رویش نیوز: كسی این روزها سراغی ازش نمیگیرد! ژنرال 26 ساله سپاه اسلام، 12 سال است كه خانهنشین شده. شنیده بودم مدتی راننده تاكسی هم شده بوده! بالاخره زندگیست دیگر، بیكاری آدم را دیوانه میكند! از كودكی میشناختمش. با پدرم دوست بود، مدتها اسطورهی فرهاد در ذهنم جای داشت، از همان زمان طفولیت ماجرای چهلتكه بودنش را میدانستم و هر وقت خواستم جانبازی را تصور كنم، وجودش خودنمایی میكرد. همین بود كه سال گذشته به ذهنم رسید و به تحریریه پیشنهاد دادم برویم سراغش تا گنج پنهان زندگی پر مجاهدتش را منتشر كنیم. تحریریه امتداد استقبال خوبی كردند و با فرهاد تماس گرفتیم! اما فرهاد از این موضوع زیاد خوشحال نشده بود! نه از تماس ما! بلكه از مطرح شدنش! از اسفندماه سال 90 ماهی یكی دوبار بهش تلفن كردم و هربار به یك بهانه جواب سربالا داد تا اینكه وقتی خواستیم از همرزمانش بگوید قبول كرد و در مورد چند همرزمش حرفهایی زد، آنهم تلفنی! به نرمی و تواضع گفت: اگر قرار است بیایی دور هم باشیم و همدیگر را ببینیم، قدمت روی چشم، ولی اگر قرار است عكسم را در نشریهتان چاپ كنی و از من داستان بنویسی، اصلاً نمیخواهد بیایی.» ازش دلگیر نشدم! تصمیم گرفتم هر آنچه ازش میدانستم و شنیده بودم و پرسیده بودم را بنویسم. از 58 تا 78 هرچه از بیست سال رشادتش میدانستم را نوشتم: چهارده سال بیشتر نداشت كه از كتاب «خواص شیمیایی مواد»، فرمول تهیهی مواد منفجره را یاد گرفت و با دوستانش ماشین ساواک را در یك بمبگذاری منفجر کرد. در یك درگیری از ساواك تیر خورد و بازداشت و شكنجه شد. اولین جانباز انقلاب اسلامی در استان سمنان است. دشمن پس از انقلاب نگذاشت انقلابمان روی آرامش به خود ببیند. فرهاد هم تا انقلاب در خطر بود، آرام نگرفت. غائلهی گنبد كه شروع شد با داوطلبان سپاه برای خاموش كردن آتش فتنه به گنبد و تركمنصحرا رفت. بعد از آنجا ماجرای كردستان خواب را چشم انقلاب ربود، فرهاد هم خواب به چشمش نیامد! رفت و تا ابتدای جنگ در كردستان جنگید. هنوز ماجرای كردستان تمام نشده بود كه عراق حمله كرد و جنگ شروع شد. انگار قرار نبود انقلاب حتی لحظهای آرامش داشته باشد. زمانی كه عدهای مصلحتاندیش حضرت روحالله(ره) را از حركت برای نهضت برحذر داشتند، پشتش به خدا و سربازان در قنداقهاش گرم بود. فرهاد سرباز در قنداقهی خمینی بود. تا وقتی انقلاب كار دارد فرهاد آسایش میخواهد چكار؟ به كارش نمیآمد آسایش، آرامشش را در بلندیهای بازیدراز و بانسیلان و بردسرد و كردستان همراه با محسن چریك و كاوه جستوجو میكرد. احمدرضا رادان، شهید ردانیپور، علی فضلی و احمد وحیدی را از دوستان دوران جنگش میشناسم. از فتحالمبین تا مرصاد را بوده. روزهای بستری بودنش را كم كنیم، جمعا 80 ماه جنگیده. وقتی تلفنی ازش پرسیدم شما همهی عملیاتهای ایران را شركت كردی، گفت: نه! گفتم: «چهطور؟» گفت: «یکی را نبودم، زمان حصر آبادان که در گیلانغرب بودم.» كارنامه جنگش خیلی زیاد است، باید قبول كند تا تاریخ زندگیاش را ورق بزنیم، والا كسی غیر خودش نمیداند كه چه كرده و كجاها بوده و چه دلاوریهایی كرده! میدانم مدتی در غرب دیدبان تیپ 14 امام حسین(ع) بوده، بعد