• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 3690)
چهارشنبه 30/9/1390 - 1:5 -0 تشکر 404448
از احمدمحمود چه میدانید؟

1-چهارم دیماه سال 1310، احمد محمود دریكی ازكوچه پس‌كوچه‌های شهراهوازدیده بر جهان فانی گشود. در هرگامی‌كه اورا به بلوغ می‌رساند، حادثه‌ای سرزمینش رامی‌لرزاند:جنگ‌جهانی دوم، اعتصابات كارگری،كودتا،اعدام وشكنجه وتبعید واینگونه بود كه نویسنده خودرا ملزم به نوشتن می‌كرد، وكلمه- كلمات، بی‌آنكه قرارشان براین باشد، مترادف با ثبت حوادث روزگارخویش بود.چه سربلندتر نویسندگان وهنرمندانی كه ردپای افتان وخیزان سرزمین‌شان راجان به كلمه داده‌اند.
گواین‌كه احمد محمود هرآنچه را كه درخطه‌اش- زادگاهش – این زمین سوخته می‌گذشت به درستی درآثارش نمی‌آوردواین مهم، نویسنده را به مثابه حذف‌كننده برخی ازحقایق می‌كرد و شاید این پاره‌ای ازاشكالات واقع‌نویسی احمد محمود در تاریخ‌نویسی زمین تفت‌زده آثارش بود. نیك می‌دانیم نویسنده در داستان چندان دربند تاریخ نیست، اما محمود با نگرش اجتماعی وعدالت‌خوا‌هانه خود حقیقتا به برخی از اتفاقات و خاصه مبارزات مردمی‌ توجه نشان داده است. نیك به همان اندازه در برابربرخی حوادث، زبان وآدمها توجه شایانی نمی‌كرد.واقع امااین است كه احمد محمود به‌رغم انتخاب گزینشی آدم‌ها، زبان، حوادث و...
آثارش درادبیات معاصر فارسی مترادف با حوادث تاریخی این زمین سوخته است: استعمارمردم- مردمی‌كه در نفت وبا نفت یكی شده‌اند و نصیب ازآن نبرده‌اند جزشكنجه وتبعید... نخل‌هایی كه بریده می‌شوند برای چاه‌های نفت، آوارگان جنگ‌زده‌ای كه خائن نامیده می‌شوند واین زهركلام تن وجان‌شان رامكدر می‌كرد. احمد محمود نویسنده‌ای بودكه این موضوعات و ثبت و تكه‌هایی ازتاریخ معاصر را به بازیهای كلامی ‌و پرداخت به موضوعات صرفاًُ روشنفكری نداد. درخلوت نشستن وقلم‌فرسایی عدالت‌جویانه‌اش رابه كافه و كافه‌نشینی نداد.
چنان كه درپاسخ به شبه‌نقد‌هایی كه معمولاً غرض‌ورزانه بوده‌اند، اذعان داشت آنها كه این همه حرف می‌زنند كی وقت می‌كنند داستان بنویسند؟ آیا بازهم نویسنده‌ای ازآوردگاه احمد محمود سربرون می‌آورد كه سا لها بعد آثارش گویای زمانه خود باشد؟ من بر این باورم كه پس ازنویسندگان دوره‌ای كه برای عدالت اجتماعی وتحقق آن قلم وقدم زده‌اند،كه صدالبته احمد محمود ازشاخص‌ترین آنهاست، خطه خوزستان نویسنده‌ای با این معیارنداشته است.آن چیزی كه امروزه درفیلمسازان خوزستان بروزپیداكرده است،درنویسندگان حال حاضراین ولایت نیست. باری، اكنون شش‌سال ازچهره درنقاب خاك كشیدن احمد محمود می‌گذرد-خاكی كه چه بسیارفرزندان خودرا درآغوش كشیده است.
2- ازدوسال پیش از مرگ احمد محمود تاكنون هرگاه سخنی از او به میان آمده باشد،چه دركتاب،چه درروزنامه‌ها ومجلات وفصلنامه‌های ادبی وسخن گفتن درجمع،درحد شناختم ازمحمود و جهان داستانی‌اش حضوریافته‌ام به اشكال گوناگون....این نیز بماند كتاب «احمد محمود» مجموعه گفتگوی نگارنده با اهالی سینما و ادبیات كه حالا درست یك سال است توسط انتشارات «قصیده» به وزارت ارشاد ارائه شده است.
همچنین فیلم مستند «قلمرنج» (درباره احمد محمود) كه پنج‌سال درگیرتولیدآن بوده‌ام و حالا دقیقا دوسال است كه درآرشیو مركز گسترش سینمایی مستند و تجربی خاك می‌خورد و تنها یك بارآن هم به اصرار خودم اكران خصوصی شدو باقی بقایتان.اگرچه عدم پخش فیلم مستند قلمرنج چیزی ازحسن اخلاق ومنش مدیریتی آن مركز كم نمی‌كند،اما واقعیت این است كه این فیلم درآن مركز خاك می‌خورد. با همه این كوشش‌هایی كه شدوگپ وگفت‌ها،هنوزهم كه نامی‌ازاحمد محمود بیاید باز هم می‌بینم برای سخن گفتن ازاحمد محمود ناگفته‌ها فراوانند.
