به نام نامی حق
سلاااااااااااااااااااااااام بر مجنون صفت عزیز
به به آقا چه عجب از این طرفا شدیاااااااااااااااا
آخ که چه مبحث فوق العاده ای .... کلی جون میده برا ثبت خاطرات ... اجازه هست یه خاطره در وکنم؟؟؟؟
جاتون خالی بر خانه یکی از اقوام نشسته بودیم داشتیم تخمه میخوردیم که ییهووووووو!!!!
دوکی مودب باش درست خاطرت رو تعریف کن و بعدشم مثه بچه آدم راتو بکش برووووووو
اما واقعا من تا دلتون بخواد تو زندگی ضده ضده ضده حاااااااااال خوردم (شبیه این مجری های شبکه جوان بخونید!!!!)
چند وقته پیش جای دشمنتون خالی خونه یکی از اقوام رفتیم
آقا بعد از سلام و علیک و رو بوسی و اینا بنده داشتم میرفتم بشینم رو صندلی یا همون مبل و کاناپه و اینا .... ییهووووووو پام گیر کرد به یکی از میز های کوچیک جلوی مبل ها و شربت و میوه های روش ریخت رو فرش و کلی معذرت خواهی و اینا و اونا و دیگه همه ....
بعد مثه بچه آدم میوه ها و اینا رو که ریخته بود با اصرار و انکار صاحب خونه جمع کردم و خواستم ببرم آشپزخونه که دیگه صاحب خونه گفت اونجا رو شرمنده!!!
خلاصه بعد اومدم نشستم رو همونایی که بهش میگن مبل( ما تازه یاد گرفتیم اینا اسمش چیه ... قدیما بهش میگفتیم صندالی) آقا ییهووووووووو این فنر های این صدا کررررد و ییهوووووووو من رفتم پاییین ..... دوکی سرخ ... دوکی انده خجالت .... دوکی بد تر از این نمیشه دیگه ..... بعد یه کم سرمو به نشونه اینکه چیزی نشده و اینا تکون دادم و با بقل دستی که داییم میشد شروع کردیم به حرف زدن ..... خدا روز بد به کسی نده ... شربت آوردن .... تا اومدم بردارم دستم خورد به لبه سینی و دیگه بقیشو میدونید هم لباس های خودم چسبناک شد ... هم لباس های اون بنده خدایی که شربت آورده بود ... هم فرش و دیگه خلاصه همه چی بهم ریخت ... دیگه این موقع بود که دیگه حسابی داشتم بهم میریختم .... هی همه میگفتن اشکالی نداره ... اشکالی نداره .... بعد تصور کنید ... صورت سرررررررررخ .... گوش ها سررررررررررررخ .... از درون جوششششششششش آوردم .... هی دندونامو بهم فشار میدادم .....
بعد یه مدت همه جا آروم بود ... یعنی از خراب کاری های من اروم بود
بعد دایی جان بنده هوس میوه کردن .... فکر کنم کیوی بود .... آخه میوه شیطونیه!!! اگه کارد و چنگال نباشه از دست سر میخوره .... ایشون کیوی رو پوست گرفت و قاچ و زدو به منم متاسفانه تعارف کرد!!!! منم چنگال نداشتم تو بشقابم ... بعد با کارد برداشتم ..... وقتی که کارد رو زدم تو اون کیوی پر از ویتامین اومدم که ببرم سمت دهنم ییهوووووووو از تیغه کارد ول شد و افتاد رفت زیر میز .... واییییییییییییییی ... دیگه اینجاس که حسااااااااااااااااااااابی جوش میاری و دوست داری داد بکشی .... فقط یه کار جالبی کردم الان بهش فکر میکنم کلی خندم می گیره!!!! گیوی رو پامو گذاشتم روش که هلش بدم زیر مبل بعد به دلیل زیاد رسیده بودن اون زیر پام له شد و جوراب و فرش و اینا دوباره کثییییییییف شد ..... خدا برا اون کسی که اون موقع بهم زنگ زد خوش مقدر کنه آخه زنگ و گفت میتونی بیای کمک ما داریم میریم شام بیاریم!!!!
منم با سر از جام بلند شدم و رفتم فقط شلوارم تیره بود و شربت هایی که روش ریخته بود پیدا نبود .... کیوی که به کف جورابم چسبیده بود اصلا خیال کنده شدن نداشت .... فقط در موقع بیرون رفتن به قدری آروم با وقار راه میرفتم که کاملا مشخص بود از راه رفتن میترم و به تنها جایی که نگاه می کردم جلوی پامه .... بعداً از داییم شنیدم که میگفت وقتی داشتی میرفتی بیرون همه داشتن نگات میکردن .... انگاری منتظر یه اتفاق دیگه بودن ....
خلاصه این یکی از بدترین و با تجربه ترین ضد حال های زندگی بنده بود ....
ببخشید یه کم برای هیجانی شدن آب و تابش رو زیاد کردم
موفق و موید باشید
فی امان الله