دكتر سید جعفر سجادی
تجلی فلسفه، عرفان و تصوف در ادب پارسی
(بخش دوم)
غزل
این مسأله باید به درستی بررسی شود كه تغّزل و غزل سرایی در ادب پارسی چه گونه آغاز شده است، و چه گونه و از چه تاریخی موضوع تغّزل از محبوب مجازی كه زن باشد متوجه ی معشوق ازلی و خدا شده است و جنبههای عرفانی آن نیرو گرفته است.
این مطلب باید به درستی روشن شود، همچنان که مسأله ی مناجات نامهها نیز باید بررسی شود. در هر حال گذشته از اشارات الاهیه و مناجات نامهها كه نقش مؤثری در دگرگونی ادبیات فارسی داشته است و كسانی مانند خواجه عبداللّه انصاری و ابوسعید ابوالخیر بخش مهمی از ادب فارسی را درسیطره ی عرفان درآوردند، غزل نیز نقش بسیاری در جنبههای عرفانی ادب فارسی دارد كه نمونه ی بارز آن غزل های مولانا جلالالدین رومی و حافظ و عطار است.
البته آن چه مسلم است غزل در ادب عرب از پیش از اسلام نقش مؤثری داشته است و شاید بتوان گفت تكیهگاه ادب عرب غزل بوده است و البته تغزل در ادب عرب پیش از اسلام جنبههای صوری و ظاهری دارد و نمودار ذوق، فن، عاطفه، غناء، طرب، بهجت، سرور، حبّ و اخلاص است و حدیث دل و عواطف عالی انسانی است، و سرانجام حكایت از دوستی زنان و بیان اوصاف آنان و تجلیات عشق ظاهری می كند و كسانی مانند ابن فارض پیدا شدند كه ادب عربی را تغزل جنبههای عرفانی دادند.
اصولن دور نیست كه گفته شود ادب عرب پیش از ادبیات ملت های دیگر متوجه ی تغزل شده باشد، زیرا شعرهای عرب از قدیم ترین ایام و دوران جاهلیت بر پایه ی تغزل است، داستان وامق و عذرا و مجنون و لیلی معروف است، كتاب ها و دیوان های عرب سرشار از انواع تغزل و غزلیات است، لیكن اصولن بنده با این گونه اندیشه ها كه ملت خاصی پایهگذار نوعی از ادبیات باشد زیاد موافق نیستم، زیرا ادبیات از خصیصههای انسانی است و ویژه ی قوم و یا قوم های معینی نمی تواند باشد.
ادب جلوههای خاص معنوی و روحانی است
در هر نوع مدنیتی این نو جلوهها وجود دارد نهایت این که نوع آن فرق می كند. در هر جامعهای ادب جلوهایست از تجلیات روحی و آسایش ارواح سركش انسانی كه در دنیای نامتناهی در قید و بندهای بسیاری اسیر شده است و راه گریزی ندارد، لاجرم برای تسكین آلام و دردها و ناكامی ها و رنج و عذاب و شكنجه كه ناگزیر به تحمل آن ها است متوسل به مناجات و راز و نیاز می شود و اندیشه ها واحساسات خود را كه هرگز نمی تواند در این جهان ابراز كند به شکل جالب و دلانگیزی بیان می كند، در لباس نثر، در لباس نظم، در جلوههای موسیقی، در بیان احساسات دقیق و رقیق عرفانی و اتحاد و فنا و یگانگی، این امور همه به هم پیوسته است.
نقاش همان كاری را می كند كه مجسمه ساز و غزل سرا، یكی خواست و مطلوب و احساسات خود را در زبان و قالب شعر میریزد و یكی در كالبد مجسمه. آندگری در تصویرهای زیبا و دیگری در آهنگ های موسیقی احساسات درونی خود را از غم و اندوه و شرح ناكامی ها و احیانن خوشی و سرور آشكار می كند.
باید تعصبات نژادی و منطقهایدست کم در ادب و هنر كنار گذارده شود و به طور قطع كسانی كه در این راه یعنی تعصب ملی و نژادی گام برداشتهاند قهرن فاصله ی بسیاری با حقیقت پیدا كردهاند و پوهش های آنان مطلقن ارزشی نخواهد داشت.
نهایت آن چه در پارهای از ملت ها به مناسبت اوضاع سیاسی و اجتماعی و محیط و خواستها و عواطف تفاوت می كند و از لحاظ كیفیت مشمول حكم شدت و ضعف می شود و احیانن یكی از جنبههای عاطفی به كمال شدت و حدت خود می رسد و این نه از خصایص نژادی است، بلكه برخاسته از عوامل دیگر محیطی، سیاسی و اقتصادی است.
تغزل در ادب عرب احیانن حالت تعشّق و توصیف زن را رها می كند و جنبههای ملكوتی و الاهی به خود میگیرد . با این حال توجه كلی غزل همان توصیف زن و معشوق مجازی است.
لیكن در ادبیات فارسی دیده می شود كه كسانی مانند، عطار، مولوی، سنایی به طور كلی متوجه ی جنبههای لاهوتی غزل می شوند و شماره ی این گونه شاعرانء و نویسندگان كم نیست.
اصولن در ادب فارسی لطافت و زیبایی غزل به این است كه جولانگاه و جلوهگاه عرفان و ذوق باشد.
حافظ گوید:
تا ز میخانه و می نام ونشان خواهد بود / سر ما خاك ره پیر مغـان خواهـد بـود
حلقه ی پیر مغان از ازلم در گوش اســت / بر همانیم كه بودیم و همان خواهد بود
سعدی گوید:
ندانمت به حقیقت كه در جهان به كه مانی / جهان و هر چه درو هست صورتند وتو جانی
اصطلاحات اسراییلی به ویژه بر پایه ی رسوم و عادات و اندیشههای یهود در ادبیات فارسی بسیار است. وردها و طلسم ها و دعاهای بسیاری كه احیانن اصالت اسراییلی دارد و یا از راه بابل به دست یهودیان رسیده است در ادب فارسی زیاد است.
این مطلب قابل بررسی است كه طلسم ها و آن چه مربوط به فالبینی و غیبگویی و ستارهشناسی است از قبیل قرانات و قران سعدین و نحسین و قران سعد و نحس و غیره كه جمله ی آن از یهود بودهاند آیا كلن اصالت بابلی و بر پایه ی مذهب صایبین است یا آن که قوم بنیاسراییل خود در این باب دست داشتهاند در هر حال انواع وردها و طلسم ها و رسوم مربوط به سحر و جادو، فال گرفتن و غیب گویی و جز آن در ادبیات فارسی وجود دارد، آداب و رسوم هندی و جنبههای ریاضات هندوان و افسانهها و داستان های مربوط به خدایان و صنم های مورد پرستش هندیان نیز در ادب فارسی به نظم و به نثر از دیر زمان دیده می شود.
فكر خدایان یونانی و نیم خدایان یعنی پهلوانان نیز در ادبیات فارسی به نحو جالبی گسترش یافته است و وجود اندیشه ها واندیشههای عرفانی هندی مانند: اتحاد، حلول و تناسخ و فناء فیاللّه را در ادب فارسی نمی توان نادیده گرفت.
به طور كلی باید گفت ادب فارسی از سرچشمه ی مدنیتهای زیر سیراب و برخوردار شده است:
۱- فلسفه ی ارستو و اندیشه ها منطقی وی.
