• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 1364)
چهارشنبه 24/3/1391 - 0:53 -0 تشکر 461428
جایم را در گلزار شهدا دیدم/آخرین برگ های دستنوشتة شهید رمضان

آنچه در این صفحات رقم خورده یادداشت های جوان شانزده ساله ای است که از چهارده سالگی تقریباً همة کارهای روزانه اش را می نوشته و به قول معروف محاسبه ای(1) از اعمال خود به عمل می آورده است. در این نوشته ها مطلب بسیار خیره کننده ای وجود دارد که در این شماره به آوردن برخی از نکات مهم آن برای آشنایی با رفتارشناسی بچه های جبهه و جنگ اقدام شد.

اگرچه این شهید سعید عزیز در تیرماه گرم خوزستان و در روز 21 رمضان با لب روزه و در حال قرآن خواندن نزدیک اذان مغرب به درجة رفیع شهادت نائل آمده است، لیکن مهم تر از آن شناخت ابعاد معنوی این عزیزان از شهادت است. ای بسا مهم تر باشد با هم از صفحات اول این دفترچه را که با خط خود شهید نوشته شده است، مرور کنیم و در انتها تصویر قرآنی را ببینیم که در دست شهید بوده و در حال قرائت آن به درجه رفیع شهادت رسیده و قرآن بر اثر ترکش خمپاره سوراخ سوراخ شده است. در پایان ضرورت دارد از خانواده محترم این شهید که نهایت همکاری را مبذول فرمودند تشکر کنیم.

معنای معنوی

من اکنون که کلاس سوم راهنمایی و 14 ساله هستم، تصمیم به نوشتن خاطرات و فعالیتم گرفتم. امیدوارم که یادگاری برای من باشد.

من همیشه دلم می خواست که با کارها و فعالیت ها سطح آگاهی دانش آموزان را بالا ببرم، اما چون من دست تنها بودم نمی توانستم کاری از پیش ببرم. به قول معروف یک دست صدا ندارد. اما خوشبختانه معلم های مدرسه ما فعال بودند.

گنج سعادت

11/6/60

رمضان رسید، ماه خدا، ماه عبادت، ماه یکتاپرستی، ماه روزه و ... چون من هنوز به سن قانونی نرسیده بودم روزه به من واجب نبود، ولی من تعدادی از آنها را گرفتم. در ماه مبارک رمضان شب ها در مسجد محل کلاس قرائت قرآن بود و من در آن شرکت می کردم. یکی از روزهای ماه مبارک رمضان را روزه گرفته بودم. این اولین روزه ای بود که من گرفتم. آن روز خیلی به من سخت گذشت. برای افطار به اتفاق خانواده به مسجد جمکران رفتم و افطار را در آنجا کردم. سحر به خانه آمده و سحری خوردیم و دوباره برای خواندن نماز به مسجد رفتیم و ساعت 6 بود که خوابیدیم و من آن روز را (21 ماه رمضان) نیز روزه گرفتم.

شمای شمع

مادرم مریضی سختی گرفت. پدرم او را همان شب به دکتر برد. وقتی آمد هیچ فرقی نکرد. مانند مار به خود می پیچید. شب تا صبح من نخوابیدم. صبح دوباره مادرم را به چند دکتر بردند و الحمدلله حالش کمی بهتر شد. در این مدت تمام کارهای خانه و نگهداری از خواهرم به عهدة من بود. آری خداوند سایة پدر و مادر کسی را کم نکند.

پدیده پایداری

البته در این مواقع به علت کمبود وقت از نوشتن تمام جریانات زندگی ام معذورم. و اگر جملات را ناقص یا بدخط می نویسم به همین دلیل است. روز دوشنبه 4/12/60 که به ملاقاتی دوستم ابوالقاسم جمشیدنژاد (شهید) رفتم، چون او چندی روزی به مدرسه نمی آمد و وقتی از برادر او که معلم ادبیات ما بود علّت را پرسیدم، او گفت او را در بیمارستان نکویی بستری نموده ایم. به همین دلیل من روز دوشنبه به ملاقاتی او رفتم و یک جعبه شیرینی نیز برایش بردم. نمی دانی چقدر خوشحال شد که من به دیدار او رفتم و بعد از مدتی از آنجا به خانه پدربزرگم رفتم و آنجا خبردار شدم که برادر زن عمویم یعنی «سید مجتبی سید رضوی» در جبهه شهید شده. نمی دانید که چه حالی پیدا کردم. او به خیل شهدای انقلاب پیوست و من بسیار احساس حقارت کردم از خدای بزرگ خواستم که «شهادت» را هرچه زودتر نصیب من بکند. آه خدا کی می رسد که من خونم را در راه اسلام و در راه انقلاب و کشورم بدهم. کی می شود که چشمم را باز کنم و ببینم در خون خود می غلطم. من که زنده بودن را سودی به حال خود نمی دانم، شاید «شهادت» من سودی داشته باشد. «به آرزوی» شهادت.

