• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1796)
سه شنبه 10/5/1391 - 11:1 -0 تشکر 486490
از شهدا بیشتر بدانیم

خاطرات 4تن از کوچکترین شهدا از زبان کوچکترین

وشه ای از خاطرات محمدرضا رفیعی جیرفتی کوچکترین رزمنده وسربازجنگ از جنگهایی که تا اینک در سراسر جهان رخ داده است در دوران دفاع مقدس را  بخوانید:

اسفندماه سال ۱۳۶۴ بعد از عملیات والفجر ۸ به اتفاق یکی از رزمندگان عنبرآبادی بنام مراد نعیمی که به دلیل پایین بودن سنش که ۱۴ ساله بود برای اعزام از شناسنامه پدرش استفاده کرد و شهید مجید کمالی یکی از کوچکترین شهدای جنگ تحمیلی که آن زمان ۱۳سال داشت وشهید سید یحیی عابدی ۱۴ساله از دوستان صمیمی من وهمسایمان برای اعزام  به جبهه بعتوان نیروی داوطلب شناسنامهایمان را دستکاری و تاریخ تولدمان را هر کدام چند سال بزرگتر نوشتیم وبه بسیج جیرفت مراجعه وثیت نام کردیم که هر ۴ نفر همزمان توسط سرهنگ جلال کمالی مسول اعزام از سپاه جیرفت به پادگان قدس کرمان اعزام شدیم جلوی درب پادگان برادر پاسداری با صدای بلند صدا زد اینجا کودکستان نیست این نی نی کوچولوها را کی از جیرفت فرستاده  واسلحه کلاشینکف که در دستش بود به من نشان داد وگفت تو اندازه و هم قد این تفنگ نیستی! خلاصه در تاریکی هوا از روی دیوار وارد پادگان شدیم مسول اعزام همان آقایی خنده روی وسخت گیر بود که از ورود کودکان جلوگیری می کرد که در این وضعیت شهید عزیز مجید کمالی به ما گفت باید دور گردنمان چفیه قرار بدهیم که گردن باریکمان دیده نشود و چند دست لباس خاکی بسیجی روی هم پوشیدیم وچون پوتین به اندازه پای ما پیدا نشد" کوچکترین شماره پوتین را پیدا کردیم و یکدست لباس خاکی پاره کردیم و تکه پارچه کف پوتین قرار دادیم که هم قدمان بلند نشان داده شود و هم پوتین اندازه شود وقتی که توی صف ایستاده بودیم شهید مجید کمالی به  من گفت رضا هر کدام در صفی جداگانه به ایستیم که به چشم نیائیم مسول اعزام با صدای کلفتی گفت بچه سرت را بالا بگیر! من سرم را پایین انداخته بودم که صورتم دیده نشود از من پرسید چند سالته؟ صدای نازکم را کلفت کردم وگفتم ۱۵ سال دارم در صورتی که ۱۱سال داشتم برادر پاسدار به من گفت تو ضعیف الجثه ای فعلا اون گوشه منتظر بمون! که به هر طریق دور از چشم اون آقا سوار اتوبوسی شدم که به سمت اهواز حرکت می کرد وبا خواهش وتمنا وگریه از آقایی که لیست اسامی را در اتوبوس در دست داشت اسمم را تو لیست اعزام نوشت اما از ورود شهید مجید کمالی جاوگیری کردند که این شهید عزیز بخاطر هدف وعلاقه ای که داشت از پنجره اتوبوس با جثه کوچکش وارد شد بدین طریق اتوبوس به سمت اهواز حرکت کرد در مسیر کرمان به اهواز بعد از شیراز در یک رستوران بین شهری برای صرف شام نگه داشت آنجا بسیار شلوغ وپر از اتوبوسهای حامل رزمندگان بود که از سراسر کشور عازم جبهه بودند به مغازه ای رفتم که به منزل دایی ام زنگ بزنم وجبهه رفتنم را به خانواده ام خبر بدهم که از پشت تلفن با گریه های مادرم مواجه شدم من نیز با مادرم گریه می کردم واین صحبت طول کشید وقتی گریه هایمان تمام شد وبه طرف اتوبوس رفتم دیدم اتوبوس ما وهمراهانم رفته بودند و من جا ماندم  با اتوبوس دیگری که مقصدش اهواز بود و رزمندگان لشکر محمد رسوالله را حمل می کرد ودر ضمن از لهجه جنوبی من خوششان آمده بود همراه آنان به سمت اهواز حرکت کردیم و وارد قرارگاه سیدالشهدا  شدیم در آنجا با فردی بنام فراهانی آشنا شدم که اتفاقا ایشان در لشکر ثارالله گردان ۴۱۹ بچه های جیرفت وکهنوج بعنوان فرمانده یک دسته از گروهانی را به عهده داشت که گروهان امام حسن مجتبی نام داشت و فرماندهی گروهان را علیرضا شریف از همشهریان جیرفتی من بود! برادر فراهانی از رشادتهای قاسم سلیمانی وکوثری و قالیباف ویهرام سعیدی وصالح بناوند و از سرداران شهید علی بینا و شهید مهدی طیاری واز دلاوریهای علیرضا شریف وناصری برایمان تعریف می کرد ومن شارژ می شدم ! خلاصه بعنوان پیک سازماندهی و ۳ ماه حضور داشتم که در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات غرور آفرین کربلای ۱ شرکت کردم وبعد از عملیات کربلای ۱ ماموریتم تمام شد و از طریق اهواز به تهران رفتم واز تهران با بدرقه بچه های تهران به کرمان برگشتم.

خاطره بعدی من "مربوط به پاییز سال ۱۳۶۵ است که به بسیج مراجعه کردم چون مسئول سازماندهی بسیج سردار داورپناه  ومسئول اعزام سرهنگ میرزاده اتفاقا در همسایگی ما زندگی می کرد و پدرم سفارش کرده بود که از اعزام من جلوگیری کند خلاصه بعد از کلی صحبت با آقای میرزاده که با غرور خودم را اعزام مجدد معرفی می کردم" به من گفت که رضایت پدرت الزامی است" گفت تو کودکی و اعزام ممنوع است که البته سفارش پدرم هم مزید بر علت شد خلاصه وقتی علاقه واصرار من را دید برادر میرزاده من را راهنمایی کرد که برای آموزش نظامی به کرمان اعزام شوم که از آنجا به جبهه بروم گفت که بهانه ای باشد که به بابات بگویم به جبهه اعزام نکردیم که سفارش پدرم کار ساز نبود و برای آموزش به کرمان رفتم و در پادگان شهید بهشتی وشهید محلاتی حین آموزش نظامی بخشنامه ای ابلاغ شده بود برایمان قرائت کردند که اعزام کودکان به جبهه ممنوع شد یکی از دوستان خبر داد که ستاد پشتیبانی جهاد فردا نیرو تخصصی وفنی به پشت جبهه اعزام می کند که من به ستاد جهاد سازندگی مراجعه کردم وخودم را راننده وکمک راننده خودرو سنگین معرفی کردم که مسئول اعزام با تمسخر وخنده گفت بچه شوخی می کنی دیوانه شدی! گفت برگرد سر کلاس ودرست که من اصرار پافشاری کردم که من را به مرکز آموزش ونقلیه ومحل خودروهای سنگین که خارج از شهر کرمان مستقر بود کتبا معرفی کرد که از من تست بگیرند که آنجا با اعتماد به نفس پشت فرمان یک کامیون نشستم در صورتی که پاهام به ترمز وگاز نمی رسید وحتی دنده های ماشین را نمی شناختم خلاصه اجازه ندادند که کامیون را روشن کنم وبه من گفتند پشت خودرو وانت بشینم که راننده وانت وکسی که تست می گرفت جرات نکرد که من رانندگی کنم و نوشتند بسیار ناشی وضعیف وبا التماس وخواهش وتمنا نوشت شاگرد وکمک راننده خودرو سبک وشاگرد مکانیک ! که من را از جهاد سازندگی کرمان به قرارگاه ستاد پشتیبانی جنگ جهاد در چهار شیر ولوله سازی اهواز  به اتفاق آقای دلفاردی مسئول فعلی بانک ملت جیرفت و شاهرخی  و... وارد مقر مهندسی جهاد شدیم که در حین اعزام به منطقه جفیر بودیم آقای کارنما مسئول ستاد پشتیبانی جهاد کرمان در مرکز اهواز چشمش به من افتاد و خندید وگفت که فکر کرده بچه یکی از مسئولین یا فرماندهان هستم و یکی از فرماندهان یچه اش را با خود به این قرارگاه آورده و وقتی فهمید که من رزمنده هستم دستور داد که کارت تردد وپلاک را از من گرفتند وچون با علاقه واصرار من مواجه شد و متوجه شد که من قبلا جبهه بودم من را بوسید و خودش در معیت شهید آرمان با خودرو لانکروز که یکی از رزمندگان بم راننده بود به قرارگاه ثارالله معرفی کردند وآنجا در سنگر زیرزمین بسیج وسوله گردان ۴۱۹ از گردانهای  رزمی خط شکن بعنوان بیسیم چی سازماندهی و به جبهه  فاو "یکی از شهرهای عراق که در تصرف ما بود و در گروهانی که فرماندهی آن را جلال عادلی به عهده داشت بعنوان خط نگهدار در خط مقدم جبهه در سنگر وصف رزمندگان قرار گرفتم!