۲- فلسفه ی افلاتون و نوافلاتونیان و حكمت اشراق به معنی خاص ایرانی.
۳- دین و آیین زردشت و رسوم و عادات آن در جنبههای گوناگون، عیدها، جشن ها و جز آن.
۴- اندیشه ها دینی و رسوم و عادات یونانیان در بخش های گوناگون.
۵- اندیشه ها و باورهای و داستان های هندی.
٦- اندیشه ها و باورهای صایبی بر پایه ی ستارهپرستی و جلوههای خاص عرفانی آن.
۷- اندیشه ها و رسوم مسیحیان در بخش های گوناگون.
۸- اساتیر و داستان های اسراییلی.
۹- اخلاقیات و اجتماعیات و عبادیات اسلامی.
مكتب های مهم تصّوف و طبقات آنان
بنابر نظر برخی از پژوهشگران دو مكتب پایه ای در تصوف اسلامی وجود دارد، كه هر دو ملهم از سخنان پیامبر اسلام و مستند به سیره ی بزرگان دین و آیات قرآن است و هر دوی آن ها برانگیخته شده از شوق مفرط به مقام جبروتی خدا و ملهم به الهامات روح قرآن و متأثر از خلقیات پیامبر اسلام است.
یكی مكتب امام ابوالقاسم جنید بغدادی و دیگری مكتب ابونصر سراج توسی است كه پایه ی آن در نیشابور گذاشته شد.
ابو نصر سراج توسی در مقدمه ی كتاب خود «اللمع» گوید: «در عصر و روزگار ما كسانی كه در علو م گروه صوفیه وارد شدهاند بسیارند و بسیارند كسانی كه خود را بزی صوفیه نمایند و هر آن چه از دانش و روش صوفیان از آنان پرسند پاسخ دهند و هر یك به خود كتابی نسبت دهند، در حالی كه اگر اهل معنی بودند و صوفی حقیقی بودند اینسان ادعا نكردند و سخن گزاف نگفتند.»
اما صوفیان نخستین كه در این گونه امور اظهاراتی كردهاند و بدین گونه حكمت ها گویا شدهاند آن گاه بوده است كه قطع علایق كردهاند و نفوس خود را به واسطه ی مجاهدات و ریاضات كشتهاند و آن ها را وجدی پدید آمده است كه از خود ناآگاه شدهاند، یعنی آن گاه كه پخته و سوخته شدهاند؛ و گرنه آن مدعیان در طلبش بیخبرانند، آن را كه خبر شد خبری باز نیامد.
وی در دنباله گوید: «طبقات صوفیه با فقها و اصحاب حدیث در اصول معتقدات موافقند و آنان كه جز این باشند از دین بیرونند.»
یعنی صوفیان پس از پایبندی به اصول شریعت مدارج بالاتری را میپیمایند و درجات عالیهای را به دست می آورند و متجلی به زیور احوال شریفه می شوند و به منازل رفیعه ارتقا مییابند، آن هم به وسیله ی اطاعت و پی روی كردن از انواع عبادت ها و حقایق طاعات و تقید به اخلاق جمیله و بسنده كردن به قوت لایموت و حداقل ملبوس و مفرش و برگزیدن فقر بر ثروتمندی از روی خواست و اختیار خود و ترك برتری و جاه و مقام صوری و مهربانی بر خلق و فروتنی در برابر خرد و كلان و برگزیدن و رجحان دادن غیر بر خود و بیاعتنایی به اموال دنیا و حسن گمان به خدا و اخلاص در پیشی گرفتن در طاعات و شتاب كردن به همه ی خوبی ها و توجه كامل به خدا و رضایت دادن به قضای الاهی و صبر و بردباری در دوام مجاهدت با نفس و مخالفت با خواست های نفسانی و دوری كردن از بهرههای آن و بهرهمند كردن آن و ادامه دادن به مخالفت نفس چه آن كه نفس آدمی هرگاه از فرمان وی بیرون شد او را به پرتگاه و عصیان رهنمون شود و دیگر مراعات اسرار و زدودن خواطر ناپسند از دل و مداومت بر یاد خدا تا آدمی ر ا از یاد مخلوق بازدارد تا آن گه كه خدا ر ابا حضور دل عبادت كند، نیت پاك دارد، قصد خالص كند، راه و روش دوستان خدا برگزیند، طریق صافیدلان سپرد، مرگ را بر زندگی رجحان دهد، سختی را بر آسایش برتر دارد.
این بود خصوصیت مكتب ابونصر سراج توسی.
گفتیم كه ادبیات زاییده روح و ذوقهای لطیف و حساس است و بازتاب دهنده ی روح لطیف عرفانی است و در پارهای موارد جنبههای ارشادی آن نیرومند است كه اخلاقیات مذهبی را در بردارد مانند: عطار، سنایی، مولوی و احیانن حافظ.
و گفته شد كه امور طبیعی و طبیعت به اندازه ی زیادی ادبیات منظوم و منثور فارسی را دربر گرفتهاست مانند: گل، بلبل، سبزه، آب، برف، باران، رعد، برق، كوه و دشت و دمن، ماه و خورشید و ستارگان و جز آن ها.
خاستگاه پارهای از اندیشه ها اهل ذوق و عرفان را در همین امور باید جست و جو و بررسی كرد. دستهای مسأله ی اتحاد و وحدت وجود و حلول را مرکز كار خود قرار دادهاند و دستهای دیكر زهد، اعراض از دنیا را و دسته ی دیگر سیر در آفاق و انفس را و جماعتی كار و كوشش و خدمت به خلق را و دستهای رهبانیت را و دسته ی دیگر جنب و جوش را.
در مقدمه ی عبهر العاشقین آمده است كه هر یك از مشایخ صوفیه بنیاد كار خود را بر ورزش یكی از مقامات و پای داری در تحقق بخشیدن بدان و یا سیر در یكی از احوال و مراقبت آن ها نهادهاند، چنان كه برخی عزلت و سكر و گروهی مراقبت باطنی و دستهای صحبت و ایثار را اصل قرار دادهاند و برخی از مشایخ عشق را پایه ی كار خود قرار دادهاند.
برخی از صوفیان عقیده دارند كه پرستش جمال و عشق صوری آدمی را به كمال معنی می رساند كه معنی را جز در صورت نتوان دید و جمال ظاهر آینهدار طلعت غیب است، پس ما كه خود در قید صورت و گرفتار صورتیم، به معنی عشق مجّرد نتوانیم داشت، اینان به زیبایی صورت عشق می ورزند.
ابوبكر محمدبن ابوسلیمان داود اصفهانی (درگذشته در ۲۹۷) در كتاب الزهره از جمال و عشق سخن میراند.
ذوالنّون مصری (درگذشته در ۲۴۵) خدا را در صورت زیبای طبیعت میبیند.
ابوالحمزه و ابوالحسن احمدبن محمد نوری (درگذشته در ۲۱۵) همین راه را طی كرد.
امام محمد غزالی مؤلف كتاب «سوانح» (درگذشته در ۵۲۰) نیز همین راه را طی كرد.
روزبهان بقلی (درگذشته در ٦۰٦) در این راه و طریقت ممتاز است.