روش روشن

10/12/60

بعد از آنکه از مدرسه آمدم با اینکه درس های زیادی را داشتم و نزدیک امتحانات ثلث دوم بودم، با این وجود به کمک پدرم به باغ رفتم و بعد به خانه آمده و درس را خواندم. من به دلیل اینکه مشغول امتحانات ثلث دوم بودم و نیز به دلیل جلوگیری پدرم، از نرفتم به جبهه غصه می خوردم و همیشه منتظر لحظه ای بودم که برای رفتن اسم بنویسم، ولی امیدوارم که انشاءالله بعد از امتحانات اگر خداوند متعال بخواهد به جبهه اعزام شوم.

شهاب توفیق (مرحلة اول اعزام به جبهه)

مقداری با خدای خود مناجات کردیم و خداوند را سپاس گزاشتیم از اینکه این موقعیت را نصیب ما کرد. بالاخره ساعت 1 بعد از نصف شب به کرمانشاه رسیدیم و به مقر سپاه کرمانشاه رفته و شب را آنجا بودیم. صبح دوباره حرکت کردیم و به اسلام آباد غرب رسیدیم و به پادگان الله اکبر اسلام آباد غرب رفتیم. جمعه صبح 31/3/61 به این پادگان آمدیم. جمعه و شنبه را آنجا بودیم و تجهیزات کامل را تحویل گرفتیم و روز یکشنبه 23/3/61 با تجهیزات از پادگان الله اکبر خارج شدیم و به طرف گیلانغرب به حرکت درآمدیم. در راه عشایری را مشاهده می کردیم که آواره شده بودند و در کنار جاده ها در خانه های حصیری و در چادرها زندگی می کردند. داخلی ماشینی که بودیم آنها برای ما دست تکان می دادند. وقتی به سنگر آمدیم خیلی ناراحت بودیم و ما می خواستیم که هرچه زودتر به خط مقدم برویم. به هر صورت وقتی به سنگر آمدیم من خوابم برد، در خواب، خواب عجیبی را دیدم. در خواب شهادت خود را مشاهده کردم. در عالم خواب در گلزار شهدای شیخان بودم و همچنین متوجه شدم که من شهید شدم و خودم در حال مشاهده کردن قبرم بودم که یک نفر از من پرسید قبر جهانگیریان کجاست؟ من در همان عالم خواب خنده ام گرفت و رفتم که قبرم را به شخص نشان دهم که ناگهان با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.

رهسپار تا دیار عاشقان (مرحلة دوم جبهه)

سه شنبه 16/9/61 بود. چون هوا برفی بود به پدر و مادرم گفتم دیگر بدرقه من نیایید و همین جا باهم خداحافظی کنیم. دل از همدیگر نمی کَندیم. دلمان می خواست باهم باشیم. بالاخره بیرون آمدم روی یکدیگر را بوسیدیم. لحظات آخر بود. ممکن بود که همدیگر را نبینیم. چه لحظاتی بود لحظة خداحافظی، لحظة جدایی، لحطة وداع، لحظة آخر، لحظة گریه و محبت، لحظة فراموش ناشدنی و... تا سر کوچه که می رفتم مادر درِ خانه ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. ماشین گیرم نیامد. با یک برادر موتورسوار تا بازار رفتم و از آنجا با یک ماشین تا حرم و از آنجا به بسیج رفتم. کمی دیر کرده بودم. پدرم وقتی که می خواست به باغ برود با من خداحافظی کرده و او که خیلی دیر گریه اش می گرفت آن روز گریه اش گرفت. چون دیگر معلوم نبود که همدیگر را ببینیم.