شاید برای این باشد كه در برابر محمود به شدت سكوت شد.این سكوت تنها ازسوی دولت‌ها نبوده است،بل ازجانب دوستان وهم‌مسلك‌های اونیزبا توطئه سكوت مواجه شد.پرسش‌های متعددی درباب محمود و آثارش هست كه پاسخ داده نشده است، پرسش‌هایی مثلا درباره برداشت سینما ازآثارمحمود.برای نمونه برداشت مهرجویی از رمان همسایه‌ها كه درچندقدمی‌ساخت سریال جلوی آن گرفته شدوبعدهم فیلمنامه گم‌وگورشد و دیدیم كه پس ازچاپ گفت‌وگوی نگارنده با مهرجویی درروزنامه شرق، فیلمنامه پیدا شد.
حالاازاین پس مهرجویی با آنچه می‌كند بحث دیگری است.اما سوال این است:برداشت از آثارمحمود به این یك نمونه ختم می‌شود؟تا جایی كه حافظه‌ام یاری می‌دهد چندین وچند فیلم وسریال سراغ دارم كه غیرمستقیم ازآثارمحمودبرداشت كرده‌اند بی‌ذكر نام نویسنده واثر. متاسفانه دراین میان دوتن از شاخص‌ترین فیلمسا‌زان وطنی در دو فیلم شاخص خود ازآثار محمود بی‌تاثیر نبوده‌اند.حتی نام آثار محمود نیزمورد اقتباس واقع شد.كافی است مروری اجمالی داشته باشیم: سریال «مدارصفردرجه»، سریال «همسا‌یه‌ها»، سریال «داستان یك شهر» و...حتی نشا‌نه‌هایی ازآثارمحمود درفیلم‌های مستند نیزدیده می‌شودكه غالبا این آثار قبل ازانقلاب ساخته شده‌اند.همچنین یك فیلم سینمایی با نام «آب» قبل ازانقلاب به كارگردانی «حبیب كاوش» ساخته شده است كه احمد محمود ترجیح داد نامش از تیتراژ حذف شود.
شاید اگر در پروسه تاریخی‌ای كه محمود قلم می‌زد، مخالفت با اونبود،سینمای ایران بیشترمی‌توانست ازآثار اوبهره ببرد. آثارمحمودبا همه وفاداری‌اش به ادبیات،به شدت تصویری‌اند.اگرچه محمودنگارش دوفیلمنامه چاپ شده رادركارنامه خود دارد كه آثار شاخصی نیستند،اما درآثارداستانی‌اش دكوپاژ، میزانسن، بازیگری وحتی صدا شنیده ودیده می‌شود، همراه با شخصیت‌پردازی استا‌دانه. ازتاثیر آثارمحمود برسینمای ایران كه بگذریم،به همان اندازه می‌توان درباب جایگاه روشنفكری احمد محمودسخن گفت كه قطب روشنفكری را نویسندگان می‌دانست.فعل وانفعال اودر پروسه‌های متفاوت سیاسی/اجتما عی نیزمی‌شود مورد بررسی قرار گیرد چراكه محمود یك نویسنده است وآنچنان كه آثارش الهام یافته از جامعه اوست، نویسنده می‌تواند ما به ازای جامعه روشنفكری باشد.
اگرچه باید اذعان كنم محمود هیچگاه در جایگاه نظریه‌پردازسیاسی/اجتماعی به معنای رایج آن قرارنگرفت، اما آنچنان كه او اذعان داشت: «نویسنده قطب روشنفكری است.» دركتاب «دیداربا احمدمحمود»،گردآوری فرزندان اوبا انبوه نظریات و یادداشت‌های شخصی‌اش مواجه می‌شویم كه اعتنای نویسنده را به جریانات روز اجتماعی، سیاسی، ادبی، هنری و حتی سینمایی (نقدی برفیلم سینمایی به نمایش در نیامده خط‌قرمزمسعود كیمیایی) می‌بینیم.اما حقیقت این است كه محمود ترجیح می‌داد به جای نشرآن، آثار داستانی‌اش را منتشر كند و با عنوان نویسنده شناخته شود.البته او در انتشار آثارش نیزبا مشكل مواجه می‌شد چنان كه چند سال ممنوع‌القلم بود، و رمان«آدم زنده» را به نام نویسنده‌ای عرب چاپ كرد و نام خود را به عنوان مترجم آورد.