فخر الدین عراقی (درگذشته در ٦۸۸) كه یكی از شاگردان صدر الدین قونوی است در باب عشق و تعشّق به صورت های زیبا داستان ها دارد.
اوحدالدین كرمانی نیز همین روش را برگزیده است و در خانقاه وی همین طریقه معمول و متداول بود، وی عشق به زیبا چهرگان را اصل مسلك خود قرار داده است.
مولانا جلالالدین بلخی رومی و حافظ شیرازی نیز زیباپرست بودند.
در مقدمه ی عبهرالعاشقین در باب واژه ی ترك گوید: ایرانیان همه قبایل زردپوست ُعز و قفچعق و یغما و جز آن ها را بنام «ترك» می خواندند و در زمان سامانیان خرید و فروش غلامان ترك در ناحیه ی شرقی و شمالی ایران زواج یافت و برخی از غلامان توانستند به امارت و سلطنت برسند.
دولت سامانی از سوی شرق با تركان هم سرحد بود، غلامان و تركان در زیبایی مشهور بودند وی در باب عشق ورزیدن بدین غلامان بخشی دارد و بدین ترتیب دیده می شود كه واژه ی ترك كه یكی از جلوهگاه های ادب فارسی است داستانی بس شگفت دارد.
روزبهان بقلی غالبن معشوق خود را ترك نامیده است.
صوفیان در باب عشق حقیقی نیز سخن ها گفتهاند كه چون عشق حقیقی به كمال خود رسید قوا را ساقط گرداند و حواس را از كار بیاندازد و طبع را از غذا بازدارد و میان محّب و خلق ملال افكند و از صحبت غیر دوست ملول شود، یا بیمار شود و یا دیوانه شود و یا هلاك شود.
عشق آتشی است كه در دل واقع شود و محبوب را بسوزاند، عشق دریای بلا است و جنون الاهی است و قیام قلب است با معشوق بلاواسطه و آن مهم ترین ركن طریقت است كه تنها انسان كامل كه مراتب ترقی و تكامل را پیموده است درك كند. عاشق را در مرتبه ی كمال حالتی دست می دهد كه از خود بیگانه و ناآگاه می شود و از زمان و مكان فارغ می شود و از فراق محبوب می سوزد و می سازد. سلطان عشق خواست كه خیمه به صحرا زند در خزاین بگشود، گنج عشق بر عالم پاشید ورنه عالم با بود و نابود خود آرمیده بود و در خلوت خانه ی شهود آسوده.
همان گونه که می بینیم مسأله ی عشق با لطافت و ظرافت خاصی نموده شده است و اینان به حكم «المجاز ُقنطرهُ الحقیقه» عشق به زیبارویان را مقدمه و سلوكی می دانند برای عشق پاك خدایی و سرانجام وصول به معشوق ازلی. این معنی به طور كامل در منطقالطیر عطار و داستان سیمرغ و نیز در داستان شیخ صنعان و عشق وی به دختر ترسا نموده شده است.
آن گونه که در منطقالطیر عطار دیده می شود در ادبیات عرفانی این عارف بزرگ سمبلهای خاصی برگزیده شده است كه نمودار بازتاب اندیشه ها و داستان های ملتهای گوناگون است. مانند: سیمرغ، هدهد، مرغ سلیمان، طوطی، شیخ صنعان، دخترترسا، سلطان محمود، ایاز و ملوك و شاهان گوناگون جهان خضر و الیاس، نگارستان چین، طاووس، جبرییل، یوسف و برادران او.
عطّار و منطقالطیر
پس منطقالطیر نمونه ی كامل ادبیات عرفانی است و مجمعالبحرین و یا مجمعالابحر تجلی داستان ها و سمبلهای ادبی نواحی جهان و ملتهای گذشته است.
داستان از این قرار است كه مرغان همه برای رسیدن به سیمرغ تلاش می كنند و گام نخست را برای رسیدن بدو برمی دارند، لیكن هر یك در این وادی خون خوار گام می گذارد از خطرات آن آگاه می شود، لاجرم عقب نشینی می كند و خود را از این معركه به یك سو نگه می دارد.
مجمعی كردند مرغـان جهـــان / هرچــه بودند آشكـــارا و نهــان
جمله گفتند این زمان در روزگار / نیست خالی هیچ شهـر از شهـریار
از چه رو اقلیم ما را شـاه نیست / بیش از این بی شاه بودن راه نیست
یكدگر را شایــد ار یاری كنیـم / پادشاهـــی را طلبكـــاری كنیــم
تا آن كه هدهد گوید:
هدهد آشفتـه دل پــر انتظــار / در میان جمـع آمــد بیقـــرار
حلّهای بود از طریقت در برش / افسری بود از حقیقت بر سرش
تیز فهمی بــود در راه آمـــده / از بد و از نیــك آگــاه آمــده
سرانجام هدهد مرغ سلیمان در میان به عنوان پیر راه پدید می آید و سمت ارشاد مرغان را بعهده می گیرد و بدان ها گوید كه شما را شاهی هست در كوه قاف كه دسترسی بدان بسی دشوار است و نیاز به ریاضت و مجاهدت دارد و من كه سال ها قاصد و پیامبر سلیمان نبی بودهام این راه ها به پیمودهام و اما كسانی می توانند با من همراهی كنند كه مرد باشند، مرد این راه.
شیر مردی باید این راه شگرف / زان كه ره دور است و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد كه حیران می رویم / در رهش گریان و خنـدان می رویــم
سپس سیمرغ را كه درحد نفس رحمانی و عقل فعال و جبرییل است توصیف می كند:
ابتـدای كــار سیمــــرغ ای عجــب / جلوهگر بگذشت در چین نیم شـب
در میان چیــن فتـــاد از وی پـــری / لاجرم پرشـور شــد هر كشــوری
هركسی نقشــی از آن پـر برگرفــت / هر كه دید آن نقش كری در گرفت
هست آن پـر در نگارستـــان چیــن / اطلبــوا العلــم ولو بالصیـن ببیـن
گـــر نگشتــی نقــش پرّ اوعیـــان / این همه غوغـا نگشــتی در جهـــان
ایـن همه آثــار صنــع از فرّ اوسـت / نقش ها جـمله ز نقــش پرّ اوســت
چون نه سر پیداست وصفش را نه بن / نیست لایق بیش از این گفتن سخن
هر كه اكنـون از شمــا مــرد رهیــد / سر به راه آریـد و پــای انــدر نهیــد
آن نگارستان چین جهان معنوی ارواح است كه این جهان ناسوتی با همه ی زیبایی ها و مناظرش مثال و شبح و نمونه ی جهان حقیقت است. این رنگ های جهان رنگآمیزی همه نمونهای از زیبایی حقیقت است، همه ی مرغان عاشق و شیدا و شیفته ی سیمرغ می شوند كه اصل و خاستگاه آن ها است و در این راه گام برمی دارند. بلبل شوریده و عاشق پیشه در این راه وارد می شود ولیكن گرفتار عشق مجازی گل است و دلكندن از گل نتواند، لاجرم دچار تردید می شود و گوید:
من چنان در عشق گــل مستغرقــم / كز وجود خویش محــو مطلقــم
در سرم از عشق گل سودا بس است / زانكه معشوقم گل رعنا بس است
طاقـــت سیمــرغ نـــارد بلبلـــی / بلبلی را بـس بــود عشق گلـــی
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز / بیش از این از عشق رعنایی منــاز
عشق روی گل بــسی خارت نهــاد / كارگر شد بر تـو و كارت نهـــاد
این عشق های مجازی زود گذر است و دوام ندارد، وانگهی مقرون به انواع كدورت ها و زشتیها و ناراحتی ها است. سپس طوطی در این راه گام می گذارد، لیكن وی نیز به وضع موجود علاقه دارد و پایبند علاقه های مادی است.
