9/3/1391 - 21:42
[Broken message] ن بدترین زن دنیا!تو چرا آخرتتو با دنیات معامله کردی؟
10/3/1391 - 9:31
- ناقص رسید پیامک شما.
10/3/1391 - 9:38
ببخشید الان جلسه ام!
- چه جلسهای؟
«چه میدانم
شاید مثل گذشته
باز هم با پدرش جلسه -به اصطلاح- علمی گذاشتهاند
اینکه چهارتا کلمه حرف را بپیچاند
و این بیچارهها هی پیاده کنند و ویرایش و فهرست بزنند
چهار کلمه حرفی که به هیچ جایی پایش بند نیست
و آخر هم -اگر اهل تدبّر باشی- میفهمی نادرست است، بسیاریاش!»
10/3/1391 - 11:15
میگم این مباحث خیلی عجیب ومنطقی است!به نظرم آیه الهی است!بالفرض من بدترین زن دنیا ولی تو چرا آخرتتو با دنیات عوض کردی؟
10/3/1391 - 11:28
- آنکه به کذب سخن پردازد و بیم عقاب ندارد، تنها به اعلان امید راستی توانش داشت. که کلام دوگانه به رو شدن یگانه شود و این آخرالدواست. النجاه فی الصدق!
10/3/1391 - 12:11
به خدا قسم اگر خورشید را در دس راستم قرار دهند و ماه را در دس چپم،هرگز از پدرم،مادامی که او را در خط فرهنگستان وانقلاب ببینم،دس برنخواهم داشت!
10/3/1391 - 12:21
- ایشالا به پا هم پیر شین! د:
10/3/1391 - 12:24
و ما علینا الا البلاغ،لکم دینکم و لی دین،فلله یحکم بینهم یوم القیامه!
20/3/1391 - 10:29
سلام خوبی؟ دفترچه بیمه ام تا تاریخ 91/11/21اعتبار داره!ولی برگه هاش تموم شده!میای اداره بیمه جدید بگیرم؟
20/3/1391 - 13:43
- فما علیک الا البلاغ؟! ما الشمس فی یدک الیمنی و لا القمر فی الیسری، فلم تلتمس عما لا یقدر علیه احد؟!
- بیمه؟! مگر هنوز بیمه توست؟
«زن مطلقه را که دیگر بیمه شوهرش نمیکنند، باید یا خوداشتغالی بگیرد یا برود بهزیستی»
- پس چه میگفت؟
«همین است که نوشتم بیمه گرفتن ایشان از قِبل زوج ناممکن است!»
- مگر اینکه تدلیس کنند و تقلّب و ازین حرفا؟
«که اهلش هستند! یادت هست گفتم دفترچه بیمه دختر را داده بود برای دختر برادرش استفاده کنند؟»
- از این کارها مردم خیلی میکنند.
«نه برای درمان! میخواستند بلیط نیمبهای هواپیما بگیرند تا شیراز
سن دخترشان زیاد بود، دفترچه بیمه دختر مرا گرفته بودند نشان بدهند
چون عکس ندارد
بگویند دختر خودشان خردسال است و پول کمتر بدهند»
- این که قطعاً حرام است!
«چه میگویی؟!
تازه در نهایت هم با پست عادی فرستادند قم
که هرگز نرسید!»
- چه کردی؟!
«مفقودی زدم، چه میکردم؟!»
- جلویشان را نگرفـ...؟!
«من اصلاً خبر نداشتم
زن بدون اجازه به برادرش داده!
میبینی وضع زندگی را...!»
20/3/1391 - 14:42
التماس؟؟؟ تو هنوز خوابی!امیدوارم بیدار بشی! یک کار اداری بود گفته بودن شما باید باشی!وقتی نیومدی خدا یه جور دیگه راه باز کرد!وقتی به قدرت نامحدود تکیه میکنی بی نیاز از خلق میشی!
20/3/1391 - 14:42
من توی چه دنیایی هستم و تو در چه دنیایی!!!
21/3/1391 - 6:52
- ذره ذره شیرینی مدفوعی را حس میکنید که ما 7سال از آن میخوردیم و عسل میپنداشتیم. دیری نخواهد پایید از ورم روده استفراغ کنید و کثافات بازآورده را ببینید که خاصیت آلودگی همین است. اقرار به اشتباه و ابراز پشیمانی از انحراف فکری قدرتی میخواهد که همگان ندارند. لذا گمان میرود خروج خودمتشکران از این فاضلاب بسیار بیشتر از یک دهه زمان طلبد.
21/3/1391 - 6:56
به من اثبات کن که اینها کثافات است! حتما برای حرفت دلیل وبرهان داری!
21/3/1391 - 7:01
- آنچه از سنخ اندیشه نباشد به استدلال راست نیاید. انگیخته را طوفان حوادث میگدازد. هنوز کودک راهید، مدتی تاتی کردن میطلبد.
21/3/1391 - 7:16
پس تو دروغ میگویی!
