امروز هم عصبانیست.
همینطور که به ساعتم نگاه میکنم و از حرکت سریع عقربهها حرص میخورم، زل میزنم به او که اصلا مرا آدم حساب نکرده و به جای امضا کردن نامهام دارد با کاغذهای روی میزش ورمیرود.
شروع میکنم توی دلم نصیحتش کردن: «جناب آقای مدیر! فکر کردی همینکه نشستی پشت میز از چرخهی بندگی خدا جیم زدهای؟ به خیالت میتوانی بندگان خدا را سر کار بگذاری و الکی سرت را به این کاغذ پارهها بند کنی که انگار مرا ندیدهای؟ از عمامهی بالای سرم نمیترسی از حقالناس بترس، ما سرباز امام زمانیم از امام زمان بترس، ما شاگرد امام صادق (ع) هستیم از امام صادق (ع) بترس، ما روضه خوان امام حسینیم از امام حسین (ع) بترس. فکر کردی مردم وقتشان را از سر راه آوردهاند که دو روز است مرا سرگردان یک دانه امضای ناقابل برای وام کردهای؟ خوبه از جیب خودت نمیدی! فردای قیامت باید برای این امروز و فردا کردنها جواب بدی!»
تلفنم زنگ میخورد، دوباره از پژوهشگاه زنگ زدهاند. جواب میدهم.
مسئول پیگیری بخش پژوهش از سرگردان شدنشان گلایه میکند و میگوید: «حاج آقا مقاله ای که قولش رو داده بودید تموم نشده؟ یک ماه پیش گفته بودید تمومش میکنید، چرا هی امروز و فردا میکنید.»
نوشتن مقاله را هنوز تمام نکردهام. سرم خیلی شلوغ است، باید یکجوری دست به سرش کنم، چند بار میگویم: «الو .... الو، آقا صدامو داری الو...الو... » و گوشی را قطع میکنم،
خدایا شکرت که آنتن موبایلها را اینجوری ساختی؟؟!!.