طوطی آمد با دهانی پر شكــر / در لباس فستقــی با طـــوق زر
باشهای گشته پشــه از فــرّ او / هركجا ســرسبــزهای از پــرّ او
من در این زندان آهن مانده باز / ز آرزوی آب خضرم در گــداز
خضر مرغانم از آنم سبــزپوش / تا توانم كرد آب خضــر نــوش
من نیارم در بــر سیمرغ تــاب / بس بود از چشمه ی خضرم یكآب
طاووس با ناز و كرشمه جلو می آید و در این راه گام می گذارد، لیكن وی نیز فدای ناز و كرشمه و خودخواهی خود است و خودبین است و خودبین خدابین نتواند باشد و خود اعتراف كند.
بعـد از آن طاووس آمـد زرنگــار / نقش بر پرّش نه صد بل صد هزار
چون عروسی جلوه كردن ساز كرد / هر پر او جلـوه ای آغـــاز كــرد
گفت تا نقاش غیبــم نقش بســت / چینیان را شد قلم انگشت دســت
گرچه من جبرییـل مرغانم ولیــك / رفته بر من از قضا كاری نه نیــك
یار شد با من به یك جـا مار زشــت / تا بیفتادم به خــواری از بهشــت
من نه آن مرغم كه در سلطان رسم / بس بود اینم كه در دربـان رســم
كی بـود سیمـرغ را پــروای مــن / بس بود فردوس اعـلی جـای من
من نـدارم در جهــان كــار دگــر / تا بهشتم ره دهـــد بـــار دگــر
موطن من بهشت بود گناهی كردم و از بهشت رانده شدم. من را همان بهشت بسنده است به سیمرغ ره ندارم.
بط نیز در این راه قدم می گذارد و عقبنشینی می كند و گوید:
من ره وادی كجا دانم بـری / زانكه با سیمرغ نتوانم پریــد
آنكه باشد پیشهاش آبی تمام/ كی تواند یافت از سیمرغ كام
سپس كبك، همای، باز، بوتیمار، بوف، صعوه و دیگر مرغان همه عذری می آورند و خود را هر یك پایبند چیزی می داند و نهایت آمال و آرزوی خود را بیان می كند و از ورود در این راه محال عذر می خواهد و لیكن هدهد یكیك را پاسخ می گوید تا مرغان عزم خود را جزم می كنند كه راه به سوی شاه را بپیمایند، باشد كه به وصال معشوق خود برسند و راه رسیدن بدان را از هدهد كاركشته كه مرشد كّل است بپرسیدند:
هدهد رهبر چنین گفت آن زمــان / كانكه عاشق شد نیندیشد ز جان
چون به ترك جان بگویی عاشقی / خواه زاهد خواه باشی فاسقــی
سدّ ره جانست، جان ایثار كـــن / پس برافكن دیده و دیدار كــن
ور ترا گویند كز ایمــان بــر آی / ور خطاب آید ترا كزجان بـرآی
تو هم اینرا و همآنـرا برفشـان / ترك ایمان گوی و جانرا برفشان
عشق را با كفر و با ایمان چهكـار / عاشقانرا با تن و با جان چهكـار
در این راه سر و جان یكجا باید داد كه عاشقی راه پر هول و خطر است.
عشق آتش در همه خرمن زند / ارّه بر فرقش زنند او تن زند
زكریا را با ارّه دو نیم كردند و دم نزدی كه:
هر كه را در عشق شد محكم قدم / برگذشت از كفر و از اسلام هم
عشق را با كافـری خویشی بــود / كافری خود مغز درویشی بــود
و سرانجام آن ها را به سیمرغ كه در وجود خود آن هاست هدایت می كند و سپس حكایت عشق شیخ صنعان را به میان می آورد و به طرز جالبی این داستان را بیان می كند:
شیخ صنعان پیر عهد خویش بود / در كمالش هر چه گویم بیش بود
شیخ بود اند حــرم پنجاه ســال / با مرید چارصـد صاحب كمــال
شیخ عاشق دختر زیبای مسیحی می شود و از همه ی مقامات صوری و ظاهری و مرید و مرادی دست می كشد و عشق دختر ترسا را بر همه چیز برتری می دهد و در این راه سرزنش ها و خواری ها تحمّل می كند، لیكن در راه عشق خود همه ی این دشواری ها را بر خود هموار می كند و در حقیقت به جز معشوق زیبای خود به چیزی دگر اندیشه نمی كند. رسوایی ها، لعنتها، خفّت ها را تو گویی كه نمیفهمد و نمیبیند كه حُبّ الشییی یعمی و یصّم او به جز معشوق هیچ نمی خواهد.
پس از این تمثیل كه برای نمودن این معنی است كه هر كس بخواهد به معشوق خود برسد باید از همه ی تعلّقات دست بشوید، به اصل موضوع باز می گردد و همه ی مرغان عازم سلوك می شوند:
چون شنیدند این حكایت آن همه / آن زمان گفتند تــرك جان همــه
بـرد سیمرغ از دل ایشــان قــرار / عشق در جانان یكی شد صد هزار
عـزم ره كردند عزمی بس درست / از برای ره سپـردن گشته چســت
و سرانجام قرعه ی فال رهبری و ارشاد به هدهد افتاد و او را عنوان قطب و مقتدای خود برگزیدند و باز هم در هول و هول و هراس افتادند و نزد هدهد آمدند و از او آداب سلوك را بپرسیدند:
پس بدو گفتند ای دانـــای راه / بیادب نتوان شــدن در پیشگــاه
تو بسـی پیش سلیمان بــودهای / بر بساط ملــك سلطان بـــودهای
رسـم خدمت سر بسر دانستهای / موضع امــن وخطــر دانستــهای
هم فراز و شیب این ره دیـدهای / هم بسی گرد جهــان شدهای
رأی ما آنست كاین ساعت بنقد / چون تویی ما را امـام حـلّ عقــد
بر سر منبر شوی ایـن جایگــاه / پس بسازی قوم خـود را سـاز راه
شرح گویی رسم وآداب سلوك / زانكه نتوان كرد برجهل این سلوك
راه و رسم سلوك چیست، ما را رهبری كن و راه بنمای، هدهد یكیك مناسك و آداب این راه را برمیشمارد و مرغان یك یك و هز یك به نوعی اشكال می كند. هدهد در این جا مانند پیر یكتا و مرشد بیهمتا و قطب زمان در ضمن حكایت و داستان از قول این و آن مناسك سلوك را یاد می دهد و به اشكال های مرغان پاسخ می گوید ضمنن حكایت هایی مانند حكایت محمود و دور افتادن از لشكریان خود و برخورد كردن او با پسر بچه و انباز شدن با او در بازی و باز دور افتادن سلطان محمود از لشكریان خود و برخورد با پیرمرد خاركن و حكایت شیخ خرقانی و رفتن او به نیشابور و گرسنگی كه بدو راه یافت و حكایت های دیگر نقل می كند و بدین وسیله مرغان را در جریان خطرات راه و این سیر و سلوك قرار می دهد، تقریبن سرگذشتهای جالب بسیاری از مردان راه حق ذكر می شود مانند، شبلی، شیخ بصره، حلاج، ذوالنّون، بوعلی توسی.
