• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 408)
شنبه 31/4/1391 - 21:34 -0 تشکر 475685
بیدل دهلوی

میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی در سال ۱۰۵۴ هجری قمری در ساحل جنوبی رودخانهٔ «گنگ» در شهر عظیم‌آباد پتنه (هند) به دنیا آمد. وی اصلاً از ترکان جغتایی بود. بیدل در بیشتر علوم حکمی تبحر داشت و با طریقهٔ صوفیه نیز آشنا بود. او ابتدا «رمزی» تخلص می‌کرد تا این که بنا به گفتهٔ یکی از شاگردانش هنگام مطالعهٔ گلستان سعدی از مصراع «بیدل از بی نشان چه جوید باز» به وجد آمد و تخلص خود را به «بیدل» تغییر داد. علاوه بر دیوان اشعار، آثاری در نثر دارد که از آن جمله می‌توان به رقعات، نکات و چهار عنصر اشاره کرد. وی در تاریخ چهارم صفر ۱۱۳۳ هجری قمری در دهلی درگذشت.

قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:36 - 0 تشکر 475686



ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس




صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس






نوحه‌کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل




آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس






از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال




آنچه تحسین دیده‌ای زین قوم دشنام است و بس






حق‌شناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو




جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس






گلرخان دام وفا از صید الفت چیده‌اند




گردش چشمی‌که هوش می‌برد جام است و بس






هرچه می‌بینی بساط‌ آرای عرض حیرت است




این گلستان سربه‌سر یک نخل بادام است و بس






هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق




جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس






در ره عشقت‌ که تدبیر آفت بیطاقتی‌ست




هر کجا واماندگی‌ گل‌ کرد آرام است و بس






بال آهی می‌کشد اشکی‌ که می‌ربزیم ما




شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس






از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی




اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس






چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست




جامه هرگه شسته‌گردد باب احرام است و بس






فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست




هر سخن‌ کز خامه‌اش می‌جوشد الهام است وبس



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:36 - 0 تشکر 475687



جز ستم بر دل ناکام نکرده‌ست نفس




خون شد آیینه و آرام نکرده‌ست نفس






یک ‌نگین‌وار در این ‌کوه چه سنگ و چه عقیق




نتوان یافت که بدنام نکرده‌ست نفس






زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند




این هوا وقف لب بام نکرده‌ست نفس






زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب




باده‌ای نیست که در جام نکرده‌ست نفس






فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست




کار ما بی‌خبران خام نکرده‌ست نفس






تابع ضبط عنان نیست جنون‌تازی شوق




تا می از شیشه‌ گران وام نکرده‌ست نفس






رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست




صبح ما را چقدر شام نکرده‌ست نفس






غیر فرصت‌ که در این بزم نوای عنقاست




مژده‌ای نیست‌ که پیغام نکرده‌ست نفس






که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما




خویش را نیز به خود رام نکرده‌ست نفس






معنی اینجا همه لفظ است‌، مضامین همه خط




آن چه عنقاست‌ که در دام نکرده‌ست نفس






هر دو عالم به غبار در دل یافته‌اند




بیدل اینجا عبث ابرام نکرده‌ست نفس



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:37 - 0 تشکر 475688



بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش




به رنگ رفته نوشتم برات‌گلزارش






به آسمان مژهٔ من فرو نمی‌آید




بلند ساختهٔ حیرتی‌ست دیوارش






رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست




کمند جای نفس می‌کشدگرفتارش






به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم




چو سجده‌ای‌که فتد راه در جبین زارش






به وضع خلق برآیا ز دهرگوشه‌گزین




گهر سری‌ست‌که دربا نمی‌کشد بارش






ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب




سری ندارد اگر واکنند دستارش






ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام




به راه خفته به پا می‌کنند بیدارش






چو شمع بلبل ا:‌ن باغ بسکه عجز نماست




شکستن پر رنگ است سعی منقارش






خرام یار ز عمر ابد نشان دارد




در آب خضر نشسته‌ست‌گرد رفتارش






ادب ز شرم نگه آب می‌شود ورنه




شنیده‌ایم که بی‌پرده است دیدارش






ره جنونکدهٔ دل گرفته‌ای بیدل




به پا چو آبله نتوان نمود هموارش



