از مادر بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند، و برای او طلب مغفرت داشتند، و خود را وامدار ایشان میدانستند. میفرمودند: «مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت؛ اما به خوبی قرآن و مفاتیح را میخواند، و حتی آیات مبارکه قرآن را در میان كلمات دیگر تشخیص میداد. او این فهم وشناخت را به خوابی كه از امام امیرالمؤمنین علیهالسلام دیده بود، مربوط میدانست. در آن رؤیا ایشان حضرت وصی (علیهالصلوة والسلام) را دیده بود كه به او دو قرص نان میدهند. یكی از آنها را شیطان میرباید؛ اما او موفق میشود كه دیگری را حفظ كرده و بخورد. بعد از این كه صبح از خواب برخاسته بود، دیگر میتوانست قرآن را بشناسد، و بخواند.»
در مورد دقت و مواظبت او در امر تربیت فرزندان میفرمودند: «روزی ناظم مدرسه مشق نوشته های مرا دید، عادت من این بود كه خطوط مشقهای مدرسه را، سربالا مینوشتم. یعنی اول نوشته روی خط بود؛ اما رفته رفته از خط خارج شده و رو به بالا می رفت. او با تشر به من گفت چرا نردبان درست كردهای؟ دستت را بیاور. آنوقت با چوب آلبالویی كه به دست داشت، ده بار بر كف دست من زد. دستم ورم كرده بود. ظهر در خانه دست ها را به مادر مرحومهام نشان داده و شكایت كردم، گفتم: مادر ببین دستم مثل نان تافتون شده است. فرمود: اگر ناظم با من محرم بود، دست او را می بوسیدم، و تشكر می كردم. اینقدر باید از این چوب ها بخوری، تا آدم شوی».
در مورد پدر نیز یك نمونه می فرمودند كه: « روزی با برادر بزرگترم در كوچه بازی می كردم كه پدر رسید. برادر بزرگتر به یك سو فراركرده و من به یك سو رفتم، پدر آمده بود كه ما را تنبیه كند. آن روزها خانواده های نجیب، بازی كردن در كوچه ها را برای بچه ها بد می دانستند. خالهام مرا نجات داده به آغوش گرفت، و به دفاع از من برخاست، و گفت: نمی گذارم بچهام را تنبیه كنید.»
این نوع برخورد از نوع تربیت های قدیمی بوده و امروزه منسوخ شده است؛ اما ایشان از پدر و مادرشان كه اینقدر به سرنوشت فرزند خود می اندیشیدند، تقدیركرده و می فرمودند: «زحمات ایشان مایه تربیت ما بود. بعد از فوت پدرشان، مادر همچنان فرزندان خویش را در كفالت داشت؛ اما با وفات مادر- رضوانالله علیها- با این كه عموهایشان در قید حیات بودند، و ممكن بود همه بچه ها به خانه عموها بروند؛ ولی دایی بزرگ حاج میرزاعلی سود بخش مقدم، پیشقدم شده و گفته بود: «از میان بچه ها كریم به منزل ما بیاید. او فرزند ما باشد.» بدینترتیب دو سه سالی در منزل دایی به سر بردند.
در این دوره به دبیرستان دارالفنون می رفتند. حاج دایی می خواست ایشان بعد از دورۀ درس به بازار برود، به كسب و كار بپردازد، و شاید بعدها با خانواده ایشان پیوندی پیدا كند. رسم روزگار هم همین بود. از آن طرف، دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد؛ راهی كه برادران ایشان بر آن رفتند، و در وزارت امور خارجه به مقامات رسیدند؛ اما تقدیر خدای رحیم چیز دیگری می خواست، و ایشان در اواخر دوره دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شده بود
ادامه دارد............