دوئل دو شاعر طنزپرداز
سیدعبدالجواد موسوی را که می شناسید؛ شاعر، نویسنده و طنزپرداز. ناصر فیض را هم احتمالاً می شناسید؛ صاحب مجموعه «املت دسته دار». این بزرگواران اگرچه هر دو طنز می نویسند اما اختلاف نظر جدی درباره چگونه نگریستن به مسائل پیرامونشان دارند.
یکی هما ن طور که خود می گوید شعرش تند و تیز و خاردار است و آن دیگری همان طور که خودش معترف است می خواهد به موقع بیاید اداره و به موقع برود خانه.
در شعر اول، موسوی تعریضی لطیف به ناصر فیض دارد و می گوید من مثل او به جهان نگاه نمی کنم، فیض هم در پاسخ به او از نحوه نگاهش به جهان دفاع می کند. ما در این باره قضاوت نمی کنیم، هر دو شعر را بخوانید و قضاوت کنید.
شعر پیام دار (سیدعبدالجواد موسوی)
مدرک و دلیل نمی خواد، معلومه شعور نداره
اون که توی باغ پسته تخم هندونه می کاره
قربون خدا برم من، حال همه رو گرفته
نمک خالصه: زشته؛ خوشگله: نمک نداره
تا حالا نجار و دیدی، پشت گوشش یه مداده
هی مدادشو از اونجا ور می داره و می ذاره
این نشون می ده که آدم وقتی چیزی ور می داره
باید او چیز و دوباره زودی سر جاش بذاره
تا می گی «سلام علیکم» صحبت از لباس عروسه
عزیزم یه دیقه صبر کن، نه به داره، نه به باره
شده نامزدت تا حالا تو زمستون، زیر بارون
سر گنده شو سه ساعت از رو شونه ت ورنداره؟
واقعاً دلت نمی خواد کله شو بترکونی تا
دیگه اون کله پوکش رو رو شونه هات نذاره؟
...
شعرای این جوری گفتن خیلی خوبه، خیلی ماهه
هم سراینده عزیزه، هم مخاطب سرکاره
ولی این جوری نوشتن کار من نیس، کار «فیض»ه
بهتره هر کی تو شعرش حرف خودش رو بیاره
گرچه خیلی وقته «ناصر» توی کار و بار طنزه
ولی از قدیم می گفتن: هر گلی یه بویی داره
شعر من یه خورده لخته، یه جورایی هم زمخته
برای اهل سیاست تند و تیزه، خارداره
مثل این شعری که الان براتون می خوام بخونم:
یه حکایت سیاسی، قصه یه کارزاره
حالا کی، دقیق یادم نیست، یه روزی خبرنگارا
دوره کردن وزرا رو، رو به روی یه اداره
به وزیر نفت گفتن: راسته پول نفتو می خوان
دم خونه ها بیارن؟ خیلی جدی گفت: «آره
این سری گذشت، اما پول نفتو دور دیگه
احمدی نژاد شخصاً دم خونه ها می آره»
یکی گفت: «مشکل مسکن آخه...» گفت: «آخه نداره
هر کی جاش تو زیرزمینه، بالا شو بده اجاره»
گفت اونم: «ما خیلی وقته بالا رو دادیم اجاره
برای همین وزیرمون تویی، ای همه کاره!
بعدشم وزیر مسکن خودشون حاضرن اینجا
مگه تو وکیل – وصی شی؟ مگه اون زبون نداره؟»
یه دفه وزیر ارشاد، نعره زد: «جناب شاعر
برو بیرون از سیاست، برو تو شوخی دوباره
راستی کی گفته تو شاعر بشی بی اجازه ما؟
کی به تو اجازه داده که بیای دم اداره؟
بدون حرف اضافه، دمتو بذار رو کولت
برو، تنها راه زنده موندنت همون فراره
(...)
رسیدیم به آخر کار، یه پیام بدیم به حضار
که نرن بگن که اینا شعرشون پیام نداره
یه پیام پاستوریزه: «شهروندی که تمیزه
آشغالو ساعت یازده دم خونه ش نمی ذاره»
وقتی املت دسته داره (ناصر فیض)
وقتی املت دسته داره
همه چی بی اعتباره
اینه که هر کی تو باغش
هر چی که می خواد می کاره
خب مداد و وقتی نجار
بر می داره از رو گوشش
باز دوباره پشت گوشش
نذاره، کجاش بذاره؟!
وقتی باغبون تو باغش
چیزی جز گوجه نکاشته
گوجه ها وقتی رسیدن
می تونی بگی، خیاره؟!
وقتی چیزی سر جاش نیست
من می گم شاید بتونی
نه خیار، یه چیز دیگه
مثلاً بگی چناره!
این چه کاریه که آدم
خم بشه به جای گوشش
کف پاشو بخارونه
وقتی که گوشش می خاره!
حتی یک بارم تو عمرش
با ماشین خلاف نکرده
هرکی از اول عمرش
تا حالا ماشین نداره
من دلم می خواد همیشه
املتی بمونه شعرام
اونم از اون دسته داراش
اما سید نمی ذاره
دوس دارم مثل یه پاندول
بین خونه و سرکار
هر غروب بیام به خونه
فردا باز برم اداره
دوس ندارم که بفهمم
کی پیاده س کی سواره؟
یا بدونم که چرا نفت
بشکه ای نود دلاره؟
دوس ندارم از طناب
سفید و سیا بترسم
بعدشم خدا نکرده
مطمئن بشم که ماره
دوس ندارم که بدونم
دختر پیر محله
پا به پای دار قالی
هنوزم امیدواره
دوس ندارم که بپرسن
کارا بر وفق مراده
نه و زهر مار، من هم
دوس ندارم بگم آره!
آره املت یه بهونه س
که بگم یه چیزی هستش
دسته هم واسه ش گذاشتم
تا نگن دسته نداره!