دوش دیدم به نظر حافظ شیرازی
را
آنکه گویند بود کاشف هر
رازی را
گفتم "ای بلبل شیراز
تو حافظ هستی؟"
پ ن پ گفت و بخندید که
:"بی شک مستی"
گفتم "ای دوست چرا
تهمت مان می بندی؟"
گفت:"خوب حق بده، تو وقت سخن می خندی"
گفتم "این خنده که
از شوق ملاقات تو بود"
گفت"دیدار من ای
دوست تو را هوش ربود؟"
گفتم "آری، مثلا
حافظ شیرازی تو"
گفت"من حافظم اما
به چه می نازی تو؟
من اگر حافظم ای دوست
برای خودمم
تو چرا شاد شدی موقع بشناختنم؟"
گفتم
"امشب سر ناسازی و دعوا داری"
گفت"ای
داد، داداش، راحتمان می ذاری؟"
گفتم "آن پرسش اول
که ز تو پرسیدم
پاسخش
یک کلمه بود، ولی نشنیدم"
گفت
"ول کن اَخوی، دست بِدار از سر ما
زهر
کردید شما زندگیِ دیگر ما
دم
به دِیقه همگی فال ز من می خواهید
شغل،
همسر، دلِ خوش، مال ز من می خواهید"
گفتم
"این ها که همه عاقبت شاعری است"
گفت
زین عاقبت، آسایش ما خورده شکست
تا
دمی خواب به چشمم برسد می گویند
خیز
حافظ که همه خلق تو را می جویند
معصیت بود سرودم غزل ناب؟ بگو
حق ندارم سر سوزن بکنم خواب؟ بگو
باز اوقات دگر راحتمان هست کمی
شب یلدا که دگر مهلتمان نیست دمی"
گفتم "ای کاش، زبانم به دهان می چسبید
که خطا کرد و سوالی ز جنابت پرسید"
ناگهان گفت صدایی که نبودش تصویر
:"حافظا، مشتری آمد، بدو و فال بگیر"