دوکوهه صفا و مروه عاشقان

به ما گفتند که به پادگان نزدیک می شویم؛ به پادگان دوکوهه که در چندکیلومتری اندیمشک بود رسیدیم و از قطار پیاده شدیم و بعد دَمِ دَر ساک و خودمان را گشتند و داخل شدیم. بعد از حضور و غایب مقداری پیاده روی کردیم و بعد از کارهایی ساختمانی را به عنوان آسایشگاه به ما دادند که در آن استراحت کنیم. وقتی وارد ساختمان شدیم، نه درهایش شیشه داشت و نه فرش شده بود. اتاق ها پر از خاک و پتو هم نداشتیم. تا به شب بر روی پا بودیم تا اینکه شب به هر نفر یک پتو دادند اما خیلی هوا سرد و زمین ها یخ بود ولی پتو اضافی نداشتیم. هر طوری بود پتوها را پهن کرده و خوابیدیم اما خوابمان نمی برد و تا صبح بیدار بودیم و از سرما می لرزیدیم. هر طوری بود شب را به صبح رسانده و صبح زود بیدار شدیم و وضو ساخته و نماز را بجای آوردیم. شب نماز را خوانده و شام را خوردیم و بعد از آن تصمیم خواندن دعای توسل را گرفتیم. نمی دانید جلسه چه حالی داشت. بچه ها گریه می کردند و دعا می خواندند. از خدا طول عمر برای امام عزیزمان شفای مجروحین، بخشایش گناهان و... می خواستند. زار زار گریه و ناله می کردند بین دعا نوحه می خواندند. حسین حسین می کردند. اتاق های اطراف نیز دعای توسل می خواندند، سینه زنی می نمودند، نوحه خوانی می کردند. بالاخره ساختمان شور عجیبی داشت. آرزو می کردم ضبطی بود و این صداهای پر از غم و صداهای پر آه و ناله را ضبط می کردیم. دعای ما با دعاهای همراه با عجز و ناتوانی در برابر خداوند قادر و توانا تمام شد. همه خوشحال بودیم از اینکه جلسه شور خوبی داشت آن شب را خوابیدیم.

سلوک صعود

سه شنبه 2/1/62: چون شب چهارشنبه بود، می خواستم به جمکران بروم که دایی آنجا آمدند. دیروقت بود که راه افتادم بروم حدود 3 ربع منتظر ماشین بودم اما ماشین گیرم نیامد تا بالاخره یک تاکسی که به جمکران می رفت مرا سوار نمود. مسجد جا نبود. مدتی ایستادم تا جایی پیدا کردم. نماز امام زمان(عج) را خواندم و در حیاط مسجد دعای توسل بود. آخرهای دعا بود که ایستادم و دعای توسل که تمام شد به خانه آمدم.

معیار معنا

6/1/62: چون شب جمعه بود برای دعای کمیل به حرم حضرت معصومه(س) رفتم. جمعیت زیادی می آمد. ابتدا دعای توسل می خواندند سپس دعای کمیل ساعت 9 شروع می شد.

حال عجیبی داشت آن هم در کنار مرقد حضرت معصومه(س). یکی از برادران دعا را با حال عجیب می خواند و مردم همه گریه می افتادند. در حقیقت من هم زیاد گریه می کردم. خودم را در پیشگاه خداوند گناهکار و روسیاه می دیدم، نمی دانم آیا خداوند از سر تقصیرات من می گذرد یا نه؟

نگرش ژرف

سه شنبه 9/1/62: صبح به باغ رفتم تا کمک پدرم کنم. البته این نکته را بگویم که هدفم از کمک به پدرم همان به دست آوردن رضای خداوند متعال بود و اینکه زیاد بر روی جلب رضایت پدر و مادر تکیه شده و خوبی به آنها باعثِ بخشیده شدن گناهان می شود و اینکه آنها برای بزرگ کردن من زحمت ها کشیده و خون دل ها خورده اند، یعنی برای انجام وظیفه ام نسبت به آنها به کمک پدرم رفتم.

بینش روشن

سه شنبه 6/2/62: از آنجایی که خداوند هوش و استعداد نسبتاً خوبی به من داده بود و از طرفی بعضی از بچه های کلاسمان در بعضی درس ها ضعیف بودند و مایل به گذاشتن کلاس تقویتی، لذا من خودم را در برابر این استعداد خدادادی خودم مسئول می دیدم و بنا بر حدیث زکاةُ العِلْم نَشْرُه و درخواست بچه های کلاسمان تصمیم گرفتم صبح های زود پیش از صبحگاه کلاس تقویتی در دو درس هندسه و مثلثات بگذاریم و تا مدتی هر روز صبح ساعت 15/6 تا 5/7 یک روز کلاس هندسه و یک روز کلاس مثلثات داشته باشیم و تا آنجا که از دستم برمی آمد سعی می نمودم درس را تفهیم کنم.