ارتباط تنگاتنگ آثار محمود با مخاطب و غالبا خواننده جوان ناشی ازچیست؟رمان «زمین سوخته» چه چیزی دارد كه در زمان انتشارش مخاطب سیل‌آسا به آن هجوم آورد؟ یا «داستان یك شهر» و«مدارصفردرجه» و «درخت انجیر معابد» چرا و چگونه با خواننده ارتباط برقرارمی‌كند؟ مسلم است كه محمود هیچگاه زبان و روایتش رابه سود خواننده تنزل نداد. چرا آثار محمود با همه وفاداری‌اش به اقلیم خاص ترجمه‌پذیر هستند؟ احتمالا تا حالا به ترجمه همسایه‌ها به زبان روسی كه درعرض دوهفته 200 هزارتا فروش رفت اشاره نشده است.
همچنین درمراسم ادبیات داستانی فارسی كه به اهتمام «مدیا كاشیگر» در فرانسه برگزار شد ومحمود به علت بیماری توسط پزشك ازسفر منع شد،بخشی از رمان همسا‌یه‌ها ترجمه وتوسط یك بازیگر تئاترخوانده شد.همین رمان به زبان كردی وزبان عربی ترجمه شده است. دیگرآثارش از جمله «دیدار» به زبان آلمانی و ارمنی ترجمه شده است.خب این همان چیزی است كه ادبیات معاصر فارسی به آن نیاز دارد: آثاری كه ترجمه‌پذیرند ودروطن نویسنده نیزبا اقبال روبروهستند.آیا واقعا رمان همسا‌یه‌ها دارای چه ویژ‌گی‌ای است كه در ارزیابی آثار داستانی معاصرفارسی درغرابت است با «بوف كور» وبعد «كلیدر» و «سووشون» و «شازده احتجاب»؟
اصولا دافعه وجاذبه رمان همسایه‌ها می‌تواند مورد كنكاش قرار بگیرد كه نگرفته است.این رمان كه سال1343 در اهواز شروع به نگارش شد و سال 1346 پایان یافت و ابتدا نام آن «عقده» بود و بعد‌ها تكه‌هایی ازآن درفصلنامه‌ها ومجلات گوناگون چاپ شد، تا اینكه به توصیه «دكترابراهیم یونسی» به انتشارات «امیركبیر» معرفی شد و وزارت فرهنگ و هنرچاپ و انتشار آن را مشروط به مقدمه‌ای كرد كه درحقیقت آن مقدمه با عنوان سخن ناشر آمد، اما سخن دستگاه امنیت بود و لب كلام آن این كه: «رمان همسایه‌ها در تایید پیشرفت مملكتی است!...» و...هنوزاین رمان ونویسنده آن می‌تواند موضوع گفت‌وگو باشد.باری، هنوز درباره محمود حرف هست كه گفته نشده است. مثل جایزه بیست داستان‌نویسی كه به نام محمود و پیش روی اوبرروی صحنه ماند؟
3- سال 1380 بود كه خانه مطبوعات خوزستان اقدام به برگزاری بزرگداشت احمد محمودكرد. قبل از برگزاری با دبیر بزرگداشت تماس گرفتم وگفتم اگر مایل باشیدمی‌توانم یك فیلم كوتاه درباره احمد محمود بسازم تا در مراسم پخش شود.طبیعی بود كه آنها از این پیشنهاد استقبال كنند. من با یك دوربین هندی‌كم معمولی در عرض 2روز یك فیلم 12 دقیقه‌ای را در رثای احمدمحمود ساختم كه درهمان مراسم پخش شدوجای مستندسازان مستقل وبه ویژه سازندگان فیلم كوتاه خالی كه در آن مراسم به یمن نام احمدمحمودچنان جمعیتی فیلم مرا به تماشا نشستند كه تاكنون به یاد ندارم حتی در جشنواره‌ها این همه تماشاگر به تماشای آثارم نشسته باشند.
بعداز ساخت این فیلم كوتاه به فكر افتادم چه خوب می‌شود اگراین فیلم را گسترده‌تركنم. مشكل اساسی اما قانع نشدن محمود بود كه اصلا و ابدا رخصت نمی‌داد كسی دربا‌ره‌اش فیلم بسازد. هرچند من برای ساخت همان فیلم 12 دقیقه‌ای ازاو رخصت طلبیدم و او هم برحسب اینكه فیلم بخشی ازبزرگداشت است، پذیرفت. مشكل بعدی سرمایه‌گذاری بود. متاسفانه فیلم‌های پرتره با عدم سرمایه‌گذاری روبروهستند.جالب این كه بعد‌ها برای ارایه شمایلی از شخصیت موردنظر در عرصه فیلم به آن فیلم‌ها مراجعه می‌شود به كرات. با چنین شرایطی تولید فیلم مستند احمدمحمود آن قدر طول كشید كه تكه‌هایی از راش ریختگی پیدا كرد و تصویربسیاری از هنرمندانی كه با آ نها گفت‌وگو كردم درتدوین نهایی مورداستفاده قرار نگرفت.
