این جعبه میباشد و من میل دارم كه امروز قبل از این كه بكاخ سلطنتی بروم، در این جا سر دو نفر را بگشایم تا این كه دست‌هایم تمرین كند و میخواهم كه تو ابزار جراحی را بمن بدهی. فهمیدم مساعدتی كه میخواهد بمن بكند همین است زیرا وقتی یك شاگرد از طرف طبیب سلطنتی، انتخاب شد كه ابزار جراحی او را بوی بدهد مثل این است كه شاگرد مقرب او می‌باشد و لیاقت دارد كه پیشكار طبی او بشود. بعد (پاتور) از جلو و من از عقب او وارد قسمتی شدیم كه بیماران غیرقابل علاج و مفلوجین و كسانی را كه از سر مجروح بودند، در آنجا می‌خوابانیدند. (پاتور) بعد از ورود بآنجا سر عده‌ای را معاینه كرد و دو نفر را برای شكافتن جمجمه انتخاب نمود. یكی یك پیرمرد غیرقابل علاج كه مرگ برای وی سعادت بود و دیگری یك غلام سیاه‌ قوی هیكل كه بر اثر این كه با سنگ ضربتی بر سرش زده بودند، نه میتوانست حرف بزند و نه اعضای بدن را تكان بدهد. هر دوی آنها را به تالار عمل بردند و بی‌درنگ عصاره تریاك را وارد عروق آنها كردند تا این كه درد را احساس ننمایند. من بچابكی سر هر دوی آنها را تراشیدم و بعد روی سرشان محلول شنجرف و كفك مالیدم زیرا در كتاب‌ نوشته شده كه قبل از هر عمل جراحی باید موضع عمل را بوسیلة این داروها تطهیر كرد. (پاتور) كارد خود را بدست گرفت و پوست سر را برید و پوست را از دو طرف دو تا كرد. در این موقع از دو لب پوست سر خون فرو میریخت ولی (پاتور) توجهی بخون نداشت. بعد (پاتور) آلت شكافتن استخوان جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو كرد و همینكه نوك آلت قدری فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوری كه یك قطعه استخوان مدور از سر جدا شد و مغز نمایان گردید. (پاتور) نظری بمغز انداخت و گفت من در مغز این مرد هیچ عیب نمی‌بینم و استخوان را در جای آن نهاد و دو پوست را كه تا كرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولی هنگامی كه او مشغول بستن سر بود رنگ بیمار چون بنفشه شد و جان سپرد.
وقتی لاشه آن مرد را بیرون بردند چون رئیس دارالحیات و عده‌ای از محصلین حضور داشتن (پاتور) خطاب به محلصین گفت یكی از شما كه از دیگران جوانتر است برود و برای من یك پیاله آشامیدنی بیاورد زیرا دست من قدری میلرزد. یكی از محصلین رفت و یك پیاله آشامیدنی برای او آورد و وی نوشید و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر كرد كه غلام را برای عمل جراحی ببندند و آهسته افزود وسایل قالب‌گیری استخوان سر را آماده كنید. یكمرتبة دیگر من ادوات جراحی را بوی تقدیم كردم و وی بدواً پوست سر را شكافت ولی اینمرتبه بدستور او، دو نفر، یكی در طرف راست و دیگری در طرف چپ جلوی خون‌ریزی را میگرفتند زیرا (پاتور) نمیخواست كه خود باین كارهای جزئی رسیدگی كند تا این كه از كار اصلی باز نماند.
در دارالحیات مردی بیسواد وجود داشت كه وقتی بر بالین مریض حاضر میشد خونریزی زخم بیمار بند می‌آمد ولی (پاتور) در آنموقع نخواست كه از آنمرد استفاده كند بلكه او را ذخیره نمود كه هنگام شكافتن سر فرعون، از وی استفاده نماید. بعد از این كه پوست شكافته شد (پاتور) استخوان سر غلام را بمن و دیگران نشان داد و ما دیدیم كه قسمتی از استخوان بر اثر ضربت سنگ فرو رفتگی پیدا كرده است. آنگاه با كارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آنرا طوری از جمجمه جدا كرد كه یك قطعه استخوان بقدر یك كف دست باستثنای انگشت‌ها از سر جدا شد و (پاتور) مغز سیاه‌پوست را كه سفید بود و تكان میخورد بهمه نشان داد. ما دیدیم كه مقداری خون روی مغز فرو ریخته و آنجا بسته شده است (پاتور) گفت علت اینكه این مرد نمیتواند حرف بزند و اعضای بدن خود را تكان بدهد وجود این خون بسته شده، روی مغز او میباشد. سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روی مغز برداشت و نیز یك قطعه استخوان كوچك را كه روی مغز افتاده بود دور كرد. در حالی كه وی مشغول این كارها بود دیگران با شتاب از روی استخوانی كه از سر جدا شده بود قالب‌گیری كردند بدین ترتیب كه با چكش چوبی روی استخوان زدند كه فرو رفتگی آن صاف شود و بعد قالب آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ریختند و نقره را در آب جوشیده سرد كردند و به (پاتور) دادند و (پاتور) آن قطعه نقره را كه باندازه و شكل استخوان سر بود روی آن سوراخ بزرگ نهاد، و بوسیله گیره‌های كوچك نقره باطراف وصل كرد و پوست سر را روی نقره كشید و دوخت و زخم را بست و گفت اینك این مرد را هوشیار كنید ولی وی نباید تا سه روز حركت نماید. مرد را بیدار كردند و وی كه قبل از شكافتن سر، نمی‌توانست حرف بزند و دست و پای خود را تكان بدهد هم حرف زد و هم دست و پای خود را تكان داد و (پاتور) بوی گفت كه تا سه روز نباید سر را به حركت در آورد. وقتی غلام را بردند كه در اطاق دیگر بخوابانند (پاتور) بما گفت اگر این مرد تا سه روز دیگر نمیرد معالجه خواهد شد و میتواند از دارالحیات خارج شود و برود و از كسی كه سرش را شكسته انتقام بگیرد، سپس محصلین را مرخص نمود و بمن گفت اینكه موقعی است كه شما ابزار مرا در آتش بگذارید و بجوشانید تا اینكه نزد فرعون برویم و شما هم با من خواهید آمد. من با سرعت ابزار جراحی (پاتور) را شستم و در آتش نهادم و جوشانیدم و از دارالحیات خارج شدیم و در حالی كه من جعبه جراحی او را حمل میكردم در تخت روان سلطنتی كه مقابل دارالحیات انتظار ما را میكشید نشستیم و باتفاق مردی كه حضور او سبب متوقف شدن جریان خون میشد راه كاخ سلطنتی را پیش گرفتیم. غلام‌ها تخت‌روان را طوری می‌بردند كه تكان نمیخورد و من در خود احساس مباهات میكردم زیرا میدانستم عنقریب وارد كاخ سلطنتی خواهم گردید و فرعون را از نزدیك خواهیم دید. بعد از این كه قدری با تخت روان حركت كردیم بكنار رود نیل رسیدیم و وارد زورق سلطنتی شدیم و راه (خانه طلا) یعنی كاخ سلطنتی را پیش گرفتیم. وقتی ما بآنجا نزدیك شدیم آنقدر قایق‌ها و زورق‌های گرانبها كه با چوب‌های قیمتی ساخته شده بود و قایق‌ها و زورق‌های دیگر دیده می‌شد كه آب نیل بنظر نمی‌رسید. مردم دهان بدهان می‌گفتند كه سرشكاف سلطنتی آمد، و همه دست‌ها را بعلامت سوگواری بلند می‌كردند و می‌گریستند زیرا میدانستند كه هنوز اتفاق نیفتاده بعد از این كه سر فرعون را شكافتند وی زنده بماند. بزرگان و رجال درباری مقابل ما دو دست را روی زانوها میگذاشتند و سر را خم میكردند زیرا میدانستند ما كسانی هستیم كه حامل مرگ میباشیم. ما را بطرف خوابگاه فرعون هدایت نمودند و من دیدم كه فرعون روی تخت خوابی دراز كشیده كه مخمل زرین دارد و پایه‌های تخت، مجسمه خدایان می‌باشد. در آن موقع فرعون هیچ‌یك از علائم سلطنتی را نداشت و صورتش متورم گردیده، اندامش عریان بنظر می‌رسید و سر را به یك طرف برگردانیده، از گوشه دهانش آب فرو میریخت. من وقتی فرعون را با آن وضع دیدم متوجه شدم كه قدرت این جهان بقدری ناپایدار است كه فرعون در بستر بیماری و مرگ، با فقیرترین اشخاص كه در دارالحیات تحت معالجه قرار میگرفتند و میمردند، فرق نداشت. ولی تزئینات اطاق با شكوه بود و روی دیوار عكس ارابه‌های سلطنتی دیده میشد و فرعون در آن ارابه‌ها بطرف شیرها تیر می‌انداخت. رنگ‌های طلائی و لاجوردی و سرخ روی دیوارها میدرخشید و كف اطاق را بشكل یك بركه بزرگ تزئین كرده بودند كه در آن ماهیها شناوری و مرغابی‌ها و غازها روی بركه پرواز می‌نمودند. ما دو دست را روی دو زانو گذاشتیم و مقابل فرعون كمر خم كردیم. (پاتور) و من میدانستم كه شكافتن سر فرعون بدون فایده است و وضع او نشان میدهد كه خواهد مرد ولی رسم این میباشد، كه سر یك فرعون را قبل از مرگ باید بشكافند تا اینكه بخارهای سر خارج شود و نگویند كه اطرافیان از مبادرت بآخرین علاج خودداری كردند. من جعبه سیاه رنگ (پاتور) را كه با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا این كه ابزار كار را باو تقدیم كنم. قبل از ورود ما، اطبای سلطنتی، سر فرعون را تراشیده برای شكافتن آماده كرده بودند. (پاتور) به مردی كه حضور او سبب می‌شد كه از خون‌ریزی جلوگیری شود امر كرد كه بالای سر فرعون قرار بگیرد و سرش را روی دو كف دست قرار بدهد. ولی در این موقع ملكه مصر بنام (تی تی) جلو آمد گفت نه! تا آن موقع من به مناسبت اهمیت موقع و عظمت مكان نتوانسته بودم ملكه و ولیعهد مصر و خواهر او را كه همگی برسم سوگواری دست بلند كرده بودند ببینم. ولیعهد مصر بطوری كه در آغاز این كتاب گفتم در سالی كه من متولد شدم متولد گردیده ولی از من بلند قامت‌تر بود و زنخی عریض ولی سینه‌ای فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و خواهر دست را بلند كرده بود. خواهرش یكی از دخترهای زیبای مصر بشمار می‌آمد و چون عكس او را در معبد (آمون) دیدم از این وضع اطلاع داشتم. در خصوص (تی تی) ملكه مصر، كه در آن موقع زنی بود فربه و گندم‌گون تیره، خیلی حرف می‌زدند و می‌گفتند كه وی یكی از زن‌های عامه ناس بوده، و بهیمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمی برده نمی‌شد. مردی كه با حضور خود مانع از ریزش خون می‌گردید وقتی دید كه ملكه گفت نه! دو قدم عقب رفت. آن مرد یك روستایی عامی و بی‌سواد بشمار میامد و كوچكترین اطلاع از علم طب نداشت ولی چون با حضور خود مانع از ریزش خون میگردید او را در دارالحیات برای جلوگیری از خون‌ریزی زخم كسانی كه تحت عمل جراحی قرار میگرفتند استخدام كرده بودند. من فكر میكنم علت اینكه مرد مزبور با حضور خود سبب میشد كه ریزش خون متوقف گردد این بود كه از وجود او، یك نوع بوی كریه و زننده و با نفوذ بمشام میرسید. این رایحه بقدری تند بود كه هر قدر او را می‌شستند بوی مزبور، از بین نمیرفت و بوی مذكور مانند میخی كه در مغز سر فرو میرفت. بهمین جهت چون مغز و اعصاب حاكم به اعضای بدن هستند از خونریزی جلوگیری می‌شد. من بطور حتم نمی‌گویم كه بوی بدن او سبب وقعه خون‌ریزی می‌شد ولی چون هیچ توضیح قابل قبول دیگری برای این موضوع نمیتوان یافت من تصور میكنم كه بوی او جلوی خون‌ریزی را میگرفت. ملكه گفت من اجازه نمی‌دهم كه این مرد سر خدا را بدست بگیرد، بلكه خودم سر او را خواهم گرفت. (پاتور) گفت خانم گشودن سر سبب میشود كه خون فرو بریزد و مشاهده خون‌ریزی برای شما خوب نیست ولی ملكه گفت من از مشاهده خون خدا بیم ندارم و خود سرش را نگاه میدارم. چون اطبای سلطنتی قبل از ورود ما فرعون را بیهوش كرده بودند و (پاتور) میدانست كه وی صدای ما را نخواهد شنید و اگر هم بشنود قدرت عكس‌العمل ندارد شروع به صحبت كرد و در همان‌حال با كارد سنگی خود پوست سر فرعون را شكافت و چنین می‌گفت: فرعون كه از خدایان است بطرف آسمان خواهد رفت و در زورق زرین (آمون)، پدرش جا خواهد گرفت. فرعون از آفتاب بوجود آمد و بآفتاب رجعت خواهد كرد و نام او، تا ابد باقی خواهد ماند... ای مرد متعفن ...تو كجا هستی. چرا نمی‌آیی كه خون متوقف شود. جملات اخیر از طرف (پاتور) خطاب به مردی كه می‌باید با حضور خود خون را متوقف كند ایراد شد زیرا (پاتور) میدید كه از پوست سر فرعون خون میریزد و فهمید كه آن مرد حضور ندارد. معلوم شد كه آن مرد از ترس ملكه عقب رفته و بدیوار تكیه داده و وقتی شنید كه با او صحبت می‌كنند به تخت خواب و سر فرعون نزدیك شد و دست را بلند كرد و به محض این كه دست وی بالا رفت خون سر فرعون كه روی بدن ملكه ریخته بود متوقف شد ولی بوئی كریه از بدن آن مرد در اطاق پیچید. (پاتور) بعد از وقعه خون شروع به بریدن استخوان جمجمه كرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولی او، فقط برای این حرف میزد كه چیزی گفته باشد زیرا میدانست كه یك طبیب هنگام شكافتن سر، باید با كسان بیمار صحبت كند تا این كه حواس آنها را پرت نماید و آنها متوحش و متاثر نشوند. (پاتور) گفت خانم، خدا بعد از این كه بآسمان رفت از طرف (آمون) مورد بركت قرار خواهد گرفت. در آن موقع ولیعهد به (پاتور) نزدیك شد و گفت شما اشتباه می‌كنید و (آمون) او را مورد بركت قرار نخواهد داد بلكه وی تحت حمایت (آتون) قرار میگیرد. (پاتور) گفت حق با شماست و من اشتباه كردم و پدر شما تحت حمایت (آتون) قرار خواهد گرفت من به (پاتور) حق میدادم كه نداند كه فرعون به كدامیك از خدایان بیشتر علاقه دارد زیرا قطع نظر از این كه انسان نمیتواند بفهمد كه خدای مورد توجه هر كس، كیست در مصر بیش از یكصد خدا موجود میباشد و حتی كاهنین كه كار آنها این است كه اسامی خدایان را بدانند نمیتوانند ادعا كنند كه نام همه را میدانند. ولیعهد بگریه در آمد و (پاتور) ضمن صحبت او را هم تسلی میداد تا این كه استخوان سر فرعون را قطع نمود و یك قطعه استخوان كه از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد. من و (پاتور) بدقت مغز فرعون را می‌نگریستیم و من دیدم كه مغز او خاكستری است و تكان میخورد. (پاتور) گفت سینوهه چراغ را این طرف نگاهدار كه من درون سر را ببینم من چراغ را طوری نگاهداشتم كه روشنائی آن بداخل سر بتابد و (پاتور) گفت بسیار خوب، بسیار خوب، من كار خود را كرده‌ام و دیگر از من كاری ساخته نیست بلكه (آتون) باید تصمیم بگیرد زیرا از این ببعد، ما وظیفه خود را به خدایان محول كرده‌ایم. آنگاه استخوان جمجمه را آهسته در جای آن نهاد ولی بعد از این كه استخوان برداشته شد من حس كردم كه حال فرعون با این كه بیهوش بود قدری بهتر شده است. پس از این كه (پاتور) زخم را بست بملكه گفت اگر خدایان اجازه بدهند و وی تا طلوع آفتاب زنده بماند زنده خواهد ماند وگرنه میمیرد. (بطوری كه می‌بینید (پاتور) وقتی می‌خواهد بملكه مصر بگوید كه فرعون فوت خواهد كرد هیچ ملاحظه نمیكند كه او اندوهگین خواهد شد و بدون مقدمه‌سازی این حرف را بوی میگوید زیرا در مصر مردم روز و شب با فكر مرگ آشنا بودند كه كسی از شنیدن این كه دیگری مرده یا میمیرد بلرزه در نمی‌آمد ولی متاثر می‌شد – مترجم).
آنگاه (پاتور) دست را به علامت عزا بلند كرد و ما نیز چنین كردیم و من ابزار جراحی را جمع‌آوری نمودم و در آتش گذاشتم و بعد از تطهیر در جعبه جا دادم. ملكه به ما گفت كه من هدیه‌ای قابل توجه بشما خواهم داد و ما را مرخص كرد و ما از اطاقی كه فرعون در آن خوابیده بود خارج شدیم و باطاق دیگر رفتیم و در آنجا برای ما غذا آوردند و غلامی روی دست ما آب ریخت. من از (پاتور) سئوال كردم كه برای چه ولیعهد می‌گفت كه پدرش طرفدار خدای (آتون) است نه (آمون). (پاتور) گفت این موضوع داستانی طولانی دارد كه اگر بخواهم از آغاز شروع كنم طولانی خواهد شد و همین قدر بتو می‌گویم كه (آمن‌هوتپ) كه اینك ما سر او را شكافتیم روزی تصور كرد كه خدای (آتون) بر او آشكار شده و برای این خدا یك معبد در این شهر ساخت كه اینك غیر از خانوادة سلطنتی كسی قدم در آن نمی‌گذارد و كاهن این معبد مردی است موسوم به (آمی) و این شخص و زن او، پرستار ولیعهد مصر بوده‌اند و ولیعهد كه تو اینك وی را دیدی شیر آن زن را خورده و آمی دارای دختری است باسم (نفر تی تی) و چون این دختر با ولیعهد همشیر است ناچار روزی خواهر او خواهد شد. (این اسامی كه شما در اینجا می‌خوانید اسامی تاریخی می‌باشد و (نفر تی تی) همان است كه بعد ملكه مصر شد و مقصود (پاتور) از این كه خواهر ولیعهد خواهد شد این است كه روزی زوجه او می‌شود زیرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جائز بود – مترجم). (پاتور) پیمانه‌ای سر كشید و گفت ای (سینوهه) برای یك پیرمرد چون من لذتی بالاتر از این وجود ندارد كه غذا بخورد و بنوشد و در خصوص مسائلی كه مربوط باو نیست صحبت كند و پیرمردان حرف زدن را خیلی دوست میدارند. من اگر پیشانی خود را بشكافم تو خواهی دید كه اسرار زیاد در این پیشانی انباشته شده است آیا تو هرگز بفكر افتاده‌ای كه برای چه همة زن‌های فرعون همواره دختر میزایند نه پسر. گفتم نه من در این خصوص فكر نكرده‌ام (پاتور) گفت این فرعون كه ما اكنون سرش را شكافتیم در جوانی خود بیش از پانصد شیر و گاو جنگلی در جنوب سودان شكار كرده است و مردی بود قوی كه در طبس هر روز با یك دختر بسر می‌برد معهذا از تمام این دخترها، غیر از دختر متولد نشد و فقط از ملكه یك پسر آورد كه اكنون ولیعهد است و آیا تو این موضوع را یك امر عادی میدانی؟ علت این كه هرگز از این فرعون جز دختر متولد نگردید این بود كه ملكه بوسیله اطبای سلطنتی مانع از این می‌شد كه پسرهائی كه متولد می‌شوند زنده بمانند و هر دفعه كه پسری متولد میگردید او را بمحض این كه بدنیا می‌آمد، به قتل میرساندند. بعد (پاتور) چشمكی زد و گفت ولی ای (سینوهه) تو باین شایعات اعتناء نكن برای اینكه ملكه یكی از رئوف‌ترین و بهترین زن‌هائی می‌باشد كه در مصر بوجود آمده است. ما مدتی مشغول خوردن و آشامیدن بودیم و من از خوردن اغذیه سلطنتی لذت میبردم چون ذائقه من حكم می‌كرد كه آن غذاها را طوری طبخ می‌كنند كه لذیذتر از غذاهای دارالحیات است. یك وقت متوجه شدیم كه شب فرا رسیده است.
