سلام
پرده اول:
زانویت را باید تا آنجا که میشود تا بزنی و پایت را با تمام قدرت توی شکم مچاله کنی.
مدام با دقت، چین درست کنی و دور بزنی و هی دست بکشی تا محکم از آب در بیاید…
همسر میپرسد: همهی طلبهها با این مشقت و نفس نفس زدن عمامه میپیچند؟
من؛ میزنم زیر خنده و پایم شل میشود تا عمامه بر هم بخورد…
روز از نو…
پر از کلافگی و ملتمسانه از همسر میخواهم که اتاق را ترک کند و بگذارد به درد خودم بمیرم!
دوباره دست به کار میشوم اما…
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود.
خسته میشود دست و پایم و مثل روزهای قبل از ملبّس شدنم، تیشرت و کاپشن میپوشم و سر کار میروم.
پرده دوم:
از همان ورودی ساختمان همه با تعجب نگاه میکنند.
متعجبتر حتی از روزی که برای اولین بار ملبّسم میدیدند.
منتهی کسی چیزی نمیپرسد.
از نگهبان گرفته تا مسئول دفتر و خلاصه همه و همه…
میگویم لابد رویشان نمیشود.
پرده سوم:
تا خرخره مشغول کار هستم که اذان میگویند.
از اتاقم به نمازخانه میروم.
نمازگزاران طبق معمول زودتر رسیدهاند.
جایی که نماز میخوانم، عموم مأمومین طلبه و ملبس هستند.
داخل نمازخانه، آقای رئیس که خودش ملبس است و طبق معمول بدون عمامه و تنها با عبا به نمازخانه آمده، بیآنکه چیزی بگوید عبایش را به من میدهد که همینطوری لخت جلو نایستم.
تکبیرالاحرام میگویم و نماز خیلی معمولی شروع میشود.
رکعت اول تمام نشده، همکار طبقهی بالا یاالله! یاالله! گویان وارد نمازخانه میشود و همینطور جلوی من که میرسد خشکش میزند!
بی اعتنا به نگاه جمعیت، عمامه از سرش برمیدارد و هنوز به رکوع نرفته گرمی عمامهاش را روی سر احساس میکنم!
در رکوع اول قبل از ذکر، به خدا میگویم: بفرما! شدیم همان آخوند سابق! با عمامه و عبایی که البته زیرش به جای قبا تیشرت پوشیدهام.
عجب روزگاری برایمان ساختهای…
پرده چهارم:
نماز معمولیتر از همیشه تمام میشود و تا جمعیت پراکنده نشده رو میکنم بهشان و خاطرهای از حضرت امام تعریف میکنم که روزی خبر میرسد به آقا که تعدادی ساواکی سر درس خارج شما نشستهاند و قصد اخلال دارند.
امام رحمتاللهعلیه هم دستور میدهند راه خروج بسته شود و طلاب همگی عمامهها را باز کنند و از نو ببندند…
و در آخر ساواکیهای بخت برگشته که از پیچیدگی پیچاندن عمامه بیخبر بودهاند لو میروند و…
خلاصه اینکه گفتم چه نشستهاید که امام جماعتتان یک ساواکی است
بعد هم از تلاش صبحگاهیام برایشان گفتم و عذرخواهی کردم که امروز مجبور شدهاند به یک طلبهی مکلا اقتدا کنند.
پرده آخر:
اسباب خیر شد.
شکر خدا چند نفری داوطلب شدند که یادم دهند بستن عمامه را اما…
میان همهمهی جماعت، یک حرف راست هم خدمتکار اداره گفت.
خوب که خندههای همه تمام شد،
طوری که فقط من بشنوم:
حاجی نمیخواد یاد بگیری، همینطوری خوشگلتر و خوشتیپتری…
نمیدانم چرا اما حرفش خنده را روی لبم خشکاند.
خیلی زود است برای دلتنگی… نه؟
همین! مال هیچکس نیست!