طلوع طراوات

شب مقداری روی روزنامه دیواری کار کردم و بعد خوابیدم. البته بیشتر شب ها باوضو می خوابیدم و موقع خواب آیت الکرسی می خواندم.

پنج شنبه 8/2/62: روز پنج شنبه نیز روزه بودم. صبح به مدرسه رفتم و زنگ سوم که درس نداشتیم جهت کاری به واحد کودکان و نوجوانان رفته و بعد به خانه آمدم و نماز جماعت را خوانده و شب نیز افطاری کردم و به حرم حضرت معصومه(س) به جهت دعای کمیل رفتم. در دعا تا گریه ام نمی گرفت. از خودم راضی نمی شدم و قلباً از خدا می خواستم تا آن حالت معنوی را در دعا به من بدهد. وقتی از دعا برمی گشتم خودم را سبک حس می کردم.

شکفتن شگفت

نماز را خواندم. بعد از نماز مدتی گریه کردم و از خدا طلب معنویت و خلوص در اعمالم را نمودم. آخر می ترسیدم که نکند غرور مرا گرفته باشد و در کارهایی که امشب کرده ام خلوص در کار نبوده باشد. می ترسیدم که نکند اعمالم به خاطر ریا ضایع شود. می ترسیدم نکند خواندن وصیت شهید، آماده کردن گروه سرود و کار دیگر و خلاصه کارهایم در ختم شهید باعث غرورم شده باشد و در آنها ریا بوده باشد. البته چون کس دیگری نبود مجبور بودم که آن کارها را من انجام دهم. همیشه از خدا خواسته ام که اعمال مرا به اخلاص زینت بخشد. خلوص نیت به من بدهد. حقیقت را بخواهید، در بعضی کارهایم خلوص کامل در کار نبود. گاهی خودم را بهتر از دیگران می دانستم و این یکی از عیب هایم است. این مسئله یعنی خلوص نیت. خیلی برایم مسئله مهمی است و از خدا خواسته ام و سعی می کنم که این حالت را به من بدهد. از خداوند می خواهم گناهانم را بیامرزد. از خداوند می خواهم توفیقی بدهد که هر کاری که می کنیم فقط برای رضای او و وجه الله ـ فی سبیل الله ـ ابتغاء مرضات الله باشد. امین یا رب العالمین.

صراط سعادت

مستقیم به حرم حضرت معصومه(س) رفته زیارتی کنم. داخل حرم شدم. سرم را سینه ضریح گذاشته و حاجات خود را از او می خواستم. علاقه زیادی به حضرت معصومه(س) دارم و تاکنون هرچه از او خواستم و هر نذری که کردم به من داده اند این خاندان نبوت. مدتی اشک ریختم. از او صبر و بردباری برای پدر و مادرم خواستم. از او تشکر کردم که کمک من کردند تا امتحانات ثلث سوم را با موفقیت بدهم. طول عمر امام، پیروزی هرچه زودتر و اگر لیاقت شهادت را داشتم شهادت فی سبیل الله را به من بدهد. شاید برای آخرین مرتبه بود که به زیارت حضرت معصومه می آمدم.

به افق عشق

اما این نکته را اینجا تذکر بدهم که هرچه دارم از خداست. اگر کمک و خواست خداوند متعال نبود من امتحانات را با موفقیت نمی دادم. به خدا توکل کردم و او نیز مرا یاری می کرد و آن خدا بود که جواب ها را به قلب من می انداخت و اگر توجه خداوند نبود شاید خیلی از امتحانات را آنچنان که باید خوب بیاورم خوب نمی شدم. خدایا تو را سپاسگزارم از این همه نعمت هایی که به ما دادی، از استعدادی که به من دادی، اما خدایا من چگونه شکر نعمت هایت را بکنم.

بعد از تمام شدن امتحان با چند نفر از بچه ها از جمله برادر احسانفر و هادی وضو گرفتیم و برای نماز جمعه آماده شدیم و بعد از اتمام نماز پرصلابت و پرشکوه و دشمن شکن جمعه با چرخ به خانه برگشتم.