(پاتور) گفت سینوهه دست مرا بگیر و مرا از كاخ بیرون ببر، زیرا آشامیدنی گرچه دل را شادمان می‌كند ولی ماها را مست مینماید و من بدون كمك تو ممكن است كه در راه بیفتم. من دست او را گرفتم و از كاخ بیرون بردم و وقتی بخارج رسیدیم من دیدم كه روشنائی‌های شهر در طرف مشرق، آسمان را روشن كرده است. و نظر باینكه من هم بیش از حد عادی نوشیده بودم، در خود احساس طرب میكردم و قلب من خواهان یك زن بود و گفتم (پاتور) من باید بروم و در یكی از خانه‌های عیاشی یك زن را بدست بیاورم و او را خواهر خود بكنم. (پاتور) گفت هر مرد جوان هنگام شب وقتی كار روزانه او تمام می‌شود بفكر عشق میافتد ولی عشق وجود ندارد. گفتم آیا تو منكر وجود عشق هستی؟... پس این چیست كه اینك مرا بسوی خانه‌های تفریح می‌كشاند؟ (پاتور) گفت اینكه اكنون تو را بطرف آن خانه‌ها میكشاند احتیاجی است كه تو بزن داری زیرا مرد، اگر نتواند زنی جوان را بدست بیاورد و او را در كنار خویش بخواباند غمگین می‌شود لیكن بعد از اینكه آن زن، خواهر او شد، بیش از گذشته غمگین میشود. گفتم برای چه اینطور است و چرا مرد بعد از اینكه زنی را خواهر خود كرد بیش از گذشته غمگین میگردد. (پاتور) گفت این سئوال كه تو از من میكنی پرسشی است كه خدایان هم نتوانسته‌اند بآن جواب بدهند. تا دنیا بوده چنین بوده و بعد از این هم چنین خواهد بود و هر دفعه كه مرد با زنی معاشرت میكند و آن زن خواهر او میشود، بیش از ساعاتی كه هنوز خواهر وی نشده بود دچار اندوه می‌گردد. گفتم (پاتور)‌ آیا تو هرگز عاشق نشده‌ای؟ (پاتور) گفت اگر بخواهی راجع به عشق با من صحبت كنی، مرا وادرا خواهی كرد كه سر تو را نیز مانند سر فرعون بشكافم تا اینكه بخارهائی سوزان كه در سرت جمع شده خارج شود زیرا آنچه سبب میگردد كه تو راجع به عشق فكر میكنی همین بخارها میباشد كه در سرت جمع شده ایت. زیرا عشق وجود ندارد و آنچه بنام عشق خوانده میشود احتیاجی است كه زن و مرد به یكدیگر دارند تا اینكه خواهر و برادر هم بشوند. بعد (پاتور) كه زیاد نوشیده بود ابراز خستگی كرد و گفت مرا ببر و در اطاقی كه در كاخ سلطنتی برای من تعیین شده است بخوابان و تو هم در همان اطاق بخواب زیرا ما امشب باید در این كاخ باشیم تا این كه هنگام مرگ فرعون، خروج پرنده را از بینی او ببینیم. گفتم (پاتور) از مردی مانند تو پسندیده نیست كه مهمل بگوئی (پاتور) گفت آیا من مهمل میگویم؟ گفتم بلی زیرا در موقع مرگ پرنده از بینی انسان خارج نمی‌شود بدلیل اینكه خود من، قبل از ورود به دارالحیات و بعد از ورود به این مدرسه عده‌ای كثیر را دیدم كه مردند و از بینی هیچ یك از آنها پرنده خارج نشد و بعلاوه علم طب میگوید كه در وجود انسان، فقط یك موضع است كه یك جاندار می‌تواند در آن زندگی كند و آنهم شكم زن، در دوره‌ی بارداری می‌باشد و جز شكم زن، هیچ نقطه در بدن وجود ندارد كه یك جانور در آن زندگی كند و در آین صورت چگونه پرنده میتواند در بدن انسان زندگی نماید كه سپس از راه بینی او خارج شود. (پاتور) گفت ای (سینوهه) با این كه بر اثر این نوع ایرادگیری‌ها، ترقیات تو در دارالحیات مدتی طولانی متوقف شد، باز از این ایرادها دست برنداشته، متنبه نشده‌ای و بدان كه فرعون چون پسر خدا می‌باشد غیر از دیگران است و هنگام مرگ از بینی او پرنده خارج میشود و این پرنده روح اوست كه بعد از مرگ فرعون زنده میماند.
یكمرتبه دیگر (پاتور) چشمكی بمن زد و گفت اگر میخواهی كه طبیب بشوی و بتوانی مردم را معالجه كنی و اكثر بیماران خود را بقتل برسانی و از این راه ثروت گزاف و غلامان زیاد و كنیزان بدست بیاوری و در طبس صاحب شهرت شوی و هر شب در ساختمان خود ضیافتی بر پا كنی، باید اعتقاد داشته باشی كه هنگام مرگ از بینی فرعون پرنده خارج میگردد. دیگران هم مثل تو هستند و خوب میدانند كه بین مرگ فرعون و پست‌ترین گدایان شهر از نظر مختصات جسمی تفاوت وجود ندارد ولی آنها زر وسیم و غلام و كنیز زیبا و غله و گوشت میخواهند و سپس این طور نشان میدهند كه براستی قبول دارند كه فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از یبنی وی پرنده خارج می‌گردد. ولی اگر تو فردا در دارالحیات بگوئی كه امشب من این حرف را بتو زده‌ام من انكار خواهم كرد و خواهم گفت كه تو بمن بهتان میزنی و مطمئن باش كه حرف من پذیرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم كردن یك طبیب سلطنتی و استاد دارالحیات از مدرسه بیرون خواهند كرد بدلیل اینكه تمام اعضای سلطنتی كه در دارالحیات كار میكنند، مثل من، علاقه بزر و سیم و غذا و زنهای زیبا دارند. بیا ای (سینوهه) و مرا بغل كن و باطاقم ببر كه در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زیرا در بامداد فردا، باید ناظر خروج پرنده از بینی فرعون باشیم و با خط خود بنویسم كه پرنده را دیدیم كه از بینی او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت. من مثل یك غلام كه ارباب خود را بغل می‌كند، و او را از نقطه‌ای به نقطه دیگر منتقل می‌نماید آن پیرمرد را كه سبك وزن بود در بغل گرفتم و بكاخ سلطنتی بردم و در اطاقی كه برای وی تعیین كرده بودند خوابانیدم. ولی خود نمیتوانستم بخوابم زیرا جوانی مانع از این بود كه بخواب بروم و از كاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتی، درون گل‌ها، ایستادم و به تماشای روشنائی شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گردیدم و در حالی كه بوی گلها را استشمام می‌نمودم بیاد آن زن زیبا افتادم كه روزی بدارالحیات آمد و خود را باسم (نفر نفر نفر) معرفی كرد و از من درخواست نمود كه به خانه‌اش بروم ولی من نرفتم زیرا بیم داشتم كه آن زن با من كاری بكند كه خواهران با برادران خود می‌كنند. ولی در آن شب آرزوی آن زن را در دل می‌پرورانیدم و بخود می‌گفتم چقدر خوب بود كه وی نزد من میآمد یا اینكه من میدانستم كه خانه او كجاست و اكنون بخانه‌اش می‌رفتم.

جمعه 13/5/1391 - 19:5 - 0 تشکر 490291

فصل هفتم - ولیعهد مصر و صرع او



یك مرتبه از گل‌ها صدائی شنیدم و متوجه گردیدم كه شخصی بمن نزدیك می‌شود و وی بمن نزدیك شد و مرا نگریست كه بشناسد. من هم او را شناختم و دانستم كه ولیعهد می‌باشد و از مشاهدة آن مرد جوان، در آنجا حیرت و وحشت نمودم و دو دست را روی زانوها گذاشتم و خم شدم. ولیعهد گفت سر بلند كن زیرا كسی در اینجا ما را نمی‌بیند و لازم نیست كه تو در حضور من ركوع نمائی آیا تو همان نیستی كه امروز،‌ در اطاق پدرم، باین میمون پیر كارد و چكش میدادی؟ من كه از شنیدن نام میمون پیر حیرت كرده بودم سر بلند نمودم و ولیعهد گفت منظور من از میمون پیر این (پاتور) است كه امروز، سر پدرم را شكافت و این اسم را مادرم روی او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بمیرد به قتل خواهید رسید. از این حرف بسیار ترسیدم چون نمی‌دانستم كه اگر سر یك فرعون را بشكافند و او معالجه نشود باید سرشكاف وی را به قتل برسانند.
(پاتور) این موضوع را بمن نگفته بود و من متحیر بودم چرا آن مرد سكوت كرد و دیگر این كه من گناهی نداشتم كه مرا هم بقتل برسانند. شخصی كه در موقع عمل جراحی به طبیب كارد و چكش میدهد بیگناه است و نباید او را به قتل برسانند برای این كه وی اثری در درمان بیمار ندارد. ولیعهد گفت من میدانم كه امشب خدا بر من آشكار خواهد شد ولی در كاخ سلطنتی خدا نزد من نمی‌آید بلكه در خارج از كاخ بر من آشكار می‌شود. من میدانم كه در موقع ظهور خدا، بدن من مرتعش خواهد گردید و صدایم خواهد گرفت و باید كسی باشد كه بمن كمك نماید. و چون تو را در سر راه خود یافته‌ام و میدانم كه پزشك هستی با خود می‌برم... بیا برویم. من نمیخواستم كه با آن جوان بروم برای این كه (پاتور) بمن گفته بود كه در موقع مرگ فرعون ما باید در كاخ باشیم ولی نمیتوانستم از ا طاعت امر ولیعهد استنكاف كنم و ناچار شدم كه با او بروم.
ولیعهد یك لنگ كوتاه پوشیده بود بطوری كه رانهای او دیده میشد و من مشاهده میكردم كه وی بلندتر از من می‌باشد و با قدم‌های عریض راه می‌رود. وقتی كنار نیل رسیدیم ولیعهد گفت كه باید از رودخانه بگذریم و خود را به مشرق آن برسانیم و یك قایق را كه كنار رود بود گشود و من و او در قایق نشستیم و من پارو زدم. هنگامی كه بآن طرف رود رسیدیم ولیعهد بدون اینكه قایق را ببندد میرفت من مجبور بودم كه عقب او بدوم و بدنم عرق كرد تا اینكه بجائی رسیدیم كه شهر طبس و باغهای آن در عقب ما قرار گرفت و سه كوه كم ارتفاع كه در مشرق، نگاهبان طبس است نمایان شد. وقتی بجائی رسیدیم كه دیگر كسی نبود و صدائی شنیده نمیشد جوان روی زمین نشست و گفت در این جاست كه خدا بر من آشكار خواهد گردید. من حیران بودم كه چگونه خدا بر او آشكار می‌شود و آیا من هم او را خواهم دید یا نه؟ تا اینكه صبح دمید و بعد از آن خورشید طلوع كرد و ولیعهد بانگ زد (سینوهه) خدا آمد و دست مرا بگیر برای اینكه دست من می‌لرزد.
من دست او را گرفتم و هر چه خورشید بیشتر بالا میآمد هیجان ولیعهد بیشتر می‌شد و روی خاك افتاد و بر خود پیچید و آنوقت من كه از تغییر حال او وحشت كرده بودم آسوده خاطر شدم زیرا دانستم كه ولیعهد مبتلا به صرع می‌باشد و این نوع مرض را در دارالحیات دیده بودم. وقتی اشخاص گرفتار حملة مرض صرع می‌شوند ممكن است كه زبان خود را با دندان‌ها قطع نمایند و لذا یك قطعه چوب لای دو ردیف دندان آنها میگذارند و من در آجا چوب نداشتم كه لای دندانهای او بگذارم تا اینكه وی زبان خود را قطع ننماید و ناچار شدم كه قسمتی از لنگ خود را پاره نمایم و لای دندانهای او بگذارم تا اینكه زبان او قطع نشود. آنگاه بطوریكه در كتاب نوشته شده برای معالجه وی شروع به مالیدن بدنش كردم و در حالیكه مشغول مالش بدن او بودم، یك قوش مثل اینكه از خورشید بیرون آمده باشد پدیدار شد و بالای سر ما پرواز كرد و مثل این بود كه میل دارد بر سر ولیعهد بنشیند. من با خود گفتم شاید خدائی كه ولیعهد در انتظار او بوده همین قوش است ولی چند دقیقه بعد جوانی زیبا كه نیزه‌ای در دست داشت و مانند سكنه كوههای سوریه نیم‌تنه پوشیده بود نمایان گردید. بقدری آن پسر جوان زیبا بود كه من مقابل او ركوع كردم زیرا فكر نمودم كه خدای ولیعهد اوست. جوان با لهجة ولایتی مصر از من پرسید این كیست؟ آیا ناخوش شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستی این جوان را معالجه كن و اگر راهزن می‌باشی، بدانكه ما چیزی نداریم كه بتو بدهیم قوش كه در آسمان پرواز می‌كرد فرود آمد و روی شانه آن جوان نشست و جوان گفت من خدا نیستم و پسر یك زن و مرد پنیرساز می‌باشم ولی توانسته‌ام كه نوشتن خط را فرا بگیرم و پیش‌بینی كرده‌اند كه من روزی فرمانده دیگران خواهم شد و اینك به شهر طبس می‌روم تا اینكه نزد فرعون خدمت كنم زیرا شنیده‌ام فرعون ناخوش است و یك پادشاه ناخوش احتیاج به كسانی چون من دارد كه از او حمایت كنند. سپس نظری به ولیعهد انداخت و گفت آیا او از این ناخوشی خواهد مرد؟ گفتم نه... ناخوشی او مرگ‌آور نیست ولی انسان را بیهوش میكند وانسان در بیهوشی اختیار از دست میدهد. ولیعهد بحال آمد ولی بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نیزه‌دار نیم‌تنه خود را كند و روی ولیعهد انداخت و گفت اكنون چه میكنی؟ گفتم اگر تو به من كمك نمائی او را به شهر خواهیم برد و در آنجا یك تخت روان پیدا خواهیم كرد و او را در تخت خواهیم نشانید و به منزلش خواهیم فرستاد. جوان نیزه‌دار گفت بسیار خوب من حاضرم كه به تو كمك كنم و او را بشهر ببرم. ولیعهد نشست ولی میلرزید بطوری كه جوان نیزه‌دار كمك كرد تا اینكه نیم‌تنه را باو پوشانیدم و بمن گفت این جوان جزء توانگران است زیرا پوست بدن او سفید میباشد و دست‌های سفید و لطیف دارد و بعد دستهای مرا گرفت و گفت تو هم دارای دست لطیف می‌باشی شغل تو چیست؟ گفتم من طبیب هستم و طبابت را در دارالحیات در معبد (آمون) در طبس فراگرفته‌ام. جوان نیزه‌دار گفت لابد این مرد جوان را آورده‌ای تا اینكه در اینجا وی را مورد معالجه قرار بدهی، ولی خوب بود كه باو لباس می‌پوشانیدی، زیرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد میشود.
ولیعهد بر اثر گرمای لباس و بالا آمدن خورشید از لرز افتاد و یكمرتبه جوان مزبور را دید و گفت این پسر خیلی زیباست و از او پرسید آیا تو از جانب خدای (آتون) نزد من آمده‌ای؟ جوان نیزه‌دار گفت نه... ولیعهد گفت امروز من توانستم كه خدای (آتون) را ببینم و همینكه خورشید طلوع كرد او را دیدم و فكر كردم كه شاید او تو را بنزد من فرستاده است. جوان گفت من از طرف خدا نیامده‌ام بلكه دیشب براه افتادم كه امروز صبح وارد طبس شوم و بخدمت فرعون درآیم و بعد از طلوع آفتاب دیدم قوش من بجلو پرواز كرد و فهمیدم كه در اینجا چیزی ممكنست كه توجه قوش را جلب كرده باشد و وقتی آمدم شما را در اینجا دیدم. ولیعهد گفت برای چه نیزه بدست گرفته‌ای؟ جوان گفت سر این نیزه از مفرغ است و من آمده‌ام كه آنرا با خون دشمنان فرعون رنگین كنم. ولیعهد گفت من از خون‌ریزی نفرت دارم برای اینكه ریختن خون بدترین چیزهاست جوان نیزه‌دار گفت من عقیده‌ای بر خلاف تو دارم و معتقدم كه ریختن خون سبب پاك كردن ملتها میشود و آنها را قوی میكند و خدایان خون را دوست دارند زیرا با خوردن خون فربه میشوند و تا روزیكه جنگ ممكن است، خون‌ریزی ادامه دارد. ولیعهد گفت من كاری میكنم كه دیگر جنگ بوجود نیاید. جوان نیزه‌دار نظری به من انداخت و گفت گویا این مرد دیوانه است زیرا جنگ همواره بوده و پیوسته خواهد بود و هر كار كه ملتها بكنند كه از جنگ پرهیز نمایند بیشتر به جنگ نزدیك می‌شوند زیرا جنگ مثل نفس كشیدن لازمة زندگی ملت‌ها میباشد. ولیعهد خورشید را نگریست و گفت تمام ملت‌ها فرزند او هستند زیرا او (آتون) است و بعد با انگشت بطرف خورشید اشاره نموده و افزود تمام زمان‌ها و زمین‌ها باو تعلق دارند و من در طبس یك معبد برای او خواهم ساخت و شكل او را برای تمام سلاطین خواهم فرستاد و من از او بوجود آمده‌ام و باو بازگشت خواهم كرد. جوان نیزه‌دار بعد از شنیدن این حرفها گفت تردیدی وجود ندارد كه او دیوانه است و شما حق داشتید كه او را به صحرا آوردید تا اینكه معالجه‌اش كنید. من گفتم او دیوانه نیست بلكه در حال صرع توانسته خدای خود را ببیند ولی ما حق نداریم كه در خصوص آنچه وی دیده از او ایراد بگیریم زیرا هر كس میتواند هر خدائی را كه میل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل كند. ما ولیعهد را بلند كردیم و بطرف شهر بردیم و چون بر اثر حمله صرع ضعیف بود از دو طرف،‌ بازوهای او را گرفتیم و قوش هم مقابل ما پرواز میكرد و نزدیك شهر من دیدم كه یك كاهن با یك تخت روان و عده‌ای از غلامان منتظر ولیعهد هستند و از روی حدس و تقریب فهمیدم كه كاهن مزبور باید همان (آمی) باشد. اولین خبری كه (آمی) به ولیعهد داد این بود كه پدرش فرعون (آمن‌هوتپ) سوم زندگی را بدرود گفته است و باو لباس كتان پوشانید و یك كلاه بر سرش گذاشت. (كلاه در این جا اسم خاص است و به معنای تاج می‌باشد و فردوسی در شاهنامه در بیش از پنجاه بیت این موضوع را روشن كرده و هرجا كه صحبت از تخت و كلاه نموده نشان داده منظور او از كلاه غیر تاج نیست – مترجم). (آمی) خطاب به من گفت (سینوهه) آیا او توانست كه خدای خود را ببیند. گفتم خود او میگوید كه خدای خویش را دیده ولی من چون متوجه بودم كه آسیبی باو نرسد و وی را معالجه می‌كردم نفهمیدم كه خدا چه موقع آشكار گردید ولی تو چگونه نام مرا دانستی زیرا من تصور نمیكنم در هیچ موقع تو را دیده باشم.
