((به یادآن روزها))
آن روز حال و هوای دیگه ای داشتم، اولین روز هفته جنگ بود. تازه نماز و ادا كرده بودم كه دخترم رادیو را روشن كرد. مارش نظامی با دلنشینی خاص خودش به گوش می رسید. یاد شبهای عملیات افتادم. با همسنگری هایم چه عاشقانه دعا می خواندیم و اشك می ریختیم. با سعید بیشتر از دیگران خو گرفته بودم. هنوز طنین حرفای
قشنگش تو گوشمه. یادمه یه شب برفی بههش گفتم سعید،راستی اونایی كه الان در كانون گرم خانواده، كنار اجاقی گرم سر بر بالشی نرم میذارن و از این هیاهو بدورن، آیا هرگز به این فكر می كنن كه رزمندگان ما چگونه به نبرد مشغولن؟ سعید نذاشت ادامه بدم، پرید وسط حرفام، گفت ما مهمون خدائیم و از خدا پاداش می گیریم.
بعد ادامه داد كه ما برا راحتی اوناست كه دست از جان شستیم و این رنجهارو تحمل می كنیبم. بذار ما زیر رگبار دشمن باشیم تا هم وطنامون زندگی راحتی داشته باشن.