برای مثال «كیانوش عیاری»، «صفدرتقی‌زاده»، «احمدطالبی‌نژاد» و «زاون قوكاسیان» كه با آنها ویژگی سینمایی آثارمحمود رابه گپ وگفت نشستیم. آن قدرتولید مستقل فیلمی‌كه به آن معتقد باشی یقه‌ات رامی‌چسبد كه اصلا زمان ومكان را گم می‌كنی. آن قدر طول كشید كه ازپیشنهاد گفت‌وگو به مهرجویی تا تحقق آن، دوفیلم سینمایی ساخت و اكران كرد و در مقدمات ساخت فیلم سوم كه همین «سنتوری» بود گفت‌وگو كردیم.اما بعد بانوی غزل «سیمین بهبهانی» كه در مرز پیری و كسالت، مادرانه پذیرفت ما را به سخن گفتن در باب محمود.
«محمود دولت‌آبادی» نیز بی‌درنگ پذیرفت و تا پاسی از شب نه درباب محمود، كه درباب او هم فرصتی یافتیم مغتنم به گپ وگفت كردن. بعد «مسعودكیمیایی»، «محمدمحمدعلی»، «زنده‌یاد منوچهرآتشی»، «جواد طوسی»، «محمدایوبی»، «زنده یاداحمد آقایی»، «یوسف عزیزی بنی‌طرف»، «نجف دریابندری»، «ابراهیم یونسی»، «محمدعلی سجادی»، «مینوفرشچی»، «عدنان غریفی»، «بابك اعطا»، «محمدبهارلو» و «بهزاد فراهانی» كه خودگردآمدن آن عزیزان شرحی می‌طلبد فراخ.عده‌ای به سهولت بود وعده‌ای به دشواری.
چنان كه «بهرام بیضایی» درگیرنمایشنامه «هزارویكشب» بود. «بهمن فرمان‌آرا» هم و«منیرو روانی‌پور» و«لیلی گلستان» «ناصرتقوایی» همیشه عزیز كه درگیرساخت فیلم «چای تلخ» بود كه ناتمام رها شد.«سیمین دانشور» كه با بیماری تا به امروز دست و پنجه نرم می‌كند،نشد با او گفت‌وگو كنیم و تنها از پشت تلفن اظهار لطف و محبت كرد به محمود.چقدردوست می‌داشتم «سیدعطاا...مهاجرانی» و «حجت‌الاسلام زم»و «محسن مخملباف»باشند،كه مخملباف به مدیرروابط عمومی‌اش گفته بود:«همیشه دوست داشته‌ام درباره محمودحرف بزنم،امابشدت مشغول فیلمم هستم درهند.»باری.
مهاجرانی هم كه درغربت بسرمی‌برد.چنان كه از«كلمه»اش پیداست،ردای سیاست را ازتن به دوركرده است وخود را نزدیك و نزدیك‌تر كرده است به ساحت ادبیات...حالا كه نگاه می‌كنم به فیلم مستند «قلمرنج»صرف‌نظر از این كه در اجرا چگونه است و بماندخوب وبدش به كنار.می‌اندیشم به احمدمحمود كه با ادبیات رشته اتصال است میان انسان‌هایی كه هر روز از هم دور و دورتر می‌شوند.
4- اهواز-4/10/1380: امروزصبح درگیرمراسم بزرگداشت احمدمحمود بودم. فیلمی ‌را كه درباره اوساختم آماده پخش كردم.دستگاه پخش وسیستم صدا را تست كردم.عصر در سالن فردوسی مراسم آغازشد.«صفدرتقی‌زاده»بود، «احمدآقائی»، «یارعلی پورمقدم» كه پیام «محموددولت‌آبادی» را خواند.«خسروپی‌آفرین» نویسنده مجموعه داستان «آخرآسفالت»، «مصطفی مستور» بود و «سیدمحمود سجادی» و «هادی طحان» (براتعلی عكاس مدارصفردرجه) و «دكتر خسرونشان» مدیراداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامی ‌خوزستان، «استادمحموداعطاء» (برادراحمدمحمود) و خیل علاقمندان به احمدمحمود و ادبیات- كوچك وبزرگ و ازدحام چنان بودكه عده‌ای سرپا ایستاده بودند و اینگونه است كه می‌توان به محبوبیت نویسنده پی برد.اما در دقایق اولیه مراسم جای خالی كسی-نویسنده/وزیر بسیار خالی بود.
او خود گویا پیشنهاد داده بود كه در مراسم حضور پیدا كند. مراسم آغاز می‌شود با قرائت كلام‌الله مجید و وزیر نیامده است.می‌روم بیرون همراه دوستان برگزاركننده نگاه می‌كنم و می‌بینم«سیدعطاا...مهاجرانی» همراه عده‌ای درسالن انتظارایستاده است به انتظار و من معنی وارد سالن نشدنش را نمی‌دانم.بعد ورود اوهمانا و برخاستن و یك نفس تشویق كردن حضارهمانا، مهاجرانی می‌رود در ردیف اول كنار احمدمحمود می‌نشیند.علاقه‌مندان گاه به گاه می‌آیندكتاب به محمود می‌دهند امضاء كند یا با او عكس یادگاری بگیرند، یا گل به اوبدهند.یك بارمحمودگل هدیه شده را به مهاجرانی داد و دسته دیگرگل را بو می‌كشید، چنان كه حس می‌كردی شادمانه‌ترین لحظه حیات‌اش را بو می‌كشد.