یكی از نكته های جالب عطّار كه مّلا جلال رومی بعدها به دنبال وی رفته است همین است كه هر اشكال و ایرادی كه به او می شود، ضمن حكایتی به طرف، راه را از چاه میفهماند و راه درست را مینمایاند.
عطّار در بسیاری از حكایت های خود در این كتاب تكیه به محمود می كند و البته آن سّری است كه از حوصله ی این مقاله خارج است. ضمن حكایت ها، حكایت برادران یوسف و پناه آوردن به او را شرح می دهد كه خود جنبههای قوی و جالب عرفانی دارد.
و سرانجام هفت واری هولناك را برمیشمارد كه مرغان باید طّی كنند تا به سیمرغ برسند. این وادیها عبارتست از: وادی طلب، وادی عشق، وادی معرفت، وادی استغناء، وادی توحید، وادی حیرت، وادی فقر و فنا، و سرانجام مرغان به راه می افتند كه به سوی سیمرغ بروند.
زین سخن مرغان وادی سر به سـر / سرنگون گشتند در خون جگـر
جمله دانستند كان مشكل كمـان / نیست بر بازوی مشتی ناتــوان
زین سخن شد جان ایشان بی قرار / هم در آن منزل بسی مردنـد زار
وان دگر مرغان همـه از جایگــاه / سر نهاده از سر حیرت بــه راه
سال هـا رفتند از شیــب و فــراز / صرف شد در راهشان عمر دراز
آن چه ایشان را در این ره رخ نمود / كی توانم شرح آن پاسخ نمــود
گر تو هم روزی فرود آیی بـه راه / عقبه ی آن ره كنی یك یك نگــاه
حاصل سخن این كه عطّار در عین این كه شاعریست چیرهدست و داستان ها و حكایت های گذشتگان را آن چنان در لباس شعر نموده است كه گویی در برابر چشم خود است و در جهان عرفان مردیست توانا و نیرومند و مؤمن و به داستان های تاریخی ایران قدیم و هند و بودا و اسلام و یهود و اسراییلیات آگاه، وی در این بخش كه مطلوب و منظور اخلاقی خود را در ضمن داستانی نماید پیشرو و استاد مّلا جلال رومی است.
در مقاله ی دیگری كه تهیه كردهام اشاره کردهام كه پس از شیخ شهابالدّین سهروردی حكیم اشراق معروف یك دگرگونی خاصّ در فلسفه ی اسلامی پدید آمد و قیلسوفان و اهل ذوق كم و بیش جای پای وی گام گذاردند و پارهای از آنان مسایل ذوقی اشراقی را با فلسفه درآمیختند و عرفان نوینی كه تا حدّی استدلالی است پایهگذاری كردند.
شیخ خود گوید من آن چه را در این كتاب یعنی حكمت اشراق بیان می كنم برای خودم قطعی است و بدان ایمان راسخ دارم و مرا نیازی به برهان و استدلال و دلیل نباشد و ادلّهای كه آوردهام پس از یافت آن مسایل است. این روش به طور مسلّم روشی عرفانی است. بدین معنی كه عارفان و اهلاللّه در بیان مطالب خود متوسّل به برهان و دلیل نمی شدند و گفته های آنان جنبه ی خطایی و بیان حقایق دریافته است و به هرحال پس از شیخ شهاب همچنان كه فلاسفه ی ایران و اسلام از گفته ها و اصطلاح های وی بهرهمند شدند عارفان نیز روش دیگر به عرفان خود دادند. یكی از آن جمله عارفان عزیزالّدین نسفی در "انسان كامل" است. كتاب انسان كامل كه از نامش نیز پیداست كتابی عرفانی است كه در مقام بیان سلوك انسانی نوشته شده است كه به مرتبه ی كمال رسیده باشد و یا به عبارت دیگر انسانی كه بخواهد به مرتبت ولایت برسد چه سلوكی باید داشته باشد؟ چه راهی را باید طّی كند؟. وی در این كتاب فلسفه و عرفان هندی و ایرانی اشراقی و اسلامی را نموده و شریعت را با طریقت التیام داده است.
در باب وجود و ماهیت آن راهی را پیموده است كه صدرالدّین شیرازی پس از وی رفته است. البته در ظاهر امر چنین می نماید كه میان فلسفه ی شیخ اشراق و صدرالدّین شیرازی از لحاظ وجود و ماهیت كمال اختلاف و تباین وجود دارد، ولیكن اگر بررسی زیادتری شود و روح و حقیقت كلّی فلسفه ی شیخ اشراق در نظر گرفته شود و با «وجودی» كه مّلا صدرای شیرازی توصیف كرده است مقایسه شود، تشابه بسیاری در نور شیخ شهاب و وجود منبسط مّلا صدرا دیده می شود:
«انسان كامل آنست كه او را چهار چیز به كمال باشد: اقوال نیك، افعال نیك، اخلاق نیك، و معرف و انسان كامل آزاد آنست كه او را هشت چیز به كمال باشد: اقوال نیك، افعال نیك، اخلاق نیك، معارف و ترك عزلت و قناعت و خمول و هر كه این هشت چیز را به كمال رسانید كامل و آزاد است و بالغ و حّر. »
وی در برگ ۳۱ کتاب، آیه ی نور را كه از آیه های مهّم و متشابه قرآن است به نحو جالبی تفسیر و تأویل كرده است و نور را ذومراتب می داند و به دنبال آن روح را نیز نور می داند و دارای مراتب، همچنان كه شیخ سهروردی كرده است.
در برگ ۴۵۱ کتاب در باب سلوك و سالكی كه به مقام وحدت رسیده باشد سخن می گوید که بدین شرح است:
«ای درویش سالك چون به مقام وحدت رسید اول بیابان الحاد پیش آید و در بیابان الحاد حلایق بسیارند و جمله
سرگردان و گم راهند از جهت آن كه شریعت را از دست دادهاند و پای در كوی حقیقت ننهادهاند و آن كه را كه توفیق دست دهد و به صحبت دانایی رسد و به بركت صحبت او از بیابان الحاد بگذرد، آن گاه بیابان اباحتش در پیش آید و در بیابان اباحت هم خلایق بسیارند جمله سرگردان و گم راهند … سالك چون به سلامت از این دو بیابان بگذرد به نجات نزدیك شود. »
وی گوید سرانجام باید به شریعت رسید تا نجات یافت، آغاز شریعت و پایان كار نیز شریعت است و در این بین وادی های خون خوار و گم راه كننده است. چنان كه دیده می شود این همان نوع اندیشه ها عطّار است كه در داستان شیخ صنعان به نحو جالبی پرورانده شده است.
