سلام
حکایتی از یکی از طنز نویسان معاصر:
**********************
تازه دامادی، متعلّقه به ورزشگاه فرستاد فراگیری كا راته را! چندان كه منعش كردم، سودی نكرد؛ كه گفته اند: «شیئان لا سود فیه : نصیحه الدّماوید الا خیر(!) واستماع المواعید الكبیر!» یعنی دو چیز، بی حاصل است: نصیحت نو دامادان گفتن و وعدة بزرگان شنفتن!
قطعه:
حساب كیسه نگهدار، ای كه همسر را
به صد امید فرستاده ای به ورزشگاه
حقوق، خرج «عطینا» مكن كه ضعف ریال
چو مفلسان به تكدّی نشاندت در راه
پس از چندی شنیدم با همسر مشاجره و مناظره در پیوسته و ضعیفه، به یك ضربه، دندان پیشین اش شكسته !
قطعه:
مار گیری به خانه ماری برد
مار پیچید وقصد جانش كرد
گفتم: این را اگر كه عقلی بود
مار در آستین نمی پرورد !
باری به حكم دوستی به عیادتش رفتم. دیدمش مدهوش و نیمه جان در بستر افتاده و انبان دارو بالای سر نهاده، بر خرابی حالش رقت آوردم. شنیدم كه زیر لب زمزمه می كرد. گوش نزدیك بردم. می گفت:
شعر:
چنان لا مروت مرا زد به مشت
كه گویی نموده مرا قصد كشت
زن لاغرو قاتق نان بود
چو گردد قوی، قاتل جان شود!
مكن همسری با دلاور زنان
كه چون من شوی دست بر سر زنان!