(آمی) گفت وظیفه من این است كه نام تو را بدانم و از حوادثی كه در كاخ سلطنتی اتفاق میافتد مطلع شوم و من فهمیدم كه شب قبل ولیعهد كه اینك فرعون است دچار مرض صرع می‌شود و باید تنها باشد زیرا هر وقت كه حس میكند این مرض باو رو می‌آورد عزلت را انتخاب مینماید اگر هم نخواهد تنها باشد ما می‌كوشیم او را تنها كنیم. برای اینكه هیچكس نباید كه صرع ولیعهد را ببیند و مشاهده كند كه او از دهان كف بیرون میآورد. و شب قبل وقتی من دیدم كه ولیعهد بعد از خروج از كاخ به تو برخورد كرد آسوده خاطر شدم برای اینكه میدانستم تو طبیب هستی و گرچه چون طبیب می‌باشی كاهن معبد (آمون) بشمار میآئی زیرا تا كسی كاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحیات نمی‌پذیرند و من كاهن معبد (آتون) می‌باشم. ولی با این كه من و تو پیرو دو خدای جداگانه هستیم من گذاشتم كه شب قبل ولیعهد باتفاق تو بیرو ن برود تا این كه یك طبیب از او مواظبت نماید و من یقین داشتم كه وی دچار به صرع خواهد شد. آنگاه بطرف جوان نیزه‌دار اشاره كرد و گفت این كیست گفتم كه او جوانی است كه امروز صبح در صحرا بما برخورد كرد و یك قوش بالای سرش پرواز می‌نمود و همین پرنده می‌باشد كه اینك روی شانه او نشسته است. (آمی) گفت آیا هنگامی كه ولیعهد دچار مرض صرع شد این جوان حضور داشت منظرة بیماری او را دید. گفتم بلی گفت در این صورت باید این جوان را بقتل رسانید. پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینكه ولیعهد اكنون فرعون است و اگر مردم بدانند كه فرعون ما مبتلا به مرض صرع می‌باشد و گاهی از اوقات دچار حمله این مرض می‌شود و عش میكند به او اعتقاد پیدا نخواهند كرد. گفتم این جوان كه می بینید امروز در صحرا نیم‌تنه خود را از تن بیرون آورد و بر ولیعهد پوشانید كه وی از برودت نلرزد و خود می‌گوید برای این آمده كه با دشمنان فرعون مبارزه كند و از این‌ها گذشته جوانی است خیلی ساده و عقلش نمیرسد كه ولیعهد مبتلا به مرض صرع می‌باشد. (آمی) آن جوان را صدا زد و گفت شنیده‌ام كه تو امروز خدمتی به ولیعهد كرده‌ای و این حلقة طلا پاداش خدمت تو می‌باشد. پس از این حرف (آمی) یك حلقه طلا بسوی او انداخت ولی جوان مزبور حلقه را نگرفت بطوری كه طلا روی خاك افتاد. (آمی) گفت برای چه طلائی را كه بتو میدهم دریافت نمیكنی؟ مرد جوان گفت برای اینكه من فقط از فرعون امر دریافت می‌نمایم نه از دیگران و گویا فرعون همین جوان است كه اكنون كلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا بطرف او رهبری كرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جدید رفت و گفت من آمده‌ام كه خود را وارد خدمت فرعون نمایم و آیا تو كه امروز فرعون هستی حاضری كه خدمت مرا بپذیری. فرعون جوان گفت آری، من تو را وارد خدمت خود خواهم كرد لیكن نیزه خود را باید بدست یكی از غلامان من بدهی زیرا من از نیزه كه وسیله خون‌ریزی است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساوی میدانم زیرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هیچ یك از آنها نباید دیگری را به قتل برساند. مرد جوان نیزه را به یكی از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پیاده عقب وی براه افتادیم تا اینكه به نیل رسیدیم و سوار زورق گردیدیم و قدم به كاخ سلطنتی نهادیم. كاخ سلطنتی پر از جمعیت بود و فرعون بعد از اینكه وارد كاخ شد ما را ترك كرد و نزد ملكه یعنی مادرش رفت. جوان نیزه‌دار از من پرسید اكنون من چه كنم و بكجا بروم؟ گفتم همین جا باش و تكان نخور تا اینكه فرعون در روزهای دیگر تو را ببیند و شغل تو را معین كند زیرا فرعون خداست و خدایان، فراموشكارند و اگر وی تو را نبیند هرگز بخاطر نخواهد آورد كه تو را بخدمت خویش پذیرفته است. جوان نیزه‌دار گفت من برای آینده مصر خیلی نگران هستم پرسیدم برای چه اضطراب داری، گفت برای اینكه فرعون جدید ما از خون می‌ترسد و میل ندارد كه خون‌ریزی كند و میگوید تمام ملل با هم مساوی می‌باشند و من كه یك جنگجو هستم نمی‌توانم این عقیده را بپذیرم برای اینكه میدانم این عقیده برای یك سرباز خیلی زیان دارد و در هر حال من میروم و نیزه خود را از غلام میگیرم. گفتم اسم من (سینوهه) است و در دارالحیات واقع در معبد (آمون) بسر می‌برم و اگر با من كاری داشتی نزد من بیا. من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقی كه (پاتور) شب قبل در آنجا خوابیده بود رفتم و او بمحض آنكه مرا دید زبان باعتراض گشود و گفت (سینوهه) تو مرتكب یك خطای غیرقابل عفو شده‌ای. پرسیدم خطای من چیست؟ (پاتور) گفت در شبی كه فرعون فوت میكرد تو از كاخ بیرون رفتی و شب را در یكی از خانه‌های تفریح گذرانیدی و بر اثر اینكه تو اینجا نبودی كسی مرا از خواب بیدار نكرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج پرنده را از بینی او ندیدم.
من گفتم كه عدم حضور من در این خانه ناشی از قصور من نبود بلكه ولیعهد بمن امر كرد كه با او بروم و آنوقت جریان واقعه را از اول تا آخر برای او حكایت نمودم. (پاتور) وقتی حرف مرا شنید گفت پناه بر (آمون) زیرا فرعون جدید ما دیوانه است گفتم او دیوانه نیست بلكه مبتلا به مرض صرع میباشد و گاهی این مرض باو حمله‌ور میشود. (پاتور) گفت مصروع و دیوانه یكی است زیرا كسی كه مبتلا به صرع میباشد عقلی درست ندارد و زود آلت دست دیگران میشود و من برای ملت مصر كه باید تحت سلطنت این فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگین هستم. در این موقع از طرف قاضی بزرگ اطلاع دادند كه باید نزد او برویم تا اینكه قانون در مورد ما اجراء شود زیرا قانون میگوید كه وقتی فرعون بر اثر گشودن سر فوت میكند باید كسانی را كه دراین كار دخالت داشته‌اند به قتل رسانند. من از این خبر لرزیدم ولی (پاتور) باز بمن چشمك زد كه بیم نداشته باشم و آهسته گفت این قانون هرگز به معنای واقعی آن اجراء نمیشود. یك عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضی بزرگ در كاخ سلطنتی بردند و من دیدم كه چهل لوله چرم، محتوی قوانین چهل‌گانه كشور مصر مقابل اوست و هر یك از لوله‌های مذكور طوماری بود كه قانون را روی آن می‌نوشتند. (پاتور) بعد از ورود به محضر قاضی با وی صحبت كرد و ما سه نفر بودیم كه قانون ما را مستوجب مرگ میدانست یكی (پاتور) و دیگری من و سومی مردی كه با حضور خود سبب قطع خون‌ریزی میشد. بعد از اینكه ما وارد محضر قاضی شدیم سربازان راه‌های خروج را گرفتند كه ما نتوانیم بگریزیم و بعد جلاد وارد شد. قاضی بزرگ گفت شما نظر باین كه نتوانسته‌اید فرعون را معالجه نمائید مستوجب مرگ هستید و اكنون باید بمیرید. جوان بدبختی كه با حضور خود مانع از خون‌ریزی می‌شد میلرزید و (پاتور) با دهان بدون دندان خود پرسید كه آیا مادر تو زنده است یا نه؟
آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از این فوت كرد. (پاتور) به قاضی گفت پس اول این مرد را هلاك كنید زیرا مادرش در دنیای دیگر برای او آبگوشت نخود و لوبیا پخته و منتظر ورود وی می‌باشد. مرد بیچاره كه نمیدانست آن حرف شوخی است مقابل جلاد زانو بر زمین زد و جلاد شمشیر بزرگ سنگین خود را كه سرخ رنگ بود بحركت در آورد و آهسته روی گردن آن مرد نهاد و با اینكه شمشیر او صدمه‌ای بآن مرد نزد آن مرد از هوش رفت. جلاد بسربازها گفت آن مرد را از مقابل وی كنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خنده‌كنان شمشیر خود را روی گردن من نهاد و من بدون هیچ زخم و آسیب برخاستم. وقتی نوبت (پاتور) رسید، جلاد بهمین اكتفاء كرد كه شمشیر خود را روی سرش تكان بدهد. آنگاه به ما اطلاع دادند كه فرعون جدید میخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضی خارج نمودند ولی هرچه كردند نتوانستند آن مرد را كه از حال رفته بود بهوش بیاورند و با تعجب متوجه شدم كه وی مرده است. من نمیتوانم بگویم كه علت مرگ آن مرد چه بود زیرا هیچ نوع ناخوشی نداشت مگر این كه بگوئیم كه وی از ترس مرگ مرده است و با اینكه مردی نادان بود من از مرگ او متاسف شدم زیرا ثانی نداشت و بعد از او در تمام مدتی كه من طبابت میكردم ندیدم كه مردی با حضور خود سبب وقفة خون گردد. فرعون جدید به (پاتور) یك قلاده طلا و بمن یك قلاده نقره داد كه از گردن ما آویختند و هر دو ملبس به لباس كتان شدیم و وقتی من از كاخ سلطنتی به دارالحیات مراجعت كردم تمام محصلین مقابل من ركوع نمودند و استادان بمن تملق گفتند. نوشتن صورت‌مجلس عمل جراحی فرعون از طرف (پاتور) بمن واگذار شد و وی گفت (سینوهه) در این صورت مجلس تو باید چند چیز را بنویسی اول این كه وقتی ما سر فرعون را باز كردیم از مغز او بوی عطر بمشام میرسید و دوم اینكه هنگام مرگ دیدیم كه از بینی او یك پرنده خارج شد و مستقیم بطرف خورشید رفت. گفتم (پاتور) اگر اشتباه نكنم موقعی كه فرعون فوت كرد هنوز خورشید طلوع نكرده بود (پاتور) گفت ابله خورشید همیشه هست ولی گاهی پائین افق است و زمانی بالای افق. گفتم بسیار خوب این را خواهم نوشت (پاتور) گفت دیگر اینكه بنویس كه فرعون چند لحظه‌ قبل از اینكه بمیرد چشم گشود و خطاب به خدایان گفت اكنون بسوی شما مراجعت خواهم كرد.
من یك صورت‌مجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم بطوریكه (پاتور) وقتی خواند به خنده در آمد و گفت خوب نوشته‌ای و بعد صورت‌مجلس مذكور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد (آمون) و سایر معبدهای شهر طبس خواندند. در آن هفتاد روز كه جنازه فرعون در دارالممات برای زندگی در دنیای دیگر آماده میشد و آن را مومیائی می‌كردند تمام دكه‌های آشامیدنی و منازل عیش طبس بسته بود ولی در این مورد هم مانند مورد اعدام اطباء فقط بر حسب ظاهر قانون را به اجراء میگذاشتند زیرا تمام دكه‌ها و منازل عیش دارای دو در بودند و مردم از درب عقب وارد این اماكن می‌شدند و آشامیدنی می‌نوشیدند و تفریح می‌كردند. در همین روزها كه در دارالممات مشغول مومیائی كردن جنازه فرعون بودند بمن بشارت دادند كه دوره تحصیلات من در دارالحیات تمام شد و من میتوانم كه در هر یك از محلات شهر كه مایل باشم به طبابت مشغول شوم. دارالحیات دارای چهارده رشته تخصصی بود كه محصل هر یك از آنها را كه میل داشت انتخاب می‌كرد و من با خشنودی از این مدرسه خارج گردیدم و با قلاده نقره كه فرعون جدید بمن داده بود یك خانه كوچك خریداری كردم و غلامی موسوم به (كاپتا) را كه یك چشم داشت ابتیاع نمودم و او بعد از اینكه فهمید من طبیب هستم گفت من همه جا می‌‌گویم كه هر دو چشم من كور بود و اربابم یك چشم مرا شفا داد و بینا كرد. از (توتمس) رفیق هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا بوسیله نقاشی تزئین كند و او خدای طب را روی دیوار اطاق من كشید و شكل مرا هم تصویر كرد و خدای طب می‌گفت كه (سینوهه) بهترین شاگرد من و حاذق‌ترین طبیب طبس می‌باشد. ولی چند روز در خانه نشستم و هیچ بیمار بخانه من نیامد تا اینكه خود را معالجه كند.

جمعه 13/5/1391 - 19:6 - 0 تشکر 490293

فصل هشتم - من پزشك فقرا شدم



یك روز كه در مطب خود بودم و انتظار بیماران را می‌كشیدم كه یكی از نگهبانان دربار وارد شد و پرسید (سینوهه) كیست؟ گفتم من هستم وی گفت شما را (پاتور) احضار كرده است. پرسیدم (پاتور) كجاست؟ جواب داد كه وی در كاخ سلطنتی منتظر تو میباشد سئوال كردم آیا نمیدانی با من چه كار دارد وی گفت تصور میكنم كه مربوط به جنازه فرعون سابق است. من برخاستم و به دربار رفتم و (پاتور) را یافتم و او گفت (سینوهه) بطوری كه میدانی ما آخرین كسانی بودیم كه فرعون سابق را معالجه میكردیم و بهیمن جهت مومیائی كردن جنازه او باید تحت نظر ما انجام بگیرد. گفتم چرا اكنون این دستور را بما میدهند زیرا اگر اشتباه نكنم مدتی است كه دیگران دست باین كار زده‌اند. (پاتور) گفت حضور ما در انجام مراسم مومیائی كردن جنبه تشریفاتی دارد و من چون نمیتوانم دراین كار شركت كنم این امر را بتو واگذار مینمایم. گفتم اكنون من چه باید بكنم؟ (پاتور) گفت تو اكنون باید به (دارالممات) بروی و بهتر این است كه غذا و لباس خود را ببری زیرا توقف تو در آنجا بیش از پانزده روز طول خواهد كشید و در اینمدت تو ناظر آخرین كارهای مربوط به مومیائی كردن فرعون خواهی بود. گفتم آیا غلام خود را ببرم یا نه؟ (پاتور) گفت بهتر است كه از بردن غلام، خودداری كنی زیرا او مثل تو پزشك نیست و از دیدن بعضی از چیزها در (دارالممات) حیرت خواهد كرد. من كه پزشك هستم، تا آن تاریخ، تصور میكردم كه راجع به مرگ آنچه باید ببینم دیده‌ام. فكر می‌نمودم كه دیگر چیزی وجود ندارد كه با مرگ وابستگی داشته باشد و من آنرا از نزدیك ندیده باشم. در مقدمه این سرگذشت گفتم كه ما اطبای مصر، مومیائی كردن جنازه را جزء علوم طبی نمیدانیم زیرا این كار، عملی است كه اشخاص غیر متخصص هم می‌توانند انجام بدهند. ولی بعد از اینكه به (دارالممات) رفتم متوجه شدم كه سخت اشتباه میكردم و اشتباه من ناشی از این بود كه مثل تمام اطبای مصر، تخصص را منحصر بكسانی میدانستم كه از دانشكده دارالحیات خارج شده‌اند. ما اطباء از روی خودپسندی تصور مینمائیم كه تنها راه كارشناس شدن این است كه انسان دوره مدرسه طب و دارالحیات را طی كند و اگر كسی این مدرسه را طی ننماید كارشناس طبی نخواهد شد. ولی وقتی من به دارالممات رفتم دیدم كه در آنجا كارگرانی هستند كه هرگز قدم به دارالحیات نگذاشته‌اند معهذا تخصص آنها در امور مربوط به تشریح بدن از من كه یك پزشك متخصص میباشم بیشر است. (چون سینوهه نویسنده این كتاب در یكی از فصلهای آینده، بالنسبه، بتفصیل بمناسبت مومیائی كردن جسد دو تن از عزیزانش راجع به مومیائی كردن اجساد در دارالممات توضیح میدهد دراینجا نمیگوید كه جسد فرعون را چگونه مومیائی میكردند و بطور كلی، اسلوب مومیائی كردن (در درجة اول) مخصوص فرعون و روسای بزرگ معابد و ثروتمندان این بود كه اول هر چه در سینه و شكم و جمجمه بود خارج میكردند وتخم چشمها را بیرون میآوردند (چون فاسد میشد) و جسد را مدت چهل تا شصت روز در آب نمك غلیظ قرار میدادند و بعد از این كه جسد را از آب خارج مینمودند حفره‌های بدن و چشم را از نطرون (كربنات دوسدیوم هیدارته) پر میكردند و متخصصین مومیاكار امروزی بطوری كه مترجم در گذشته در مجله گریر (معالجه كردن) چاپ فرانسه خوانده عقیده دارند كه مومیاكاران مصری روغن نباتی كرچك یا روغن نباتی كنجد را بر (نطرون) می‌افزودند و آنگاه جسد را دی یك اطاق گرم قرار میدادند تا رطوبت آن كم شود و سپس با نوارهای پهن كه روی آن مومیا (قیر طبیعی) مالیده بودند سراپای جسد را نوارپیچ میكردند و چند لایه نوار بر جسد پیچیده میشد و جسد فرعون و روسای معابد و اغنیاء را در هفت لایه نوارپهن می‌پیچیدند و آنگاه جسد مومیائی شده از دارالممات خارج میشد و برای دفن به قبرستان منتقل میگردید – مترجم)
من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خویش را تطهیر میكردم تا اینكه بوهای ناشی از خانه مرگ از بین برود و این مرتبه، بیماران بمن مراجعه كردند و برای دوای دردهای مختلف از من دارو خواستند. من بزودی در طبس بین فقرای بی‌بضاعت محبوبیت پیدا كردم زیرا هرچه بابت حق‌العلاج بمن میدادند میگرفتم و مثل اطبای سلطنتی مغرور نبودم كه بگویم حق‌العلاج من زر و سیم است. شب‌ها به مناسبت این كه قلبم دارای حركت جوانی بود به دكه میرفتم و با دوست خود (توتمس) آشامیدنی می‌نوشیدم و درباره اوضاع جاری صحبت میكردیم. (آمن‌هوتب) سوم فرعون مصر كه من ناظر بر مومیائی كردن جسد او بودم هرم نداشت تا اینكه وی را در آن دفن كنند و فرعون را در یكی از قبرهای عادی دفن نمودند. ولی بعد از اینكه فرعون دفن شد پسرش ولیعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند كه وی قصد دارد كه اول نزد خدایان خود را تطهیر نماید و بعد بطور رسمی فرعون مصر شود و در انتظار اینكه ولیعهد تطهیر شود، مادرش یك ریش بر زنخ نهاد و یك دم شیر به پشت خود آویخت و وقتی راه میرفت آن را دور كمر می‌بست و بر تخت سلطنت نشست و بجای پسر باداره امور كشور مشغول گردید. مادر ولیعهد اول كاری كه كرد این بود كه قاضی بزرگ را از شغل او معزول نمود و بجای وی (آمی) را كه گفتم كاهن معبد (آتون) بشمار میآمد قاضی بزرگ كرد و (آمی) بجای قاضی سلف، مقابل چهل طومار چرمی محتوی قوانین مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.