خاطره بعدی مربوط به سال ۱۳۶۶ است که لشکر ما در سد دز مستقر بود وبرای عملیات آماده می شدیم وآموزشهای خاکی وغواصی می آموختیم که یک روز جانشین گردان آقای نمازیان به من گفت محمدرضا باید بروی اهواز توی قرارگاه. خانواده ات برایت پول فرستاده اند که باید شخصا تحویل بگیری . رفتم اهواز دیدم به جای پول پدرم مضطرب ونگران در انتظارم ایستاده که بیام مرا با خودش به خانه ببرد . پدرم گفت محمدرضا مادرت مریض وتوی بیمارستان بستری شده تو حتما باید برگردی از او اصرار و ازمن انکار دیدم چاره ای نیست توی دلم از خدا طلب مغفرت کردم وداد وهوار راه انداختم و اتفاقا فرمانده لشکر سر لشکر قاسم سلیمانی فرمانده فعلی سپاه قدس نیز با خودرو لانکروز وارد قرارگاه می شد و نیروها یی که جلوی درب قرارگاه بودند از جمله آقای علی ارسلانی مسول فعلی دانشکده کشاورزی واحد جیرفت نیز حضور داشت و هر کس آنجا بود آمدند ببینند چه خبر شده "که با دیدن آنها داد زدم شما را به خدا نگذارید پدرم مرا برگرداند اصلا این پدر من خان وضد انقلاب است ومن خودم دیده ام که او  رادیو لندن گوش می دهد ! خلاصه آنقدر سر وصدا راه انداختم که پدرم با دیدن آن همه اشتیاق من به جبهه ودفاع از سرزمینم لبخندی زد وگفت بابا" عزیزم نمیایی خب نیا چرا دیگه مرا ضد انقلاب معرفی می کنی!

نمایشنامه ای که ۲۰ سال بعد ار اجرا " واقعی اتفاق افتاد!

خاطره دیگر من مربوط به قبل از اعزامم به جبهه است اول راهنمایی بودم که شخصی به اسم آقای بهزادی از طرف امور تربیتی آموزش پرورش متن نمایشنامه ای بعنوانِ "سرباز دیوانه عراقی " به مدرسه آورد که در سالن آمفی تئاتر امور تربیتی جیرفت تمرین واجرا کردیم آقای بهزادی کارگردان وتهیه کننده بود" من نقش سرباز دیوانه عراقی را بازی کردم که شهید سعدالله شهدادی (سوم راهنمایی)نقش صدام و شهید عزیز سید یحیی عابدی(سوم راهنمایی) و شهید اسلام میر محمودی(سوم راهنمایی) نقش بسیجی اسیر ایرانی و شهید کمالی زیرکی نقش فرمانده شکست خورده عراقی وآقای مرادعلی سلیمانی رییس فعلی اداره برق رودبار جنوب هم نقش نیروی شیعه عراقی که در آن سناریو صدام شبانه به دست سرباز دیوانه عراقی که از محافظان صدام بود به دار آیخته شد و حضار وتماشاچیان صلوات فرستادند وکف وصوت زدند ونیروی شیعه عراقی جایگزین صدام ورئیس جمهور عراق شد این نمایشنامه در شهرستان رتبه اول را کسب کرد. که به استثنای من و مهندس سلیمانی هم بازیها ی ما که بچه های جسور و پاک ومخلص بودند به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

جالب اینکه در عالم واقعیت این اتفاق رخ داد و صدام به دار آویخته شد و صحنه واقعی در زمان اعدام صدام تکرار شد و مردم صلوات فرستادند وکف وصوت زدند!

در ضمن از آقایان بهزادی و فاریابی عذرخواهی می کنم که بعد از اعزام ما به جبهه"  مادر من و مادر شهید سید یحیی عابدی عصبانی به سراغ آقای بهزادی مسئول امورتربیتی رفتند!

خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی وما رستگار!

 

                                                                                   الحقیر

                                                                    محمدرضا رفیعی جیرفتی

سه شنبه 10/5/1391 - 11:5 - 0 تشکر 486497

زندگینامه سرلشكر خلبان شهید بابایی

شهید بابایی در سال 1329، در قزوین دیده به جهان گشود. دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر طی نمود و در سال 1348، به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذرانیدن دوره آموزش مقدماتی برای تكمیل دوره به آمریكا اعزام شد.