از تشكیل تیپ علیبن ابیطالب(ع) پیك ویژهی زینالدین بوده و در تمامی عملیاتهای مشتركش با آقامهدی مجروح شده. آن موقع شانزده سال بیشتر نداشته! همیشه كفِ میدان نبرد بوده و مانند یك رزمندهی گمنام جنگیده و عملیاتهای برون مرزی زیادی داشته است. در عملیات حمله به شهرک نظامی چوارتهی عراق فرمانده گردان بود. قرار بود همزمان با عملیات «والفجر 9» در عمق 60 کیلومتری خاک عراق، یك گردان به تیپ 3 کماندویی گارد ریاستجمهوری حمله كند تا تأمین شهر سلیمانیه را از اختیار این تیپ خارج كند. تیپ 3 کماندویی را بدون تلفات، از بین بردند و موقع بازگشت از ارتفاعات هزار قله، استقبال مردم بانه و مریوان هدیهشان بود. فرهاد در جایی گفته بود: «فقط سه تا قاطر اسیر دادیم!» فرمانده عملیات كردستان و فرمانده عملیات تیپ ویژه حضرت رسول كردستان هم بود. هنوز 100 تركش به تنش یادگار هست و درآوردنشان بیشتر از ماندنشان دردسر دارد. رفقایش میگویند: «هرجای بدنش را آهنربا بگذارید میچسبد.» شهید «محمد نبی»، همرزمش بهش میگفت: «فرهاد چهل تكه.» آخر بر اثر مجروحیتهایش بیستویک بار جراحی درست و حسابی شد. در عملیات محرم، آب رودخانه، تنِ مجروحش را سمت عراق برد. با همان تن مجروح، دست تركش خورده و پای از ساق شكسته، سه روز خودش را از میان میادین مین، كشانكشان به منطقهی خودی رساند. آخر جملهی معصوم(ع) یادش بود: «ناامیدی برادر شرك است.» «محسن رضایی» میگوید: «عراق در پاتك مهران، «ماهر عبدالرشید» را با یك لشکر زرهی به جنگ خط اول فرستاد. دستور عقبنشینی صادر شده بود. چهار نفر جلوی لشکر زرهی T 72های عراق با آر.پی.جی ایستادند، تا خط بدون تلفات عقبنشینی كند. سه نفرشان شهید شدند و دیگری به سختی مجروح شد. «تقی نادری»، یكی از بچههای گردان كربلای شاهرود میگوید: «یكی از آن چهار نفر، فرهاد بود که با شهیدان «فصیحی، تهرانی و خانی» مانع قتلعام یك گردان شده بودند.» آن موقع فرمانده قرارگاه «کوثر» بود. در ارتفاعات سورن و آسمانبین با لشکر «30 ارتش» و تعدادی از تیپهای سپاه و یک گردان از کمیتهی همراه شهید «آریانفر» و احمدرضا رادان با سپاه یکم عراق درگیر شدند. قطعنامه که اعلام شد، روحیهی نیروها وسط نبرد بههم ریخت. محاصرهی نعل اسبی شکل گرفت و بانه و مریوان در حال سقوط شدند. آذوقه و مهمات به سختی به مواضع میرسید و عراق هم بمب شیمیایی زد. ضدانقلاب شبها و پاتک صدام روزها در جریان بود. نیروهای ارتفاع 2040 عقبنشینی کردند و خط شکست. فرهاد تعدادی از نیروها را جمع کرد و گفت: «امروز صدای هل من ناصر امام زمان بلند است. کربلاییهایش بگویند «یا علی(ع)» برخلاف قاعدهی همیشگی، نیروها را به خط کرد و تصمیم گرفت که در روز روشن به خط دشمن بزند. «مصطفیزاده»، بیسیمچیاش را صدا زد و باوجود فاصلهی 300متریشان با دشمن با هماهنگی توپخانه آتش تهیهی سنگینی سفارش میدهد. ساعت دوازده ظهر، پس از 20 دقیقه کوبیدن مواضع دشمن، فرهاد سوار بر موتور شد و جلوتر از نیروهایش با یك كلاشنیكف به خط زد. به لطف خدا خط دشمن سقوط کرد و عراق عقب نشست. فرهاد با چند ژنرال عراقی كه به غنیمت گرفته بود بازگشت. مهمات و تغذیه دو هفتهی