رو به خورشید

تولد حضرت ولیعصر(عج) نزدیک بود و ما هم مشغول امتحانات و لذا کار چشمگیری نمی توانستیم انجام دهیم، اما به فکر افتادیم که بر روی پارچه از طرف انجمن محل چیزی به این مناسبت بنویسیم. به مادرم گفتم چند متر پارچه سفید از بازار بخرد که پیدا نکرده بود و یکی از برادران پاسدار محلّمان آقای اصغر آقا، از سپاه چند متر پارچه برایمان گرفت و در شب جمعه پارچه را برداشتم و به سراغ برادر حسن داودی که خطّاط خوبی بودند رفته و او را به مسجد آوردم و مقداری رنگ در انجمن داشتم، آن را برداشته و به زیرزمین مسجد رفتیم و او مشغول نوشتن شد و جمله ای به این صورت روی آن می نوشت: «میلاد شکوهمند حضرت ولی عصر(عج) بر امام امت و امت حزب الله مبارک باد.»

بسمه تعالی

یکشنبه 22/3/62 ـ اعزام به جبهه

یا اللهُ یا اللهُ یا الله، الحمدلله الحمدلله الحمدلله، شکراً لله شکراً لله شکراً لله.

روز یکشنبه صبح زود از خواب بیدار شده نماز را خواندم، صبحانه را زودتر خوردیم. ساعت 7 قرار بود که به بسیج برویم. پدرم کار داشت و گفتم نمی خواهی بدرقه من بیایی. بعد از خوردن صبحانه پدرم آماده شد که به باغ برود و در همان اتاق جلو آمد و باهم روبوسی و خداحافظی کردیم. و گفت: خدا به همراهت باشد. با پدرم دست دادم. دست هایش از کار پینه بسته و تَرَک خورده. گاهی نگاه به مادرم می کردم. می دیدم گرفته است اما سعی می نمود در برابرم چهره ای شاد و خندان داشته باشد تا نکند من ناراحت شوم و روحیه ام کسل گردد. آفرین بر تو ای مادر مهربان و شجاعم. خداوند شما را در آخرت با حضرت فاطمه زهرا(س) و حضرت معصومه(س) محشور کند. سوار اتوبوس شدیم مادرم پایین، مرا نگاه می کرد، خواهرم چشمانش پر از اشک شده بود. برای آنها دست تکان می دادم و می گفتم نگران من نباشید. خواهر کوچک ترم می خواست از بغل مادرم پهلوی من بیاید. اتوبوس راه افتاد، چشمانم را به مادرم دوخته بودم تا اینکه دیگر او را ندیدم و از نظرم پنهان شد. در اتوبوس صلوات می فرستادیم. نزدیک حرم سلامی به حضرت معصومه(س) دادم تا تهران که در راه بودیم مدتی را کتاب مطالعه می کردم.

روش آفتاب

روزها اکثراً بعد از نماز ظهر و عصر سرم را به سجده می گذارم و چند قطره اشکی می ریختم. اگر یک روز گریه ام نمی گرفت ناراحت بودم، اما هرگاه چند قطره اشکی می ریختم دلم آرام می گرفت. گاهی اوقات که به یاد عظمت خدا و قدرت و بزرگی و فضل و مهربانی او می افتادم گریه ام می گرفت. گاهی که به یاد آخرت و مرگ می افتادم از ترس گناهان زیادم و اینکه چگونه در برابر خدا پاسخگوی گناهان و بدی هایم باشم و چگونه پاسخگوی نعمت های بیکران او باشم.

از خداوند می خواستم توفیق اطاعت و بندگی اش را به من بدهد. خضوع و خشوع در عبادات، توفیق به جا آوردن نماز شب را بدهد. دانستن قدر و عظمت لحظه های جبهه را، بخشش گناهانم، توفیق شهادت در راه خدا، خلوص و تواضع و و و را از خدا خواهانم. از خداوند می خواهم توفیق خودسازی را در این ماه پربرکت رمضان به ما بدهد و مرا به خودم وامگذارد و وحدت و اخوت و دعا و گریه را بین رزمندگان بیشتر گرداند و مرا در برابر دشمنان ثابت قدم و استوار بدارد.

آمین یا رب العالمین

تبسم نسیم

حتی هنگامی که دشمن زیاد اطراف ما را می کوبید، اگر کاری داشتیم آن را به خونسردی انجام می دادیم؛ زیرا حضرت علی(ع) می فرماید: در میدان جنگ کاسه سرت را به خدا عاریه بده. در زیر خمپاره دشمن اگر موقع ظهر یا غروب بود جهت نماز جماعت به حسینیه می رفتیم، زیرا می دانستیم تا خدا نخواهد بیخود کشته نمی شویم؛ البته مواظب هم بودیم بچه ها برایشان عادی شده بود.