با ورود هواپیماهای پیشرفته اف ـ 14 به نیروی هوایی ، بابایی كه جزو خلبانهای تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای جنگی اف ـ 5 بود، به همراه تنی چند از خلبانان برای پرواز با هواپیمای اف ـ 14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.
با اوجگیری مبارزات مردم علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یكی از پرسنل انقلابی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش وارد میان مبارزه شد.
پس از پیروزی انقلاب، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، سرپرست انجمن اسلامی پایگاه نیز شد. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید كه شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 7/5/1360 فرمانده پایگاه شد.
شهید بابایی، با كفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی كه در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد؛ در تاریخ 9/9/62 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی ارتش منصوب و به تهران منتقل گردید. او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری كه در طول سالهای دفاع مقدس به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی برتاریخ نیروی هوایی ارتش افزود و با بیش از 3000ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم عمر خویش را در پروازهای عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب كشور سپری كرد و چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهای قرارگاه های عملیاتی شناخته شد و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بیش از 60 مأموریت جنگی را با موفقیت كامل به انجام رسانید.
شهید سرلشگر بابائی به علت لیاقت و رشادتهایش در تاریخ
8/2/66 به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد همان سال در حالی كه به درخواستهای پی در پی دوستان و نزدیكانش مبنی بر شركت در مراسم حج آن سال پاسخ نه را داده بود، در روز عید قربان در یك عملیات برون مرزی، به شهادت رسید. از نزدیكان شهید نقل شده كه وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاریهای بیش از حد دوستان جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.
وی هنگام شهادت 37 سال داشت و اسوه ای بود كه از كودكی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاری و ایثار زندگی كرد و سرانجام نیز به آرزوی بزرگ خود كه شهادت بود، دست یافت و نام پرآوازه اش درتاریخ پرافتخار كشور جمهوری اسلامی ایران جاودانه شد. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات این سرباز فداكار اسلام از زبان دوستان، بستگان و همرزمان ایشان است.
مشق حرام ننوشت
بعد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت كجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط كارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. (راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)
جن!
در دوران تحصیل برای كمك به بابای پیر مدرسه كه كمر و پاهایش درد می كند نیمه های شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه می رود و كلاس ها و حیاط را تمیز می كند و به خانه برمی گردد. مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش در تردید می مانند كه جن ها به كمك آنها می آیند! و در نیمه شبی « عباس» را می بینند كه جارو در دست مشغول تمیز كردن حیاط است .
پپسی نخور
در طول مدتی كه من با عباس در آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد . من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می كرد ؛ یكی خودسازی و تزكیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر در جاهای دوردست كشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و .... كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است .
یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ،آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست ؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم كرده اند .»
به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم . (راوی: خلبان آزاده امیر اكبر صیادبورانی)
حكایت آن نخ
مدت زمانی كه عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می كرد ، آنها را با معارف اسلامی آشنا می نمود و می كوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری كند .
به یاد دارم كه در ان سال ، به علت تراكم بیش از حد دانشجویان اعزامی از كشورهای مختلف ، اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسویی نظرات و تنهایی ، از علت های نزدیكی من با عباس بود ؛ به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم.
یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟»
او پرسش مرا با تعارف میوه، كه همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت ، بی پاسخ گذاشت.
بعدها دریافتم كه هم اتاقی عباس جوانی بی بند وبار است و در طرف دیگر اتاق ، دقیقاً رو به روی عباس ، تعدادی عكس از هنرپیشه های زن و مرد آمریكایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است .
با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد كه با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش كرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یك سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود . روزها از پس یكدیگر می گذشت و من هفته ای یكی ، دو بار به اتاق عباس می رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس های پروازی مشغول می شدم و هر روز می دیدم كه به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می شود؛ به طوری كه دیگر به راحتی از زیر آن عبور می كردم .
یك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم كه اثری از نخ نیست . علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتی دیدم كه عكس های هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری های مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت : دیگر احتیاجی به نخ نیست ؛ چون دوستمان با ما یكی شده. (راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی)
بدو تا شیطان را جابگذاری!
در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند.
من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم نمی آمد خواستم كمی ورزش كنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسایلی در اطراف من می گذرد كه گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بكشاند و در دین ما توصیه شده كه در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.
آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی كه نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درك كنند.»
(راوی: امیر اكبر صیاد بورانی)
پوز یانكی را به خاك بمال عباس!
چند روزی بود كه به همراه عباس از پایگاه لكلند واقع در شهر سن آنتونیوتكزاس فارغ التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی T-41 به پایگاه ریس در شمال تكزاس آمده بودیم. در ورزشهای روزانه، می بایست ابتدا جلیقه هایی را با وزن نسبتاً زیادی به تن می كردیم و چندین دور با همان جلیقه ها به دور محوطه و یا پادگان می دویدیم. این كار جزء ورزشهای اجباری بود كه زیر نظر یك درجه دار آمریكایی انجام می شد. پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یك تیم والیبال تشكیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود.
باید بگویم كه آمریكاییان در سالهای حدود 1349 (1970 میلادی) تقریباً با بازی والیبال بیگانه بودند و هنگام بازی مقررات آن را رعایت نمی كردند؛ به همین خاطر یك روز هنگامی كه با چند نفر از دانشجویان آمریكایی مشغول بازی بودیم.، آبشارهای بی مورد و پاسهای بی موقع آنها همه ما را كلافه كرده بود. عباس به یكی از آنها یادآوری كرد كه اگر می خواهید والیبال بازی كنید باید مقررات آن را رعایت كنید. یكی از دانشجویان آمریكایی از این سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالی كه بر خود می بالید با بی ادبی گفت: توی شترسوار می خواهی به ما والیبال یاد بدهی؟
او به عباس جسارت كرده بود؛ به همین خاطر دیگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولی عباس مانع شد و روی به آن دانشجوی آمریكایی كرد و با متانت گفت: من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من یك نفر در یك طرف زمین و شما هر چند نفر كه می خواهید در طرف مقابل.
دانشجوی آمریكایی كه از پیشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذیرفت.
دانشجویان آمریكایی می پنداشتند كه هر چه تعداد نفراتشان بیشتر باشد، بهتر می توانند توپ را بگیرند؛ به همین خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نیز با لبخندی كه همیشه بر لب داشت در طرف دیگر زمین محكم و با صلابت ایستاد.
بازی شروع شد. سرنوشت این بازی برای تمام بچه های ایرانی مهم بود؛ از این رو دانشجویان ایرانی عباس را تشویق می كردند و آمریكایی ها هم طرف خودشان را؛ ولی عباس با مهارتی كه داشت پی در پی توپ ها را در زمین طرف مقابل می خواباند. آمریكایی ها در مانده شده بودند و نمی دانستند كه چه بكنند. در حین برگزاری مسابقه، سر و صدایی كه دانشجویان برپا كرده بودند كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه را متوجه بازی كرده بود و در نتیجه او نیز به زمین مسابقه آمد. در طول بازی از نگاه كلنل پیدا بود كه مهارت، خونسردی و تكنیك عباس را زیر نظر دارد.
سرانجام در میان ناباوری آمریكایی ها، مسابقه با پیروزی عباس به پایان رسید. در این لحظه فرمانده پایگاه، كه گویا از بازی خوب عباس تحت تأثیر قرار گرفته بود و شادمان به نظر می آمد، از عباس خواست تا در فرصتی مناسب به دفتر كارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پایگاه به عنوان كاپیتان تیم والیبال پایگاه «ریس» انتخاب شد. با مسابقاتی كه تیم والیبال پایگاه با چند تیم از شهر «لاواك» برگزار كرد، تیم والیبال پایگاه به مقام اول دست یافت و عباس به عنوان یك كاپیتان خوب و شایسته مورد علاقه فراوان كلنل «باكستر» قرار گرفته بود و بارها شنیدم كه او عباس را «پسرم» صدا می كرد. (راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی)
عیدی سربازان
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش»
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه كنم »
او در پاسخ گفت :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریده ام و فعلاً نیازی به آنها نیست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام .»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد . او گفت كه شب می آید و پول ها را می گیرد . شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و كمی قدم بزنیم . من پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون . كمی كه از منزل دور شدیم گفت :وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق كارمندان و كارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و.....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد . آنگاه رو به من كرد و گفت:« شما كارمندها عیالوار هستید . خرجتان زیاد است ومن نمی دانم باید چه كار كنم » بعد از من پرسید :« این بسته اسكناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد ، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت :«این هم برای شما و خانواده ات . برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا قبول نكردم . بعد چون دیدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظی ، خوشحال به خانه برگشتم .بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان متأهل ، كه قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم كرده است .(راوی: سید جلیل مسعودیان)
دست خدا و سر عباس
عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور كامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می كرد تا كوچكترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می كرد.
فراموش نمی كنم، آخرین بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز یكی این بود كه: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینكه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این كار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تكرار می شود. (راوی: اقدس بابایی)
پرواز انقلابی
قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در یك مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگیهای لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می كرد. باید بگویم كه رژه در حضور شاه برگزار می شد.
از شروع پرواز چند دقیقه ای می گذشت و ما در حال نزدیك شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند كه ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید او گفت:
ـ من در وضع عادی نیستم. نمی توانم دسته را همراهی كنم.
مضطربانه پرسیدم:
ـ چه مشكلی پیش آمده؟
گفت:
ـ سیستم هیدرولیك هواپیما از كار افتاده است. می خواهم از دسته جدا شوم و باید به برج مراقبت اعلام وضعیت اضطراری كنم.
من فقط گفتم:
ـ شنیدم تمام.
در این لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوری كرد و در جهت مخالف دسته های پروازی، به سمت باند رفت. آن لحظه آرایش هواپیماها در هم ریخت و باعث در هم پاشیدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پایگاه برگشتیم. یك پرسش ذهن مرا به خود مشغول كرده بود كه با توجه به اینكه سیستم هیدرولیك در جنگنده «F-14» دوبله است، چرا عباس از سیستم دوم استفاده نكرده است.
فرمانده پایگاه مرا تحت فشار قرار داد كه درباره اعلام «وضع اضطراری» عباس اظهار نظر كنم. من پاسخ دادم كه وقتی هواپیما در هوا دچار اشكال یا نقص فنی می شود، در آن لحظه تصمیم گیرنده خلبان است؛ بنابراین او باید تصمیم بگیرد كه فرود بیاید یا به پرواز خود ادامه دهد. البته این نظر برای خودم قابل قبول نبود؛ ولی با توجه به علاقه ای كه عباس داشتم و تا حدودی از هدف او آگاه بودم بر روی این موضوع سرپوش گذاشتم. حال اینكه او می توانست با استفاده از سیستم دوم به راحتی پرواز را تا پایان ادامه دهد. سپس به طور كتبی و رسماً به مسئولین اعلام كردم كه تصمیم بابایی مبنی بر فرود، در آن لحظه كاملاً منطقی بوده و سرپیچی از فرمان محسوب نمی شود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عملیات، عباس را دیدم. او در حالی كه به من ادای احترام می كرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هیچ نگفت؛ ولی در عمق چشمانش خواندم كه می گفت: «متشكرم».
بعدها حدسم به یقین تبدیل شد و دانستم كه عباس در آن روز نمی خواست رژه انجام شود و در حقیقت عمل او در آن روز یك حركت انقلابی و پروازش یك پرواز انقلابی بود. ( راوی: امیر حبیب صادقپور)
اسم خودش را خط زد
عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد.
زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یك روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه دید سكوت كرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه كردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یك هفته طول كشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه كنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینكه صحبت من تمام شود، روی به من كرد و با ناراحتی گفت:
ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا كرد.
در حالی كه اتاق را ترك می كردم. با خود گفتم كه ای كاش همه مثل او فكر می كردیم. (راوی: امیرعلی اصغر جهانبخش)
می برمش حمام
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینكه شناخته نشود، پارچه ای نازك بر سر كشیده بود . من او را شناختم و با این گمان كه خدای ناكرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام كردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ كجا می روی »
او كه با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندكی ایستاد وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم . او كسی را ندارد و مدتی است كه به حمام نرفته!» (راوی: میرزا كرم زمانی)
عباس عشق دوم داشت
شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . رفتیم آن جا كه حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ....
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم : عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل كنم ؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشك های درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت كه برایم مثل بت شوی.
ساكت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تكاپوی رفتن به سفر و او....؟
گفت: صدیقه ، كسی كه عشق خدایی خودش را پیدا كرده باشد باید از همه این ها دل بكند.(راوی همسر شهید)
آخرین نگاه
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهایمان همه دوست و همكاران عباس و خانم هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا كناری كشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدیمان باشد، رفتیم یك گوشه و هلو خوردیم . بچه ها هم كه می آمدند می گفت بروید پیش مامانی با بابا جون . می خواهم با مامانتان تنها باشم .
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم . آقایی كنار اتوبوس مداحی می كرد و صلوات می فرستاد. یك باره گفت: سلامتی شهید بابایی صلوات!
پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: این چه می گوید؟
گفت: این هم از كارهای خداست. پایم پیش نمی رفت . یك قدم جلو می گذاشتیم ، ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس كه شدم ، هیچ كدام از آدم هایی را كه آن جا نشسته بودند، با آن كه همه آشنا بودند، نمی دیدم . فقط او را نگاه می كردم كه تا وسط های اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گریه می كردم . جایم را با خانم اردستانی عوض كردم تا وقتی ماشین دور می شود بتوانم ببینمش . خیال این كه آخرین باری باشد كه می بینمش، بی تابم می كرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را دیدم كه سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می زند. یك دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظی برایم تكان می داد.
این آخرین تصویری بود كه از زنده بودنش دیدم . بعد از گذشت این همه سال ، هنوز آن لبخند آخری اش را یادم نرفته است .
... مرا فرستاد خانه خدا و خودش رفت پیش خدا.
......................


ماخذ : فارس




سه شنبه 10/5/1391 - 11:7 - 0 تشکر 486500

زندگینامه بسیجی شهید علیرضا جنتی

تاریخ تولد 1347 تاریخ شهادت 23/10/1365
محل تولد : همدان محل شهادت : شلمچه
آنگاه که گوهر وجودش در این عالم خاکی درخشید ، شهریور ماه 1347 بود. صدای پای پاییز داشت کمکم می آمد اما صدای گریه او حکایت از بهاری داشت که با شکفتن غنچه وجودش به خانه ما آمده بود ، طراوت این بهار هنوز هم جانمان را تازه می کند. خاطرات دوران کودکی علیرضا بسیار شیرین و شنیدنی است ، از همان دوران روحیه کنجکاوی و پرسشهای کودکانه اش جلوه ای از آینده درخشان او را در مقابل دیدگانمان ترسیم می کرد.
همان وقتها بود که با مسجد و نماز و مفاهیم اعتقادی اسلام آشنا می شد. با همان پاهای کودکانه خود ، در کنار پدر یا مادر مهربانش به مسجد می رفت و سعی می کرد خواندن نماز را خوب یاد بگیرد. به کتاب بسیار علاقمند بود ، هنوز به مدرسه نرفته با کمک بزرگترها کتابهای اول دبستان را به راحتی می خواند. دوران تحصیل او از دبستان عارف آغاز شد. سالهای تحصیل ابتدایی را یکی پس از دیگری با موفقیت پشت سر نهاد و هر سال در مسابقات درسی دبستان رتبه های ممتازی را کسب می کرد.



