• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 10493)
سه شنبه 10/5/1391 - 23:27 -0 تشکر 487095
بررسی غمنامه ی رستم و سهراب

یکی از دردآورترین و غم انگیزترین داستان‌های شاهنامه‌است. داستان مرگ سهراب جوان را به تصویر می‌کشد که بر اثر جنگ با رستم، به دست پدر کشته می‌شود.



                                                                                                     به کوشش بهروز رها

سه شنبه 10/5/1391 - 23:28 - 0 تشکر 487099

روزی از روزها رستم اسباب شکار را آماده کرد و همراه با اسبش رخش عازم مرزهای کشور توران شد. آن روز رستم در نزدیکی شهر سمنگان گوری شکار کرد و بعد از خوردن گور به خواب رفت. چندتا از سواران تورانی که از آن محل می گذشتند رخش را دیدند که در دشت به چرا مشغول است. و چون رخش اسب بی نظیری بود آن را گرفته و با خود به شهر سمنگان بردند. وقتی رستم خواب بیدار شد و اسب خویش را نیافت اندوهگین شد و به ناچار با پای پیاده برای یافتن رخش عازم شهر سمنگان شد. پادشاه سمنگان وقتی شنید که رستم برای پیدا کردن اسبش به شهر او آمده شادمان شد و به پیشواز رستم شتافت. شاه سمنگان رستم را به کاخ خودش دعوت کرد و به او قول داد که به زودی رخش را یافته و برای رستم خواهد آورد. تهمتن دعوت شاه را پذیرفت و به کاخ او رفت و به خوردن می و تفریح مشغول شد تا اینکه شب فرا رسید. برای رستم خوابگاه ویژه ای آماده کرده بودند. رستم به خوابگاه رفت تا قدری بیاساید. چون پاسی از شب گذشت دختری زیبارو و خوش اندام به خوابگاه او آمد. رستم بیدار شد و با تعجب به دختر نگاه کرد و بعد پرسید تو کیستی؟ دختر جواب داد که من تهمینه، دختر شاه سمنگان هستم. رستم وقتی آن همه زیبایی را در چهره تهمینه دید سریع موبدی را برای خواستگاری تهمینه نزد شاه سمنگان فرستاد. شاه از خواسته رستم بسیار خشنود شد و رستم و تهمینه همان شب با هم ازدواج کردند. سپس رستم مهره ای را که به بازوی خویش بسته بود در آورد و به همسرش تهمینه داد و گفت اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیس او ببند و اگر پسر بود مهره را به بازوی او ببند. فردا صبح شاه سمنگان به رستم خبر داد که رخش را یافته است. پس رستم از تهمینه خداحافظی کرد و همراه با رخش به سوی زابلستان رهسپار شد. نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد که بسیار شبیه پدرش بود و نام او را سهراب نهاد.

سه شنبه 10/5/1391 - 23:28 - 0 تشکر 487102

سهراب به سرعت رشد می کرد و بزرگ می شد به طوری که در ده سالگی چنان قوی هیکل و نیرومند شده بود که در آن نواحی کسی قدرت نبرد با او را نداشت. روزی از روزها سهراب نزد مادر رفت و از نام و نشان پدر خویش پرسید. و مادر به گفت که تو از دودمان نریمان و فرزند رستم دستان هستی. سهراب چو این گفته شنید بسیار خشنود شد. بعد گفت من به زودی لشکر از پهلوانان توران گرد هم خواهم آورد و به ایران حمله خواهم کرد تا کی کاووس، شاه ایران که فردی نالایق است را از تخت به زیر کشم و پدرم رستم را بر تخت پادشاهی نشانم. سپس همراه با پدرم به توران حمله خواهیم کرد و افراسیاب را نابود خواهیم کرد. از آن طرف جاسوسان این خبر را برای افراسیاب بردند. وقتی افراسیاب شنید که سهراب فرزند رستم است و قصد دارد برای یافتن پدر به ایران لشکر به کشد با خود فکری کرد و گفت شاید در این لشکرکشی رستم به دست پسرش سهراب کشته شود. پس به هومان و بارمان که از سرداران لشکرش بودند فرمان داد تا لشکری متشکل از دوازده هزار سرباز گرداورند و به یاری سهراب بشتابند. سپس افراسیاب به آنها گفت که سهراب نباید هرگز پدرش را بشناسد تا شاید رستم پهلوان به دست پسرش کشته شود. سرداران سریع لشکری فراهم کردند و به یاری سهراب شتافتند. سهراب فرماندهی آن لشکر را به عهده گرفت و به سوی مرز ایران شتافت. در مرز ایران دژ بزرگی بود که به آن دژ سپید می گفتند و هجیر پهلوان فرمانده دژ سپید بود. هجیر وقتی لشکر تورانیان را دید که به دژ نزدیک شده اند خشمگین شد و به تندی زره پوشید و سوار بر اسب شد و به تنهایی به میدان جنگ رفت. سهراب که هجیر را دید سوار بر اسب شد و به سوی هجیر تاخت. سهراب بعد از کمی مبارزه هجیر را اسیر کرد و دست بسته او را نزد هومان فرستاد.

