بچهها به امید مسافرت شیراز لباس عیدشان را نمیپوشیدند. هر روز نگاهی به لباسها میانداختند،لحظهای میپوشیدند و از تنشان درمیآوردند. میگفتند:"باید بابا بیاد و ما لباس تازهمون رو وقتی به شیراز میریم،بپوشیم."تمام 13روز عید،بچههادرانتظاربودندكه بابا بیاید و لباس تازه بپوشند و به شیراز برویم. هر زنگی كه به صدا در میآمد،به امیدی كه بابا هست،برای باز كردن درحیاط سبقت میگرفتند. سجادكه بزرگتر بود،معمولاً جلوتربود و این مسئله همیشه باعث افسردگی سوده بود كه چرامن نمیتوانم جلوتر از سجاد بدوم.گاهی هم نیمه راه زمین میخورد و تا ساعتی گریه میكرد و حالش گرفته بود. حیاط منزل را كه خاكی بود،با پول عیدی دو نفرمان موزاییك كرده بودم.بچهها میگفتند اگر بابا بیاد و در حیاط رو باز كنه،فكر میكنه اشتباهی آومده و خونهی ما نیست،چون حیاط ما خوشگل شده.او ازموزاییک کردن حیاط باخبرنبود.چون تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و تا ان زمان تلفن هم نکرده بودتا مطلع شود.
این انتظار درست 13 روز طول كشید و ما چشم به راه آمدنش بودیم. نه تنها با بچه ها جایی نرفتم بلکه تماما مشغول کارهای بنایی بودم و چشم به راه،که هر لحظه زنگ در به صدا در بیاید و وارد شود. تا غروب شب سیزدهم کار بنایی تمام شد. باز هم خبری نشد.لباس بچه ها را پوشاندم و رفتم منزل مادرم. ساعت حدودا نه صبح بود. صدای موتور ازكوچه منزل مادرم به گوشم رسید.از جا پریدم كه محمد است.ولی برادرش بود.عجیب بود برادرش صبح روز سیزدهبدر،اینجا چه میكند؟جلو رفتم و سلام كردم.درحالیكه وسایل داخل خورجین را این طرف و آن طرف میكرد با لبخندی مصنوعی گفت:"گفتم همسر و فرزندان برادرم تنها هستند به دنبالشان بیایم و امروز را با هم باشیم."
بعد از من خواست كه لباس بپوشم تا با او برویم. حیران بودم، خدایا چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ از طرفی هم فکر کردم شاید نگران بچه های بردارش بوده که تمام تعطیلات جایی نرفتن.ویا ممکن است برادرش از جبهه برگشته باشد و میخواهد مرا غافلگیر کند. سجاد جلوی موتور نشست، سوده پشت عمو، من هم یك طرفه ترک موتور نشستم. مردم را می دیدم که هر کدام با اسباب و اثاثیه ای به سمتی می روند؛ یکی به طرف کوه، یکی به طرف دریا. او از مسائل مختلف صحبت میكرد. ابتدای روستایشان كه رسیدیم،گفتم:"راستی داداش از بچهها خبر ندارید؟" با كمی مكث جواب داد: "چرا شنیدم حسین املاكی شهید شده." می دانستم محمد و حسین معمولا با هم دیگر هستند.
تا گفت املاكی، بلافاصله محمد را در كنارش احساس كردم. گفتم:"پس محمد چی؟"
به چهرهاش در آینه موتور نگاه میكردم.منتظر عكس العملش بودم. جواب داد: "بچهها خبر آوردند كه محمد هم زخمی شده." با خودم گفتم زخمی عیبی نداره. باز حداقل می تونم ببینمش. گفتم: "در كدام بیمارستان بستری است؟" چشمانم همچنان به آینهی موتور دوخته شده بود كه چه جوابی میدهد، جوابی نداد. دوباره تكرار كردم كدام بیمارستان؟ ناگهان از آینه دیدم چشمانش پر از اشك شد.
گفتم: "شهید شده؟" جوابی نداد. به یك باره به یاد وصیتش افتادم كه دوست دارم اگر خبر شهادتم را شنیدی بگویی «انا للّه و انا الیه راجعون.» صدایش در گوشم پیچید. انگار تمام آب بدنم خشك شده باشد. به زور خودم را به میلههای موتور چسباندم و آرام گفتم: "انالله و اناالیه راجعون." گفت: "مواظب باش. بابا و مامان نمیدونن. تا چند لحظهی دیگه بچههای سپاه میان و به خانواده خبر میدن. من از دیروز میدونستم، ولی نتونستم به مامان بگم."
به منزل پدرشان رسیدیم. هر دو در كوچه باز بود. بابا و مامان محمد روی لبهی چاه آب نشسته بودند و چشم به راه. سلام كردم. اتفاقاً شب گذشته عمه مادرم هم فوت كرده بود.مامان حالتم را دید و گفت: "سیّد، عیبی نداره پیر بود.مرده كه مرده. پیرا باید بمیرن و جونا بمونن. شاد باش. انشاءالله الان شوهرت مییاد و ..."
سعی كردم برگردم تا پشتم به آنها باشد. مبادا تغییر در چهرهام را ببینند. از چهار پله منزلشان نمیتوانستم بالا بروم. دیوار خانه را با دست گرفتم و بالا رفتم. به هر سختی بود وارد اتاق شدم. میوه، آجیل و شیرینی وسط اتاق بود. گوشهای نشستم و به دیوار تكیه دادم. طبق معمول بچهها درحیاط شروع به بازی كردند. پدرش پرتقال و پسته میخورد و پوستش را به طرف من پرت میكرد و میخواست با شوخی خوشحالم كند. و من زیر لب ازخدا طلب صبر میكردم.كه مادر با پدر به تندی برخورد كرد كه چه كارش داری. ولش كن،حوصله ندارد. 13 روزه كه چشم به راه پسرته،حق داره، به حال خودش بذارش. آقاجان هم ولكن نبود كه نبود. من حال شوخی نداشتم. چندین بارخواستم داد بزنم. ولی به نفسم مسلط شدم و سكوت كردم. با خودم میگفتم: "خدایا دارم منفجر میشم. چرابچههای سپاه نمیان؟" در همین گیرودار بودم كه صدای چند ماشین و هیاهو ازبیرون خانه به گوش رسید.گفتم:"آقاجون پاشو كه دوستهای محمد آمدند."
منبع:سیده نساء هاشمیان - وبلاگ شهیدمحمد اصغریخواه