دوران راهنمایی راهم در مدرسه عطار نیشابوری گذارند در این دوران با شهید ملک حسین بیاتی آشنا شد . پیوند دوستی این دو کبوتر سبکبال پیوندی است که با شهادت گره خورده است. علیرضا و ملک حسین بسیار یکدیگر را دوست می داشتند. علیرضا در یکی از نوشته های خود می گوید صمیمی ترین دوست من برادر ملک حسین بیاتی می باشد که شخصی با ایمان و با گذشت و خوش برخورد و مهربان و دارای صفات پسندیده بسیاری می باشد. ملک حسین هم از خطه خونرنگ خوزستان در نامه ای خطاب به او چنین نگاشته است : قلب من و شما به هم نزدیک است و زمان و مکان نمی تواند آنها را از هم دور کند بلکه هر چه زمان می رود احساس قرب به هم پیدا می کند ...
بعد از شهادت علیرضا ، ملک حسین در فراق صمیمی ترین دوست خود می سوخت. هنوز مدت زیادی از شهادت علیرضا نگذشته بود که روح بی تاب ملک حسین هم از عالم خاکی پر کشید و در جوار رحمت الهی کنار دوست قدیمی خود مأوا گزید و اینچنین پیوندی که با صداقت و محبت آغاز شده بود با شهادت ملک حسین فصلی جدید را در عرصه ملکوت برای خود گشود.
پدر علیرضا می گفت : او بسیار مهربان و دلسوز بود ، بسیار کم حرف می زد ، خیلی کم ادعا و کم توقع بود ، اصلا از خودش تعریف نمی کرد ، با اینکه به او در مناسبتهای مختلف تعداد زیادی لوح تقدیر داده بودند حتی یکی از آنها را نیاورد به ما نشان دهد ، بعد از شهادتش وقتی کمد او را نگاه می کردم فهمیدم که این لوح ها را به او داده اند و تا آن وقت من از این موضوع بی خبر بودم
دوران دبیرستان علیرضا از دبیرستان انقلاب همدان آغاز شد . از همان بدو ورود به دبیرستان انقلاب در تاسیس انجمن اسلامی آنجا نقش موثری داشت. سال دوم وارد دبیرستان ابن سینا شد. او در عین فعالیت در بسیج و انجمن اسلامی دبیرستان ابن سینا ، مسئول واحد آموزش اتحادیه انجمن های اسلامی همدان هم بود. ایشان هفته ای سه روز در اتحادیه حضور می یافتند و کارهای محوله را با دقت و نظم خاصی انجام می دادند. یکی از کارهای علیرضا در این دوران ، تهیه و تنظیم جزوات علمی و فرهنگی بود... به عنوان مثال جزوه ای با عنوان نگرش بر قیام امام حسین (ع) که حاصل مطالعه کتب مختلف در این موضوع است توسط ایشان تنظیم و برای استفاده دانش آموزان مدارس منتشر شد. مسئول اتحادیه انجمن های اسلامی ، برادر صادقیان می گفت : علیرضا فردی بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود در طول مدت آشنایی با ایشان هیچگاه ندیدم با صدای بلند بخندد ، از وقار خاصی برخوردار بود ، کارهایی را که به او محول می کردیم با دقت بسیار زیاد انجام می داد ، به تمیزی محل کار خود اهمیت زیادی قائل بود ، هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند، اگر اینجا کاری نبود بجای آنکه بیکار بنشیند مطالعه می کرد. علیرضا به نماز بسیار اهمین می داد وقت نماز که می شد وضو می گرفت و نماز را با طمأنینه خاصی می خواند. چقدر با سوز ذکر سجود و رکوع را می گفت . چقدر با حوصله نماز را به جا می آورد.
علیرضا در بسیج و انجمن اسلامی دبیرستان هم یکی از نفرات اصلی بود ، مدتی مسئولیت انجمن اسلامی دبیرستان را به عهده گرفت ، معلم ها ، دانش آموزان ، کادر دبیرستان همه به او علاقه داشتند چرا که علیرضا در کنار فعالیتهای بسیج و انجمن و اتحادیه انجمن های اسلامی ، درسش را هم خوب می خواند. در طول دوره دبیرستان بارها در مسابقات علمی رتبه ممتازی را احراز کرد، در کنکور سراسری سال 66-65 یکی از نفرات ممتاز شد.
علیرضا در مسابقات نهج البلاغه و مفاهیم قرآن شرکت می کرد . چندین بار در این مسابقه ها برنده شد و رتبه خوبی کسب کرد . علیرضا به ورزش هم علاقه داشت . بیشتر به شنا و ورزش پینگ پنگ می پرداخت.
یکی از برادران می گفت : علیرضا در کارهایش با دیگران مشورت می کرد . آخرین تابستان عمر پر برکتش وقتی من مریض بودم به عیادتم آمد و گفت : به نظر شما در این تابستان چکار کنم ؟ من که دوست داشتم علیرضا یک دوره به آموزش نظامی برود و بیشتر با بچه های جبهه آشنا شود گفتم علیرضا امسال در پادگان شهید شکری پور اولین دوره آموزش نظامی برگزار می شود ، می توانی آنجا را هم انتخاب کنی. او در اولین دوره آموزش نظامی پادگان شرکت کرد و در دوره دوم به علت صلاحیتی که در او دیده بودند او را به عنوان کادر آموزش انتخاب کردند. علیرضا بعد از گذراندن آن تابستان پربار به دانشگاه اصفهان رفته و در رشته مهندسی الکترونیک تحصیلات دانشگاهی خود را آغاز کرد هنوز یکماه و نیم از حضورش در دانشگاه نمی گذشت که به طور داوطلبانه از طریق بسیج دانشگاه اصفهان عازم جبهه های حق علیه باطل شد. در جبهه او دیدبان و خمپاره انداز بود. بعد از مدتی حضور در جبهه شنیدیم که علیرضا در عملیات کربلای 5 در قتلگاه شلمچه بر اثر بمباران شیمیایی به درجه شهادت نائل آمد . در تشییع پیکر پاکش غوغایی برپا بود ، معلمان ، دانش آموزان و رفقای علیرضا همه بودند. علیرضا در دوران دبیرستان نتوانست به جبهه برود به همین دلیل سعی می کرد وقتی بچه هایی که به جبهه رفته بودند برمی گردند برایشان کلاس درسی تقویتی بگذارد و به اظهار خود بچه ها ، علیرضا بسیار خوب تدریس می کرد و اینکه پس از سالها معلمان علیرضا در کلاسها او را به عنوان یک دانش آموز نمونه و همه بعدی معرفی می کردند. دانش آموزی که در کنار درش به تقوی و تهذیب نفس هم اهمیت می داد.

سه شنبه 10/5/1391 - 11:8 - 0 تشکر 486503

زندگینامه شهید جان علی دلاور اومالی

زندگینامه شهید دلاور اومالی شهید جانعلی دلاور اومالی سال 1338 در روستای اومال دیده به جهان گشود.در اغوش گرم پدر و مادر ،بزرگ شد.در سن هفت سالگی مشغول تحصیل شد.دوره شش ساله ابتدائی را در روستای اومال گذراند و سال ششم ابتدایی را در دبستان نکهت شهرستان نکا طی کرد.دوره راهنمایی را نیز در نکا گذراند.و دوره دبیرستان را در هنرستان فنی بهشهر گذراند.در سال 1357 که مصادف با پیروزی انقلاب شکوهمند ایران بوده به سربازی اعزام شد که در طی اموزش نظامی به دستور امام از پادگان فرار نمود.تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب به دستور امام خمینی دوباره به خدمت سربازی رفت و در سال 1358 خدمت سربازی را به پایان رسانید.در سال 1360 به دستور امام خمینی که فرمان تشکیل بسیج را صادر کرده بود ، ایشان و شهید ساعی و شهید احمدی اولین



افرادی بودند که جهت اموزش بسیج به پادگان منجیل اعزام شدند.شهید دلاور در جبهه های حق علیه باطل به عنوان فرمانده گردان حماسه ها افرید و سرانجام در بعد از ظهر روز بیست و هشت صفر 1402 قمری که مصادف با شهادت پیامبر اکرم {ص}برابر 5/10/1360 در غرب کشور در منطقه گیلانغرب {شیاه کوه}در عملیات مطلع الفجر به درجه رفیع شهادت نائل امد.شهید به هیچ وجه در برابر ظلم و زور تسلیم نمیشد.در مقابل ستم ایستادگی میکرد و فردی مهربان و دلسوز بود. قسمتی از وصیت نامه شهید من به جبهه امده ام تا ندای«هل من ناصر ینصرنی»امام عزیز لبیک بگویم ،ما رزمندگان در عمل میخواهیم ثابت کنیم مثل مردم کوفه نیستیم که امامشان را تنها گذاشتند.ولی ما امام خود را تنها نخواهیم گذاشت.به خواهرم وصیت میکنم که در شهادت من صبر زینب گونه داشته باشد.

سه شنبه 10/5/1391 - 11:8 - 0 تشکر 486505

شهید  محسن درسال 1338 در كاشان به دنیا آمدهمزمان با اتمام تحصیلات متوسطه در

گرماگرم انقلاب در راهپیمایی ها شركت می كرد . در همان زمان مورد هجوم وضرب و

 شتم نیروهای گارد شاهی می كرد. در طول مدت خدمتش در عملیات پیروزمندانه بیت

المقدس همگام با دیگر رزمندگان توفیق حضور یافت وپس از آن نیز به دلیل مسئولیتش

نتوانست در جبهه حضور یابد تا اینكه بعد از اتمام تحصیلاتش از طریق گروه مهندسی جهاد

اعزام می شود . سرانجام در عملیات والفجر 8 در حین نصب پل بر روی رودخانه اروند بر

اثر تركش بمباران دشمن به شهادت رسید
تاریخ شهادت 1365/2/19   محل شهادت فاو  پل اروند رود
محل تدفین گلزار شهدای دارالسلام كاشان

سه شنبه 10/5/1391 - 11:9 - 0 تشکر 486508

زندگینامه سردار شهید اكبر زجاجی

اكبر )) در 4خرداد 1338 در شهر (( كاشان )) در یك خانوادة مومن و مذهبی به دنیا آمد . در هفت سالگی به مدرسه رفت و دورة ابتدایی را در دبستانهای (( محمد رضا شاه )) (شهید جهانی ) و ((سوزنچی )) این شهر گذرانید . در سال 1350 دورة متوسطه را در دبیرستان امام خمینی (ره) شروع كرد و آنگاه به ((هنرستان نساجی كاشان )) رفت . پس از گذرانیدن دورة هنرستان ، وارد انستیتوتكنولوژی شهر اصفهان گردید .

     اكبر از همان دوران تحصیل در هنرستان ، با الفبای مبارزه و مسائل سیاسی آشنا می شود و پس از مدتی به فعالیتهای سیاسی اقدام می نماید . ورود وی به ((انستیتو تكنولوژی )) اصفهان با جرقه های انقلاب اسلامی همزمان می شود . او پس از مدتی ، دانشگاه را رها كرده به كاشان باز می گردد تا در مبارزات علیه رژیم فعالیت نماید . در طول مبارزات خود علیه رژیم ستم شاهی ، چندین بار با ماموران ساواك در گیر میشود . یكبار نیز از ناحیة گوش و صورت زخمی می گردد.