بر اثر این واقعه عده‌ای از مردم خواب‌های عجیب دیدند و بادهای غیرعادی وزید و مدت دو روز در طبس باران بارید و این باران قسمتی از گندم‌ها را كه كنار نیل انبوه كرده بودند پوسانید. ولی كسی از این وقایع حیرت نكرد برای اینكه پیوسته چنین بوده و هر وقت كه كاهنین معبد (آمون) به خشم در میآمدند از این وقایع اتفاق میافتاد و در آن موقع هم كاهنین معبد (آمون) به مناسبت اینكه (آمی) یك مرد گمنام قاضی بزرگ گردید به خشم در آمدند. با اینكه كاهنین معبد (آمون) خشمگین بودند، چون حقوق سربازها مرتب میرسید و آنها از حیث غذا و آشامیدنی مضیقه نداشتند واقعه‌ای ناگوار اتفاق نیفتاد. تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از كشورهای مجاور الواح خارك رس پخته كه روی آنها كلماتی حاكی از ابراز تاسف نوشته شده بود برای مصر ارسال گردید و پادشاه (میتانی) دختر شش ساله خود را فرستاد كه خواهر ولیعهد مصر، یعنی فرعون جدید شود. (كشور میتانی از كشورهای معروف دنیای قدیم در خاورمیانه بود و باستان‌شناسان میگویند كه مركز كشور میتانی در قسمت علیایا در سرچشمه‌های دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطین میتانی در بعضی از ادوار كشور خود را از طرف مغرب تا ساحل دریای مدیترانه كه امروز ساحل كشور سوریه است وسعت میدادند و كشور دو آب كه در متن میخوانیم بین‌النهرین است كه دو رود فرات و دجله در آن جاری بود و هست – مترجم). كشور (میتانی) در سوریه واقع شده و نزدیك دریا میباشد و حد فاصل بین سوریه و كشورهای شمالی است و كاروانهائی كه از كشور دو آب میآیند از كشور میتانی عبور میكنند و بدریا میرسند. هر شب من و (توتمس) در دكه از این صحبت‌ها میكردیم و گاهی بر حسب دعوت (توتمس) به خانه عیاشی میرفتیم و من رقص دختران را در آنجا تماشا میكردم ولی از رقص آنها زیاد لذت نمی‌بردم. از روزی كه (نفر نفر نفر) را در دارالحیات دیده بودم دیگر هیچ زن در نظر من جلوه نداشت و زن زیبا هم مانند غذای لذیذ است و وقتی انسان غذای لذیذ خورد نمیتواند غذای بی‌مزه را تناول كند و گرچه (نفر نفر نفر)‌خواهر من نشده بود ولی شاید بهمین مناسبت كه وی خواهر من نشد من بیشتر در آرزوی آن زن بودم.
شب‌ها وقتی به خانه مراجعت می‌كردم بر اثر آشامیدنی بسرعت خوابم می‌برد و صبح كه بر می‌خاستم مستی از روحم خارج میگردید و (كاپتا) غلام یك چشم من روی دست‌ها و صورت و سرم آب میریخت و به من نان و ماهی شور میخورانید. بعد از اینكه لقمه‌ای از نان و ماهی شور می‌خوردم از اطاق خواب به مطب خود میرفتم و فقرا برای درمان دردهای خود بمن مراجعه می‌نمودند و فرزندان بعضی از زن‌ها بقدری ضعیف بودند كه من غلام خود را میفرستادم كه برای آنها گوشت و میوه خریداری كند و به آنها بدهد. اگر این هزینه‌های بی‌فایده را نمیكردم می‌توانستم ثروتمند شوم ولی هر چه بدست میآوردم یا صرف میخانه و خانه‌های عیاشی میشد یا اینكه به مصرف دادن اعانه به فقرا میرسید. یك روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سینوهه امروز در منزل یكی از اشراف جشن اقامه می‌شود و از چند نفر از هنرمندان دعوت كرده‌اند كه به آنجا بروند و وقتی از من دعوت نمودند من گفتم كه باتفاق (سینوهه) در مجلس جشن حضور بهم خواهم رسانید. پرسیدم كه این شخص كه ضیافت میدهد كیست؟ وی در جواب گفت كه او یك زن می‌باشد ولی زنی است بسیار ثروتمند كه می‌تواند حلقه‌های طلا را مانند حلقه‌های مس خرج نماید (حلقه‌های طلا و نقره و مس مثل پول‌های رایج امروز وسیله معامله بود – مترجم). هر دو خود را تطهیر كردیم و من و او عطر به بدن مالیدیم و بطرف خانه‌ای كه (توتمس) می‌گفت روان شدیم و هنوز به خانه نرسیده بودیم كه صدای موسیقی به گوش ما رسید و بوی عطر شامه را نوازش داد. وقتی وارد خانه شدیم قدم به تالاری وسیع گذاشتیم و من دیدم كه در آن تالار عده‌ای كثیر از زیباترین زن‌های طبس حضور دارند و بعضی از آنها دارای شوهر می‌باشند و برخی بیوه بشمار میآیند.
مردهای جوان و پیر نیز حضور داشتند و بالای تالار عكس خدای مراد دادن، كه سرش شبیه به گربه است نقش شده بود. بعضی از زن‌ها كه آرزو داشتند عاشقی ثروتمند نصیب آنها گردد جام آشامیدنی را بلند میكردند و بطرف خدای مزبور اشاره می‌نمودند و می‌نوشیدند. غلام‌ها در تالار با سبوهای پر از آشامیدنی حركت میكردند و در پیمانه‌ها میریختند و بقدری گل روی زمین ریخته بودند كه كف اطاق دیده نمی‌شد و (توتمس) گفت نگاه كن آیا در هیچ نقطه و هیچ یك از ادوار عمر این همه زن‌های قشنگ دیده بودی؟ گفتم نه (توتمس) گفت تو كه میتوانی زر و سیم بدست بیاوری و خواهر نداری یكی از این زن‌ها را خواهر خود كن.
یك مرتبه زنی از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همین كه چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزیدن كرد و گفتم (توتمس) من تصور میكنم كه خدایان هم عاشق این زن هستند ... ببین چگونه راه میرود و نگاه كن چه چشم‌ها و دهان قشنگی دارد. ولی من حیرت میكردم چرا با اینكه زن مذكور از تمام زن‌های حاضر در آن مجلس زیباتر است مردها اطرافش را نگرفته‌اند. (توتمس) گفت این زن، صاحب خانه است و این جشن را بافتخار خدائی كه مراد میدهد اقامه كرده تا این كه زن‌هائی كه شوهر ندارند بتوانند در این جشن از خدا بخواهند كه بآنها شوهر بدهد و آنهائی كه شوهر دارند و آرزو كنند كه شوهرهائی ثروتمندتر نصیبشان گردد. گفتم (توتمس) من این زن را دیده‌ام و او را میشناسم آیا این زن (نفر نفر نفر) نیست؟ (توتمس) گفت بلی گفتم هنگامی كه من در دارالحیات بودم یك مرتبه این زن آنجا آمد و با من صحبت كرد. (نفر نفر نفر) بما نزدیك شد و بهر دو تبسم كرد و من با شگفت دریافتم با اینكه دهان او تبسم میكند چشمهای او نمی‌خندد و (نفر نفر نفر) دست را روی دست (توتمس) گذاشت و اشاره به یكی از دیوارهای اطاق كرد و گفت من از تو كه این دیوارها را نقاشی كرده‌ای خیلی راضی هستم آیا مزد تو را داده‌اند؟ (توتمس) گفت بلی من مزد خود را دریافت كردم و بعد چشمهای زن متوجه من گردید و متوجه شدم كه مرا نمی‌شناسد و خود را معرفی كردم و گفتم من (سینوهه) طبیب هستم و زن گفت من یك نفر را بنام (سینوهه) می‌شناسم كه در دارالحیات تحصیل می‌كرد. گفتم من همان سینوهه می‌باشم زن چشم‌های خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ میگوئی و تو (سینوهه) نیستی برای اینكه (سینوهه) پسری جوان بود كه در صورت او چین وجود نداشت و من اینك می‌بینم كه وسط دو ابروی تو چین وجود دارد و سینوهه صورتی زیبا داشت ولی تو دارای قیافه‌ای پژمرده هستی. گفتم (نفر نفر نفر) من همان (سینوهه) هستم و اگر باور نمی‌كنی من یك دلیل بتو ارائه میدهم كه در هویت من تردید نداشته باشی و آن دلیل عبارت از انگشتری است كه در دارالحیات بمن دادی. آنگاه انگشتر را كه در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرت‌داری انگشتر خود را بگیر كه دیگر یادگار تو نزد من نباشد و من میروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد. (نفر نفر نفر) گفت انگشتر مرا نگهدار زیرا این انگشتر برای تو گرانبهاست چون كمتر اتفاق می‌افتد كه من به كسی هدیه‌ای بدهم و از اینجا هم نرو و بعد از اینكه میهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم كرد. آنوقت من به یكی از غلامان اشاره كردم كه در پیمانه من آشامیدنی بریزد و آنچه كه وی بمن داد لذیذترین آشامیدنی بود كه خورده بودم زیرا میدانستم كه (نفر نفر نفر) مرا دوست میدارد و اگر از من نفرت میداشت بمن نمیگفت كه تا خاتمه جشن در منزل او بمانم. بعضی از میهمانان بر اثر افراط در نوشیدن آشامیدنی گرفتار تهوع میشدند و غلامان ظروفی را به آنها میدادند كه در آن استفراغ كنند. حتی (توتمس) هم بر اثر افراط در آشامیدنی دچار تهوع شد و اختیار از دست داد ولی در آن جشن دو نفر در صرف آشامیدنی امساك كردند یكی زن میزبان و دیگری من كه آرزو داشتم كه با وی صحبت كنم. وقتی كف اطاق با سبوها و پیمانه‌های شكسته مفروش شد و زن و مرد طوری بیخود گردیدند كه دیگر كسی نمیتوانست نه صحبت كند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگی كشیدند و غلامان وارد شدند تا این كه اربابان مست خود را به خانه‌های آنها ببرند. آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق دیگر برد و در كنار خود نشانید و من از او پرسیدم كه آیا این خانه بتو تعلق دارد؟ زن گفت بلی این خانه مال من است گفتم از این قرار تو خیلی توانگر هستی زن گفت در طبس هیچ یك از زنهائی كه حاضرند با مردها معاشقه‌ نمایند بقدر من ثروت ندارند. بعد دست مرا نوازش كرد و گفت برای چه آنروز كه بتو گفتم بخانه من بیائی نیامدی؟ گفتم در آن روز من از تو ترسیدم برای اینكه كودك بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اینكه مرد شدی با زن‌های زیاد معاشقه كردی و هر شب به خانه‌های عیاشی میرفتی؟ گفتم آری هر شب به خانه‌های عیاشی میرفتم ولی تا این لحظه كه من در كنار تو نشسته‌ام هیچ زن، خواهر من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ میگوئی و چگونه ممكن است مردی هر شب به خانه‌های عیاشی برود و زن‌های آن منازل خواهر او نشوند. گفتم هر دفعه كه یكی از زن‌های این نوع منازل بطرف من می‌آمدند من بیاد تو میافتادم و همین كه قیافه تو را از نظر میگذرانیدم می‌فهمیدم كه دیگر آن زن در نظرم جلوه ندارد. (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئی هر گاه روزی من خواهر تو بشوم باین موضوع پی خواهم برد و خواهم دانست كه بمن دروغ گفته‌ای. گفتم من دروغ نمیگویم و هرگز دروغ نگفته‌ام (نفر نفر نفر) پرسید اكنون چه می‌خواهی بكنی؟ گفتم تا امروز من به خدایان عقیده نداشتم و اعتقاد به خدایان را جزو موهومات میدانستم و اكنون میروم و در تمام معبدها، بشكرانه اینكه خدایان مرا بتو رسانیدند و تو را دیدم قربانی می‌نمایم و بعد عطر خریداری میكنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اینكه وقتی از منزل بیرون میروی بوی عطر به مشام تو برسد و گل از درخت‌ها و بوته‌ها خواهم كند تا اینكه وقتی از خانه خارج میشوی زیر پای تو بریزم. زن گفت این كار را نكن زیرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم دارای عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نمی‌‌باشم و اگر میل داری كه من خواهر تو بشوم بیا كه بباغ برویم تا اینكه من برای تو داستانی نقل كنم. گفتم (نفر نفر نفر) من تو را میخواهم نه داستان تو را. زن گفت اگر مرا می‌خواهی باید داستان مرا گوش كنی و من چون ممكن است رضایت بدهم كه امشب با تو تفریح كنم میل دارم كه باتفاق غذا بخوریم آنوقت بباغ رفتیم و من كه بوی گل‌های اقاقیا را استشمام كردم طوری بوجد آمدم كه میخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگیرم ولی مرا از خود دور كرد و گفت اول داستان مرا گوش كن. نور ماه بر استخر باغ میتابید و گل‌های نیلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغ‌های شب شروع به خوانندگی كردند. بر حسب امر زن، غلامی برای ما یك مرغابی بریان و آشامیدنی آورد و ما شروع به خوردن و نوشیدن كردیم و هر دفعه كه من میخواستم (نفر نفر نفر) را در بر بگیرم او می‌گفت صبر كن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسندیدی من خواهر تو خواهم شد. ولی باز هیجان جوانی مرا وادار میكرد كه او را در بر بگیرم و مانع از این شوم كه داستان خود را بگوید و باو گفتم (نفر نفر نفر) آیا ممكن است كه من در این شب در این نور ماه بتوانم سر تراشیده تو را ببینم. زن گفت وقتی تو موافقت كردی كه من خواهر تو بشوم من موی عاریه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه میدهم كه تو سر تراشیده مرا نوازش كنی. (با اینكه تكرار توضیحات در این كتاب از طرف مترجم خوب نیست و خواننده را ممكن است متنفر كند باید بگویم كه در چهار هزار سال قبل از این در كشور مصر زن‌های اشراف سر را می‌تراشیدند و موی عاریه میگذاشتند و یكی از بزرگترین موفقیت‌های یك مرد نزد یك زن این بود كه بتواند سر تراشیده وی را ببیند و نوازش كند – مترجم).