بیرون ازسالن آمبولانس پارك كرده است تا اگر حال نویسنده‌مان نامساعد شد بتوان او را به موقع رساند به بیمارستان. می‌روم ردیف اول وآرام در گوش احمدمحمود می‌گویم: «حال‌تان خوب است؟ نیاز به اكسیژن ندارید؟» می‌گوید: «نه فعلاً خوبم.» بعد مهاجرانی می‌رود روی صحنه و در رثای محمود سخن می‌گوید به درستی درباب او و آثارش چنان منتقدی آگاه به زیبایی‌شناسی داستان وهستی شناختی نویسنده وتوجه محمود به رویدادهای معاصر را بررسی می‌كند.بعدنوبت می‌رسد به پخش فیلمم...صفدرتقی‌زاده می‌رود روی صحنه متن طولانی را درباره محمود و مدار صفردرجه‌اش واشاره هیات داوران جایزه بیست داستان‌نویسی به ویژگی آن رمان«...طنزپرخون و...»
تفاوت نویسندگان ایرانی بانویسندگان خارجی ویكی ازویژگی‌های برندگان نوبل،محبوبیت آن نویسندگان در وطن‌شان بوده است كه حالا نمونه عینی اش احمدمحمود است وسالن مملو از دوستداران او. یارعلی پورمقدم می‌رودروی صحنه وپیام دولت‌آبادی رامی‌خواند: «...دوست داشتم آنجا می‌بودم در آوردگاه تو میان مردمی‌كه جنگی جانكاه را تاب آورده‌اند...می‌دانی كه زمانه باگرفتاری‌های روزمره‌اش چه می‌كندبامن...»سیدمحمود سجادی وكاظم كریمیان ودكترعزت ا...قاسمی‌كه به روانشناسی درآثارمحمود پرداخت وشعری در رثای محمودخواند،هریك بالای صحنه رفته و در باب محمود و آثار او سخن گفتند.نوبت به محمود می‌رسد وحضار سرپا می‌ایستند و او را تشویق می‌كنند یك‌صدا. محمودپشت تریبون می‌رود و می‌گوید:«من سخنران خوبی نیستم اما امروز بارم سنگین شده است و ناچارم پاره‌ای ازاحساسات خودم را بیان كنم.من الان درشهری نفس می‌كشم كه یادگار دوران نوجوانی و جوانی من است وذهن من هر لحظه گوشه گوشه‌های این شهر را می‌گردد.»
محمود كه از بیماری تنفسی رنج می‌برد در ادامه می‌گوید: «من ازحضوردكترمهاجرانی تشكرمی‌كنم.من در وجود دكتر مهاجرانی شخصیتی را دیدم كه این شخصیت مراتبدیل به مریدخود كرد.» محمودكه توان ایستادن ندارد،پشت میز روی صحنه می‌نشیند و مجری از دكتر مهاجرانی ودكترنشان دعوت می‌كند تا بیایند روی صحنه و لوح تقدیر خانه مطبوعات استان را به محمودتقدیم كنند.من نیز به نیابت ازگروه فیلم‌سازان آزاد اهواز روی صحنه می‌روم و با احترام به دكتر مهاجرانی ودكترنشان، بی‌واسطه قابی كه طرحی است ازچهره محمود و چند نویسنده، شاعر و فیلمساز است رابه اوتقدیم می‌كنم.
پس از پایان مراسم، حضار دور محمود را می‌گیرند وعكس یادگاری و... دكترمهاجرانی هم میان حلقه‌ای قرار می‌گیرد با پرسش‌هایی در باب سیاست وآینده اصلاحات. عده‌ای جوان دور و بر محمود می‌نشینند درگوشه‌ای از محوطه بیرون سالن وبرای او داستان‌هایشان رامی‌خوانند.
 حبیب باوی ساجدكارگردان مستند قلمرنج؛ فیلمی‌درباره احمد محمود
شماره 66- سال سوم- 14 مهر 1387
شهروند امروز

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 30/9/1390 - 1:6 - 0 تشکر 404451

گفت وگوی لیلی گلستان با احمد محمود
حکایت حال
با خواندن کتاب همسایه‌ها احمد محمود را شناختم. نثر محکم و روان، تبحر در آفرینش فضا و شخصیت‌های داستان، فارسی راحت و بیپیرایه و درستش، مرا جزو خواننده‌های همیشگی کتاب‌هایش کرد. با خواندن مدار صفر درجه مایل شدم تا دربارۀ قصه‌های خودش، قصه‌های دیگران، و در کل دربارۀ ادبیات و وضع ادبی مملکتمان با او گفت‌وگو کنم.