«چلّه نشستن»
مسأله ی چلّه نشستن در تصّوف كه یكی از ریاضت های سیر و سلوك الیاللّه است مسألهایست قابل مطالعه و دقّت كه از حوصله ی این مقاله خارج است و به طور خلاصه می گویم كه عدد چهل ممكن است از چهل روزی كه حضرت موسا به میقات و میعاد خدا و كوه طور رفت گرفته شده باشد كه نخست بنا بود سی روز بماند و سپس ده روز بدان افزوده شد، اصولن عدد چهل وضع خاصّی دارد، هم از لحاظ طبیعی و هم از لحاظ وقایع تاریخی. مثلن می گویند نخستین مرحله ی جنین از هنگام انعقاد نطفه چهل روز است. یعنی پس از چهل روز جنین پدید می شود و انگور در رأس روز چهلم شراب می شود و یا سركه می شود و برخی از حیوانات غدرهخوار و جلاله را باید چهل روز بست و مراقبت كرد تا حلال شوند.
در هر حال یكی از ریاضتهای اهل سلوك چلّه گرفتن است عزیزالدّین شرایطی برای آن ذكر كرده است.
۱- حضور شیخ و اجازه ی او ۲- هنگامی كه سرما و گرما سخت نبود ۳- با وضوء باشد ۴- روزه دار باشد ۵- كم خورد ٦- كم گوید ۷- كم بخوابد ۸- خاطرها از ملكی، شیطانی، رحمانی و نفسانی بشناسد ۹- همه ی خاطرها را از خود دور كند ۱۰- ذكر دایم.
سپس در باب مرگ اختیاری سخن گفته است و معراج پیامبران را برشمرده است تا به معراج اهل عرفان و تصوّف رسیده است وی گوید هر كسی را معراجی است كه آن هنگام كه به كمال رسید معراج او را میسر شود و گوید:
شسخ ما می فرمود كه روح من سیزده روز در آسمان ها بماند، آن گاه به قالب آمد و قالب در این سیزده روز همچنان مرده افتاده بود و هیچ خبر نداشت و دیگران كه حاضر بودند گفتند كه سیزده روز است كه قالب تو این جا افتاده است …..
این حكایت و حكایت های دیگر عزیزالدّین نسفی مشابه با داستان خلع كالبدی است كه شیخ شهابالدّین به افلاتون و حكیمان دیگر نسبت می دهد.
«وحدت وجود»
خلاصه ی كلام در وحدت وجود كه تكیهگاه بسیاری از عارفان است و در ادبیات فارسی به نحو زیبایی خودنمایی می كند این است كه جهان هستی از ملكوت، لاهوت و جبروت و ناسوت همه یك جهان است برخی سایه و ظلّ برخی دگر و یا همه مانند یك دریای نور است ذو مراتب به شدّت و ضعف و یا یك دریاست موّاج كه امواج گوناگون آن همواره نمودار می شود، تكثرات كه موجودات گوناگونند، همان امواج دریایند و گرنه دریا درحدّ ذات خود یكی است و هرگاه امواج فرو نشیند و دریا آرام شود یك چیز بیش نباشد و آن دریا است پس عوالم ملكوت، جبروت و ناسوت همه امواج این دریایند نهایت امواجی بزرگ تر و دارای نمودی ظاهرتر. آدمی و جنّ و پری و حیوانات و معادن و گیاهان و سایر موجوداتی كه شناخته و یا ناشناختهاند همه امواج خُردتر این دریایند بر حسب منازل و مراتب خود كه در جوش و خروشند و هرگاه اراده ی ازلی ایجاب كند همه فروكش كنند و به دریا كه اصل خود است بازگردند كه فرمود «لمن الملك للّه الواحد القهار» و «اِنّا الیه راجعون».
هست دریایی ز گوهــر موج زن / تو ندانی در حضیـض و اوج زن
هر كه او آن جوهـر دریا نیافــت / لا شد و از لا نشان جز لا نیافـت
هر چه آن موصوف شد آنكی بود / با منت آن گفتن آسان كـی بــود
آن مگوی چون در اشارت نایدت / دم مزن چون در عبارت نایــدت
نی اشارت میپذیــرد نی نشــان / نی كسی زو علم دارد نی نشــان
در بن این بحــر بیپایان بســی / غرقه گشتند و خبر نی از كســی
در چنین بحری كه بحراعظم است / عالمی ذرّه است و ذرّه عالم است
كس چه داند تا در این بحر عمیق / سنگـــریزه قــدر دارد یا عقیـق
عقل و جان و دین و دل درباختم / تـــا كمـــال ذرّهای بشناختـــم
لب بدوز از عرش وز كرسی مپرس / گر همه یكحرف میپرسی مپرس
این آمد و شدها و جوش و خروش ها همه امواج یك بحر بیكرانند كه او را نه آغاز پیدا و نی پایان نمودار و این است معنی وحدت وجود و كثرت موجود و اصالت وجود و اعتباری بودن موجود و گرنه حلول و اتحّاد این جا محال است كه در وحدت دویی عین ضلال است.
ای درویش هر سالكی كه بدین دریای نور رسید و در این دریای نور غرق نشد بویی از مقام وحدت نیافت و هر كه به مقام وحدت نرسید به لقای خدا مشّرف نشد و هر كه به این دریای نور رسیده باشد و در این دریا غرق گشته همه چیز یافته باشد.
تاكه در دریای وحدت جاریوساری شدم / از تعینهـای امكانــی همــه عــاری شدم
آمدم اندر هوای حقّ به شكــل گوناگون / آدم خاكــی شـدم ابلیســك نــاری شدم
بــا كلیــماللّه در طــورتجلّـــی دم زدم / همره او سـوی سینــا درشب تــاری شدم
گاه مانند سلیمـان ربّ هب لی گفتـــهام / گاه چون یوسف بهبند محنتوخواری شدم
آن وجودم من كه در نور حقیقت فانیــم / آنعرض هستم كهدرجوهر بكل طاریشدم
بیحلول و بیتناسخ در عوالــم رفتــهام / با براق عشق انــدر حضرت بـــاری شدم
من هما عیسی و منصورم كه بردارم زدند / باز بر دارم گــذر افتــاد و انصــاری شدم
صفی علیشاه گوید:
وحدت ذاتش تجلّی كرد و شد كثرت عیان / باز پیدا زین كثیــر آن واحــد یكتــاستی
عارفان گویند كــان ذات قدیـم لا بشــرط / كه نه جزوست و نه كّل اندر مثل دریاستی
بحر لاحدّی برون از كمّ و كیف جزر و مدَّ / نی فزون گشتی بهشییی نی ز شییی كاستی
سخن در باب تصوف و ریشه و وجه تسمیه ی آن بسیار است و می گویند بدان جهت صوفی را صوفی گفتهاند كه لباس صوف پوشد و این وجه تسمیه ظاهرن به حقیقت نزدیكتر است و حرفی نیست كه لباس پشمینه یكی از ستار صوفیان است و وجوه دیگر كه گفتهاند مانند: چون در صف اول است، چون تولّی به اصحاب صفه كند، چون باطن آنان مصفّا است همه دور از حقیقت است. چنان كه برخی دیگر گفتهاند مشتّق از صوفه است، یعنی امری ناچیز و كوچك و پست كه بدان رغبتی نباشد و برخی دگر گفتهاند از سوفیا یعنی دانش است كه لغت یونانی است. در هر حال صوفی آن كسی است كه از هواهای نفسانی و بهرهها و لذت های دنیوی بر كنار باشد و خود را پایبند تعلقّات این جهان نكند، نه مالك باشد و نی مملوك كه روی بر خدا دارد كه «و مَن یتوكّل علی اللّه فهو حسبه». چون بگوید بیان حقایق حال وی بوده و چون خاموش باشد معاملت او معبّر حال وی بوده، حجاب خلق و انیت خود برداشته و آن چه در سر دارد بنهد و آن چه در كف دارد بدهد كه فرمود «و سصلمون الطعام علی حبّه مسكینن و یتیمن و اسیرن».
