در خواب دیدم که در بیابانی برهوت ایستاده ام،دم غروب بود.مردی به طرفم آمد و رو به من گفت:
«زهرا بیا...بیا...می خواهم چیزی نشانت بدهم»با تعجب گفتم:«آقا ببخشید...من زهرا نیستم...اسم من ژاکلینه...»
ولی گوشش بدهکار نبود و مدام مرا زهرا خطاب می کرد.دیدم چاره ای نیست،راه افتادم دنبالش.
در نقطه ای از زمین چاله بود که اشاره کرد به آن داخل شوم.گفتم که این چاله کوچک است،ولی او گفت
دستم را بر زمین بگذارم،سُر بخورم و بروم پایین،به خودم جرات دادم و این کار را کردم.
آن پایین جای خیلی عجیبی بود.یک سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از عکس شهدا نور آبی رنگ می تراوید.
آخر آن ها هم یک عکس از آقا سید علی خامنه ای مولا و سرورم بود.به عکس ها که نگاه می کردم،
احساس می کردم دارندبا من حرف می زنند ولی من چیزی نمی فهمیدم،تا این که رسیدم به عکس آقا،
آقا هم شروع کرد به صحبت کردن.این جمله را خوب یادم هست که گفت:
«شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن ها را به مقام شهادت رساند،مثل شهید جهان آرا،همت،باکری و علمدار...»