*گلستان: آقای محمود، بالاخره بعد از سه ماه تردید و تأمل، به من اجازه دادید که با شما گفت‌وگو کنم. فکر می‌کنم اگر بدون هیچ ترتیب خاصی و بدون هیچ قید و شرطی با هم حرف بزنیم، گفت‌وگویمان راحت‌تر انجام گیرد. دلم می‌خواهد این گفت‌وگو بیش و پیش از این‌که فنی باشد، حسّی باشد. چون اگر قرار باشد وجه غالب آن فنی باشد، می‌توان به کتاب‌های فنی فراوانی مراجعه کرد، بی‌ این‌که نیازی به این گفت‌وگو داشته باشیم، اما آن‌چه را که نمی‌شود در این کتاب‌های فنی یافت، چگونگی حسّ نویسنده است در برخورد با قضایا. به همین جهت من سؤال اول را در مورد رابطۀ شما با آدم‌های داستآن‌هایتان عنوان می‌کنم. آیا آدم‌های داستآن‌هایتان را می‌شناسید؟ با آن‌ها زندگی کرده‌اید؟ و آیا فکر می‌کنید که در انتقال آن‌ها از زندگی واقعی به داستان موفق بوده‌اید؟ شخصیت آدم‌هایتان آن چنان مملوس‌اند که این فکر پیش می‌آید که همۀ آن‌ها در اطرافتان زندگی کرده‌اند...
- محمود: بله، به گمان من نویسنده باید آدم‌های داستا‌نش را بشناسد، گفته می‌‌شود که نویسنده هم خالق و هم شارح زندگی آدم‌های داستان است، من فکر می‌کنم اگر نویسنده آدم‌های داستا‌نش را نشناسد، یک جایی لنگ خواهد زد. اشخاص از حرکت می‌مانند و آن‌وقت نویسنده ناچار می‌شود جعل کند -حرف‌ها را و حرکت‌ها را- وقتی جعل شد، دیگر آن آدم خودش نیست، کس دیگری است که نویسنده او را نشناخته است و خواننده هم باورش نمی‌کند. شاید هر نویسنده با روش خاص خود با این مسأله برخورد کند، ولی من واقعاً الگوی این آدم‌ها را در زندگی واقعی داشته‌ام. البته اگر عیناً آن‌ها را بگیرم و بگذارم در داستان، یک شخصیت داستانی نخواهم داشت و کار هم چیزی بیش از یک گزارش از رفتار و گفتار آدم‌ها نخواهد بود. کار من ترکیبی است از تخیل و واقعیت. این کار را به صورت مکانیکی انجام نمی‌‌دهم. ذهنم خودش این کار را می‌کند، این آدم را می‌گیرد، احتمالاً پاره‌ای از حصا‌یل و شما‌یلش را؛ چه از نظر فیزیکی و چه از نظر شخصیتی و ذهنی، تغییر می‌دهد، دگر‌گونش می‌کند و آدم دیگری از او ساخته می‌شود -اگر بگویم می‌سازم درست نیست- باید بگویم ساخته می‌شود. بله، چنان آدم دیگری از او ساخته می‌شود و در داستان می‌نشیند که اگر الگوی واقعی او در زندگی، داستان را بخواند شاید گاهی متوجه شود که با این آدم قرابت‌ها‌یی دارد. به هر حال، من شخصیت‌های داستآن‌هایم را از میان مردم می‌گیرم و رویشان کار می‌کنم.

* گلستان: به نظر من در پرداخت شخصیت‌ها حوا‌ستان خوب جمع است چون هیچ حرکت و هیچ حرفی جدا از شخصیتی که برایشان ساخته‌اید از آن‌ها سر نمی‌زند و همه چیز تحت کنترل شدید شما است. بخصوص در کتاب مدار‌صفر‌درجه این کنترل و دقت به شدت حس می‌شود، و شما در این کار بسیار موفق بوده‌اید، حال چقدر آگاهانه این کار انجام شده و یا چقدر نا‌آگاهانه نمی‌دانم...
- محمود: ممنو‌نم. ببینید، چیزی در‌مورد آگاهانه و ناآگاهانه از «مارکز» خواندم، یعنی فکر می‌کنم مربوط به این مقوله است، می‌گوید روزی کسی «بورخس» را دید و از او پرسید شما بورخس نویسنده هستید؟ و او گفت:«‌گاهی بورخس نویسنده هستم‌». من فکر می‌کنم در این حرف جدا از لحن طنز‌آمیز، بهره‌ای از واقعیت هست. نویسنده وقتی نمی‌نویسد، نویسنده نیست. در لحظۀ‌ خلق اثر نویسنده است. حالا می‌بینیم چه تفاوتی بین این دو حالت هست. نویسنده وقتی نمی‌نویسد، خطی فکر می‌کند -عقل، تعقل، تفکر- استدلالی فکر می‌کند، که حتی من گاهی خیال می‌کنم این تعقل و تفکر و استدلال، اصلاً رنگ خاکستری دارد. نویسنده وقتی می‌نویسد، مبتنی بر این شعور آگاه، در هاله‌ای از ناآگاهی است و با ذهنی رنگین کار می‌کند، یعنی دیگر آن تعقل با آن کیفیت وجود ندارد، فقط دیگر ذهن است و ذ‌هنیتی رنگین و شاخه‌ به شاخه و حجمی. در این شرایط دیگر مسائلی از مقولۀ‌ آگاهی و ناآگاهی و تفکیک و مرز‌بندی آن‌ها جایی ندارد. یعنی وقتی این آدم را گرفتم، آگاهانه گرفتم، اما وقتی می‌نویسم دیگر آن آگاهی خالص و یکدست نیست، بلکه- حداکثر- مبتنی است بر آگاهی لحظات تفکر که حدود‌ش اصلاً مشخص نیست، باز تأکید می‌کنم، من نمی‌سازمش، ساخته می‌شود یا دست‌کم در مورد خودم چنین حسّی دارم.