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:37 - 0 تشکر 475689



دل دیوانه‌ای دارم به گیسوی گرهگیرش




که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش






ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من




سرتسلیم‌ تا ننهد به بالین ‌پر تیرش






تو در بند خودی قدر خروش دل چه می‌دانی




که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش






مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی




چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش






مآل ‌کار غفلتهای ما را کیست دریابد




که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش






سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد




تو از فقر و غنا آماده‌کن ساز‌ بم در زیرش






غبار صیدم از صحرای امکان رفته‌ام اما




هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش






تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد




که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش






اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم




که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش






دم پیری فسردن بر دل عاشق نمی‌بندد




تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش






جوانیهای اوهامت به این خجلت نمی‌ارزد




که چون نظاره خم‌گردیدن مژگان‌کند پیرش






مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل




جنون داردکف خاکی‌که من دارم به زنجیرش



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:37 - 0 تشکر 475690



شخص معدومی‌، به پیش وهم خود موجود باش




ای شرار سنگ ازآن عالم‌که نتوان بود باش






رنج هستی بردنت از سادگیها دور نیست




صفحهٔ آیینه‌ای داری خیال اندود باش






سالی و ماهی نمی‌خواهد رم برق نفس




در خیالت مدت موهوم گو معدود باش






در زیانگاه تعین نیست حسن عافیت




گر توانی خاک شد آیینهٔ مقصود باش






جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نیست




ای امل جولاه فطرت‌ محو تار و پود باش






پردهٔ ساز خداوندیست وضع بندگی




گر سجودآموز خود گردیده‌ای مسجود باش






مال و جاهت شد مکرر بعد ازین دل جمع‌کن




یک دو روز ای بیخبرگو حرص ناخشنود باش






سنگ هم بی‌انتقامی نیست در میزان عدل




بت شکستی مستعد آتش نمرود باش






هر چه از خود می‌دهی بر باد بی‌ایثار نیست




خاک اگر گردی همان برآستان جود باش






شکوهٔ درد رسایی را نمی‌باشد علاج




گرهمه صد رنگ سوزی چون نفس بی‌دود باش






خانهٔ آیینه بیدل نیست بر تمثال تنگ




بر در دل حلقه زن‌ گو شش جهت مسدود باش



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:37 - 0 تشکر 475691



آیینه بر خاک زد صنع یکتا




تا وانمودند کیفیت ما






بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم




خود را به هر رنگ‌کردیم رسوا






در پرده پختیم سودای خامی




چندان‌که خندید آیینه بر ما






از عالم فاش بی‌پرده گشتیم




پنهان نبودن‌، کردیم پیدا






ما و رعونت‌، افسانهٔ کیست




ناز پری بست‌گردن به مینا






آیینه‌واریم محروم عبرت




دادند ما را چشمی‌که مگشا






درهای فرد‌وس وا بود امروز




از بی‌دماغی گفتیم فردا






گو‌هر گره‌بست از بی‌نیازی




دستی‌که شستیم از آب دریا






گرجیب ناموس تنگت نگیرد




در چین د‌امن خفته‌ست صحرا






حیرت‌طرازیست نیرنگ‌سازی است




تمثال اوهام آیینه دنیا






کثرت نشد محو از ساز وحدت




همچون خیالات از شخص تنها






وهم‌تعلق برخود مچینید




صحرانشین‌اند این خانمانها






موجود نامی است باقی توهم




از عالم خضر رو تا مسیحا






زین یأس منزل ما را چه حاصل




همخانه بیدل همسایه عنقا



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:38 - 0 تشکر 475692



کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا




که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا






ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش




که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا






محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد




هست حیرانی عاشق لب‌گویا،‌گویا






داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن




عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا






دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است




گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا






نذر آوارگی شوق هوایت دارم




مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا






دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب




ای سرموی توسرکوب ختنها تنها






دور انسان به میان دو قدح مشترک است




تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا






تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست




نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها






بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده




کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:38 - 0 تشکر 475693



خط جبین ماست هماغوش نقش پا




دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا






راه عدم به سعی نفس قطع می‌کنیم




افکنده‌ایم بار خود از دوش نقش پا






رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست




بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا






چون جاده تا به راه رضا سر نهاده‌ایم




موج‌گل است برسر ما جوش نقش پا






سامان عیش ما نشودکم ز بعد مرگ




تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا






ماییم و آرزوی جبین‌سایی دری




افسرچه می‌کند سرمدهوش نقش پا






چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان




چون سایه‌ام خراب فراموش نقش پا






هر سرکه پخت دیگ خیال رعونتی




پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا






مستانه می‌خرامی و ترسم‌که در رهت




با رنگ چهره‌ام بپرد هوش نقش پا






در هر قدم ز شوق خرام تو می‌کشد




خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا






گاه خرام می‌چکد از پای نازکت




رنگ حنا به‌گرمی آغوش نقش پا






رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند




یک جبهه سجده است برودوش نقش پا






بیدل ز جوش آبله‌ام در ره طلب




گوهرفروش شد چوصدف‌گوش نقش پا



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:38 - 0 تشکر 475694



گذشت‌از چرخ و بگرفت‌آبله چشم‌ثریا را




هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را






تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را




نوایی هست درخاطرشک؟ ‌رنگ مینا را






ندارد شور امکان جز به‌کنج فقر آسودن




اگر ساحل شوی در آب‌گوهرگیر دریا را






درین‌دریا ز بس فرش است‌اجزای‌شکست من




به‌هرسومی‌روم چون موج برخود می‌نهم پا را






به تدبیر دگر نتوان ز داغ‌کلفت آسودن




مگرآبی زند خاکستر ما آتش ما را






به‌حال خویشتن نگذاشت دل راشوخی آهم




هوایی‌کرد رقص‌گردباد اجزای صحرا را






درین ویرانه همچشم نگاهم‌کز سبکروحی




درون خانه‌ام وز خویش خالی کرده‌ام جا را






بهشتی از دل هر ذره در پروز می‌آید




اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را






مبادا ناله ربط داغهای دل زند ببرهم




مشوران ای جنون این شعلهٔ زنجیر درپا را






تجاهل چون حباب‌از فهم‌هستی مفت جمعیت




تو می‌آیی برون زنهار مشکاف این معما را






به هرسو چشم واکردم نگه وقف خطاکردم




نمی‌دانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را






همین درد است برگ عشرت خونین‌دلان بیدل




هجوم‌گریه مست خنده دارد طبع مینا را



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


شنبه 31/4/1391 - 21:38 - 0 تشکر 475695



نفس آشفته می‌دارد چوگل جمعیت ما را




پریشان می‌نویسدکلک موج احوال دریا را






در این وادی‌که می‌بایدگذشت از هرچه پیش آید




خوش‌آن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را






ز درد مطلب نایاب تاکی‌گریه سرکردن




تمنا آخر از خجلت عرق‌کرد اشک رسوا را






به‌این فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی




سحر هم در عدم خواهد فراهم‌کرد اجزا را






گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد




ز خون‌گشتن توان در دل‌گرفتن جمله‌اعضا را






یه جای ناله می‌خیزد غبار خاکسارانت




صداگردی‌ست یکسر ساغر نقش قدمها را






به آگاهی چه امکانست‌گردد حمع خوددا‌ری




که باهر موج می‌بایدگذشت از خویش دریارا






دراین‌گلشن‌چوگل‌یک پرزدن‌رخصت‌نمی‌باشد




مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را






فلک تکلیف جاهت‌گرکند فال حماقت زن




که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را






چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود




که‌از چشم غزالان‌خانه‌بردوش است صحرا‌را






نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت




مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را






سیه روزی فروغ تیره‌بختان بس بود بیدل




ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را



قدرت کلماتت را بالا ببر نه صدایت را!
این باران است که باعث رشد گل ها می شود نه رعد و برق!!!


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.