21/3/1391 - 7:39
- ما را نیز روزگاری انذار کردند و برنتافتیم، چونان امروز شما، که برانگیخته بودیم نه بر اندیشه. روایت عضو شورای رهبری سازمان مجاهدین خلق را بخوانید که بر وبلاگ است، سخنرانی های یعقوبی، کتاب لاله ای از ملکوت را ببینید، تا التفاط پیدا کنید به مشابهت ها در فرقه سازی. اگر هویت طایفه ای و عصبیت قومی و علقه خویشاوندی مجال تدبر دهد. انحراف مفتضح تر از آن است که در نظر نیاید، مغالطات عینی قدرت قضاوت را میگیرد.
منظورش این پست بود!
21/3/1391 - 8:05
حال که متوجه اشتباهتان شدیدچرابه انذارکنندگان نمی پیوندید؟ بالاخره نفهمیدم حرف شماازسنخ اندیشه هس یانه! از علقه خویشاوندی گفتی،درطول زندگی مشترکمان آنقدازاین موضوع میترسیدم که مواقعی هم که حقش بودهیچ موضعی نگرفتم که اول ازایشان،وبعدازدرگاه خداوندطلب عفودارم!
21/3/1391 - 11:02
سر قبر حاج آقا حسینی هستم! ازخودشون خواستم راه درست رو بهمون نشون بدند!ان شاء الله!
21/3/1391 - 13:59
- احسنت. انسان راست اندیش هماره باید طالب اصلاح خود باشد و همیشه به باورهای خود بدگمان. که آنچه ما میپنداریم، پندار ماست و بین شناخت ما تا مر حقیقت فاصله بسیار. این بود که بر عهدم ماندم تا بر حقیقت هرگز چشم نبندم و آن را قربانی مصالح مظنون خود نکنم که مصلت حقیقی ما بندگان نیز در همان راستی است.
6/4/1391 - 15:01
سلام چرا مهریه رو نریختی؟ این بار دومه!
6/4/1391 - 15:38
- کم و زیاد داشته است، ولی همیشه واریز شده به حساب.
6/4/1391 - 15:45
کم و زیاد درمورد ده بیس تومن میگن نه حدود نصف یا یک سوم!
6/4/1391 - 15:52
کم و زیاد درمورد ده بیس تومن میگن نه حدود نصف یا یک سوم!
6/4/1391 - 16:29
- آنچه از سوابق ایشان روشن است، اگر بیشتر میتوانست، میپرداخت. حتی اگر خود ناچار شود به نان خشکی بسنده کند.
6/4/1391 - 16:06
چی میخوای بگی آسد [...]!توخوب میدونی خرجی سه تابچه این چندرقاضی نیس که میدی!چرامیخوای عذابم بدی؟فشار سه بچه بدون پدر کمه؟بس کن دیگه! [نام زوج حذف شد]
حرفش را قطع کردم: چندرغاز یا چندرقاض؟
چشم غرّه رفت: «ملالغوی نشو برادر!»
6/4/1391 - 16:11
دخترت امسال بایدبره پیش دبستانی!گفتم بامهریه ای که تیرماه میریزی میرم ثبت نامش میکنم!امانریختی!
6/4/1391 - 16:44
- همانطور که سابق بر این شفاها به عرض رسید، معمول جامعه ما بر این بوده که زنان سرپرست خانوار از رخشتوری و خیاطی و کار پرزحمت ارتزاق میکرده اند. بهزیستی و کمیته امداد هم یاری میرسانند. توقع زندگی آسوده برای زنان مطلقه دارای فرزند رویایی است که هنوز محقق نشده است. کار مضاعف باید و همت مضاعف.
- وضعش که گفته بودی بد نیست!
«بد نیست؟
زن مطلقه دیده بودی خانه شخصی داشته باشد
حتی یک ماشین هم زیر پایش
میگویند پراید خریده است!»
- عجب!؟
من زنهای مطلقه دیدهام
بعضیشان با اینکه در خانه پدر هستند
به نان شب محتاجند
تازه تحصیل کردهاند و کار هم میکنند!
«این یکی فرق دارد؛
با تمام این امکانات احساس فقر و بدبختی میکند!»
6/4/1391 - 16:42
برتو واجبه که کار کنی وخرج بچهاتو دربیاری!درصورت اول هم باید بچه داری میکردی وهم خرجشونو درمیاوردی!امامن بچهاروگرفتم که توفقط خرجی بدی وبه جای بچه داری درس بخونی! چه بخوای اینو بفهمی چه نفهمی!اما اگر دراین زمینه هم کوتاهی کنی دیگه طاقت نمیارم!