* گلستان: پس، تمام تفکرات و حس‌هایی را که در اوقات تفکر- وقتی که نویسنده نیستید- داشته‌اید، در زمان نوشتن منتقل می‌شود به این آدمی‌که می‌نویسد و حالا نویسنده است!...
- محمود: آن لحظه‌ای که می‌نویسم، آن استدلال خشک و خاکستری رنگ برایم اصلاً وجود ندارد. یک ترکیب ذهنی، حجمی‌و رنگین است که از دل این حجم- دل این ذهن، دل این رنگ- «‌خلق‌» صورت می‌گیرد.

* گلستان: آیا وقتی که قلم را بر کاغذ می‌گذارید، تمام تفکرات چند روز اخیر‌تان در‌مورد این صحنۀ‌ خاص یا این شخصیت که به ذهنتا‌ن آمده تحقق پیدا می‌کند، یا چیز دیگری از کار در می‌آید و‌رای تمام فکرها‌یتان؟
- محمود: گاهی اصلاً آنچه را که فکر کرده‌ام به کار داستان نمی‌آید - اصلاً در داستان نمی‌نشیند- و همین است که می‌گویم آن استدلال خاکستری حضور تعیین کننده‌ای ندارد- معمولا این جور کار می‌کنم، می‌دانم روز بعد چه کار می‌خواهم بکنم، یعنی امروز می‌دانم که فردا چه خواهم کرد، یعنی کارم زمانی تمام می‌شود که می‌دانم روز بعد باید از کجا شروع و حرکت کنم، روز بعد سرگردان نخواهم بود. و البته گاهی روز بعد با تمام شناختی که در مورد کارم دارم، با تمام طرح و فکری که دارم، وقتی شروع می‌کنم به نوشتن، یک باره می‌بینم سر از چهل سال پیش در آورده‌ام- مطلبی که اصلاً به فکرش نبوده‌ام و در ذهنم نبوده، ناگهان سبز می‌شود. البته این اتفاق کارم را لنگ نمی‌کند. طبیعت داستان آن را خواسته است و احضار‌ش کرده است، پس ادامه پیدا می‌کند و چه بسا آن‌چه که پیشاپیش فکر کرده‌ام، در این بخش خاص و البته در جهت بهتر شدن داستان کلاً‌ دگرگون شود.

* گلستان: تا چه اندازه نوشته‌هایتان همانی است که دلتا‌ن می‌خواسته باشد؟
- محمود: هیچ‌وقت کاملاً همان نیست، یعنی دقیقاً نیست، فکر می‌کنم اگر توانایی ثبت بیش از پنجاه درصد ذهنم را داشته باشم، موفق شده‌ام...

* گلستان: و وقتی موفق شدید چه احساسی می‌کنید؟
- محمود: خوشحال می‌شوم، چون می‌بینم کاری کرده‌ام که دست کم «شده». چیزی را که خواسته‌ام -تا جایی که ممکن بوده- درآمده، البته نه همۀ آنچه را که می‌خواسته‌ام؛ کم و بیش همان پنجاه درصد... هماهنگی ذهن و دست، گرچه فاصله‌اش خیلی کم است، خیلی مشکل است. آن چه را که آدم فکر کرده غالباً به تمامی‌به لفظ در نمی‌آید.

* گلستان: آزادی شخصیت‌های داستآن‌ها‌یتان تا چه حد است؟ یعنی تا چه حد به آن‌ها اجازه می‌دهید بدون اجازۀ‌ شما کارهایی را بکنند یا...
- محمود: ببینید، برگشتیم به شخصیت در داستان. همان‌طور که گفتیم نویسنده باید آدم‌های داستا‌نش را بشناسد، نه فقط آنچه را که انجام می‌دهند، نه فقط آنچه را که بالفعل است، بلکه آنچه را که در توانایی آن‌ها است هم باید بداند، حتی اگر در داستان از قوه به فعل در‌نیاید. چنان باید باشد که وقتی خواننده با آن آدم برخورد می‌کند، بپذیرد که نویسنده همه چیز را در‌مورد آن آدم می‌داند، منتها اگر این‌جا چیزی نگفته، نیازی به گفتن نبوده است. گفتم، حتی اگر نویسنده واقعاً نداند، و واقعاً او را بطور کامل نشناسد، نمودِ‌ او در داستان باید چنین تصوری به دست دهد. اما در‌مورد آزادی آدم‌ها...