 زجاجی كه فردی معتقد و انقلابی بود ، در مسجد صاحب الزمان (عج) فعالیت پیگیری را در پیش می گیرد در ماههای تابستان ، هر چهارشنبه به ((قم )) و ((جمكران )) مسافرت می كند . یك گروه كوهنوردی به نام (( صیام )) تشكیل می دهد كه در پوشش فعالیتهای ورزشی ، به اقدامهای سیاسی و مذهبی می پردازد . در ارشاد و راهنمایی جوانان شهر ، از هیچ كوششی دریغ نمی كند .

     با اوج گیری انقلاب اسلامی اكبر به تلاشهای خود وسعت می بخشد و در روزهای پیروزی ، خود را بطور شبانه روزی وقف فعالیتهای سیاسی و نظامی می كند .

     اكبر پس از پیروزی انقلای اسلامی ، با شور و علاقة فراوان ، برای خدمت به انقلاب كمر می بندد و در جهت تحقق آرمانهای انقلاب ، از هیچ كوششی كوتاهی نمی كند . در مسجد ، این پایگاه اصلی انقلاب ، به ارشاد و هدایت قشر جوان همت می گمارد . بچه های هفت و هشت ساله را در مسجد دور خود جمع كرده و مسائل دینی را با آنان می آموزد . از آنجا كه به علوم دینی علاقه مند بود ، از آموختن مباحث مكتب باز نمی ایستد و در تقویت مبانی اعتقادی می كوشد . زجاجی از همان روزهای نخست آغاز جنگ تحمیلی ، به عنوان بسیجی، با گروه شهید ((دكتر چمران )) عازم جبهه های جنوب می گردد . وی مدتی در خرمشهر به مقابله با نیروهای دشمن می پردازد . پس از اشغال خرمشهر توسط دشمن ، مدتی در آبادان و از آن پس ، در جبهه های سوسنگرد با پایمردی نبرد علیه دشمن را ادامه می دهد .

     زجاجی پس از مدتی جنگیدن در جبهه های مختلف جنوب ، راهی كردستان می شود . به خاطر تجربیات ارزنده اش در جبهه های جنوب و نیز با بهره گرفتن از هوش و استعداد نظامی خود ، سرعت توانمندی و شایستگی نظامی اش را بروز می دهد ، بطوریكه در كمتر از یكماه ، مسئوولیت یكی از محورهای عملیاتی در (( مریوان )) به او واگذار می شود .

      زجاجی در مدتی كه در كردستان حضور داشت ، از امكانات و ادوات نظامی ، بهترین و بیشترین استفاده را می برد . وی با عزمی جزم و اراده ای قوی ، در محور عملیاتی مریوان و ، به ترمیم نیرو و ادوات و تجهیزات می پردازد . او برای نخستین بار ،برنامة گشت و شناسایی را به اجرا در می آورد و از این طریق ، ضربات مهلكی به ضد انقلاب وارد می كند . زجاجی با اقدامهای سنجیده و معقول نظامی خود ، تحولی جدی و اساسی در محور عملیاتی خود پدید می آورد و از سر سوز و علاقه ، تا پای جان به مقابله به عوامل ضد انقلاب همت می گمارد و در این ارتباط از هیچ تلاشی دریغ نمی كند و چند بار نیز مجروح می شود .

     زجاجی دو بار از جبهه های كردستان به جبهه های جنوب می رود و در لشگر 27 محمد رسول الله (ص) در عملیات شركت می كند . در عملیات فتح المبین به عنوان مسئوول اطلاعات عملیات ، مسئوولیت شناسایی منطقة عملیاتی را بر عهده می گیرد . در عملیات (( رمضان )) ، به عنوان فرماندة گردان وارد عملیات می شود .زجاجی در مهر ماه 1361 به عضویت سپاه در می آید و با تجربة ارزشمندی كه در طول حضور مؤثرش در جبهه های مختلف كسب كرده بود ، در مسئوولیتهای مختلف ، منشا اثر ارزشمندی می شود . یك ماه پس از عضویت در سپاه ، به عنوان جانشین معاون عملیاتی لشگر 27 منصوب و به فعالیت می پردازد . وی در فروردین 1362 به مدت چهار ماه با مسئوولیت (( معاون عملیاتی )) لشگر انجام وظیفه نموده و لیاقتش به عنوان قائم مقام لشگر 27 منصوب شده و تا آخرین لحظه های زندگیش ، در این مسئوولیت خطیر انجام وظیفه می كند .

     شهید زجاجی پس از ماهها تلاش و مجاهدت در جبهه های غرب و جنوب ، در روز 21 اسفند ماه 1362 در عملیات (( خیبر )) و در (( جزیرة مجنون )) بر اثر اصابت تركش خمپاره ، به فوز عظمای شهادت نائل آمد و به آرزوی دیرین خود رسید

سه شنبه 10/5/1391 - 11:11 - 0 تشکر 486509

زندگی نامه شهید جواد کریمی

تاریخ تولد:                            اسفند  1329

محل تولد:                              کاشان

تاریخ شهادت:                                                 18/اردیبهشت 1361

محل شهادت:                          محور شلمچه

عملیات بیت المقدس با رمز یاعلی ابن ابیطالب

در زمستان سال 1339 به دنیا آمد.

پدرش یک کارگر ساده بود که با وجود کار مداوم میتوانست برای خود لباس و کتاب و لوازم التحریر تهیه نماید و هم قادر بود قسمتی از بار سنگین معاش خانواده را به دوش بکشد. جواد علاقه شدیدی به نماز و روزه و دیگر فرائض مذهبی داشت. هنگامی که در کلاس سوم ابتدایی بود نماز می خواند و در حد توان روزه می گرفت او با عشق به اسلام دوران ابتدایی و راهنمایی را گذراند.

با وجودیکه محیط را فسادگرفته بود و رژیم سعی بسیار در اشاعه مفاسد داشت، سینماها با فیلمهای مفسد، رادیو و تلویزیون با برنامه های مخرّب و منحط خود سعی در ایجاد انحطاط اخلاقی و به فسادکشاندن جوانان می نمودند و چشم چرانی و هرزگی به عنوان مظاهر تمدن غرب در بین نوجوانان رواج می یافت و در کوچه و خیابان تعریف از رقاصان و هنر پیشگان داخلی و خارجی و تقلید از اداهای مسخره ی آنان سخن و مد روز شده بود. جواد بیشتر و بیشتر به اصول و قوانین مکتب انسانها ز اسلام علاقمند و پای بند می شدو با کارها و حرفهای خلاف مذهب به شدت مخالفت می کرد.

در دوران دبیرستان که کم کم جوانه های انقلاب رشد می کرد و مسئله حکومت اسلامی و مبارزه با اساس ظلم و فساد یعنی رژیم وابسته طاغوتی از حوزه به دانشگاه و به دبیرستان کشیده می شد او هم گاه به پخش اعلامیه و شعار نویسی همراه با بعضی دوستان اقدام می کرد.

هنگامی که خدمت سربازی را میگذراند طی نامه ای به برادرش نوشت: «این رژیم دیگر رفتنی است، آیت الله خمینی در قلب مردم جا گرفته و رژیم با مردم رو در رو شده است.»

تکیه اش بیشتر بر پر کردن مساجد و تجلی تظاهرات بود. پس از پیروزی انقلاب دیپلم گرفت و در دانشگاه مشهد پذیرفته شد. در جلسات دعا و کلاسهای شهید دیالمه شرکت می کرد. او مخالفت شدیدی با گروهکهای ضد انقلاب داشت و از آغاز با آنها درگیر بود. با بنی صدر نیز از اول مخالفت میکرد و او را متعهد نسبت به اسلام نمیدانست.

پس از تعطیل شدن دانشگاه ها به سپاه آمد و بعد از چند ماه بر کردستان اعزام گردید. مدت هفت ماه در مریوان بود سپس برای شرکت در جبهه جنوب از کرستان بازگشت و پس از دو روز اقامت در کاشان برای شرکت در عملیات فتح المبین به جنوب اعزام شد. پس از پایان عملیات فتح المبین با استفاده از چند روز مرخصی مجدداً به جبهه اعزام و در عملیات بیت المقدس شرکت نمود. در عملیات بیت المقدس به عنوان مسئول گروهان انجام وظیفه میکرد.

موقع حرکت برای حمله در جمع اعضاء گروهان سخنانی ایراد کرد که قسمتی از آن به این شرح است:

«برادران، دعا کنید خدا به همه ما ایمانی کامل و نیتی خالص در راه اسلام عطا فرماید باید بگویم که هدف پیروزی و برقراری و زنده کردن اسلام است پس اگر در این راه شهادت باشد با کمال میل و با جان و دل خواهیم پذیرفت. از شما می خواهم دعا کنید شهادت واقعی نصیبمان گردد. وقتی که از همه آلایشهای مادی و دنیوی پاک شده باشیم با آگاهی و خلوص به حق شهادت نصیبمان گردد.»

در روز 18 اردیبهشت برابر با 14 رجب ساعت 5/4 صبح پس ازادای فرضیه نماز برای مقابله با ضد حمله دشمن در محور شلمچه با افراد گروهان پیش رفتند. رگبار گلوله و هجوم تانکها بیابان را از دود و آتش پر کرده بود. تانکها از سه طرف پیش می آمدند و آنقدر زیاد بودند که گاهی بوسیله ی توپخانه خودشان هدف قرار گرفته و منهدم میشدند. آنها در محاصره ی تانکهای دشمن پیش رفتند. هنوز هوا کاملاً تاریک بود. چشم امید افراد گروهان به همراه گوهان بود و همه منتظر خبر خوشی بودند. هجوم ضدحمله دشمن خیلی شدید بود. در همان لحظه های اول چند تا از بچه ها شهید می شوند. مرحله ی اول و دوم عملیات به پایان رسیده ولی هنوز خاکریزها آماده نیست. از سه طرف مورد حمله قرارگرفته و هیچ پناهی برای خود نداشتند. خون و شهادت محیط را گرفته بود و عراقی ها با تانک پیش می آمدند. بچه ها نقل می کنند:

«...هوا هنوز تاریک بود، نمی دانستیم تا کجا باید پیش برویم، سه گردان قبل از ما رفته بودند و هیچ خبری نبود. دود و انفجار و آتش همه جا را گرفته بود بعضی از بچه ها سست شده بودند و می گفتند دیگر کاری از ما ساخته نیست، ولی بازگشتن به معنای از دست دادن تاب مقاومت در برابر دشمن، تقویت روحیه دشمن و از دست دادن چند کیلومتر از محور باز پس گرفته شده بود و چه بسا که تاثیری بسیار در عملیات داشت.

