تبیان، دستیار زندگی

سلام

 در این مبحث تصمیم بر اینه که حکایات قدیمی وعرفانی پند آموز برای شما عرضه بشه..حکایاتی که سرچشمه از عرفان ناب اسلامی داره ومیتونه چراغ راه  همه ما در حال حاضر باشه:

 جنید(یکی از عرفا)مریدی داشت که او را از همه عزیز تر می شمرد.دیگران را حسد آمد.شیخ از حسادت دیگر مریدان آگاه شد.گفت:ادب وفهم او از همه بیشتر است.امتحان کنیم تا شما را معلوم گردد.

فرمود تا بیست مرغ آوردند وگفت:هر مرغ را یکی بردارید وجایی که کسی شما را نبیند بکشید وبیاورید.همه برفتند وبکشتند وباز آوردند ،الا آن مرید...که مرغ را زنده باز آورد .

شیخ پرسید چرا نکشتی؟گفت:شما فرمودید جایی بروم که کسی مرا نبیند ومن هرجا رفتم حق تعالی مرا می دید..

شیخ رو به اصحاب کرد وگفت:دیدید که فهم او چگونه است وفهم دیگران چون؟همه استغفار کردند ومقام آن مرید را بزرگ داشتند

راستی دقت کردید:  وقتی در اتوبانها در حال حرکتیم نزدیک به دوربین های پلیس که می رسیم احتیاط می کتیم تا مبادا بعدا نتونیم پاسخگو باشیم ولی نسبت به دوربینهای خدا که همیشه حاضر وناظر بر کارهای ماست بی اعتناییم

سلام
ممنون از جناب برزخ بزرگوار، مبحث کاملا مفید و لذت بخشیه، انرژی فوق العاده ای تو این حکایتها خوابیده.
یا علی

سلام
خیلی مبحث مفید و آموزنده ای هست.منتظر حکایات بعدی می مونم.
ممنون

سلام

روزی اسکندر مقدونی نزد دیو جانس آمد تا با او گفتگو کند .دیوجانس که مردی خلوت گزیده وعارف مسلک بود،اسکندر را چنان که او توقع داشت احترام نکرد.اسکندر از این برخورد ومواجهه بر آشفت وگفت:این چه رفتاری است که با ما داری؟آیا فکر کرده ای از ما بی نیازی؟دیو جانس گفت:آری بی نیازم

اسکندر:تو را بی نیاز نمی بینم بر خاک نشسته ای وسقف خانه ات آسمان است.از من چیزی بخواه تا تو را بدهم.

دیوجتنس:ای شاه،من دو بنده حلقه بگوش دارم که آن دو تو را امیرند..تو بنده بندگان منی...اسکندر:آنها چه کسانی هستند؟

دیوجانس:خشم وشهوت..من آن دو را رام خود کرده ام..حال آنکه آنها بر تو امیرند وتو را به هرسو که خواهند می کشند

وقت خشم ووقت شهوت مرد کو؟      طالب مردی چنینم کو به کو

سلام

بشر حافی (از عرفای بنام) قبل از توبه کردن مردی شراب خوار واهل ساز وآواز بود.روزی از راهی می گذشت تکه کاغذی را زیر پای مردم دید که در آن نوشته بود:بسم الله الرحمن الرحیم...پس آنرا برداشت وبا پولهایی که داشت عطری خرید وآن کاغذ را پاک ومعطر کرد ودر وسط سوراخ دیواری گذاشت.شب همانروز خواب دید که گوینده ای به او می گوید:

ای بشر اسم مرا پاک وپاکیزه گردانیدی..من هم قطعا نام تو را در دنیا وآخرت پاک وپاکیزه گردانم..پس چون صبح شد بشر توبه کرد ..

سلام
دیوجانس عجب جواب جالبی داده بهش، لذت بردم.
خوش به حال حافی، به این میگن عاقبت به خیری، خدا نصیب همه مون کنه.
یا علی

سلام
حکایات خیلی قشنگ هستند و لذت بخش.
ممنون

سلام

حضرت ابراهیم مجوسی را مهمان کرد وبه او گفت:به شرط آنکه اسلام آوری غذایت می دهم

مجوس رفت ..پس خدا وحی کرد که ای ابراهیم من پنجاه سال است که او را بر کفرش رزق وروزی میدم..چه می شد که لقمه ای به او بدهی بی اینکه دینش را تغییر دهد...حضرت ابراهیم به دنبال مجوس رفت واز او عذر خواهی کرد...مجوس سببش را پرسید..ایراهیم وحی خدا را به او فرمود...مجوس هم دین اسلام اختیار کرد

وای خدای من، ما وقتی به رحمت پیامبرا و گذشتشون فکر می کنیم هنگ می کنیم، حالا رحمت خدارو ببینین، کی می تونه وسعتشو درک کنه؟

سلام

شیر فروشی شیر را با آب مخلوط می کرد ومی فروخت.پس سیلی آمد وفریادش بلند شد وجزع بسیار کرد.یکی از عرفا او را دید وبه او گفت:

چرا ناراحتی...آن آبهائی که در شیرها ریختی اینک سیلی شد وگوسفندهایت را برد.

سلام
چه عاقبت پرمعنا و آموزنده ای، این کیفر متناسب عملش بوده.
خدا به همه مون وجدان بیدار و تمام گذاشتن کیل رو عطا کنه.
یا علی