گل های شعر
رفتند دلبران و ندانم نشانشان
اما نشسته بر لب من داستانشان
هر روز و شب به سوز دعا آرزو كنم
دارد خدا ز چنگ بلا در امانشان
گلچهرگان به حال
نبردند با دلم
طرز نگاه ناوك و ابرو كمانشان
آنان كه یار مردم محنت رسیده اند
ای جان من فدای دل مهربانشان
آن رفتگان كهرسم محبت نهاده اند
صد ها هزار رحمت حق بر روانشان
آتش زدند به جان من آن دم كه مادران
سر می دهند ضجه به گور جوانشان
بسیار عارفان كه
جهان حقیقتند
ام من و تو بی خبریم از جهانشان
لبهایشان به خنده و دل گرم عشق دوست
باغی ز گل شكفته شود در بیانشان
بر یار عاشقند و از اغیار فارغند
جز شكر حق نمی شنوی از دهانشان
گل های شعر می شكفد بر لبان من
بارانشان سرشك و غمم باغبانشان
هر جا كه عاشقان سخن
انجمن كنند