در این لحظه جواد جنازه چند تن از شهدا را جلو چشم بچه ها قرار داد و گفت: اگر می توانید از روی این جنازه ها عبور کنید و سپس فریاد زد: هر کس سستی کند تمرّد کرده، همه با من بیایید.

در پشت خاکریزها کوتاهی که نیم متر بیشتر ارتفاع نداشت همگی مستقر شدیم یکی از تانکهای دشمن به طرف ما پیش می آمد. در این حال جواد یک آر پی جی برداشت. از جابلند شد و چند گلوله به طرف تانک مزبور پرتاب نمود. او کاملاً ایستاده بود تا مسلط باشد. سرانجام گلوله به هدف نشست و تانک عراقی با صدای انفجار مهیبی منهدم گردید هنوز آفتاب نمدیده بود که تانک منهدم شد و انفجار آن همه جا را روشن کرد. بچه ها خیلی خوشحال شدند اما خوشحالی آنان خیلی زود به غمی عمیق مبدل گشت زیرا همراه و همزمان با انفجار تانک گلوله ای از سوی مزدوران دشمن بر فرق جواد اصابت کرد که قسمتی از سر او را با خود برد. جواد شهید شد و به بقاء الله پیوست و بدینان یکی دیگر از سربازان اسلام خون سرخ خویش را، به پیروزی از حسین(ع)، به جای تاریخ سپرد تا جاودانگی اسلام محمدی و انقلاب حسینی را تضمین نماید.»

او کبوتر روحش را در فضای عطرآگینشهادت به پرواز درآورد تا همراه با شهدای صدر اسلام از قله های رفیع هستی بگذرد و مهمان خوان بی کران «عندربهم یرزقون» گردند.

آهسته خم شد و در حالیکه فوران خون سراپایش را گلکون می کرد بر زمین غلطید و خود را تطهیر نمود.

تا چند روز از جایش تکان نخورده و در زیر آفتاب همراه چند تن دیگر از شهیدان از ان محور حراست می کردند.

او در نامه ای به مادر نوشته بود:

«جان سرمایه ای است که فقط برای یکبار می شود آن را به معامله گذاشت و حیف است که سرمایه ی به این گرانقدری در راهی جز برای رضای خدا مصرف شود.»

و در جای دیگر: «زیستن یا مردن مهم نیست، مهم آن است که کدام در پیشبرد اهداف اسلام و زنده کردن آئین مقدس اسلام موثر واقع گردد.»

سه شنبه 10/5/1391 - 11:12 - 0 تشکر 486511

زندگی نامه شهید هادی فضلی

آخرین روزهای زمستان سال 1341 در حال سپری شدن بود که تولد کودکی از نسل خورشید، گرمابخش روزگار یخ زده ی ستمشاهی شد.
کودکی و نوجوانی‌اش را در زادگاهش "مریانج" سپری کرد.ا و توانست تحصیلاتش را تا مقطع راهنمایی به انجام رساند,مقطعی که آن روزبیشتر بچه هادر روستاهای ایران نمی توانستند تا آن مرحله تحصیل کنند.
در دورانی که مردم ایران سالهای پایانی مبارزه ی طولانی خود را با رژیم فاسد پهلوی طی می کردند ,او با نهضت وشخصیت امام خمینی (ره)آشنا شد و مشتاقانه به نهضت عاشورایی امام خمینی (ره) پیوست و از آن پس از مریدان این مرد بزرگ شد.
هادی از هیچ کوششی برای پیروزی انقلاب اسلامی فرو گذار نبود,او با وجود سن کم در مبارزات خیابانی حضور داشت ودر سازماندهی و انسجام بخشی مبارزات مردم در مریانج تلاش می کرد.
با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج در آمد تا درتحقق خواسته ی معمار کبیر انقلاب اسلامی که وجود ارتش بیست میلیونی درایران است سهیم باشد. او پس از عضویت در بسیج تلاشهای زیادی برای انسجام واعتلای این نهاد در مریانج متحمل شد.
اعتقاد داشت برای استحکام پایه‌های نظام جمهوری اسلامی باید شبانه روز تلاش ‌کرد. جنگ که شروع شد به جبهه عزیمت کرد.



اوبا پیوستن به واحد اطلاعات و عملیات لشکر32 انصارالحسین(ع) نشان داد برای پیروزی اسلام ,حاضر است سخت ترین وحساس ترین کارها را قبول کند.
مأموریت‌های دشوار و طاقت فرسایی را به انجام رساند و همراه با یاران دلیر خود,با نفوذ به عمق جبهه دشمن و کیلومترها ورود به خاک دشمن, شناسایی‌های را انجام داد و ناممکن هایی را ممکن ساخت که با تفکرات مادی قابل باور نیست.
در طول دوران افتخار آمیز دفاع مقدس لباس رزم و جهاد را از تن بیرون نکرد ,روزی که به جبهه رفت تا 20روز مانده به پایان جنگ مردان در جبهه ماند تا رسالت تاریخی خود را به انجام رساند.
بارها مجروح شد و سخت تر از آن زخم فراق بسیاری از دوستانش را به‌جان خرید و صبورانه در راه خدا مقاومت کرد تا آنکه سرانجام در روز هفتم مرداد ماه سال 1367 در جبهه اسلام‌آباد غرب ودر حالی که مسئولیت فرماندهی اطلاعات وعملیات تیپ سوم لشکر32انصارالحسین(ع) را به عهده داشت ,به شهادت رسید.

سه شنبه 10/5/1391 - 11:13 - 0 تشکر 486512

زندگی نامه شهید مصیب مجیدی

سال 1339 در روستای "دره مراد بیگ "در استان همدان به دنیا آمد. او در خانواده‌ای مذهبی و معتقد به اسلام بزرگ شد به گو نه ای که ازکودکی عشق به اسلام و ولایت پذیری از پیامبررحمت(ص) وائمه اطهار (ع) در وجودش موج می زد.
کودکی را که پشت سر گذاشت ,تحصیلات ابتدایی را شروع کرد با موفقیت در این دوره ,وارد مقطع تحصیلات راهنمایی شد. دراین دوره هم یکی از دانش آموزان شاخص بود.
در مدرسه راهنمایی بود که او با شخصیت امام خمینی (ره)و نهضت الهی او بر علیه حکومت پهلوی آشنا شد.ازآن لحظه به بعد او هیچگاه از مبارزات و وقایع پر شور انقلاب کنار نبود. با سن کمی که داشت در تظاهرات و مبارزاتی آن روز مردم ایران خیابان به خیابان وکوچه به کوچه برعلیه طاغوت داشتند,شرکت می‌کرد .



مخالف هرنوع بی برنامگی و بی نظمی بود ,به دیدارآیت الله مدنی ,روحانی بزرگی که بعد از انقلاب توسط منافقین ترورو به شهادت رسید می رفت و خطی و مشی مبارزه ودستورات لازم را از او می‌گرفت تا هم خودش بداند که باید چگونه مبارزه کند وهم با انتقال دستورات ایشان به دیگران ,به خصوص هم کلاسی هایش ,مبارزات مردمی را بایک سازماندهی مناسب و حساب شده پیش ببرد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از پا ننشست و در وسط میدان حضور داشت. با شروع جنگ تحمیلی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست وهمراه با پاسداران دیگرعازم جبهه شد تا فریضه الهی جهاد را انجام دهد.
مصیب مجیدی در جبهه لیاقت و شجاعت زیادی از خود نشان ‌داد . روزی که وارد جبهه شد بیست سال داشت اما کارها یی که انجام می داد و نظراتی که ارائه می داد ,او را مانند یک افسر آموزش دیده وبا تجربه مطرح می ساخت.فرماندهان لشکر انصارالحسین(ع) که از همرزمان دوره ی مبارزات انقلابی او بودند ,مدیریت وشجاعت او را در آن روزها دیده بودند.
او در جبهه مسئولیتهایی را پذیرفت و با هدایت نیروهای سپاه وبسیج ضربات خردکننده ای را به دشمن وارد کرد. بار ها مجروح شد اما مجروحیتها خللی در عزم الهی او ایجاد نکردند,بعد از هر بار مجروحیت وبدون اینکه منتظر بهبودی کامل باشد دوباره راهی جبهه می شد.
بعد از تشکیل واحد اطلاعات و عملیات درلشکر32 انصار الحسین (ع) به سمت جانشینی این واحد منصوب شد. سمتی یکی از حساسترین وسخت ترین پستهای نظامی است. او در این سمت خدمات ارزشمندی به عمل آورد. با اینکه فرمانده بود اما با نفوذ به عمق جبهه دشمن اطلاعات کسب می کرد ,اطلاعاتی که پایه واساس پیروزی های نیروهای ایرانی در دفاع مقدس بود.مصیب به کسب اطلاعات از دشمن اکتفا نمی کرد.او پس از شناسایی و جمع آوری اطلاعات در هنگام عملیات نیز به یاری نیروهای رزمنده می رفت وبا هدایت وفرماندهی تعدادی از نیروها ,به نبرد با دشمن می پرداخت,کاری که تمام فرماندهان بخشهای غیر رزمی در یگانهای سپاه در زمان دفاع مقدس انجام می دادند.
مصیب مجیدی سرانجام به عهدو پیمانی که با خدای خود بسته بود , وفا کرد و در بیست وششم اسفند 1364 در عملیات ظفرمند والفجر 8 سر و جانش را فدای معشوق کرد و به دیدار دوست پر کشید.