و باز همان گونه كه اشاره شد صوفیان خدمت گزار جهان بشرّیتاند، و در مقام كمال انسانیت خود پیامبرانند. تصوف مكتب انسان دوستی و انسان سازی است، مكتب اخَّوت و برادری است. مكتبی است كه هیجانات روحی بشر را كه ناشی از ظاهر فریبنده ی مقامات و مناصب است فرو نشاند و او را به ناپایداری جهان می آگاهاند مادّه و مادیات را به یك سو مینهد و گوید:
غلام همّت آنم كه زیر چرخ كبود / ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد آزادم
كه «الدّنیا جیفه و طّلابها كلاب» با هر رنگی است و در پی رنگی محض است. مكتب عشق است و محبّت و عاشقان را مذهب و ملّت جداست (خداست). تصّوف همه حال است، همه وجد است، همه صفا است، همه وفا است، بیرنگ و عاشق هر رنگ، دور از ستیزه و جنگ، ریاضت نفس اماره است، نابود كننده ی شهوات و مقامات است، استقامت اوال است و متخلّق شدن به اخلاق نیك و حرّیت است، آزادگی، فتوّت است و جوانمردی، سخاوت است و ایثار، به یك سو نگریستن و زیستن است، سیر منزل های نفس است، صفای سّر است، زندگی جاوید و بدون مرگ است، رضا و تسلیم است، صبر و تحمل است، ترك اختیار است، ادب است و ذك است، امانت است، عطا است، ارشاد خلق است، تحمّل بلا است و سرانجام دریایی است ژرف كه همه را حیران كرده، تا آن جا كه برخی اصولن او را انكار كردند و دسته ی دیگر گفتند خیر مطلق آنست و بس.
محَّوریت «خلافت» الاهی در تصّوف
یكی دیگر از تكیهگاه های تصّوف اسلامی خلافت الاهی است كه بنای آن بر این آیه است كه می گوید:
و اذقال ربّك للملایكه انّی جاعل فیالرض خلیفه قالوا و نقَّدس لك قال انّی أعلم مالاتعلمون. و علّم آدم الاسمآء كلَها ثُّم عرضهم علی الملایكه فقال أنبؤنی بأسمآء هؤلآء ان كنتم صادقین. واذ قلنا للملایكه اسْجدُ و الادم فسجدوا الأ ابلیس أبی و استكبر و كان مِن الكافرین.
گفت ای آدم تو بحر جود باش / ساجدند اینان و تو مسجود باش
هرچه در عالم و مظــهر است / جمله درانسان كامل مضمر است
هست عالم چو كتـاب مستبین / كلّ ما فیــه فــی الانسان المبین
آدم دو چیز بود، طینت و روحانیت، طینت وی خلقی بود و روحانیت وی امر واللّه الامر و الخلق كه همان مرتبت خلافت الاهی است.
كه داند سّر فطرت آدم، كه شناسد رتبت دولت آدم، عقاب هیچ خاطر بر درخت دولت آدم نه نشست، دیده ی هیچ بصیرت جمال خورشید مثال صفوت آدم درنیافت، لاجرم فرشتگان را زبان به اعتراض آمد كه بار الاها بنیاد ظلم و فساد در جهان بر منه، هستی را با آفرینش آدم میالای كه اینان خون خوار و ستمكارانند.
كز چه مقصود است نقشی ساختن / كاندران تخـم فســاد انداختن
مایــه ی ظلــم و فســاد افروختن / مسجد و سجدهكنان را سوختن
فرشتگان ندانستند كه غایت آفرینش و زبده و خلاصه ی هستی همین آدم خاكی است كه از اشعّه ی فیوضات عالم معنی برگیرد و از آن بال و پر سازد و به آسمان های معرفت پرواز كند. آن جا كه فرشته ره ندارد. لاجرم ارادت ازلی بر آن شد كه موجودی آفریند كه همه ی فرشتگان در خلقتش متحیر بمانند، مقام خلت و خلافت و ولایت را از آن خود گرداند، آدم ندانست كه بهر چه آفریده شده است. از آن روی چون در فردوس اعلا آرام گرفت و برنشست گمان برد كه تا ابد او را همان پرده ی سلامت میباید زدن، از جناب جبروت و درگاه عزّت خطاب آمد یا آدم ما می خواهیم از تو مردی بسازیم، تو چون عروسان به رنگ و بویی قناعت كردی، یا آدم دست از گردن حوّا بیرون كن كه ترا دست در گردن نهنگ عشق میباید.
یا آدم نگر تا خود بین نباشی و دست از خود بیفشانی كه آن فرشتگان كه به پرده ی «نحن نسبّح بحمدك» نوای «سبّوح قُّدوس» زدند، خودبین بودند و دیده در جمال خود داشتند و خود را برتر و بالاتر بدانستند. لاجرم باطن ایشان از بهر شرف تو از عشق تهی كردیم كه تر ا از قعر دریای قدرت از بهر آن بكشیدیم تا در پرده ی عصیان خویش نوای «ربّنا ظلمنا انفسنا» زنی.
ای آدم اكنون كه قدم در كوی عشق نهادی و بار امانت بر دوش، از بهشت بیرون شو كه این جا سرای راحت است و امن و عاشقان درد را با سلامت دارالسلام چه كار! ترا دوری از معشوق اولیتر:
ما سال هــا مقیـــم درِیـــار بودهایم / اندر حریـم محرم اســرار بودهایم
اندر حرم مجاور و در كعبـه معتكف / بیقطع راه وادی خون خوار بودهایم
پیش از ظهور این قفس تنگ كاینات / ما عندلیب گلشـناســرار بودهایم
چندین هزارسال دراوج فضای قدس / بی پرّ و بال، طایـر و طیــّار بودهایم
یا آدم از این دار سلامت بیرون شو و در هاویه ی خرابآباد و بتكده با دیو شهوت و غضب گریبان چاك كن و یوسفوار در قعر چاه كنعان دنیا گرفتار آی و در مقابله با ابلیس نفس زلیخایی خود را بیازمای كه:
ما بدین در نه پیحشمت و جاه آمدهایم / از بد حادثه این جـا به پنــاه آمدهایم
ره رو منزل عشقیـم و ز سرحـدّ عدم / تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
* * *
من ملك بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد در این دیــر خراب آبادم
نقس مكّاره و امّاره را سركوب كن تا به مقام نفس لوامَّه آیی و از آن قدم فراتر نِه تا مقام خلت و خلافت یابی، انسان كامل شوی، به صورت عالم اصغر و به معنی جهان اكبر.