در مسلخ عشق

شب یکشنبه 6/4/62 از ساعت 5/10 تا 1 نگهبانی داشتم. ساعت 1 بعد از نصف شب، جهت نماز روح افزای شب آماده شدم. ساعت 5/2 از حسینیه آمدم تا سحری را بخوریم و ساعت 5/3 تا 5/4 صبح نماز را خواندیم و بعد از آن جلسه قرائت قرآن هم تمام شد و آمد تا استراحت کنم. باز جیپ 106 آمد و دو گلوله دیگر زد و از موج آن سنگر ما لرزید. مدّتی بعد خسته بودم و خوابیدم. ظهر چون خیلی خسته و تشنه بودم نتوانستم جهت نماز جماعت به حسینیه بروم اینجا هوا نسبتاً گرم است و روزه گرفتن مشکل، اما با کمک خداوند متعال روزه ها را می گیریم. البته همیشه در طول روز چفیه ام مرطوب است و گاهی جوراب هایم را خیس می کنم و آنها را به پا می کنم.(2)

سوتیتر

وقتی به سنگر آمدیم خیلی ناراحت بودیم و ما می خواستیم که هرچه زودتر به خط مقدم برویم. به هر صورت وقتی به سنگر آمدیم من خوابم برد، در خواب، خواب عجیبی را دیدم. در خواب شهادت خود را مشاهده کردم. در عالم خواب در گلزار شهدای شیخان بودم و همچنین متوجه شدم که من شهید شدم و خودم در حال مشاهده کردن قبرم بودم که یک نفر از من پرسید قبر جهانگیریان کجاست؟ من در همان عالم خواب خنده ام گرفت و رفتم که قبرم را به شخص نشان دهم که ناگهان با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.

سوار اتوبوس شدیم مادرم پایین، مرا نگاه می کرد، خواهرم چشمانش پر از اشک شده بود. برای آنها دست تکان می دادم و می گفتم نگران من نباشید. خواهر کوچک ترم می خواست از بغل مادرم پهلوی من بیاید. اتوبوس راه افتاد، چشمانم را به مادرم دوخته بودم تا اینکه دیگر او را ندیدم و از نظرم پنهان شد. در اتوبوس صلوات می فرستادیم. نزدیک حرم سلامی به حضرت معصومه(س) دادم تا تهران که در راه بودیم مدتی را کتاب مطالعه می کردم.

حتی هنگامی که دشمن زیاد اطراف ما را می کوبید، اگر کاری داشتیم آن را به خونسردی انجام می دادیم؛ زیرا حضرت علی(ع) می فرماید: در میدان جنگ کاسه سرت را به خدا عاریه بده. در زیر خمپاره دشمن اگر موقع ظهر یا غروب بود جهت نماز جماعت به حسینیه می رفتیم، زیرا می دانستیم تا خدا نخواهد بیخود کشته نمی شویم؛ البته مواظب هم بودیم بچه ها برایشان عادی شده بود.

-------------------

1. مشارطه، مراقبه و محاسبه به اعمالی گفته می شود که انسان بایستی در طول روز آنها را اجرا نماید و یکی از رفتارهای معنوی سالکان الی الله محسوب می شود. آنها در اول صبح با خود فضایل و نیکی ها را شرط می کنند که آنها را انجام دهند و منکرات را انجام ندهند و بر اساس همین شرط اول صبح در طول روز به مراقبت می پردازند و در آخر شب اعمال خوب و بد خود را محاسبه می نمایند و از بدی های آن استغفار می نمایند و از نیکی های آن جد الهی را به جا می آورند.

2. این آخرین سطر از دفتر شهید است. او چند روز بعد، در روز بیستم رمضان در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به لقای معبود رسید.

منبع:حوزه

آدرس:http://www.hawzah.net/fa/MagArt.html?MagazineArticleID=77227&MagazineNumberID=6611

گدای فاطمه(س)

پنج شنبه 1/4/1391 - 14:22 - 0 تشکر 464086

سلام دوست عزیز


ضمن تشكر از فعالیت مفید شما در انجمن‏های تخصصی تبیان، به اطلاع شما می‌رسانیم كه مطلب شما به آدرس زیر، در باشگاه کاربران تبیان ثبت شده است. از همراهی شما با سایت تبیان سپاسگزاریم.


باشگاه كاربران تبیان


http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=212476


برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.