سه شنبه 10/5/1391 - 11:14 - 0 تشکر 486513

زندگی نامه شهید امیر چیت سازیان

فرمانده گروهان مهندسی رزمی ستاد پشتیبانی جنگ (جهادسازندگی سابق همدان)

بیست و هفتم مرداد سال 1339 در یکی از محلات قدیمی شهر همدان متولد شد. پدر ومادرش از کودکی او را با معارف الهی آشنا ساختند به گونه ای که با مکتب سرخ حسینی پیوند خورد. محمد امیر چیت سازیان دوران ابتدایی را در دبستان عارف (سابق)و تحصیلات راهنمایی را در مدرسه کشاورز(سابق) در شهر همدان گذراند وبا نمرات خوب این دوره را سپری کرد.بعداز آن وارد دبیرستان ابن سینا شد.
محمد ضمن تحصیل به کار و فعالیت نیز می پرداخت تا کمکی برای تامین هزینه های خانواده اش باشد. دوران تحصیلات متوسطه ی او همزمان بود، با اوج گیری مبارزات مردمی برعلیه حکومت پهلوی.
محمدامیر نیز که از گذشته یکی از مبارزین فعال با حکومت پهلوی بود,در این دوران به سرعت ودامنه ی تلاشهایش افزود.از جمله افرادی بود که در صف اول مبارزات حضورداشت وعلاوه بر شرکت خودش ,دیگران را نیز تشویق به حضور درمیدان مبارزه می کرد.اودرسازماندهی مبارزات مردمی در همدان تاثیر زیادی داشت .
عوامل و نیروهای امنیتی شاه در استان همدان با مشاهده ی تاثیر گذاری وفعالیت های چیت سازیان در صدد تعقیب و بازداشت او بر آمدند.




مدتها تلاش کردند تا او را دستگیر کنند اما امیر با استفاده از ابتکاراتش از دست مامورین فرار می کرد. پس از مدتی به‌دست عوامل ساواک دستگیر شد .آنها با شکنجه‌های طاقت فرسا تلاش زیادی کردند تا از او اعتراف بگیرند ومانع از ادامه مبارزاتش شوند اما محمدعلی در زیر این شکنجه ها از دادن کمترین اطلاعات امتناع کرد.
او هیچگاه در طول عمرش دست از مبارزه با ستم برنداشت .
 بعد از پیروزی انقلاب ا سلامی ابتدا وارد کمیته انقلاب اسلامی (سابق) شد . سپس به نهاد تازه تأسیس جهاد سازندگی (سابق) پیوست. او در جهاد سازندگی همدان مسئولیتهای زیادی را پذیرفت تا به خدمت گذاری مردم بپردازد. مدیریت داخلی، مسئول واحد صنعتی، مسئول واحد خدمات، مسئول تعاونی , مسئول تبلیغات و مسئول اعتبارات ,سمتهایی بود که محمدامیر چیت سازیان با استفاده از آنها خدمات قابل توجهی ارائه داد و کمک رسانی او به مردم در حملات هوایی دشمن به شهر همدان زبانزد عام و خاص بود.
جنگ تحمیلی را فصل جدید خود برمی‌شمرد .او با حضوردر صحنه‌های مختلف دفاع مقدس جلوه‌ی زیبایی از روح متعالی خویش را به‌نمایش ‌گذاشت.


مسئولیت او در جبهه فرمانده گروهان مهندسی رزمی درستاد پشتیبانی جنگ جادسازندگی (سابق)همدان بود . به مدت 4 ماه در جبهه‌ها به مجاهدت پرداخت تا آنکه در آخرین مأموریت خود در ششم تیرماه 1366درعملیات جبهه های غرب به شهادت رسید.

سه شنبه 10/5/1391 - 11:16 - 0 تشکر 486515

شهیدی كه سوسنگرد را با نام او می شناسند

سردار شهید «حسین بهرامی» متولد روستای «ولشکلا» در شهرستان« ساری» است. او در ساری گمنام است امّا بچه های پیشروی مشهد و مدافعین جنوبی، رزمندگان اهوازی، حسین را از مازندرانی ها بیشتر می شناسند. شنیده شد که سوسنگرد را شهر«حسین» می دانند. در سال 1355 جهت تحصیل در رشته ی ریاضی به دانشگاه فردوسی مشهد وارد شد.

پس از سه سال تحصیل در تاریخ 30/3/59 به عضویت سپاه پاسداران مشهد نایل می گردد .حسین در روزهای آغازین جنگ چند روزی به همراه دوستان مشهدی اش وارد گروه حفاظت از بیت امام خمینی (ره) می شود. حسین از مورخ 7/7/59 جهت اعزام به جبهه به سپاه اهواز اعزام می گردد. در خونین شهر تا آخر می ایستد. کارآمدی حسین موجب می شود او را به سمت فرماندهی گردان رزمی در طرح «آزادسازی سوسنگرد» منصوب نمایند. طرح حفر کانال در نقاطی از سوسنگرد جهت محاصره ی دشمن توسط ایشان نیز معروف است.

حسین اهل وعظ و خطابه و تحلیل هم بود و هر وقت فرصت اقتضا می کرد، بمثابه یک مُبلغ وارد عمل می شد. امّا حسین در جنگیدن چالاک تر بود. آنجا که پای عمل به میان می آید می گویند او آنقدر در عملیات امام مهدی (عج) در سوسنگرد به دشمن نزدیک بود که در لابلای تانک ها به شهادت رسید.

در این عملیات فرماندهی او و سردار عزیز جعفری زبان زد است. سیمای حسین در شب آخر آن قدر نورانی بود که دوستان همگی از او طلب شفاعت می کردند و از او قول می گرفتند تا سلام آنها را به دوستان شهیدشان برساند!



برادر حاج صادق آهنگران می گوید: بچه های مسجد جزایری اهواز عشق عجیبی به حسین داشتند. آن روزها؛ حسین «علم الهدی» و «حسین بهرامی» ضمن این که روحی واحد در دو کالبد بودند شمع محفل دوستان رزم به شمار می آمدند. حاج صادق آهنگران می گوید: علم الهدی؛ کشته و مرده ی حسین ولشکلایی بود؛ حسین بهرامی که شهید شد، بچه های مسجد پارچه ای بر محراب مسجد نصب کردند که این جمله نوشته شده بود؛ «حسین»! شهید غریب نام آشنا! حاج صادق آهنگران می گوید: جسد حسین چهل روز در محراب مسجد ماند و پس از آن به سمت «ولشکلا» تشییع شد.

«وصیت نامه»

بسم الله الرحمن الرحیم

بل الانسان علی نفسه بصیره

اینجانب حسین بهرامی فرزند محمد تقی ساکن در ارض الهی (ساری قریه ی ولشکلا) به سرمایه ی عمری 23 سال (حدوداً) مسئولیت رسمی اگر لیاقت باشد عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشهد.

هر که بنده را شناخت و هر که نشناخت پس بشناسد مرا. این نوشته حاکی از چگونگی بهره برداری از سرمایه ی عمری دارد (زیستن) از دوران طفولیت بصیرت ندارم جز حرکات کودکانه و بازی گوشی در محدوده ی یک خانواده ی روستایی شمال ایران. تا کلاس پنجم ابتدایی در روستا درس می خواندم و از این اوان نیز نکته ی قابل ذکری نیست (12 سال عمری= ؟) از کلاس ششم ابتدایی به شهرستان ساری به منظور ادامه ی تحصیل روانه گردیدم که بایستی قبل از هر چیز بگویم از آن هنگامه شیطان در این بنده ضعیف و بدون پشتوانه نفوذ کرد و افسارم را بدست گرفت.

او اراده می کرد، بنده عمل می کردم. او طرح می ریخت بنده اجرا می نمودم،‌ مستعمره تحت فرماندهی و حکومت او بودم، آنچنان مطیع که نپرس. او کارهای بنیادی و اساسی خویش را در بنده آغاز نموده بود.

1ـ‌ زینت دادن دنیا 2ـ امر به فحشا و منکرات و ایجاد زمینه تمایل و کشش نسبت به آن 3ـ ایجاد غرور و تکبر 4ـ پایه ریزی جهل از معارف الهی 5ـ برحذر بودن و فراری بودن از فریضه الهی. 6ـ‌ عصیان در برابر حق. و آنگاه گردیدم طاغوتچه، شاید هم طاغوت بنده ایی شدم با کوله باری از گناه و قلبی سیاه و خویی شیطانی همواره عصیانگر و سرکش البته لازم به تذکر نخواهد بود که وسایل مورد استفاده ی شیطان چه ها بودند ولی سینما، مجلات، رادیو، دوست ناباب، محیط زندگی (بردگی) موقعیت سنی و … از عوامل مؤثر بودند.

در این دوران بنده سخت ترین ضربات را از طریق شیطان خوردم و توسط آن ضربات کاری شهید گشتم (شاهد راه شیطان، نمونه و سمبل سبیل الطاغوت) خدایا اینان اعترافات و اقرارات این بنده ی سرکش و عصیانگر (از روی جهل و جنایت انجام دادم) است.

اثرات و مهم و اساسی این دوران:

1ـ‌ جاهل بودن از معارف الهی 2ـ‌ کسب خوی شیطانی (دروغ، کبر، ریا و … ) 3ـ سیاه گردیدن قلب بر اثر اعمال خلاف حق. خدایا تو خود دانی که من کیستم و تقدیر بر من چه خواهد بود ولی در کلاس دهم (‌اول متوسطه بودم) که ناگاه ضربه ی شدید بر بنده وارد گردید. ضربه ای که تحمل آن مشکل بود روح ضعیف و زیر صفر اما جسمی قوی ولی به یکبار جسم تسلیم گردید.

 حسین بهرامی که شهید شد، بچه های مسجد پارچه ای بر محراب مسجد نصب کردند که این جمله نوشته شده بود؛ «حسین»! شهید غریب نام آشنا!