سه شنبه 10/5/1391 - 23:31 - 0 تشکر 487113



سهراب همچون پدر موجودی استثنایی بود. در سه سالگی چوگان می‌آموزد؛ در پنج سالگی تیر و كمان و در ده سالگی كسی هماورد او نبود. زمانی كه سهراب دانست پدرش رستم است، تصمیم گرفت به ایران رفته، كیكاووس را بركنار و رستم را به جای او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جای افراسیاب بر تخت بنشیند. «چو رستم پدر باشد و من پسر، نباید به گیتی كسی تاجور»سهراب سپاهی فراهم كرد. افراسیاب چون شنید سهراب تازه جوان می‌خواهد به جنگ كیكاووس رود، سپاه بزرگی به سركردگی هومان و بارمان همراه با هدایای بسیار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش كرد تا مانع شناسایی پدر و پسر شوند و پس از آن كه رستم به دست سهراب كشته شد، سهراب را نیز در خواب از پا درآورند.

سه شنبه 10/5/1391 - 23:31 - 0 تشکر 487114

سهراب به ایران حمله می‌كند. نگهبان دژ سپید در ناحیة مرزی، هجیر، با سهراب می‌جنگد و اسیر می‌شود. سپس گردآفرید دختر دلیر ایرانی با سهراب می‌جنگد. پس از جنگی سخت، سهراب می‌فهمد او دختر است و دلباختة او می‌شود اما گردآفرید با حیله به داخل دژ می‌رود، همراه ساكنان آن جا، دژ را ترك و برای كیكاووس پیام می‌فرستند كه سپاه توران به سركردگی تازه‌جوانی به ایران حمله و دژ سپید را گرفته‌است.
نامه كه به كیكاووس می‌رسد، هراسان گیو را به زابل می‌فرستد تا رستم را برای نبرد با این یل جوان فرابخواند. گیو وصف سهراب را كه می‌گوید، رستم خیره می‌ماند. سه روز با گیو به شادخواری می‌پردازد و پس از آن به درگاه شاه می‌رود. كیكاووس كه از تأخیر رستم خشمگین است، دستور می‌دهد رستم و گیو را بر دار كنند. رستم با خشم درگاه را ترك می‌كند و می‌گوید اگر راست می‌گویی دشمنی را كه دم دروازه است بر دار كن

سه شنبه 10/5/1391 - 23:32 - 0 تشکر 487115

كیكاووس كه پشیمان شده، گودرز را از پی رستم می‌فرستد و او با تدبیر رستم را باز می‌گرداند. سپاه ایران و توران در برابر هم صف‌آرایی می‌كنند. شب رستم با لباس تورانیان به میان آن‌ها رفته و سهراب را از نزدیك می‌بیند. هنگام بازگشت، زند را كه ممكن بود پدر و پسر را به هم بشناساند، ناخواسته می‌كشد. روز بعد سهراب از هجیر می‌خواهد رستم را به او نشان دهد اما هجیر از ترس آن كه رستم به دست این سردار تورانی كشته شود، رستم را نمی‌شناساند.

سه شنبه 10/5/1391 - 23:32 - 0 تشکر 487117

جنگ تن به تن مابین رستم و سهراب در می‌گیرند. دو پهلوان تمام روز با نیزه و سنان و شمشیر و عمود گران به جنگ پرداختند. سپس با تیر و كمان به جنگ هم رفتند و زمانی كه هر دو از شكست حریف درمانده شدند، هر كدام به سپاه دیگری حمله و بسیاری از ایرانیان و تورانیان را به خاك افكندند. پس از چندی به خود آمدند و جنگ تن به تن را به روز دیگر موكول كردند. شب رستم به برادرش زواره وصیت كرد و سهراب از هومان پرسید آیا پهلوانی كه امروز با او جنگیدم رستم نبود كه هومان همان طور كه افراسیاب از او خواسته بود، رستم را به او نشناساند.  روز دیگر دو پهلوان كشتی گرفتند. پس از چندی سهراب رستم را بر زمین زد و تا خواست سرش را با خنجر از تن جدا كند، رستم گفت در آئین ما كشتن در نخستین نبرد رسم نیست. سهراب او را رها كرد.