مقام خلافت آن گاه حاصل شود كه آدمی به مرتبت ولایت نایل آید، مقام ولایت به نزد عرفاء نیز مقامی بلند است كه بدان مقام نرسند مگر معدودی از بندگان كه عاشق و شیفته ی حقّ باشند و به جز خدا نخواهند و نجویند «لا خوف علیهم و لاهم یحزنون» و سپس به مقام «وسقاهم ربّهم شرابن طهورن» نایل آیند و در دریای ژرف معرفت شناوری كنند و گویند:
فرو رفتــم به دریایی كه نه پــا و نه ســر دارد / ولی هر قطرهای از وی به سد دریا اثر دارد
ز عقل و جان و دیــن و دل به كلّی بی خبر شود / كسی كز سر این دریا سر مویی خبر دارد
چه گردی گرد این دریا كه هر كو مرد این ره شد / از این دریا به هـر ساعت تحیــّر بیش تر دارد
ولایت قیام بنده باشد به حّق در مقام فناء از نفس، آن كه فانی از حال خود بود و باقی در مشاهدت حّق و خود از نفس خود خبر ندارد، عدّهای از عرفا این مقام را بالاتر از خلافت دانند زیرا خلافت به نظر آنان در حّد رسالت است و با این وصف كسی به مقام ولایت نایل می شود كه در سیر و سلوك به كمال رسد و بُعد و دوری میان خود و خدا را بزداید و آن به واسطه ی تصفیه ی باطنی و نفی خواطر و خلع صفات بشری و تسویه ی اخلاق و اعمال ممكن شود كه در این سیر سفر نخست را كه سیر الیاللّه است از منازل نفس تا رسیدن به افق مبین كه نهایت مقام قلب است و مبدا تجلیات اسمایی است به پایان رساند. یعنی سفر مِنالخلق الیالحّق را، و با عزمی راسخ گام در سفر دوّم نهد و آن سفر را نیز كه سیر فیاللّه است به واسطه ی اتّصاف به صفات او و تحقُّق به اسماء او تا افق اعلا كه نهایت مقام روح و حضرت احدیت است بپیماید و سپس گام در سفر سوُّم گذارد و به عین جمع و حضرت احدیت ترقَّی كند و به مقام قابقوسین نایل آید و سپس دؤییت زدوده شود و به مقامی رسد كه نهایت این سیر است. در این مرحله مقام خلافت حاصل شود ولیكن باز كمال طلبد و گام در سیر و سفر چهارم گذارد و سیر باللّه عنللّه آغاز كند و این مقام بقاء پس از فناء است. كمال خلاقت است و برای انجام وظایف رسالت است و كاملتر از این مقام، مقام ولایت است كه آن چه خواهد برای خدا خواهد و به جز خدا چیزی دیگر نخواهد و نبیند از همه چیز به جز خدا برهد.
ما مهر تو دیدیــم و ز ذراّت گذشتیم / از جمله صفات از پیآن ذات گذشتیم
چون جمله جهان مظهر آیات وجودند / اندر طلب از مظهر و آیــات گذشتیم
با ما سخن از كشف و كرامات مگویید / چون ما ز سر كشف و كرامات گذشتیم
دیدیم كه این ها همگی خواب و خیال است / مردانه از این خواب و خیالات گذشتیم
درد سر ارشاد ز مـــا دور كـن ای پیر / كز پیری و مریـدی و ارادات گذشتیم
از خانقه و زاویـه و صومعــه گذشتیم / ز اوراد رهیدیم و ز اوقــات گذشتیم
از مدسه و درس و مقــالات گذشتیم / وز شبهه و تشكیك و سؤالات گذشتیم
از كعبــه و بتخــانه و زنــّار و چلیپا / از میكده و كــوی خرابـات گذشتیم
این ها به حقیقــت همــه آفات طریقند / المنّــه للـّه كــه ز آفـــات گذشتیم
ما از پی نوری كه بود مشــرق انوار / از مغربی و كوكب و مشكوه گذشتیم
موسا به كوه طور به طلب رؤیت سفر روحانی كرد. ناگزیر سی روز روزه گرفت، در انتظار بماند، او را طعام و شراب یاد نیامد، از گرسنگی خبر نداشت كه مخمور حّق بود و در سفر كرامت از خود بیخود گشت، سر در خود گم كرد از جام قدس شراب محبّت نوشید، از بخار عشق موج «أرنی» برخاست، لیكن پاسخ «لن ترانی» شنید كه هنوز مقام ولایت نیافته بود و محرم راز نگشته.
ار خانقه و صومعــه و مـدرسه رستیم / در كوی مغان با مـی و معشوق نشستیم
سجاده و تسبیـــح به یك ســوی فكندیم / در خدمــت ترسـا بچــه زنــّار ببستیم
در مصطـــبهها خرقه ی نامـوس دریدیم / در میكــدهها توبــه ی سالــوس شكستیم
از دانـــه ی تسبیـــح شمــردن برهیدیم / وز دام صـلاح و ورع و زهــد بجستیم
در كوی مغان نیست شدیم از همه هستی / چون نیست شدیم از همه هستی همه رستیم
زین پس مطلب هیچ ز ما دانش و فرهنگ / ای عاقل هشــیار كه ما عاشـق و مستیم
یحیی بن معاذ رازی از برای سلطان بایزید بسطامی بنوشت كه «سكرت من كثره ما قد شربت من كأس المجنّه» بایزید در جوابش بنوشت كه ای ناپخته تو هنوز در قید خودی و خودخواهی و ترا آن ظرفیت نیامده است كه به جرعهای كه در كام مودّت چكانیدهاند مستی می كنی، دیگران هستند كه دریاها از شراب عشق دركشیدهاند و هنوز زبان از دهان بیرون افتاده می گویند: دیگر هیچ داری بیار، تو هنوز اندر گاه های نخستین هستی و گمانبری كه از جام عشق سیراب شدهای و به مقام محبّت و ولایت رسیدهای، زهی خامی و نادانی ای یحیی:
صد هزاران بحــر دارم در درون / وز عطش شعله زند آتشبرون
گر بریزی بحــرها در كــام دل / جرعهای باشد هنوز از جام دل
صد هزاران بحر در جانـم پدید / میزند دل نعـره ی هل مِـن مزید
تــا یكی مخمـــور باشم ساقیا / لیتنــی اَعطیــُت كــأسن بـاقین
باده ده تا قیــد هستــی بگسلم / پرده بگشا تا رخت بیند دلــم
وه چهخواهی ازمن شوریدهحال / یا بكش یكباره یـا بگشا جمال
چند باشم بــا جمالــت منتسب / وز ظهور نور عرفـان محتجب
موسا که در بدایت سكر بود، زود به گفتار آمد كه «ارنی انظر الیك»، لیكن محمّد مصطفا که در نهایت سكر بود دم فرو بست كه «لااحصی ثناءً علیك» و این است مقام ولایت كه فرمود «فاءذا أجبته كمت سمعه و بصره» و «عبدی اطعنی حتا اجعلك مثلی».
كاین دعای شیخ نی چون هر دعا است / فانی است گفت او گفت خدا است
همان گونه كه دیده می شود هر یك از این مسایل آنچنان تار و پود ادبیات پارسی را مقهور خود كرده است كه همه ی مسایل دیگر را اعّم از اخلاقیات، اجتماعیات، اقتصادیات و مسایل دیگر را در آن تحت الشعاع و در سیطره ی خود قرار داده است.
- - -
از مجله ی هنر و مردم، دوره ی یازدهم، شماره های ۱۳۱ و ۱۳۲، شهریور و مهر ۱۳۵۲