جمعه 13/5/1391 - 19:8 - 0 تشکر 490294

فصل نهم - گریه آورترین واقعه جوانی من



آنوقت (نفر نفر نفر) چنین گفت در قدیم مردی بود موسوم به (سات نه) روزی برای دیدن یك كتاب كمیاب به معبد رفت و در آنجا یك زن كاهنه را دید و طوری در دیدار اول شیفته شد كه وقتی مراجعت كرد غلام خود را نزد زن فرستاد و برای او پیغام فرستاد كه بخانه وی بیاید و ساعتی خواهر او بشود و در عوض یك حلقه سنگین طلا دریافت كند. زن گفت من به منزل (سات نه) نمی‌آیم برای اینكه همه مرا خواهند دید و تصور خواهند كرد زنی هستم كه خود را ارزان می‌فروشم و به ارباب خود بگو كه او به منزل من بیاید زیرا خانه من خلوت است. (سات نه) بمنزل زن كاهنه رفت و یك حلقه سنگین طلا هم با خود برد كه بوی بدهد و زن كه میدانست كه او برای چه آمده گفت تو میدانی كه من یك كاهنه هستم و زنی كه كاهن است خود را ارزان نمی‌فروشد. (سات نه) گفت تو كنیز نیستی كه من تو را خریداری كنم بلكه من از تو چیزی می‌خواهم كه وقتی یكزن آن را بمردی تفویض كرد هیچ‌چیز از او نقصان نمی‌یابد و بهمین جهت قیمت این چیز در همه جا ارزان است. زن كاهنه گفت چیزی كه تو از من میخواهی ارزانترین و بی‏قیمت ترین چیزهاست و حتی از فضلة گاو كه در بیابان ریخته ارزان‌تر می‌باشم اما در عین حال گران‌ترین چیزها بشمار می‌آید. این چیز برای كسانیكه بدان توجه نداشته باشند ارزان‌ترین چیزهاست ولی همینكه مردی نسبت باین شی ابراز توجه كرد گران‌ترین اشیاء میشود و آن مرد اگر خواهان آن است باید ببهای خیلی گران خریداری نماید اینك تو بگو كه چقدر بمن میدهی تا اینكه من برای ساعتی خواهر تو بشوم؟ (سات نه) گفت من حاضرم دو برابر این طلا كه برای تو آورده‌ام بتو بپردازم زن كاهنه گفت این در خور زنی مثل من نیست و اگر تو خواهان من هستی باید هر چه داری بمن بدهی. مرد كه آرزوی كاهنه را داشت گفت هر چه دارم بتو میدهم و همان لحظه، كاتبی را آوردند و مرد خانه و مزارع و غلامان خود را و هر چه زر و سیم و مس داشت بزن تفویض كرد و آنوقت دست دراز نمود كه موی عاریه زن را از سرش بردارد و سرش را ببوسد ولی زن ممانعت كرد و گفت میترسم كه تو بعد از اینكه مرا برای ساعتی خواهر خود كردی از من سیر شوی و بطرف زن خود بروی و اگر میخواهی من خواهر تو شوم باید هم اكنون زنت را بیرون كنی. مرد كه دیگر غلام نداشت یكی از غلامان كاهنه را فرستاد و زنش را بیرون كرد و آنوقت خواست كه موی عاریه وی را از سرش بردارد. ولی كاهنه گفت تو از این زن كه بیرونش كردی سه فرزند داری و من میترسم كه روزی محبت پدری تو را بسوی این بچه‌ها هدایت كند و مرا فراموش نمائی و هرگاه قصد داری كه از من كام بگیری باید بچه‌های خود را باینجا بیاوری تا اینكه من آنها را بقتل برسانم و گوشت بدن آنها را به سگ‌ها و گربه‌های خود بدهم. (سات نه) بی درنگ بوسیله غلامان كاهنه فرزندان خود را آورد و بدست زن سپرد و زن كاهن كارد سنگی را بدست گرفت و هر سه را بقتل رسانید و در حالی كه مرد مشغول نوشیدن شراب بود زن گوشت بچه‌ها را به سگ‌ها و گربه‌های خود داد. آنوقت گفت بیا اینك من برای ساعتی خواهر تو میشوم و مطمئن باش كه از صمیم قلب خواهر تو خواهم شد و هر زن، هنگامی حاضر می‌باشد كه از روی محبت خواهر یك مرد بشود كه بداند خود را ارزان نفروخته است و یگانه تفاوت زن‌های هرجائی با زن‌هائی چون من كه كاهنه و آبرومند هستم، این است كه زنهای هرجائی خود را ارزان می‌فروشند ولی زنهای آبرومند خود را با بهای گران در معرض فروش میگذارند. من گفتم (نفر نفر نفر) من این داستان را كه تو برایم نقل كردی شنیده‌ام و میدانم كه تمام این وقایع در خواب اتفاق می‌افتد و در آخر داستان (سات نه) كه خوابیده بود از خواب بیدار می‌شود و خدایان را شكر می‌نماید كه اطفال وی زنده هستند. (نفر نفر نفر) گفت اینطور نیست و هر مرد كه عاشق یكزن میباشد شبیه به (سات نه) است و برای اینكه بتواند از او كام بگیرد حاضراست كه مال و زن و فرزندان خود را فدا كند و هنگامی كه هرم بزرگ را می‌ساختند این طور بوده و وقتی باد و آفتاب اهرام را از بین ببرد نیز همین طور خواهد بود. آیا تو میدانی برای چه سر خدائی را كه در عشق مراد میدهد شبیه به سر گربه میسازند و ترسیم می‌كنند؟ گفتم نه. (نفر نفر نفر) گفت برای اینكه بگویند كه زن مثل پنجه‌های گربه است و وقتی گربه میخواهد شكار خود را فریب بدهد پنجه‌های نرم خویش را روی او میكشد و شكار از نرمی آن لذت میبرد ولی یك مرتبه پیكان‌های تیز چنگال گربه از زیر آن پوست نرم بیرون می‌آید و در بدن شكار فرو میرود و من چون نمیخواهم كه تو از من آسیب ببینی و بعد مرا ببدی یاد كنی بتو میگویم (سینوهه) از اینجا برو و دیگر اینجا نیا. گفتم (نفر نفر نفر) تو خود امروز بمن گفتی كه از پیش تو نروم و در اینجا باشم تا این كه تو با من صحبت كنی. زن گفت آری من این را گفتم و اكنون بتو میگویم برو برای اینكه هرگاه بخواهی از من سودمند شوی برای تو گران تمام خواهد شد و بعد مرا نفرین خواهی كرد كه باعث زیان تو شدم. گفتم من هرگز از زیان خود شكایت نخواهم كرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس است من هر چه دارم بتو خواهم داد تا اینكه تو مرا از خود مستفیذ نمائی. (نفر نفر نفر) گفت امروز من در اینجا بطوری كه دیدی یك جشن بزرگ داشتم و این جشن مرا خسته كرده و اكنون میخواهم بخوابم و تو برو و روز دیگر بخانه من بیا و در آن روز اگر آنچه از تو میخواهم بپردازی خواهر تو خواهم شد. من هر قدر اصرار كردم كه موافقت كند آن شب را با وی بسر ببرم زن نپذیرفت و من ناگزیر از منزل او بیرون رفتم و بخانه خود مراجعت نمودم ولی تا بامداد از هیجان عشق (نفر نفر نفر) خوابم نبرد. روز بعد صبح زود به غلام خود (كاپتا) سپردم كه تمام بیماران را كه به مطب من می‌آیند جواب بدهد و بگوید كه در آن روز حال معالجه ندارم بعد نزد سلمانی رفتم و آنگاه خود را تطهیر نمودم و عطر ببدن مالیدم و راه خانه (نفر نفر نفر) را پیش گرفتم. در آنجا غلامی مرا باطاق وی برد و دیدم كه زن مشغول آرایش است و من كه خود را متكی بدوستی شب گذشته وی مشاهده میكردم بطرف زن رفتم ولی زن مرا از خود دور كرد و گفت (سینوهه) برای چه اینجا آمده‌ای.... و چرا مزاحم من می‌شوی؟ گفتم (نفر نفر نفر) من تو را دوست دارم و امروز اینجا آمده‌ام كه تو بر حسب وعده‌ای كه بمن داده‌ای خواهر من بشوی. آن زن گفت امروز من باید خود را خیلی زیبا كنم زیرا یك بازرگان كه از سوریه آمده میخواهد امروز را با من بسر ببرد و گفته كه در ازای یك روز یك قطعه جواهر بمن خواهد داد. سپس (نفر نفر نفر) روی تخت خواب خود دراز كشید و یك زن كه كنیز او بود شروع بمالش بدن او با روغن معطر كرد. و چون من نمیخواستم بروم او گفت (سینوهه) برای چه مصدع من میشوی و از اینجا نمیروی؟ گفتم برای اینكه من آرزوی تو را دارم... برای اینكه میخواهم تو اولین زن باشی كه خواهر من میشوی. (نفر نفر نفر) گفت یك مرتبه دیگر، مثل دیشب بتو می‌گویم كه من نمی‌خواهم تو را بیازارم و بتو میگویم كه دنبال كار خود برو و مرا بحال خود بگذار. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه بخواهی بتو میدهم كه امروز را با من بشب بیاوری. زن پرسید تو چه داری گفتم مقداری حلقه نقره و مس دارم كه از بیماران خود بعنوان حق‌العلاج گرفته‌ام و نیز دارای یك خانه می‌باشم كه مطب من در آنجاست و این خانه را محصلین كه از دارالحیات خارج می‌شوند و احتیاج به مطب دارند ببهای خوب خریداری می‌كنند. (نفر نفر نفر) در حالی كه روی تخت خواب دراز كشیده بود و كنیز او بدنش را با روغن معطر ماساژ میداد گفت بسیار خوب (سینوهه) برو و یك كاتب بیاور تا این موضوع را بنویسد و سند آن را نزد قاضی بزرگ بگذارد و این انتقال جنبه قانونی پیدا كند و تو نتوانی در آینده آن را از من بگیری. من كه (نفر نفر نفر) را با اندامی كه از مرمر سفیدتر و تمیزتر بود می‌نگریستم طوری گرفتار عشق بودم كه نمی‌توانستم بر نفس خویش غلبه نمایم و فكر میكردم كه دادن هستی من در ازای یك روز با آن زن بسر ببرم بدون اهمیت است. و گفتم (نفر نفر نفر) اكنون میروم و كاتب را می‌آورم زن گفت در هر حال من نمیتوانم امروز با تو باشم ولی تو كاتب را بیاور واموال خود را بمن منتقل كن و من روز دیگر تو را خواهم پذیرفت.
من به شتاب كاتبی آوردم و هر چه داشتم از سیم و مس و خانه حتی غلام خود را به (نفر نفر نفر) منتقل كردم و او سند را كه در دو نسخه تنظیم شده بود گرفت و یكی را ضبط كرد و دیگری را به كاتب داد كه نزد قاضی بزرگ بگذارد و من دیدم كه سند خود را در صندوقچه‌ای نهاد و گفت بسیار خوب من اكنون میروم و تو فردا اینجا بیا تا اینكه آنچه میخواهی بتو بدهم. من خواستم اور را در بر بگیرم ولی بانگ زد از من دور شو زیرا آرایش من بر هم میخورد. بعد سوار بر تخت روانی گردید و با غلامان خود رفت و من بخانه خویش برگشتم و اشیاء خصوصی خود را جمع‌آوری نمودم تا وقتی كه صاحب خانه جدید میآید بتواند خانه را تصرف كند. (كاپتا) كه دید مشغول جمع‌آوری اشیاء خود هستم گفت مگر قصد داری به مسافرت بروی؟ گفتم نه من همه چیز خود و از جمله تو را بدیگری داده‌ام و عنقریب شخصی خواهد آمد و این خانه و تو را تصرف خواهد كرد و بكوش كه وقتی نزد او كار میكنی كمتر دزدی نمائی زیرا ممكن است كه او بیرحم‌تر از من باشد و تو را بشدت چوب بزند. (كاپتا) مقابل من سجده كرد و گفت ای ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست میدارد و مرا از خود نران زیرا من نمیتوانم نزد ارباب دیگر كار كنم درست است كه من از تو چیزهائی دزدیدم ولی هرگز بیش از میزان انصاف سرقت نكردم و در ساعات گرم روز كه تو در خانه استراحت میكردی من در كوچه‌های طبس مدح تو را میخواندم و بهمه میگفتم (سینوهه) ارباب من بزرگترین طبیب مصر است در صورتیكه غلامان دیگر پیوسته در پشت سر ارباب خود نفرین میكردند و مرگ وی را از خدایان میخواستند. از این حرفها قلبم اندوهگین شد و دست روی شانه او گذاشتم و گفتم (كاپتا) برخیز. كمتر اتفاق می‌افتاد كه من غلام خود را باسم (كاپتا) بخوانم زیرا میترسیدم كه وی تصور نماید كه هم وزن من است واغلب او را بنام تمساح یا دزد یا احمق صدا میكردم. وقتی غلام اسم خود را شنید بگریه در آمد و پاهای مرا روی سر خود نهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بیرون نكن و راضی مشو كه غلام پیر تو را دیگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بكوبند و اغذیه گندیده را كه باید در رودخانه بریزند باو بخورانند. با این كه دلم می‌سوخت عصای خود را (ولی نه با شدت) پشت او كوبیدم و گفتم ای تمساح برخیز و این قدر زاری نكن و اگر می‌بینی من تو را از خود درو میكنم برای این است كه دیگر نمیتوانم بتو غذا بدهم زیرا همه چیز خود را بدیگری واگذار كرده‌ام و گریه تو بدون فایده است. كاپتا برخاست و بعلامت عزا دست خود را بلند كرد و گفت امروز یكی از روزهای شوم مصر است.
بعد قدری فكر نمود و گفت (سینوهه) تو با اینكه جوان هستی یكی از اطبای بزرگ می‌باشی و من بتو پیشنهاد می‌كنم كه هر قدر نقره ومس داری بردار و امشب سوار زورق خواهیم شد و از اینجا خواهیم رفت و تو در یكی از شهرهای مصر كه در قسمت پائین رودخانه واقع گردیده مطب خود را خواهی گشود و اگر مزاحم ما شدند می‌توانیم بكشور سرخ برویم و در كشور سرخ پزشكان مصری خیلی احترام دارند (مقصود از كشور سرخ كشور كنونی عربستان می‌باشد كه در مشرق دریای سرخ قرار گرفته است – مترجم). و اگر نخواهی در كشور سرخ زندگی كنی ما میتوانیم راه كشور میتانی یا كشور دو آب را پیش بگیریم و من شنیده‌ام كه در كشور دو آب دو رودخانه وجود دارد كه خط سیر آنها وارونه است و بجای شمال بطرف جنوب میرود. گقتم (كاپتا) من نمیتوانم از طبس فرار كنم برای اینكه رشته‌هائی كه مرا باینجا پیوسته از مفتول‌های مس قوی‌تر است. غلام من روی زمین نشست و سر را چون عزاداران تكان داد و گفت خدای (آمون) ما را ترك كرده و دیگر ما را دوست نمیدارد زیرا مدتی است كه تو برای معبد (آمون) هدیه نبرده‌ای... من عقیده دارم كه همین امروز هدیه‌ای برای خدای دیگر ببریم تا اینكه بتوانیم از كمك خدای جدید بهره‌مند شویم گفتم (كاپتا) تو فراموش كرده‌ای كه من دیگر چیزی ندارم كه بتوانم بخدای دیگر تقدیم كنم و حتی تو كه غلام من بودی بدیگری تعلق داری. (كاپتا) پرسید این شخص كیست آیا یك مرد است یا یك زن؟ گفتم او یكزن میباشد همینكه (كاپتا) فهمید كه صاحب جدید او یكزن است طوری ناله را سر داد كه من مجبور شدم او را با عصا تهدید بسكوت نمایم. بعد گفت ای مادر برای چه روزی كه من متولد شدم تو مرا با ریسمان نافم خفه نكردی كه من زنده نمانم و این ناملایمات را تحمل نكنم؟ برای چه من یك غلام آفریده شده‌ام كه بعد از این گرفتار یك زن بشوم برای این كه زن‌ها همواره بی‌رحم‌تر از مردها هستند آنهم زنی مثل این زن كه همه چیز تو را از دستت گرفته و این زن از صبح تا شام مرا وارد بدوندگی خواهد كرد و نخواهد گذاشت كه یك لحظه آسوده بمانم و هرگز بمن غذای درست نخواهد داد و این در صورتی است كه مرا در خدمت خود نگاه دارد وگرنه مرا به یك معدن‌چی خواهد فروخت تا اینكه در معدن مشغول بكار شوم و بعد از چند روز من بر اثر كار معدن با سختی خواهم مرد بدون اینكه هیچ كس لاشه مرا مومیائی كند و قبری برای خوابیدن داشته باشم. (در قدیم كارگران حاضر نمی‌شدند كه در معدن كار كنند و برای استخراج فلزات از غلامان كه باجبار آنها را بكار وادار میداشتند استفاده می‌نمودند – مترجم). من میدانستم كه كاپتا درست می‌گوید و در خانه (نفر نفر نفر) جای سكونت پیرمردی چون او كه بیش از یك چشم ندارد نیست و آن زن او را بدیگری خواهد فروخت و با (كاپتا) بدرفتاری خواهند كرد و او در اندك مدت از سختی زندگی جان خواهد سپرد. و از گریه غلام بگریه درآمدم ولی نمیدانستم كه آیا بر او گریه میكنم یا بر خودم كه همه چیزم را از دست داده بودم. وقتی (كاپتا) دید كه من گریه میكنم آرام گرفت و از جا برخاست و دست را روی سرم گذاشت و گفت تمام این‌ها گناه من است كه نمیدانستم ارباب من مثل یك پارچه آب ندیده ساده می‌باشد و از وضع زندگی اطلاع ندارد و نمی‌داند كه یك مرد جوان شب‌ها هنگامی كه در خانه خود استراحت میكند باید یك زن جوان را در كنار خود بخواباند.
من هرگز یك مرد جوان مثل تو ندیده‌ام كه نسبت به زن‌ها اینطور بی‌اعتناء باشد و هیچ وقت اتفاق نیفتاد كه تو از من بخواهی كه بروم و یكی از زن‌های جوان را كه در خانه‌های عیاشی فراوان هستند اینجا برای تو بیاورم. یك مرد جوان كه در امور مربوط بزن‌ها تجربه ندارد مانند یك مشت علف خشك است و اولین زنی كه به او میرسد چون تنور میباشد و همان‌طور كه علف خشك را بمحض اینكه در تنور بیندازند آتش میگیرد، مرد جوان بی‌تجربه هم همین كه به یك زن جوان رسید، آتش می‌گیرد و برای آن كه بتواند از او برخوردار شود، همه چیز خود را فدا میكند و متوجه نیست چه ضرری بخویش میزند و تاسف میخورم كه چرا تو از من در خصوص زن‌ها پرسش نكردی تا اینكه من تو را راهنمائی نمایم و بتو بگویم كه در دنیا یك زن وقتی مردی را دوست دارد كه بداند كه وی دارای نان و گوشت است و همین كه مشاهده نمود كه مردی گدا شد او را رها می‌نماید و دنبال مردی میرود كه نان و گوشت داشته باشد. چرا با من مشورت نكردی كه بتو بگویم مرد وقتیكه نزدیك یك زن میرود باید یك چوب با خود ببرد و بمحض ورود به خانه زن اول چوب بر فرق او بكوبد.
