آقای شب، مرد نیمه شب
تیکه هایم حرف نداشت، روی همه را کم کرده بودم، وقتی میآمدم تو مدرسه، همه ماستها رو کیسه
میکردند. یک عده ای هم دورم جمع میشدند برای شنیدن آخرین لطیفه ها، جوکها و تیکهها از همهی گروههای سنی و همه اقوام و ملل و ...
آن روز وقتی وارد مدرسه شدم متوجه حضور یک پیرمرد سیاه سوخته شدم که با پیراهن بلند و پیژامه گشاد کنار حوض وضو میگرفت، آنقدر لاغر بود که به نظرم آمد به یک نسیم کوچک موج بر میدارد و اگر باد میوزید حتما او را خودش میبرد. این تیپ و قیافه جون میداد برای دست انداختن.
داشتم برای دست انداختنش نقشه میکشیدم که متوجه حضور مدیر مدرسه شدم.
گفتم: ببخشید آقا!«ایشون شب هستند.»
گفت: نه شب نیست ولی مرد مناجاتهای نیمه شبِ، شاگرد مرحوم علامه بوده، حالا هم نماینده ولی فقیه و امام جمعه ... و افتخار من اینه که اون پدر منه. به لطف خدا قبول کرده که امروز تو مدرسه ما درس اخلاق بگه ...
انگار یه قابلمه آب یخ روی سرم ریخت، باقی حرفهاشو نفهمیدم، چشمهام سیاهی رفت، همانجا خشکم زد وضوی پیرمرد تمام شده بود و از کنارم رد می شد، شنیدم با صدای لرزان زمزمه میکرد.
صورت زیبا برادر هیچ نیست گر توانی سیرت زیبا بیار
اسماعیلی
منبع