نیروها از جاماندهی تجهیزات دشمن تأمین شد. چند ماه بعد یک افسر عالیرتبهی عراقی با نیروهای مرزبان سازمان ملل آمده بود و دنبال فرمانده خط ایران میگشت. پرسیده بود: «چه کسی چند ماه پیش فرمانده عملیات این محور بوده؟» جوان بیستوسه سالهای را با لباس کردی و کلاه سیاه نشانش دادند. افسر عراقی از دیدن یک بچهرزمنده در مقابل سنوسال و تجربهی خودش متعجب شد. از فرهاد پرسید: «شما چهطور جرأت کردید وسط روز روشن، به خط بزنید؟» فرهاد خندید و گفت: «توکلت علیالله!» سال گذشته که در جمعی خدمتش رسیده بودیم، خاطرهی زیبایی از جانبازی خودش و برادرش را برایمان تعریف کرد: شانزده سالم بود که در عملیاتی ترکش به سر و پهلویم خورد. نمیتوانستم بلند شوم. آسمان از منور و آتش روشن بود، برادرم «فرزاد»، که سه سال از من کوچکتر است، کنارم نشست و سرم را به زانو گرفت. خون روی چشمانم را با آستینش پاک کرد. اشکهایش را دیدم. بهش گفتم: «بلند شو برو.» اصرار من را که دید بلند شد. دو قدم که برمیداشت، سه قدم برمیگشت. بالاخره دلش طاقت نیاورد. نزدیک من کنار یک بوته نشست و از دور نگاهم میکرد. خدا را شکر کردم که بالای سر من نشسته و دعا کردم هیچوقت زخمش را نبینم. زمستان بود برای شناسایی به منطقهی «گَردِرَش» رفته بودیم. برف زیادی باریده بود. فرزاد سی، چهل متر جلوتر از من حرکت میکرد و من تمام حواسم به فرزاد بود و خیالم راحت از اینکه همراهم آمده و مراقبش هستم. از بودنش ذوق میکردم. ناگهان صدایی آمد و خمپارهای به زمین نشست. از زمین کنده شدم و به کناری پرت شدم، تا سر بلند کردم، همه چیز سرخ بود، سفیدی برفها پر از سرخی خون فرزاد بود. قلبم داشت از جا كنده میشد. گیج و منگ دویدم سمت فرزاد. پایش از زانو قطع شده بود و خون ازش میرفت. انگار داشت از خودم خون میرفت. برادرم بود دیگر! به سختی پرسید: «داداش چی شده؟» صورتم خیس اشك بود. چیزی نگفتم. سرش روی زانویم بود و با دست جلوی چشمهایش را گرفته بودم. قرار بود با كاوه به یازده تیپ كماندویی كه میگفتند مصری و اردنی هستند، حمله كنند. کاوه چهلوهشت ساعت پیش از عملیات، آسمانی شد و عملیات را به فرهاد سپردند. شب جمعه آخر ماه مبارك بود؛ عملیات تنها با هشت شهید و ده زخمی با موفقیت انجام شد. جنگ كه تمام، شد تازه فرهاد بیستوسه سالش بود. بنیاد جانبازان تهران برایش هفتاد درصد جانبازی و از كار افتادگی ثبت كرد. پروندهی مجروحیتها و گزارش حوادث و بستری شدنش هم حدود چهارصد صفحه است. باید میرفت خانه و بازنشست میشد! ولی هنوز انقلاب كار داشت، فرهاد رفت و امنیت ایلام را به عهده گرفت! اوایل دههی هفتاد همراه با سردار «صفاری، كوثری، فضلی» و... برای گذراندن دورهی آموزش عالی جنگ که ویژهی فرماندهان جنگ بود، به كره شمالی رفت. ژنرال 75سالهی كره زیر بار سرتیپی جوانِ بیستوشش، هفت ساله نمیرفت؛ میخواست ثابت كند فرهاد خیلی جوان است. فرستادش پای نقشه و گفت: «از كشور آبی به كشور قرمز، برنامهی حملهای فرماندهی كن كه كشور قرمز فلج شود.» یك مناظرهی فنی جنگ را بهش تحمیل كرده بود. فرهاد میدانست كشور قرمز، كشور كره شمالی است. ساعتی از طرح عملیاتی فیالبداههاش دفاع