اگر این احتیاط را نكند همان روز زن دست‌ها و پاهای او را با طناب خواهد بست و دیگر مرد از چنگ آن زن رهائی نخواهد یافت مگر هنگامیكه گدا شود و آنوقت زن او را رها مینماید و هر قدر مرد محجوب‌تر باشد زودتر گرفتار زن میشود و زیادتر از او رنج و ضرر می‌بیند. اگر تو بجای اینكه بخانه این زن بروی؟ هر شب یك زن را اینجا می‌آوردی و بامداد یك حلقه مس باو می‌بخشید و او را مرخص میكردی ما امروز گرفتار این بدبختی نمی‌شدیم. غلام من مدتی صحبت كرد ولی من بصحبت او گوش نمیدادم برای اینكه نمیتوانستم فكر خود را از (نفر نفر نفر) دور كنم و هر چه غلام بمن میگفت از یك گوش من وارد میگردید و از گوش دیگر بیرون میرفت. آن شب تا صبح بیش از ده مرتبه بیدار شدم و هر دفعه بعد از بیداری بیاد (نفر نفر نفر) میافتادم و خوشوقت بودم كه روز بعد او را خواهم دید. بقدری برای دیدار ان زن شتاب داشتم كه روز بعد وقتی بخانه زن رفتم هنوز از خواب بیدار نشده بود و مثل گدایان بر درب خانه او نشستم تا اینكه از خواب بیدار شود. وقتی وارد اطاقش گردیدم دیدم كه كنیز وی مشغول مالش دادن بدن او میباشد همینكه مرا دید گفت (سینوهه) برای چه باعث كسالت من میشوی؟ گفتم من امروز آمده‌ام كه با تو غذا بخورم و تفریح كنم و تو دیروز بمن وعده دادی كه امروز را با من بگذرانی. (نفر نفر نفر) خمیازه‌ای كشید و گفت: تو دیروز بمن دروغ گفتی، گفتم چگونه بتو دروغ گفتم؟ زن گفت دیروز تو اظهار میكردی كه غیر از خانه و غلام خود چیزی نداری در صورتی كه من تحقیق كردم و دانستم پدر تو كه نابینا شده و نمی‌تواند نویسندگی كند مهر خود را بتو داده و گفته است كه تو باید خانه او را بفروشی. (نفر نفر نفر) راست میگفت و پدرم كه نابینا شده بود و نمیتوانست خط بنویسد مهر خود را بمن داد تا اینكه خانه‌اش را بفروشم. زیرا پدر و مادرم میخواستند كه از شهر طبس خارج شوند و مزرعه‌ای خریداری كنند و در خارج از شهر بگذرانند و مادرم در آن مزرعه زراعت كند و همانجا بمانند تا اینكه زندگی را بدرود بگویند و در قبر خود جا بگیرند. گفتم مقصود تو چیست؟ زن گفت تو یگانه فرزند پدرت هستی و پدرت دختر ندارد كه بعد از مرگ او قسمت اعظم میراث به دختر برسد و تمام ارث او را خواهی برد. بنابراین حق داری كه در زمان حیات پدرت خانة او را بمن منتقل كنی و او هم مهر خود را بتو داده و تو را در فروش خانه آزاد گداشته است. وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه در آمد زیرا من اختیار خانه خود را داشتم ولی نمی توانستم که خانه پدر و مادرم را به (نفر نفر نفر) بدهم گفتم این درخواست که تو از من میکنی خیلی عجیب است برای اینکه اگر من این خانه را بتو بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعه‌ای نخواهند داشت که بقیه عمر خود را در آنجا بسر برند. (نفر نفر نفر) به کنیز خود گفت که از اطاق بیرون برود و مرا نزد خویش فرا خواند و اظهار کرد (سینوهه) بیا و روی سرم دست بکش و من با شوق برخاستم و شروع به نوازش سر بی موی او کردم. زن گفت باید بدانی که من زنی نیستم که خود را ارزان بفروشم و خانه تو که دیروز به من دادی در خور من نیست و اگر میل داری که از من استفاده کنی باید خانه پدرت را هم بمن منتقل نمائی تا اینکه من بدانم که خود را خیلی ارزان نفروخته‌ام. گفتم (نفر نفر نفر) دیروز که تو بمن وعده دادی که امروز را با من بگذارنی صحبت از خانه پدرم نکردی. زن گفت برای اینکه دیروز من هنوز اطلاع نداشتم که اختیار فروش یا انتقال خانه پدرت با تو میباشد و دیگر اینکه دیروز و امروز یک روز جدید است و اگر تو خانه پدرت را هم بمن منتقل کنی، امروز تا غروب با من تفریح خواهی کرد بشرط اینکه اول بروی و کاتب را بیاوری و سند انتقال خانه را بمن بدهی و بعد با من تفریح نمائی زیرا من بقول مردها اطمینان ندارم چون میدانم که آنها دروغگو هستند. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه توبگوئی همانطور عمل میکنم. زن مرا از خود دور کرد و گفت پس اول برو و کاتب را بیاور و کار انتقال خانه را تمام کن، و بعد من تا شب بتو تعلق خواهم داشت. من از خانه خارج شدم و یک مرتبه دیگر کاتب را آوردم و این بار خانه پدرم را که میدانستم بعد از قبر یگانه دارائی پدر و مادرم میباشد به (نفر نفر نفر) منتقل کردم. هنگامیکه کاتب میخواست برود من نقره نداشتم تا باو بدهم ولی زن یک حلقه باریک نقره بکاتب داد و گفت این حق الزحمه تو میباشد و کاتب از در خارج شد. آنوقت (نفر نفر نفر) دستور داد که غلامان او برای ما صبحانه بیاورند و آنها نان و ماهی شور و آبجو آوردند و (نفر نفر نفر) گفت امروز من تا غروب از آن تو هستم و تو در خانه خواهی خورد و خواهی نوشید و با من تفریح خواهی کرد.
از آن موقع تا قدری قبل از غروب آفتاب که من در منزل (نفر نفر نفر) بودم وی با من با محبت رفتار کرد و بمن اجازه داد که سرش را نوازش کنم و میگفت که من امروز باید بتو چیزهائی را بیاموزم که هنوز فرا نگرفته‌ای و فرا گرفتن آنها برای برخورداری از یک خواهر بسیار ضروری است چون در غیر آن صورت خواهرت از نوازش‌های تو لذتی نخواهد برد. وقتی آفتاب بجائی رسید که معلوم شد شب نزدیک است زن بمن گفت اینک ای (سینوهه) مرا تنها بگذار زیرا خسته شده‌ام و باید استراحت کنم و در فکر آرایش خود جهت فردا باشم. موهای سر من امروز روئیده و بلند شده و باید امشب آن را بتراشند که فردا سرم صیقلی باشد و اگر یک مرد دیگر مثل تو خواست با من تفریح کند از سر صیقلی من لذت ببرد من با اندوه از اینکه باید از آن زن دور شوم راه خانه خود را که میدانستم بمن تعلق ندارد پیش گرفتم و وقتی به خانه رسیدم شب فرا رسیده بود. شرمندگی و پشیمانی وقتی شدید باشد گاهی از اوقات مانند تریاك خواب‌آور می‌شود و من در آن شب از شرم و پشیمانی فروش خانه پدرم بخواب رفتم و چون روز قبل در منزل آن زن زیاد نوشیده بودم تا صبح بیدار نشدم. در بامداد همینکه چشم گشودم بیاد اندام زیبا و نرم (نفر نفر نفر) و سر صیقلی او افتادم و دیدم که نمیتوانم در خانه بمانم آنهم خانه‌ای که میدانستم که دیگر بمن تعلق ندارد و از منزل خارج شدم و بسوی منزل آن زن روانه گردیدم. من تصور میکردم که او خوابیده ولی معلوم شد که بیدار و در باغ است و وقتی مرا دید پرسید (سینوهه) برای چه آمده ای و از من چه میخواهی؟ گفتم آمده ام که در کنار تو باشم و مثل دیروز سرت را نوازش کنم و از تو بخواهم که با من تفریح نمایی. زن گفت آیا چیزی داری که به من بدهی تا اینکه امروز اوقات خود را صرف تو کنم گفتم خانه خود و خانه پدرم را بتو دادم و دیگر جیزی ندارم ولی چون طبیب هستم و فارغ التحصیل دارالحیات میباشم در آینده که ثروتمند شدم هدیه ای را که امروز باید بدهم بتو تادیه خواهم کرد. (نفر نفر نفر) خندید و گفت به قول مردها نمیتوان اعتماد کرد زیرا تا موقعی بر سر قول خود استوار هستند که طبع آنها آرزو میکند زنی را خواهر خود کنند و همینکه چند مرتبه او را خواهر خود کردند و از وی سیر شدند طوری زن را فراموش مینمایند که تا آخر عمر، از او یادی نخواهند کرد. ولی چون تو توانستی که دیروز از راهنمائی های من پیروی نمائی و فن استفاده از زن را بیاموزی شاید امروز هم مایل باشم که با تو تفریح کنم و راه حلی برای هدیه خود پیدا نمایم. من کنار او نشستم و سر را روی سینه او نهادم و زن گفت که برای ما غذا و آشامیدنی بیاورند و اظهار کرد چون ممکن است که امروز تو نزد من باشی، از حالا شروع به خوردن و آشامیدن میکنیم. بعد از این که قدری نوشیدیم (نفر نفر نفر) گفت (سینوهه) من شنیده‌ام که پدر و مادر تو دارای قبری میباشند که آن را ساخته و تزیین کرده‌اند و چون تو اختیار اموال پدرت را داری میتوانی که این قبر را بمن منتقل کنی. گفتم (نفر نفر نفر) این حرف که تو میزنی مرا گرفتار لعنت (آمون) خواهد کرد و چگونه میتوانم که قبر پدر و مادرم را بتو منتقل کنم و سبب شوم که این زوج بدبخت در دنیای دیگر بدون مسکن باشند و بدن آنها را مانند تبه‌کاران و غلامان به رود نیل بیندازند. (نفر نفر نفر) گفت چطور تو راضی نمیشوی که پدر و مادرت بدون قبر باشند ولی رضایت میدهی که من خود را ارزان بفروشم؟ گفتم من دیروز و پریروز دو هدیه بتو دادم و این دو هدیه آیا آنقدر ارزش ندارد که تو امروز بدون دریافت هدیه در کنار من بسر ببری؟ زن گفت این دو هدیه که تو بمن دادی ارزش نیم روز از زیبایی من نبود و هم اکنون مردی از اهالی کشور دو آب آمده و حاضر است که برای یکروز که نزد من بسر میبرد یکصد دین بمن طلای ناب بدهد. (دین واحد وزن مصری بود و تقریباٌ یک گرم است). آنگاه جامی دیگر از آشامیدنی بمن داد و افزود اگر میل داری نزد من باشی و هر قدر که میخواهی مرا خواهر خود بکنی باید قبر پدر و مادرت را بمن منتقل نمائی.
گفتم بسیار خوب و همین که زن دانست که من موافق با واگذاری قبر والدین خود هستم دنبال کاتب فرستاد و او آمد و سند واگذاری قبر را تدوین کرد و یکمرتبه دیگر حق الزحمه آنرا بوی داد زیرا خود من چیزی نداشتم که باو بدهم. (هنگام ترجمه این فصل از کتاب (سینوهه) بقلم میکاوالتاری فنلاندی گریستم و گریه من ناشی از این بود که در گذشته در خانواده‌ای که من عضوی از آن بودم مرد جوان، مانند (سینوهه) هر چه داشت، در راه هوس از دست داد و دچار فقر و نامیدی شد – مترجم). آنوقت بمن گفت که از باغ برخیزیم و باطاق برویم زیرا باغ در معرض دیدگان کنیزان و غلامان است و نمیتوان در آنجا تفریح کرد. پس از اینکه باطاق رفتیم (نفر نفر نفر) گفت من زنی هستم که بر عهد خود وفا میکنم و تو در آینده نخواهی گفت که من تو را فریب دادم. زیرا چون امروز هدیه‌ای بمن داده‌ای تا غروب آفتاب نزد تو خواهم بود و میتوانی دستورهائی را که روز قبل بتو آموختم بکار ببندی که من هم از حضور تو در این خانه تفریح کنم. غلامان برای ما پنج نوع گوشت و هفت رقم شیرینی و سه نوع آشامیدنی آوردند ولی حس میکردم که هر دفعه در پشت سر من قرار میگیرند و مرا مسخره می‌نمایند زیرا همه میدانستند من حتی قبر پدر و مادرم را هم به (نفر نفر نفر) دادم که بتوانم یک روز دیگر با او بسر ببرم. نمیدانم که آن روز چرا آنقدر با سرعت گذشت و چرا خوشی‌هائی که انسان با فلز گزاف خریداری میکند در چند لحظه خاتمه مییابد ولی روزهای بدبختی تمام شدنی نیست. یکمرتبه متوجه گردیدم که روز باتمام رسید و شب شد و (نفر نفر نفر) گفت اینک موقعی است که تو از منزل من بروی زیرا شب فرا میرسد و من خسته هستم و باید خود را برای روز دیگر آرایش کنم گفتم (نفر نفر نفر) من میل دارم امشب هم نزد تو باشم و فردا صبح از اینجا خواهم رفت زن گفت برای اینکه امشب نزد من باشی بمن چه خواهی داد؟ گفتم من دیگر هیچ چیز ندارم که بتو بدهم و بخاطر تو حتی پدر و مادرم را در دنیای دیگر بدون مسکن کردم و اکنون گرفتار خشم (آمون) شده‌ام. زن گفت میخواستی اینجا نیائی مگر من بتو گفته بودم که اینجا بیائی و با من تفریح کنی؟ من اصرار کردم که شب نزد او بمانم و (نفر نفر نفر) گفت نمیشود زیرا امشب بازرگانی که از کشور دو آب آمده باید اینجا بیاید و او بمن یکصد دین طلا خواهد داد و من نمیتوانم که از اینهمه زر صرف نظر نمایم. باز اگر تو چیزی داشتی و بمن میدادی ممکن بود که من قسمتی از ضرر خود را جبران نمایم ولی چون چیزی نداری باید بروی. آنگاه از کنار من برخاست که باطاق دیگر برود و من دستهای او را گرفتم که مانع از رفتن وی شوم و در آنموقع بر اثر آشامیدنی‌هائی که (نفر نفر نفر) بمن خورانیده بود نمی‌فهمیدم چه میگویم. زن که دید من دستهای او را محکم گرفته‌ام و نمیگذارم برود بانک زد و غلامان خود را طلبید و گفت کی بشما اجازه داد که این مرد گدا را وارد این خانه کنید زود او را از این خانه بیرون نمائید و اگر مقاومت کرد آنقدر او را چوب بزنید که نتواند مقاومت نماید. غلامان بمن حمله ور شدند و من با وجود مستی خواستم پایداری نمایم و از منزل خارج نشوم و آنها با چوب بر سرم ریختند و آنقدر مرا زدند که خون از سر و صورت و سینه و شکم من جاری گردید و بعد مرا گرفتند و از خانه بیرون انداختند. وقتی مردم جمع شدند و پرسیدند که برای چه این مرد را مجروح کردید گفتند که او به خانم ما توهین کرده و هر چه باو گفتیم که خانم ما زنی نیست که خود را ارزان بفروشد قبول نکرد و میخواست بزور خانم ما را خواهر خود بکند و ما هم او را از خانه بیرون کردیم. من این حرفها را در حال نیمه اغماء می‌شنیدم و بقدری کتک خورده بودم که نمیتوانستم از آنجا بروم و شب همانجا، خون آلود بخواب رفتم. صبح روز بعد بر اثر صدای پای عابرین و صدای ارابه‌ها از خواب بیدار شدم. تمام بدن من بشدت دردر میکرد و مستی شراب از روحم رفته بود. ولی آنقدر که از شرمندگی و پشیمانی رنج میبردم از درد بدن معذب نبودم. براه افتادم و خود را بکنار نیل رسانیدم و در آنجا خون های خود را شستم و بعد راه خارج شهر را پیش گرفتم زیرا آنقدر از خود خجل بودم که نمیتوانستم به خانه خویش بروم. مدت سه روز و سه شب در نیزارهای واقع در کنار نیل بسر بردم و در این مدت غیر از آب و قدری علف غذائی دیگر بمن نرسید. بعد از سه روز بشهر برگشتم و بخانه خود رفتم و دیدم که اسم یک طبیب دیگر روی خانه من نوشته شده و این موضوع نشان میدهد که خانه مرا ضبط کرده اند. غلام من (کاپتا) از خانه بیرون آمد و تا مرا دید بگریه افتاد و گفت ارباب بدبخت من خانه تو را یک طبیب جوان تصرف کرد و اینک من غلام او هستم و برای وی کار میکنم و بعد گفت اگر من میتوانستم یگانه چشم خود را بتو میدادم که تو را از بدبختی برهانم، زیرا پدر و مادر تو زندگی را بدرود گفتند. گفتم پناه بر (آمون) و دستها را بلند کردم و پرسیدم چگونه پدر و مادر من مردند؟ (کاپتا) گفت چون تو خانه آنها را فروخته بودی امروز صبح زود از طرف قاضی بزرگ بخانه آنها رفتند که آنان را بیرون کنند و خانه را بتصرف صاحب آن بدهند ولی پدر و مادر تو روی زمین افتاده و تکان نمیخوردند و هنوز معلوم نیست که آیا خود مردند یا اینکه بعد از اطلاع از این که آنها را از خانه بیرون میکنند زهر خوردند و به حیات خویش خاتمه دادند ولی تو میتوانی بروی و جنازه آنها را که هنوز در آن خانه است به خانه مرگ ببری. گفتم آیا تو پدر و مادر مرا ندیدی؟ (کاپتا) گفت دیروز که تازه ارباب جدید بدیدن من آمده بود و مادرش مرا بکار وامیداشت من دیدم که پدر تو اینجا آمد. پدرت چون نابینا میباشد نمیتوانست راه برود و مادرت دست او را گرفته بود و هر دو آمدند که تو را ببینند و من متوجه شدم که مادرت نیز بر اثر پیری نمیتوانست راه برود. آنها میگفتند که مامورین قاضی بزرگ بخانه آمده و همه چیز را مهر زده و گفته‌اند که آنها باید فوری خانه را تخلیه نمایند و گرنه هر دو را بیرون خواهند کرد. پدرت از مامورین پرسیده بود که برای چه میخواهند آنها را از خانه بیرون کنند و آنها جواب دادند که (سینوهه) پسر شما این خانه را به یک زن بدنام داده تا اینکه بتواند از او متمتع شود. پدرت از من میخواست که بتو اطلاع بدهم که نزد او بروی ولی من نمیدانستم که کجا هستی؟ آنگاه پدرت که چشم ندارد خواست چیزی بنویسد بمن گفت (کاپتا) یک قطعه باریک مس بمن بده که من بتوانم بوسیه کاتب نامه ای بنویسم که هرگاه فوت کردم آن نامه بدست پسرم برسد. من یک قطعه باریک مس از پس انداز خود بپدرت دادم و او با مادرت رفتند گفتم (کاپتا) آیا پدرم بوسیله تو پیامی برای من نفرستاد غلام گفت نه. قلب من در سینه‌ام از سنگ سنگین‌تر شده بود بطوریکه نمیتوانستم سر پا بایستم و بر زمین نشستم و گفتم (کاپتا) هر چه نقره و مس پس انداز داری بیاور و بمن بده زیرا اکنون که پدر و مادرم مرده‌اند من برای مومیائی کردن آنها یک ذره فلز ندارم. اگر من زنده بمانم نقره و مس تو را پس خواهم داد و اگر زنده نمانم (آمون) بتو پاداش خواهد داد. (کاپتا) گریه کرد و گفت اگر تو یگانه چشم مرا میخواهی حاضرم بتو بدهم ولی نقره و مس ندارم. لیکن آنقدر من اصرار کردم تا اینکه رفت و بعد از اینکه بدقت اطراف را نگریست که کسی مواظب او نباشد سنگی را در باغچه برداشت و از زیر آن کهنه‌ای بیرون آورد و محتویات آن را که چند قطعه نقره و مس بود بمن داد و گفت: ای ارباب عزیزم این نقره و مس که بتو میدهم صرفه جوئی یک عمر من است و غیر از این در جهان چیزی نداشتم گفتم (کاپتا) من چون طبیب هستم اگر زنده بمانم ده برابر آن بتو خواهم داد. من میتوانستم که بروم و در آن موقع فوق العاده از (پاتور) طبیب سلطنتی و از (توتمس) دوست خود قدری فلز وام بگیرم ولی جوان و بی تجربه بودم فکر میکردم که اگر از آنها وام بخواهم حیثیت خویش را نزد آنان از دست خواهم داد. وقتی بمنزل والدین خود رفتم دیدم همسایه‌ها جمع شده‌اند و چهره پدر و مادرم سیاه است و وسط اطاق یک منقل سفالین بزرگ هنوز آتش دارد. فهمیدم که پدر و مادرم بوسیله ذغال خودکشی کرده‌اند و منقل بزرگ را پر از ذغال نموده و آتش زده‌اند و چون درهای اطاق بسته بوده فوت کرده‌اند. پارچه‌ای را برداشتم و پدر و مادرم را در آن پیچیدم و یک الاغ‌دار را طلبیدم و یک قطعه مس باو دادم و گفتم پدر و مادرم را به (دارالممات) برساند. در آنجا حاضر نبودند که پدر و مادرم را بپذیرند و میگفتند که اول باید پول مومیائی کردن این دو نفر را بدهی تا اینکه آنها را در آب نمک بیاندازیم. من میگفتم تا وقتیکه آنها مومیائی میشوند اجرت کار را خواهم پرداخت لیکن کارگران دارالممات نمی‌پذیرفتند. تا اینکه کارگری سالخورده که هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون با من دوست شده بود و در آنجا خیلی نفوذ داشت ضمانت کرد که من در جریان مومیائی کردن اجساد اجرت کار را یکمرتبه یا بتدریج تادیه نمایم. بعد از آن یک حلقه طناب بپای پدرم و حلقه دیگر بپای مادرم بستند که با مرده‌های دیگر اشتباه نشوند و آنها را در حوض آب نمک مخصوص نگاهداری جنازه فقرا انداختند. من وقتی مطمئن شدم که جنازه‌ها در آب نمک جا گرفته بخانه برگشتم تا پارچه‌ای را که از آنجا برداشته و والدین خود را در آن پیچیده بودم بخانه برگردانم. زیرا آن پارچه دیگر بما تعلق نداشت و مال صاحب جدید خانه بود و هرگاه من آنرا ضبط میکردم دزدی میشد. هنگامیکه میخواستم از منزل خارج شوم و به (دارالممات) مراجعت کنم مردی که در گوشه کوچه نزدیک دکان نانوائی می‌نشست و کاغد می‌نوشت برخاست و بانک زد سینوهه ... سینوهه. من باو نزدیک شدم و وی یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) بمن داد و گفت این نامه را پدرت برای تو نوشته و توصیه کرد وقتی که تو آمدی من بتو بدهم. من نامه را گشودم و چنین خواندم: (سینوهه فرزند عزیز ما، از اینکه خانه و قبر ما را فروختی اندوهگین مباش زیرا همان بهتر که ما قبر نداشته باشیم و بکلی از بین برویم تااینکه در دنیای دیگر متحمل زحمات مسافرت طولانی آن جهان نشویم تو وقتی بخانه ما آمدی، ما هر دو پیر بودیم، و ورود تو بخانه ما آخرین دوره‌های عمر ما را قرین شادی کرد و ما از خدایان مصر درخواست میکنیم همان قدر که تو سبب سعادت و خوشی ما شدی، فرزندان تو سبب خوشی و سعادت بشوند و ما با خاطری آسوده این دنیا را ترک مینمائیم و بدون قبر بسوی نیستی مطلق میرویم ولی میدانیم که تو خود مایل نبودی که ما بدون قبر باشیم بلکه وقایعی که اختیار آن از دست تو خارج بود سبب بروز این پیش آمد شد). وقتی من این نامه را خواندم مدتی گریستم و هر چه نویسنده نامه مرا تسلی میداد آرام نمیگرفتم وقتی اشک چشم‌های من تمام شد به نویسنده نامه گفتم من فلز ندارم که پاداش رسانیدن این نامه را بتو بدهم ولی حاضرم در عوض نیم تنه خود را بتو واگذار نمایم. نیم تنه خود را از تن کندم و به نویسنده نامه دادم و او با حیرت لباس مرا گرفت و قدری آن را نگریست که بداند آیا گران‌بها و نو هست یا نه و یک مرتبه شادمان شد و گفت (سینوهه) با این که مردم از تو بدگوئی میکنند و میگویند که تو خانه پدر و مادر و حتی قبر آنها را فروختی و آنان را در دنیای دیگر بدون مسکن گذاشتی، سخاوت تو خیلی زیاد است و بعد از این که هر کس بخواهد از تو بدگوئی کند من مدافع تو خواهم بود. ولی اکنون که تو نیم تنه خود را بمن داده‌ای خود بدون نیم تنه میمانی و آفتاب گرم بر شانه‌های تو خواهد تابید و بدنت را مجروح خواهد کرد و از تن تو، خون و جراحت بیرون خواهد آمد. گفتم تو نمیدانی که با رسانیدن این نامه بمن چه خدمت بزرگی کردی و چگونه مرا شادمان نمودی و نیم تنه مرا بردار و در فکر من مباش. وقتی آن مرد رفت من که بیش از لنگ، لباس دیگر نداشتم راه دارالممات را پیش گرفتم تا این که در آنجا مثل یک کارگر عادی کار کنم تا اینکه مومیائی کردن جنازه پدر و مادرم باتمام برسد. استادکار سالخورده دارالممات که در گذشته نسبت به من توجه داشت (راموز) خوانده میشد و باو گفتم من میل دارم که شاگرد او شوم و نزد وی کار کنم او گفت من با میل حاضرم که تو را بشاگردی خود بپذیرم ولی تو که فارغ التحصیل دارالحیات و طبیب هستی چگونه خود را راضی کردی که بیائی و در اینجا شاگرد من شوی. گفتم علاقه یک زن مرا مستمند کرد و آنزن، هر چه داشتم از من گرفت و امروز مطب ندارم که بتوانم در آن طبابت کنم و کسی نیست که بتوانم از وی زر و سیم قرض و یک خانه خریداری نمایم. (راموز) با تفکر سر را تکان داد و گفت که هر دفعه من میشنوم یکمرد بدبخت شده میفهمم که یکزن او را بدبخت کرده است. من مدت چهل روز و چهل شب در دارالممات بسر بردم و در اینمدت مانند یکی از پست‌ترین کارگران آن موسسه مشغول مومیائی کردن اجساد بودم، کارگران که می فهمیدند که من از طبقه آنها نیستم و بدبختی مرا به خانه مرگ آورده کثیف‌ترین کارها را بمن واگذار مینمودند تا باین وسیله از من که سواد و تحصیلات داشتم و برتر از آنها بودم انتقام بگیرند. من هم از ناچاری دستورهای آنانرا به موقع اجراء میگذاشتم تا اینکه بتوانم پدر و مادرم را مومیائی کنم و یگانه خوشوقتی من این بود که میتوانم والدین خود را مانند یکی از اغنیاء مومیائی نمایم. بدست خود با محبت و اخلاص شکم و سینه پدر و مادر رضاعی خود را پاره کردم و معده و روده‌ها و قلب و ریه و کبد و سایر اعضای داخلی آنها را بیرون آوردم و درون شکم و سینه را از نی‌های پر از روغن بطوری که در دارالممات هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون آموخته بودم انباشتم. آنگاه طبق روش (راموز) که دفعه قبل، در دارالممات دیده بودم مغز پدر و مادرم را از راه سوراخ بینی خارج کردم و درون جمجمه آنها را پر از روغن مومیائی نمودم (روغن مومیائی همان است که ما امروز بنام قیر میخوانیم – مترجم). پدر و مادرم دندان مصنوعی نداشتند و هنوز خود من دندان مصنوعی نساخته بودم و اگر زودتر باین اختراع پی میبردم برای پدر و مادرم دو دست دندان مصنوعی میساختم که در دنیای دیگر بتوانند آسوده‌تر غذا بخورند. (سینوهه طبیب مصری راوی این سرگذشت بطوری که خود در کتاب خویش میگوید مخترع دندان مصنوعی است و قدر مسلم این که نخستین کسی است که توانست دندان مصنوعی را از ماده‌ای غیر از عاج فیل بسازد و قبل از او، دندان مصنوعی، بروایتی اگر وجود داشته فقط با عاج ساخته میشده و لذا فقراء در سن پیری نمیتوانستند دارای دندان مصنوعی شوند زیرا قادر به پرداخت قیمت عاج نبودند – مترجم). ای خدایان شاهد باشید که من برای مومیائی کردن جنازه پدر و مادر رضاعی خود روغن‌ها و داروها و پارچه‌های خانه مرگ را ندزدیم بلکه مثل یک کارگر پست... مانند یک غلام... در آنجا کار کردم و غذای لذیذ نخوردم و شراب نیاشامیدم و با قطع های مس که در ازای مزد بمن میدادند روغن و دارو و پارچه خریداری میکردم تا اینکه مومیائی کردن جنازه های پدر و مادرم تمام شد. در گرم خانه تمام روغن‌های موجود در جمجمه و سینه و شکم پدر و مادرم در گوشت آنها فرو رفت و بعد گوشت خشک شد و هر چه آب درون ذرات گوشت بود تبخیر گردید. وقتی آخرین مرحله باتمام رسید و من دیدم که جنازه‌ها را باید از خانه مرگ بیرون ببرم متوجه شدم که وزن بدن پدر و مادرم به یک سوم وزن بدن آنها هنگامی که تازه وارد خانه مرگ شده بودند تقلیل پیدا کرده است. در آن چهل شبانه روز که من در خانه مرگ بودم، رفتار کارگران بی‌تربیت و خشن آنجا نسبت بمن تغییر کرد و بهتر شد و گر چه همچنان ناسزا میگفتند و مرا تحقیر میکردند ولی دیگر نسبت بمن خشم نداشتند و تحقیرهای آنان جزو فطرتشان بود و نمیتوانستند خویش را تغییر بدهند. وقتی دانستندکه من قصد دارم جنازه والدین خود را از دارلممات بیرون ببرم کمک کردند و یک پوست گاو مرغوب از فلزات خودم برای من خریداری نمودند و من جنازه والدین خود را در پوست گاو گذاشتم و با تسمه های چرمی دوختم. روزی که می‌خواستم از خانه مرک خارج شوم(راموز) بمن گفت از این جا نرو و تا آخر عمر دراین جا باش زیرا درآمد یک کارگر دارلممات از یک پزشک سلطنتی کمتر نیست و تو اگر فقط نصف درآمد خود را پس انداز نمائی دردوره پیری مثل کاهنین زندگی خواهی کرد و غلام و کنیز خواهی داشت زیرا مردم چون از کارکردن دراینجا نفرت دارند با ما رقابت نمی‌کنند ولی من نمیتوانستم که در آنجا بمانم برای این که فکر میکردم مردی که می تواند کاری بزرگتر بکند نباید بکاری کوچک بسازد. دروسط ناسزا وخنده و مسخره کارگران از (راموز) خداحافظی کردم و چرم گاو محتوی جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و از دارلممات خارج شدم. مردم درکوچه‌ها از من دور می‌شدند و بینی خود را می‌گرفتند که بوی مرا استشمام ننمایند زیرا طوری بوی دارلممات از من بمشام دیگران میرسید که همه را متنفر و متوحش میکرد.طبس دارای دو شهر بزرگ است یکی شهر زندگان و دیگری شهر اموات و شهر اموات، آن طرف نیل واقع شده و هنگام شب، از شهر اموات یعنی مرکز قبور مردگان، بهتر از شهر زندگان محافظت میشود. من میدانستم که محال است بتوانم وارد شهر اموات شوم برای این که نگهبانان فوری مرا بقتل خواهند رسانید ولی ورود به وادی السلاطین امکان داشت. وادی السلاطین نیز آن طرف نیل قرار گرفته ولی بالاتر ازشهر اموات، در طرف جنوب است و تمام فرعونهای مصر، از آغاز جهان تا امروز در وادی السلاطین دفن شده اند.هنگام شب، آن طور که شهر اموات تحت حفاظت نگهبانان میباشد وادی السلاطین نیست برای اینکه نگهبانان و مردم میدانند که کاهنین وقتی یک فرعون را در قبر میگذارند طوری مقبره او را طلسم میکنند که هر کس بخواهد وارد مقبره یک فرعون شود خواهد مرد. من به طلسم عقیده ندارم و فکر نمیکنم که طلسم بتواند انسان را بقتل برساند ولی تصور مینمایم که کاهنین مصری بعد از اینکه یک فرعون را دفن کردند، در و دیوار و تمام اشیاء مقبره حتی تابوت فرعون را با یک نوع زهر قوی که براثر مرور زمان اثر آن از بین نمیرود می‌آلایند و اگر کسی برای سرقت وارد مقبره شود و بخواهد اشیاء گرانبهای آن را ببرد بر اثر آن زهر بقتل خواهد رسید.ولی من خواهان مرگ بودم و آنرا استقبال میکردم و بخود می‌گفتم اگر من بتوانم قبری برای پدر و مادرم بدست بیاورم مردن من اهمیت ندارد.عمده این است که پدر و مادر من از بین نروند و در دنیای دیگر زنده شوند و مسافرت طولانی خود را شروع کنند و برای اینکه از بین نروند باید لاشه آنها را در قبری دفن کرد و گرنه جنازه های مومیایی شده در معرض هوا از بین میرود.هنگام روز جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و به بیابان رفتم تا از انظار دور باشم وقتی شب فرا رسید صبر نمودم تا اینکه مقداری از آن بگذرد و شغال ها و کفتارها بصدا درآیند و آنگاه بشهر برگشتم و یک کلنگ برای کندن زمین خریداری نمودم.وقتی به وادی السلاطین رسیدم نیمی از شب می‌گذشت و با اینکه میدیدم که مارها از لای بوته‌ها عبور می‌کنند از آنها وحشت نداشتم و در چند نقطه چشم من به عقربهای بزرگ افتاد ولی ازآنها نیز بیمناک نشدم زیرا از خدایان آرزوی مرگ میکردم و قاعده کلی این است که وقتی انسان خواهان مرگ بود، مرگ به سراغش نمیاید.من از محل پاسگاه های قراولان اطلاع نداشتم و نمیتوانستم از آنها اجتناب کنم ولی هیچ یک از آنها مرا ندیدند و مزاحم من نشدند و شاید مرا دیدند و تصور کردند که من یکی از اموات هستم که آذوقه خود را بدوش گرفته دربین قبور فراعنه بحرکت در آمده‌ام. مدتی در بین قبور فراعنه گردش کردم ودرجستجوی مقبره‌ای بودم که بتوانم درب آن را بگشایم و جنازه پدر و مادرم را درون آن قرار بدهم ولی متوجه شدم که تمام درب ها بسته است و گشودن درب سبب تولید سوءظن میشود و فوراً نگهبانان متوجه خواهند شدکه مرده‌ای را درقبر فرعون دفن کرده‌اند. من از مرگ نمی‌ترسیدم و از آنچه بنام طلسم فرعون میخواندند باک نداشتم و اگر میتوانستم که برای والدین خود قبری فراهم کنم آسوده خاطر بودم ولو اینکه بدانم فوری خواهم مرد. وقتی متوجه شدم که نمی‌توانم درب هیچ یک از قبرها را بگشایم در پای یکی از مقبره‌ها بیرون در بوسیله کلنگی که با خود آورده بودم قبری درون زمین شنی حفر کردم و من برای عقب زدن خاک‌ها وسیله‌ای غیر از دست‌های خود نداشتم و دست‌هایم بر اثر برخورد با سنگ ریزه‌ها مجروح شد ولی من اهمیتی بدان نمی‌دادم.آنقدر زمین را حفر کردم تا اینکه حفره‌ای بقدر گنجایش والدین من بوجود آمد و بعد چرم گاو را در حفره نهادم و روی آن خاک ریختم و چون پای قبر فرعون ماسه بود از بین بردن آثار حفر زمین اشکالی نداشت. آنوقت نفس به آسودگی کشیدم زیرا اطمینان داشتم که والدین من نظر با اینکه در جوار فرعون هستند در دنیای دیگر از حیث غذا در مضیقه نخواهند بود. زیرا پیوسته با فرعون بسر می‌بردند و از نان و گوشت و شراب او استفاده خواهند نمود هنگامیکه مشغول ریختن خاک روی لاشه والدینم بودم دست من بیک شیئی سخت خورد و وقتی آن را برداشتم دیدم که یک گوی کوچک است و روی آن احجار قیمتی نصب کرده‌اند و فهمیدم که از اشیائی است که هنگام دفن فرعون به قبر می‌برده‌اند و آنجا افتاده و بعد بر اثر ساختمان آرامگاه فرعون زیر خاک رفته است.گوی رابرداشتم و بعد دست را بلند کردم و از پدر و مادر خداحافظی نمودم و گفتم امیدوارم که لاشه‌های شما برای همیشه باقی بماند. وقتی من از وادی السلاطین خارج شدم و خود را به کنار نیل رسانیدم سپیده صبح طلوع کرده بود و در آنجا کلنگ را در آب رودخانه انداختم و کنار آب دراز کشیدم ولی شدت درد بدن ناشی از خستگی مانع از این بود که خواب بروم. تا این که خستگی مفرط مرا از حال برد، و تصور میکنم خوابیدم و وقتی صدای مرغابیها بلند شد از خواب بیدار شدم و دیدم که خورشید بالا آمده و در شط نیل، زورق ها و کشتیها مشغول حرکت هستند و زن‌های رخت‌شوی کنار رودخانه صحبت می‌کنند و بکار مشغول میباشند. بامداد، روشن و امیدبخش بود ولی قلب من اندوه داشت و بقدری اندوهگین بودم که جسم خود را احساس نمی‌کردم. لباس مرا فقط یک لنگ تشکیل می‌داد و حرارت آفتاب پشت مرا سوزانیده بود و یک قطعه مس نداشتم که به مصرف خرید نان و آبجو برسانم. از بدن من بوی مکروه درالممات بمشام میرسید زیرا هنوز در نیل خود را نشسته بودم. من با آن وضع رقت‌آور نمی‌توانستم بدوستان خود رو بیاورم و از آنها کمک بخواهم برای اینکه اگر مرا میدیدند می‌فهمیدند که گرفتار لعنت خدایی شده‌ام و دیگر اینکه همه اطلاع داشتند که من خانه خود و خانه پدر و مادر حتی قبر آنها را برای یکزن فروخته‌ام و من نمی‌توانستم با این بدنامی، خود را به آنها نزدیک نمایم. در فکر بودم چه کنم و چگونه شکم خود را سیر نمایم و یک وقت متوجه شدم که یک انسان در نزدیکی من حرکت میکند. بقدری قیافه آن مرد وحشت‌آور بود که من بدواً فکر نکردم که انسان است زیرا بجای بینی یک سوراخ وسیع وسط صورت او دیده میشد و دو گوش نداشت و معلوم می‌گردید که گوشهایش را بریده‌اند. آنمرد لاغر بنظر میرسید و دستهایی بزرگ و گره خورده داشت و وقتی دریافت که من متوجه شده‌ام پرسید این چیست که در مشت بسته خود داری؟ من مشت خود را گشودم و آن مرد گوی فرعون را دید و شناخت و گفت این را بمن بده که من دارای اقبال شوم زیرا احتیاج بشانس دارم و شنیده‌ام که هر کس گویی اینچنین داشته باشد نیکبخت خواهد شد. گفتم من مردی فقیر هستم و غیر از این ندارم و میخواهم آنرا نگاهدارم تا اینکه سبب نیکبختی من گردد. آنمرد گفت با اینکه من فقیر هستم چون می‌بینم که تو هم فقیر میباشی حاضرم که در ازای این گوی یک حلقه نقره بتو بدهم. بعد یک حلقه نقره از زیر کمربند خود بیرون آورد و بطرف من دراز نمود و من گفتم که گوی خود را نمی‌فروشم. آنمرد گفت تو فراموش کرده‌ای که اگر من می‌خواستم بلاعوض این گوی را از تو بگیرم میتوانستم زیرا وقتی که تو در خواب بودی تو را بقتل میرساندم و گوی تو را می‌ربودم. گفتم از گوشهای بریده و بینی قطع شده تو پیداست که تو یکمرد تبهکار بودی و بعد از اینکه از دو گوش و بینی تو را بریدند تو را برای کار بمعدن فرستادند و اینک از معدن گریخته‌ای و لذا باید فوری از اینجا بگریزی زیرا اگر گزمه بیاید و تو را اینجا ببیند دستگیر خواهی شد و تو را بمعدن برمیگردانند و در صورتیکه مرا بقتل برسانی از پا تو را آویزان میکنند تا اینکه بمیری. مرد گفت تو اهل کجا هستی و از کجا می‌آیی که هنوز اطلاع نداری که تمام غلامانی که در معدن کار می‌کردند آزاد شدند؟ گفتم چگونه چنین چیزی امکان دارد که غلامان را از معدن آزاد کنند؟ مرد گفت فرعون جدید که تازه بر تخت سلطنت نشسته و ولیعهد بود بعد از اینکه بر تخت نشست تمام غلامان را از معدن آزاد کرد و بعد از این فقط کسانیکه آزاد هستند در معدن کار می‌کنند و مزد میگیرند.حدس زدم که آنمرد راست میگوید و من چون چهل شبانه روز در دارالممات بودم از هیچ جا خبر نداشتم که فرعون جوان و جدید، غلامان معدن را آزاد کرده است. مرد گفت من با اینکه یک غلام بودم و در معدن کار میکردم از خدایان میترسم و بهمین جهت هنگامیکه تو خوابیده بودی تو را بقتل نرسانیدم و تو میتوانی گوی خود را نگاهداری و برای تحصیل سعادت از آن استفاده کنی. ولی من متحیر بودم که فرعون جدید یعنی (آمن هوتپ) چهارم چگونه غلامان را از معادن آزاد کرده و آیا متوجه نیست که محال است که یک مرد آزاد برود و در معدن کار کند.تا انسان دیوانه نباشد غلامانی را که در معادن کار میکنند آزاد نمی‌نماید برای اینکه یکمرتبه امور معدن تعطیل میشود و دیگر اینکه اکثر غلامانی که در معادن کار میکنند جزو تبهکاران هستند و آزادی آنها سبب ایجاد فتنه‌های بزرگ خواهد شد. مرد گوش و بینی بریده مثل اینکه بفکر من پی برده باشد گفت من تصور میکنم که خدای فرعون جدید ما یک خدای دیوانه است.پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینکه خدا، فرعون جدید را وادار کرده که تمام تبهکاران را که در معادن کار میکردند آزاد نماید و اینکه آنها آزادانه در شهرها و صحراهای مصر گردش میکنند و دیگر یک (دین) سیم و زر و مس استخراج نمیشود و مصر گرفتار فقر و فاقه خواهد گردید و گرچه من یک بیگناه بودم و بناحق مرا محکوم کردند و در معدن بکار واداشتند ولی در قبال هر یک نفر بیگناه هزار تبهکار حقیقی در معادن کار میکردند و اینک آزاد شده اند.در حالیکه مرد سخن میگفت اعضای بدن مرا می‌نگریست و من متوجه بودم که از بوی خانه مرگ که از من بمشام میرسید ناراحت نیست و گفت آفتاب پوست بدن تو را سوزانیده ولی من روغن دارم و میتوانم روی بدن تو بمالم.و هنگامیکه بدن مرا با روغن میمالید میگفت من حیرت میکنم که برای چه از تو مواظبت مینمایم زیرا موقعی که مرا کتک میزدند و بدن من مجروح میشد و من بخدایان نفرین میکردم که چرا مرا بوجود آورده و گرفتار ظلم دیگران کرده هیچکس از من مواظبت نمینمود.من میدانستم که تمام محکومین و غلامان خود را بیگناه معرفی مینمایند و آن مرد را هم مثل سایرین میدانستم ولی چون نسبت بمن نیکی کرده، بدنم را با روغن مالیده بود و بعلاوه در آن موقع تنها بودم از او پرسیدم ظلمی که نسبت بتو کردند چه بود و این ظلم را برای من بیان بکن تا اینکه من هم بحال تو تاسف بخورم.آن مرد گفت من که اینک در مقابل تو بر زمین نشسته‌ام و بینی و گوش ندارم روزی دارای خانه و مزرعه و گاو بودم و نان در خانه و آبجو در کوزه‌ام یافت میشد ولی از بدبختی در کنار خانه من مردی بنام (آنوکیس) زندگی میکرد و اینمرد آنقدر مزرعه داشت که چشم نمیتوانست انتهای مزارع او را ببیند و بقدری دارای گاو بود که شماره احشام وی از ریگهای بیابان فزونی میگرفت ولی من از خدایان میخواهم که بدن او را بپوساند و هرگز مسافرت بعد از مرگ را شروع ننماید و آنمرد با آنهمه مزارع و گاوها چشم بمزرعه کوچک من دوخته بود و برای اینکه مزرعه مرا از چنگم بیرون بیاورد دائم بهانه‌تراشی میکرد و هر سال در فصل پائیز بعد از طغیان نیل هنگامی که مهندسین می‌آمدند و زمین های زراعی را اندازه میگرفتند من حیرت زده میدیدم که مزرعه من کوچکتر شده و مهندسین که از (آنوکیس) هدایا دریافت میکردند قسمتی از زمین مرا منظم بزمین او نموده‌اند معهذا من مقاوم میکردم و حاضر نبودم که مزرعه خویش را در قبال چند حلقه طلا و نقره باو واگذار کنم.در خلال آن احوال خدایان بمن پنج پسر و سه دختر دادند و دختر کوچک من از همه زیباتر بود و بمحض اینکه (آنوکیس) دختر کوچک مرا دید عاشق او شد و یکی از غلامان خود را نزد من فرستاد و گفت دختر کوچک خود را بمن بده و من دیگر با تو کاری ندارم.من که میخواستم زیباترین دختر خود را به شوهری بدهم که هنگام پیری بمن کمک نماید از دادن دختر خود باو امتناع کردم تا اینکه یکروز (آنوکیس) مدعی شد که من در سالی که محصول غله کم بود از او غله بوام گرفته و هنوز دین خود را تادیه نکرده ام.من بخدایان سوگند یاد کردم که اینطور نیست ولی او تمام غلامان خود را بگواهی آورد که بمن غله وام داده و در همین روز در مزرعه غلامان او بر سر من ریختند و خواستند که مرا بقتل برسانند و من بیش از یک چوب برای دفاع از خود نداشتم و چوب من بر فرق یکی از آنها خورد و کشته شد.آنوقت مرا دستگیر کردند و گوشها و بینی مرا بریدند و بمعدن فرستادند و آنمرد خانه و مزرعه مرا در ازای طلب موهوم خود ضبط کرد و زن و فرزندان مرا فروختند ولی دختر کوچکم را (آنوکیس) خریداری کرد و بعد از اینکه مدتی چون یک کنیز او را به خدمت خود گرفت، زوجه غلام خویش کرد.ده سال من در معدن مشغول کار بودم تا اینکه فرمان فرعون جوان مرا آزاد کرد و وقتی بخانه و مزرعه خود مراجعت نمودم دیدم که اثری از آنها وجود ندارد و دختر کوچک من هم که خواهر (آنوکیس) بود ناپدید شده و میگویند که در طبس در خانه‌ای به عنوان خدمتکار مشغول به کار است.(آنوکیس) هنگامی که من در معدن کار میکردم مرد، و او را در شهر اموات دفن کردند ولی من خیلی میل دارم که بروم و بفهمم که روی قبر او چه نوشته شده زیرا بطور قطع جنایات اینمرد را روی قبرش نوشته‌اند ولی چون سواد ندارم نمیتوانم نوشته قبر او را بخوانم.گفتم من دارای سواد هستم و میتوانم که نوشته قبر او را بخوانم و اگر میل داری میتوانم با تو به شهر اموات بیایم و هر چه روی قبر او نوشته شده برایت تعریف کنم.مرد گفت امیدوارم که جنازه تو همواره باقی بماند و اگر این مساعدت را درباره من بکنی خوشوقت خواهم شد.گفتم من با میل حاضرم که با تو بشهر اموات بیایم و کتیبه قبر (آنوکیس) را بخوانم ولی مگر نمیدانی که ما را با این وضع، بشهر اموات راه نمیدهند.مرد بینی بریده گفت من فهمیدم که تو از هیچ جا اطلاعی نداری زیرا اگر اطلاع میداشتی میدانستی که فرعون جدید بعد از اینکه غلامان را از معدن آزاد کرد، گفت آنها چون سالها از دیدار اموات خود محروم بوده‌اند حق دارند که بشهر اموات بروند و مردگان خود را ملاقات نمایند.من و مرد بینی بریده براه افتادیم تا اینکه بشهر اموات رسیدیم و در آنجا آن مرد که نشانی قبر (آنوکیس) را گرفته بود، مرا به قبر مزبور رسانید و من دیدم مقابل قبر مقداری گوشت پخته و میوه و یک سبو شراب نهاده‌اند مرد بینی بریده قدری شراب نوشید و بمن خورانید و درخواست کرد که من کتیبه قبر را برایش بخوانم و من چنین خواندممن كه آنوكیس هستم، گندم كاشتم و درخت غرس كردم و محصول مزرعه و باغ من فراوان شد زیرا از خدایان می‌ترسیدم و خمس محصول خود را بخدایان میدادم و رود نیل نسبت بمن مساعدت كرد و پیوسته به مزارع من آب رسانید و هیچ‌كس در مزارع من گرسنه نماند و در مجاورت كشت‌زارهای من نیز هیچ‌كس دچار گرسنگی نشد زیرا در سالهائی كه محصول خوب نبود من به همه آنها كمك میكردم و به آنها غله میدادم. من اشك چشم یتیمان را خشك میكردم و در صدد بر نمی‌آمدم كه طلب خود را از زن‌های بیوه كه شوهرشان بمن مدیون بودند دریافت نمایم و هر دفعه كه مردی فوت میكرد من برای اینكه زن بیوه او را نیازارم از طلب خود صرفنظر میكردم. این است كه در سراسر كشور نام مرا به نیكی یاد میكردند و از من راضی بودند، اگر گاو كسی ناپدید می‌شد من باو یك گاو سالم و چاق بعوض گاوی كه از دست داده بود می‌بخشیدم من در زمان حیات مانع از این بودم كه مهندسین اراضی زراعی را بناحق اندازه‌گیری كنند و زمین یكی را بدیگری بدهند، این است كارهائی كه من (آنوكیس) كرده‌ام تا اینكه خدایان از من راضی باشند و در سفری دراز كه بعد از مرگ در پیش دارم با من مساعدت نمایند).وقتی كه من خواندن كتیبه را باتمام رسانیدم مردبینی بریده بگریه در آمد.از او پرسیدم برای چه گریه میكنی؟ گفت برای اینكه میدانم كه در مورد (آنوكیس) اشتباهی بزرگ كرده‌ام چون اگر این مرد نیكوكار نبود، این را روی قبر او نمی‌نوشتند زیرا هر چیز نوشته شده راست و درست می‌باشد و تا دنیا باقی است مردم این كتیبه را روی قبر او خواهند خواند و چون جنازه یك مرد خوب هرگز از بین نمیرود، او زنده خواهد ماند ولی من بعد از مرگ باقی نمی‌مانم، برای اینكه لاشه تبه‌كاران را برود نیل میاندازند و آب آنرا بدریا میبرد و لاشه من طعمه جانوران دریا میشود.من از این حرف مرد بینی‌بریده حیرت كردم و آنوقت متوجه شدم كه چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمی‌رود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافه‌پرستی مردم استفاده كرد هزارها سال است كه كاهنین مصری باستناد نوشته‌های كتاب اموات كه خودشان آن را نوشته‌اند ولی میگویند از طرف خدایان نازل شده، مردم را برده خود كرده‌اند و تمام مزایای مصر از آنهاست و برای اینكه نگذارند حماقت مردم اصلاح شود میگویند هر كلمه از كتاب اموات، علاوه بر اینكه در زمین نوشته شده در آسمان هم نزد خدایان تحریر گردیده و محفوظ است و هرگز از بین نخواهد رفت.و نیز برای اینكه عقیده مردم نسبت به كتاب اموات تغییر نكند، این طور جلوه داده‌اند كه هر نوشته‌ای بدلیل اینكه نوشته شده درست است و طوری این عقیده در مردم رسوخ یافته كه مردی چون آن موجود بدبخت كه گوش و بینی ندارد با اینكه بر اثر خصومت و سوءنیت (آنوكیس) محبوس شد و ده سال در معدن بسر برد وقتی می‌بیند كه روی قبر (آنوكیس) این مطالب نوشته شده، تصور می‌نماید كه حقیقت دارد و او اشتباه میكرد كه (آنوكیس) را مردی بیرحم و ظالم میدانست.مرد گوش بریده اشك چشم پاك كرد و گوشت و میوه‌ای را كه آنجا بود جلو كشید و بمن گفت بخور و شكم را سیر كن. زیرا چون امروز روز آزادی غلامان معدن است و ما را بشهر اموات راه میدهند میتوانیم از این اغذیه تناول نمائیم.بعد از اینكه بر اثر خوردن گوشت و میوه و شراب به نشاط آمد خطاب به قبر گفت (آنوكیس) بطوریكه روی قبر تو نوشته شده تو مردی خوب بودی و سزاوار است كه اكنون قسمتی از ظروف زرین و سیمین و مسین را كه درون قبر تو میباشد بمن بدهی و من امشب خواهم آمد و این ظروف را از تو دریافت خواهم كرد.من با وحشت بانگ زدم ای مرد چه میخواهی بكنی؟ و آیا قصد داری كه امشب اینجا بیائی و بمقبره اینمرد دستبرد بزنی، مگر نمیدانی كه هیچ گناه بزرگتر از سرفت از مقبره یكمرد نیست و این گناه را خدایان نخواهند بخشود.مرد بینی‌بریده گفت برای چه مهمل میگوئی، مگر خود تو روی قبر او نخواندی كه (آنوكیس) چقدر نیكوكار است و اینمرد كه همواره طبق دستور خدایان رفتار كرده، هیچ راضی نیست كه مدیون من باشد و اگر وی زنده بود خود طلب مرا می‌پرداخت زیرا تردیدی وجود ندارد كه او خانه و مزرعه و زن وفرزندان مرا تصاحب كرد و خانه مرا ضمیمه ملك خود نمود و زن و فرزندان مرا فروختند و دختر كوچكم را چون كنیزی به خدمت گرفت و بنابراین (آنوكیس)‌كه بمن بدهكار است با شعف قرض خود را خواهد پرداخت و من امشب برای دریافت طلب خویش می‌آیم و تو هم میتوانی با من بیائی و سهمی ببری زیرا چون او باید طلب مرا بدهد و آنچه من از او دریافت میكنم حلال است میتوانم كه قسمتی از اموال خود را پس از اینكه از وی دریافت نمودم بتو بدهم تا اینكه تو خود آنها را از درون مقبره برداری.آزادی غلامانی كه در معدن كار میكردند و اینكه غلامان مجاز بودند كه وارد شهر اموات شوند بكلی انضباط شهر اموات را از بین برد و شهری كه از شهر زندگان بیشتر مورد مواظبت قرار میگرفت در آن شب، عرصه چپاول گردید.غلام بین بریده و من وارد مقبره (آنوكیس) شدیم و هر چه توانستیم از ظروف سیمین و زرین و مسین مقبره بردیم و غلام آزاد شده میگفت كه آنچه من میبرم حق خودم میباشد و عمل من سرقت نیست.هنگامیكه زر و سیم و مس را از شهر اموات منتقل میكردیم دیدیم كه تمام نگهبانان شهر اموات كه وظیفه آنها جلوگیری از سارقین بود مانند غلامان آزاد شده،‌ شروع به چپاول كرده‌اند و هنگامیكه بساحل نیل رسیدیم هنوز در شهر اموات چپاول ادامه داشت.بازگشت ما بساحل نیل مواجه با موقعی شد كه روز دمید و در آن موقع عده‌ای از سوداگران سوریه در آن طرف رودخانه، منتظر بودند كه اشیاء غارت شده را از سارقین خریداری نمایند.آنچه ما آورده بودیم از طرف یك سوداگر سوریه به چهارصد (دین) از ما خریداری شد. از این زر، دویست (دین) بمن رسید و بقیه را غلام بینی‌بریده تصاحب كرد و گفت برای تحصیل زر و سیم، راهی آسان پیدا كردیم زیرا اگر ما مدت پنجسال در اسكله‌های نیل بار حمل می‌نمودیم نمی‌توانستیم كه اینهمه زر و سیم بدست بیاوریم.بعد از اینكه زر را تقسیم كردیم از هم جدا شدیم و غلام بیك طرف رفت و من بطرف دیگر.برای اینكه بو را از خود دور كنم مقداری كافور و بیخك (بیخك ریشه یكنوع گیاه است كه وقتی آنرا صلابه كردند مثل صابون كف میكند و انسان را تمیز می‌نماید – مترجم) خریداری كردم و در كنار نیل خود را شستم بطوریكه بوی خانه مرگ بكلی از من دور شد و دیگر مردم از من دوری نمی‌كردند.بعد از آن لباسی خریداری نمودم و بیك دكه رفتم كه غذا صرف كنم و هنگامیكه مشغول صرف غذا بودم از شهر اموات، صدای غوغا بگوشم رسید و دیدم كه نفیر میزنند و ارابه‌های جنگی بحركت در آمده‌اند.از كسانیكه مطلع‌تر بودند پرسیدم چه خبر است و آنها گفتند كه نیزه‌داران مخصوص، كه گارد فرعون هستند مامور شده‌اند كه غلامان آزاد شده را سركوبی نمایند كه بیش از این شهر اموات را مورد چپاول قرار ندهند.آن روز قبل از اینكه خورشید غروب كند بیش از یكصد نفر از غلامان آزاد شده را در گذشته در معادن كار میكردند از پا، از دیوارهای شهر طبس سرنگون آویختند و بقتل رسانیدند و فتنه و چپاول شهر اموات خاموش شد.آن شب من در یك خانه عمومی بسر بردم و منظورم این بود كه قدری تفریح كنم ولی هیچ یك از زنهای خانه عمومی را خواهر خود ننمودم.بعد از خروج از خانه عمومی بیك مهمانخانه رفتم و خوابیدم و بامداد روز بعد بسوی خانه سابق خود روان شدم تا اینكه طلب (كاپتا) غلام سابق خود را بپردازم و از او تشكر نمایم زیرا اگر وی اندك پس‌انداز خود را بمن نمیداد من نمیتوانستم كه جنازه پدر و مادرم را به دارالممات برسانم.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.