سه شنبه 10/5/1391 - 23:33 - 0 تشکر 487118

بار دیگر رستم و سهراب به كشتی گرفتن پرداختند و این بار رستم سهراب را بر زمین زد و با خنجر پهلوی او را درید. سهراب گفت كسی پیدا خواهد شد تا به رستم خبر ببرد كه تو فرزند او را كشته‌ای. آن وقت اگر ماهی شوی و به دریا بروی یا ستاره در آسمان، رستم ترا خواهد یافت و به كین پسر ترا خواهد كشت. رستم از هوش رفت (مبهوت شد!؟) و چون به خود آمد، از او پرسید چه نشانه‌ای از رستم داری؟ سهراب بازو بندش را با همان مهره به رستم نشان داد. رستم خواست خود را بكشد كه بزرگان نگذاشتند. سهراب از او خواست از سواران توران كسی را هلاك نكنند كه پذیرفته شد.  رستم به یاد نوشدارو افتاد و كسی را نزد كیكاووس فرستاد تا اگر اندكی از نیكویی‌های او را به یاد می‌آورد، نوشدارو را برای درمان فرزندش سهراب بفرستد. كیكاووس از ترس آن كه با زنده ماندن سهراب پدر و پسر او را از تخت به زیر آورند، از دادن نوشدارو خودداری كرد و بدینسان سهراب بمرد.

سه شنبه 10/5/1391 - 23:33 - 0 تشکر 487119

عملكرد قهرمانان داستان:
تهمینه: صداقت و شجاعت تهمینه در ابراز عشق به رستم حتی در مقیاس زمان حاضر بی‌همتاست. تهمینه بی‌باكانه در عشق‌ورزی پیش‌‌قدم می‌شود و سپس ترسان می‌خواهد سهراب را برای خود نگه‌دارد. تهمینه از طرفی همة آداب سواری و رزم و بزم را به سهراب می‌آموزد و با پرورش توانایی‌های او، او را كاملأ مشابه پدر تربیت می‌كند و از طرفی نام پدر را مخفی نگاه می‌دارد. این دوگانگی رفتار فقط از زنی عاشق در ناحیة مرزی بین دو دشمن، می‌تواند سر زند

سه شنبه 10/5/1391 - 23:34 - 0 تشکر 487120

تهمینه، زنی در سمنگان ، مرز ایران و توران، كه بارها شاهد جنگ‌های دو كشور بوده، می‌پندارد اگر افراسیاب بداند سهراب فرزند رستم است، از خشمی كه به رستم دارد، به فرزندش آسیب خواهد رساند و از آن سو اگر رستم بداند كه چنین فرزندی دارد، سهراب را نزد خود خواهد خواند و او باز هم تنها خواهد ماند؛ غافل از آن‌كه افراسیاب به آسانی پی به اصل سهراب می‌برد و او را تقویت می‌كند و به جنگ پدر می‌فرستد و از آن سو رستم پسر را نمی‌شناسد و او را از پا درمی‌آورد.
تهمینه می‌بایست سهراب را از لشكركشی به ایران منصرف می‌كرد. می‌بایست به او هشدار می‌داد فریب افراسیاب را نخورد. می‌بایست او را از پذیرفتن هدایای افراسیاب بر حذر می‌داشت. می‌بایست به او می‌گفت وقتی افراسیاب سپاهی كلان در اختیار او می‌گذارد، هدفی دارد و شایسته نیست سهراب آلت دست افراسیاب شود.
در نهایت می‌توانست خودش هم همراه پسرش حركت كند تا مانع از وقوع آن چه پیش آمد، بشود. تهمینه به شكلی سهمگین برای آن چه می‌بایست انجام می‌داد و نداد، تنبیه شد.

سه شنبه 10/5/1391 - 23:34 - 0 تشکر 487123

هجیر: شجاع و از خود گذشته است. عملكرد هجیر نشان دهندة آن است كه سهراب را قوی‌تر از رستم می داند. اگر هجیر سهراب را فریب می‌دهد و از جان خود می‌گذرد و رستم را به او نمی‌شناساند، از آن روست كه می‌خواهد به رستم گزندی نرسد و ایران پشت و پناه خود را از دست ندهد.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.