كرد و نقاط ضعف كرهشمالی را چنان گفت كه گویی بیست سال در كره زندگی كرده است. ژنرال هم قانع شد و دو مدال افتخار، جایزهی نبوغ نظامی ژنرال فرهاد 26 ساله شد. بعد از فرماندهی ایلام، سه سال فرمانده انتظامی تهران بزرگ بود. ماهی یكی، دو بار خانه میرفت و شبها در محل كار میخوابید. شش بار توسط منافقان و گروهكها ترور شد که آخرین بارش 10 روز پس از ترور شهید «صیاد شیرازی» بود. انگار خدا سردار نظری را ذخیرهی اسلام قرار داده بود تا ما امروز سراغش برویم و در مقابل اینهمه رشادت و شجاعت زانوی ادب بزنیم. تلاطم بزرگ زندگی سردار نظری فتنهی تیرماه 78 بود. جناح به اصطاح اصلاحطلب میخواست گوشت قربانیاش كند. شكایت كردند و محاكمهاش كردند. خواستند كمرش را خم كنند و نظام را بیآبرو. دادگاه سریالی سردار نظری دعوا سر او نبود، سر شرافت نیروی انتظامی بود كه متهم شده بود به قتل دانشجویان. قتل برخی از دانشجویانی كه خودشان بهعنوان شاكی پروندهی سردار نظری، به دادگاه آمده بودند! 15 قسمت دادگاه علنی در تلویزیون نصیب سردار سپاه اسلام بود. آبرویش حتی به اندازهی مفسدان اقتصادی اهمیت نداشت و چهرهاش را بدون مانع در تمامی رسانههای كشور بهعنوان عامل اصلی فتنهی كوی دانشگاه معرفی كردند. اما سنت الهی همیشه بر مظلومیت شیعیان مرتضی علی(ع) نمیچرخد. فرهاد با سربلندی تبرئه شد و رئیسشان (سید محمد خاتمی) بهعنوان رئیسجمهور از فرهاد عذرخواهی و دلجویی كرد. فرهاد پس از آنكه سربلند از دادگاه بیرون آمد. بیش از یك دهه خانهنشین شد و هنوز هم سرباز مدافع اسلام و میهن است؛ نه خودش را طلبكار نظام میداند و مانند عدهای كه برای تكتك روزهای جبهه نرفتنشان سر نظام منت میگذارند و سهم میخواهند، نه مردم را مدیون خود میداند و نه خودش را قهرمان. هرچند سردار فرهاد نظری برای امتداد یك قهرمان است كه لابهلای بیاهمیتی و روزمرهگی جستوجوگران دولتی جنگ، هر روز پیر و پیرتر میشود. به امتدادیها پیشنهاد میكنیم برای سردار نظری نامه بنویسند و به امتداد بفرستند! تا شاید برای ایشان با احساس تكلیف شرعی، امتدادیها را سر سفرهی پر بركت مجاهدت و دوستی با شهدا میهمان كند! چهارده سال بیشتر نداشت كه از كتاب «خواص شیمیایی مواد»، فرمول تهیهی مواد منفجره را یاد گرفت و با دوستانش ماشین ساواک را در یك بمبگذاری منفجر کرد. در عملیات حمله به شهرک نظامی چوارتهی عراق فرمانده گردان بود. قرار بود همزمان با عملیات «والفجر 9» در عمق 60 کیلومتری خاک عراق، یك گردان به تیپ 3 کماندویی گارد ریاستجمهوری حمله كند تا تأمین شهر سلیمانیه را از اختیار این تیپ خارج كند. تیپ 3 کماندویی را بدون تلفات، از بین بردند و موقع بازگشت از ارتفاعات هزار قله، استقبال مردم بانه و مریوان هدیهشان بود. فرهاد در جایی گفته بود: «فقط سه تا قاطر اسیر دادیم!» جنگ كه تمام، شد تازه فرهاد بیستوسه سالش بود. بنیاد جانبازان تهران برایش هفتاد درصد جانبازی و از كار افتادگی ثبت كرد. پروندهی مجروحیتها و گزارش حوادث و بستری شدنش هم حدود چهارصد صفحه است. باید میرفت خانه و بازنشست میشد! ولی هنوز انقلاب كار داشت، فرهاد رفت و امنیت ایلام را به عهده گرفت! |