این پیامک را که میخواندیم
ناگهان قرمز شد
صورتش کاملاً گلگون
سرخ ِ سرخ
از عصبانیت رگ گردنش باد کرده
ترسیدم دادی سر من بزند: «خدا لعنت کند دروغگو را»
- چه شده؟
«ملعونه بنت ملعون، یکسال فرزندان را رها کرد
پسر دو ماهه را تا یکسال تنهایی نگهداری کردم
بارها تماس گرفتیم
که مگر یک لحظه حداقل تلفنی با دخترش صحبت کند
وقتی دخترش داشت از دوری مادر لکنت میگرفت
و مدتی نمیتوانست به درستی حرف بزند
فرزند را به خانه برادرش بردیم
زنگ زدند که از خانه پدرش بیاید و دختر را آنجا ملاقات کند
ناشزه ملعونه نیامد»
- پس بچهها را چرا گرفت؟
«قصهاش را که میدانی
محض چزاندن
بدون اطلاع قبلی
دستور موقت از قاضی گرفته با مأمور کلانتری آمد درب خانه
فردا صبحش که با قاضی صحبت کردم
گفت: من به ایشان گفتم که نرود کلانتری و با خود شما هماهنگ کند
میخواست آزار دهد بیانصاف
بچههایی که یکسال پیش پدر بودند را به یک آن گرفت و برد
حالا ادعا میکند برای من این کار را کرده که درس بخوانم»
- اگر برای چزاندن برده چرا پس نمیدهد؟
«نمیدهد؟! بارها خواسته بدهد
من نگرفتم»
- مگر میتوانی نگیری اگر بخواهد بدهد؟
«بچهها یکسال از دوری مادر آسیب دیده
تا به پدر انس گرفته، آمده برده
حالا با مادر انس یافته
باز جابهجا کند
بعد هم دوباره یک روز بیاید و بگیرد
بیماری که شاخ و دم ندارد
بچهها چه گناهی کردهاند که آسفالت شود تمام عاطفه و احساس امنیتشان»
پرسیدم: مگر برای دادن بچهها چه کرده است؟
«بارها با مادرم صحبت کرده که بچهها را بدهد
دادگاه هم شکایت کرده
احضاریه دم خانه آمده برای تحویل بچهها در دادگاه
من نرفتم
متواری شدم و موبایل را قطع کردم
نشانیام را ندارد که دوباره شکایت کند
و گرنه بتواند، بچهها را حتماً میدهد!
هیچ دلبستگی و علاقهای به فرزندان ندارد
از سر مبارزه و جنگ گرفته لامروّت!»
راست میگفت
قصه بردن بچهها را قبلاً شرح کرده بود
و من در این پست نوشته بودم
پیامک بعدی را خواند:
6/4/1391 - 16:49
- کم طاقتی شما در گذشته بسیار تجربه شده. مطلب جدیدی نیست!
6/4/1391 - 16:53
هیچ فرقی نکردی!هنوز همونی که بودی!بهتره دیگه جوابتو ندم!خدانگهدار!
پرسیدم: پس چطور حج عمره رفته
وقتی میگوید پول ندارد؟
خندید و گفت: «از این معماها زیاد است در زندگی مالی ایشان
هم خودش و هم اطرافیانش
حدود سه میلیون تومان هنگام طلاق گرفته است
ده میلیون تومان وقتی مادرش ملکش را فروخت و بین فرزندان تقسیم کرد
سهم این دختر شد
شش میلیون تومان هم قبلاً از خودم گرفته بود
به عنوان 24 سکه مهریه در طول زندگی مشترک
هر بار که پروژه تقریباً بزرگی برمیداشتم
پولش را به عنوان مهریه مطالبه میکرد
در حالی که در خانه من زندگی میکرد و خرج او را هم من میدادم»
دوباره خندید
اینبار دندانهایش هم نمایان شد
و تکرار کرد: «طمع به دنیا پایان ندارد!»
پرسیدم: راستی مهریه را چقدر میدهی؟
«روزی که 280 تومان بود سکه
قاضی گفت میتوانی هر سه ماه یکی بدهی
من هم هر سه ماه میدادم
که ناگهان رفت بالا تا 700 تومان
باز هم داشتم و دادم
ولی اینبار...»
مکثی کرد و پس از قورت دادن آب دهان گفت:
«نداشتم که بیشتر از سهمش بدهم
بیشتر از همان مبلغی که قاضی در توان من دید
که اگر داشتم
مثل همان چند ماه پیش
بیشتر پرداخت میکردم»
- اگر داشتی؟
«آدم به حیوان هم ترحّم میکند
این هم یک گونه دو پایش
از سگ که دیگر پستتر نیست
اگر بتوانی کمک کنی
آدمی که آدم است میکند!»
- عجب خندهدار شده این قضیه اعسار!
سکه از 280 رفته تا 700
شهریه تو که زیاد نشده!
«طمع، برادر! طمع!
طمع این خاندان سیری ندارد!
این را من بارها در زندگیشان دیدهام»
ناگهان رویش را برگرداند و صاف توی چشمم نگاه کرد و گفت:
«راستی یادم بیانداز یک روز قصه لئیمی که ادعا میکرد کریم شد را برایت تعریف کنم
قصه یکی از افراد همین خاندان است!»
منتظر باشید که توضیح تکتک این پیامکها را نیز به ضمیمه توضیح باقیمانده از قبل
برایم بگوید و من هم بنویسم
[این ماجرا هنوز ادامه دارد!]
نوشته شده توسط:
سید مهدی موشَّحمنبع