دیگر آن حسین رفت، حسین جدیدی آمد روی کار، حسینِ در صفِ سینما، در مسجد جامع ساری در حال سجده و رکوع و قیام، خدایا رحمت فرست بر محمد و آل او و بر دوستانی که مرا راهنمایی نمودند و رحمت بر برادران مان،‌ حاج شیخ عبدالله نظری،‌ تصمیم گرفتم در تابستان درس طلبگی بخوانم (حتی قرار بود وسط سال کلاس درس را ترک کنم و بروم به حوزه ی علمیه مشغول گردم.) حدود شاید یک ماهی درس خواندم ولی از آنجایی که انگیزه ی این حرکت نو بدون راهنمایی آگاه و رهبری صحیح نبوده لذا از تصمیم و قصدم برگشتم. در سال یازدهم جهالت و سیاهی قلب و اخلاقیات شیطانی کار و اثر خویش را مصراً ادامه می داد و حتی گاهی آن روح جدید تسلیم می گردید (خدایا تو خود همه ی اعمال بنده را در پنهان و آشکار و آنچه در وهم و خیال بوده است می دانی و در لوح مکتوب ثبت و ضبط داری)

اما با توجه به جو شهرستان ساری و برخورد با دوستان به حمد الله فضل الهی شامل بوده است، پس از گرفتن دیپلم وارد دانشگاه مشهد گردیدم (56ـ 1355) خدایا اگر نبود فضل تو و اگر نبود کرم و رحمت تو، اگر نبود بخشش تو و اگر نبود ثبات ثبوتیه ی غفور و رحمان و رحیم بودن تو و اگر نبود صفات توبه پذیری تو و … بنده به کدامین سو رونده بودم چرا که با وجود این صفات بنده ای هستم ذلیل و شکست خورده و کارنامه ی اعمالم سیاه و چسبیده به زمین. خدایا تو خود دانی که اینها تعارف نیست همه اش واقعیت است، ولی خدایا همه ی این اعمالم از روی جهالت بوده است. خدایا آگاهانه عصیان نکرده ام، ای خدا تو خودت در سوره ی جمعه و علق صحبت از تعلیم و علم آورده ای به حق حقانیت و نور قدس خودت معلم های این بنده ی ضعیف را جزو عباد مخلص و متقی و ذاکر و متوکل و صالح … قرار بده یادم نمی رود آن استاد بزرگوارم آن شب، خدا از تو و کتاب تو صحبت می کرد و اولین رابط ما آیه ی یا ایها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه … بوده است. خدایا آن معلم و دیگر معلمانم (که اگر لیاقت شاگردیشان را داشته باشم) را رحمت و درود فرست و برای آنان در لغزش ها تکیه گاه باش.

آشنایی بنده با آن معلم و دیگر دوستان (که خدایا تو می دانی چقدر دوستشان داشتم و دارم) صفحه ی جدیدی را می گشاید. اگر چه جهالت و سیاهی قلب و خوی شیطانی موانعی هستند در راه کسب فیض از محضرشان.

خلاصه ،ای رب عالمیان و ای ملک الناس و ای معبود مخلوقات این سرمایه ی عمری 23 سال را آنچه که تو خود می خواستی صرف ننمودم،‌ تنبلی و سستی و اهمال و غرور و منیت شیطانی آنچه مرا درهم پیچید مشمول (والعصر ان الانسان لفی خسر) شدم،. خدایا می دانی که اگر پیروزی در جهاد اکبر داشته پشت سر آن شکست و عقب نشینی بود،‌ غرور و منیت شیطانی، خدایا می دانم که بنده ی خوبی برای تو نبودم، ولی بخودت قسم دلم تو را می خواست،‌ می خواستم که با تو انس و الفت گیرم و لذت ببرم می خواستم با تو دوست و رفیق گردم می خواستم فقط در آغوش تو باشم و تو را ببوسم می خواستم فقط و فقط تو بر من ترحم کنی و دست نوازش بر سرم بکشی،‌ می خواستم همیشه بیاد تو باشم،‌ ترا ناظر بدانم، ای خدا تو خود می دانی که فقط بر تو اتکا کنم. خلاصه تو تویی و من منم. تو همانی که همیشه بر من ترحم نمودی و فضل و بخشش نمودی ولی من که دنیا جلوه اش را به نمایش در آورد و بنده گول آنرا خوردم، خدایا بر تو سپاس و حمد که امام خمینی را بر ما ارزانی داشتی، خدایا با قیامت این نعمت تو و ولی تو انقلاب اسلامی به بلوغ رسید و ادامه خواهد داشت تا پیروزی نهایی قیام مهدی (عج) خدایا می دانی در قلبم چه می گذرد و می دانی چه می خواهم با تو در میان بگذارم و برای چه مقدمه چینی نمودم.

خدایا گاهی فکر می کنم مگر پیغمبر (ص) و یا علی (ع) و یا فاطمه (س) در جبهه ی جنگ شهید گردیدند اما و صد اما. خدایا،‌ تو برادرم و دوست عزیزم سعید را به مشهد آوردی و از همان ابتدا بین قلوبمان الفت بخشیدی، خدا توسط این برادرم به اهواز آمدم و با برادرهای مسجد جزایری اهواز آشنا گردیدم، جمع جوانمردی صفا و جمع نور و عصمت و جمع هدایت و رهبری و جمع عبودیت و امامت و جمع خلوص و تقوا و آگاهی و معرفت و جمع جهاد و فتح و نصر و شهادت و جمع انقلاب مظلومیت و جمع مصیبت و عزت خدایا فضیلت و رحمت را بر این جمع هر چه بیشتر و بهتر بگردان و آنچه که برای تو می خواهند عطا فرما و آنچه را که نمی دانند و نمی خواهند ولی تو آگاهی به آنها ارزانی دار. خدایا، همچنان که آنان با صدق به اسلام ابتدا نمودند،‌ خدایا انتهایش نسبت به اسلام صدق گردان و آنها را در جهاد اکبر و اصغر پیروز و موفق گردان. خدایا آنچه به ذهنم نمی رسد تا دعا برایشان نمایم و تو می دانی به آنها عنایت فرما. خدایا این جمع بارقه ی امید را نسبت به آرزویی که داشتم شهادت. آخر تو خود توسط معصومین قطره ی اول شوینده ی گناهان و رسیدن و مشاهده وجه الله خدایا شهادت مقام مشاهده و فنا الی الله، خدایا مقام شهادت نعره ی شیطان شکن، ستون فقرات شیطان و تباه ساختن و درهم پیچیدن بناهای شیطان، خدایا شهادت الحاق به رضوان تو، خدایا شهادت کوتاه ترین و سریع ترین راه رسیدن به تو،‌ خدایا گفتمت بعضی از معصومین در جنگ شهید نگردیدند! ولی آیا شهید نشدند؟! ولی خدایا! ذلیل و فقیر و مسکین و متکین و متضرع و شکست خورده ام چه کنم اگر شهید نشوم به نهایت می دانم شهادت خود وسیله است برای رسیدن به تو و برای اجرا و برقراری حکومت و قانون تو در زمین خدایا لطفی فرما و کرمی کن خونم را زیر درخت اسلام بریز، اگر لیاقت باشد. خدایا «رضاً به رضائک و تسلیماً به امرک.» تقدیر چه باشد تو خود دانی بر من هست، تکلیف است «اللهم ارنا مناسکنا و تکالیفنا و فرائضنا و بک علینا و انک انت التواب الرحیم.» «اللهم هییء لنا من امرنا رشدا.» خدایا این جمع بارقه امید را در روح من شعله ور ساخت. نزد یکی به اخبار شهادت،‌ نزد یکی به اسامی شهادت،‌ نزد یکی به عکس های شهادت، نزد یکی به زیستن شهادت این جمع نزد یکی به قبل از شهادت (اصغر و رضا). لمس و درک و تماس شهادت (جمال)‌. جمالِ من!، تو برای بنده، جمالی غیر از دیگر جمال ها یا برای دیگران بودی تو می دانی؟ انشاء الله می دانی بعد از شهادتت بر من چه می گذشت،‌ خدایا این حسین تو چه کند؟

حسینی که شجاعت ندارد، حسینی که ایثار ندارد؟ حسینی که خضوع ندارد؟‌حسینی که چیزی نمی داند، حسینی که خلوص ندارد،‌ حسینی که در بند است، زندانی است،‌… حسود است، خدایا حسینی که محرم راز تو نیست، حسینی که حلم و ظرفیت ندارد،‌ تو خودت بگو به هر وسیله که می دانی بگو چه کنم. آری ،‌آری نمی دانم چه بگویم یک عمر گناه یک عمر ذلت یک عمر نکبت یک عمر دربدری و پوچی و سرگردانی خدایا خدایا چه کنم. اما یک چیز می گویم. «الحمد الله نعمت الشهاده» شهادت، خدایا، منّتی است بر من، شهادت شربتی است که قبل از نوشیدن، ریختنِ خون مقدمه اش است. شهادت، نوشیدنی است که قبل از نوشیدن، ریختنِ روح های پلید لازم است، شهادت نوشیدنی است که قبل از نوشیدن، ریختن زهر مهلک شیطانی لازم است. بلی! شهادت، ریختنِ طرح و فتحِ مکان های اشغال شده شیطان است،‌ شهادت وفای بعهد است. شهادت یکی از طرق رسانیدن پیام شهیدان است شهادت اظهاراتی و رسوا و افشا نمودن باطل است. شهادت شهد است، شهادت مشاهده است،‌ شهادت آیت است، شهادت نعمت است، شهادت، مقدمه ی فتح در این دنیا است و خود فتحی بزرگتر در آخرت است. شهادت خوشنود کننده ی «محمود» است،‌ شهادت دشمن را در سیلاب خون غرق می سازد و دوست را به ساحل نجات هدایت می نماید. هان ای قلم،‌ دیگر نوشتن بس است جایت را به قدم بده و جوهرت را با خون سرخ معامله کن و آنگاه با این تعویض و جابجایی خویش می نویسد. «مداد العلما افضل من دماء الشهدا» و اما تو ای قدم و خونِ پیکر! خجالت نمی کشی که بعد از انجام تکلیف به پیش عزیزان دنیا برگردی و با سم ستوران تانک های دشمن دیدار نداشته باشی و اینها را با وجودی که بی حرکت هستی از کار بیندازی و نمی خواهی که دیده ی دشمن غدار و مغضوب و ضال به تو بیفتد و اگر شد او را هدایت و در غیر این صورت بر او اتمام حجت کرده باشی. ای پیکر! آیا دوست نداری واقعه ی کربلا و هویزه تکرار گردد؟! چرا، می دانم که دوست داری و مشتاق آن هستی. اما خدایا به خودت قسم! راضیم به رضا و قضای تو و مطیع امر و فرمان تو. «اللهم الحقنی بالصالحین و الا و ایائک والشهدا و رضوانک.» «اللهم جعلنا من الشهدا و الصدیقین والمتقین والذاکرین والمتوکلین والمخلصین. اللهم جعلنا من السابقون و السابقون فی الآخره و اولئک المقربون.» والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته والسلام علی من اتبع الهدی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.