* گلستان: چقدر مهار شخصیت‌ها در دست شما است؟
- محمود: خُب، نگه‌شان می‌دارم، چون می‌شناسمشان، چون قِلق‌ و بد‌قِلقی‌شان را می‌دانم و ضعف و قوّ‌تشان را می‌شناسم. اما گاهی پیش می‌آید که از دست آدم در‌می‌روند و دیگر کاریش نمی‌شود کرد. گاهی اوقات میانه راه می‌مانند و دیگر پیش نمی‌روند. گمان می‌کنم که علت هم این است که این آدم‌ها برای نویسنده، شناخته شده نیستند و به اشتباه تصور کرده است که می‌شناسد‌شان، چون اگر بشناسد‌شان، حتی اگر کجتا‌ب هم باشند، می‌شود نگه‌شان داشت و تعریفشا‌ن کرد.

* گلستان: همۀ‌ شخصیت‌ها؟ هم اصلی و هم فرعی؟
- محمود: حرف درباۀ‌ شخصیت‌های اصلی است. چون اصلی‌ها اگر ناشناخته باشند کار دست نویسنده می‌دهند و یک جایی بالاخره متوقف می‌شوند و با هیچ تمهیدی هم حرکت نمی‌کنند. فرعی‌ها هم که نقش زیادی ندارند. فقط وجودشا‌ن به پیشبرد‌های لحظه‌ای یا مقطعی داستان کمک می‌کند. ولی در‌مورد آزادی آدم‌ها، گرفتاری‌های متفاوتی هست. گاهی اوقات این آزادی آدم‌ها را جامعه برنمی‌تابد- نه حرکتشا‌ن را، نه حرفشا‌ن را و نه فعلشا‌ن را. گاهی این آزادی را حاکمیت‌ها نمی‌پذیرند. به شما اصلاً اجازه نمی‌دهند که شخصیتی واقعیت خودش را عریان کند. گاهی اوقات هم خودِ‌ آدم‌های داستان نمی‌پذیرند که توضیح داده شوند. ضعف بیان در انتقالِ‌ مفاهیمِ‌ کاملِ‌ ذهن هم یک مشکل دیگر است. با همۀ این حرف‌ها باید راهی پیدا کرد و این آدم‌ها را گفت، تا آن جا که ممکن باشد، و من سعی می‌کنم آن‌ها را بگویم، خود سانسوری نمی‌کنم، مگر اینکه سانسور‌م کنند.

* گلستان: برای نشان دادن فضای قصه، به نظر من شما مثل «‌بالزاک‌» یا نویسنده‌های همسان او، خیلی به اشیا نمی‌پردازید. یعنی وقتی شخصیت را وارد اتاق می‌کنید، جزئیات اتاق را تعریف نمی‌کنید، که مثلاً این‌جا میز است، یا روی میز گلدان است، و کنار گلدان چه هست... شما شخصیت‌ها را از کنار اشیا می‌گذرانید و ما از گذر این آدم‌ها و از محتوای کلامشان متوجه می‌شویم که این‌ها در چه فضایی زندگی می‌کنند. در این کار بسیار موفق بوده‌اید، این فکر مرا می‌توانید بیشتر تعریف و توجیه کنید؟ (‌البته اگر قبو‌لش دارید!)
- محمود: فکر می‌کنم از روزی که شروع کردم به نوشتن، حس تجربه کردن همیشه در من بوده است. همیشه دلم می‌خواسته تجربه‌ای تازه بکنم. اگر نگاه بکنید، می‌بینید که بین کار‌های اولیه‌ام و کار‌های امروزم تفاوت‌هایی هست. بخصوص در‌مورد مدار‌صفر‌درجه. به این‌جا رسیده‌ام که داستان، تعریف حرکت، تعریف اشیا و یا حوادث نیست، بلکه تعریف است در حرکت. رمان موجودی است زنده.
در رمان، نبض باید در لحظه‌لحظۀ‌ اشیای طبیعی و غیر‌طبیعی، در انسان و در کلام بزند. اگر لازم باشد و طبیعت داستان ایجاب کند که این زدن نبض در جایی کند شود، می‌شود، ولی اگر زدن این نبض بی‌دلیل سست شود، داستان از قوام می‌افتد، و اگر متوقف شد، داستان می‌میرد. پس نبضش‌ باید بزند. گفتم معتقدم که داستان «‌تعریف است در حرکت‌». نمی‌دانم این اعتقاد فردا خواهد ماند یا به جایی دیگر می‌رسم و دگرگون خواهد شد. به هر جهت، داستان تعریف و توصیف اشیا و حوادث نیست. تعریف و توصیف مکان هم نیست.

نقل از کتاب حکایت حال – نشر مهناز

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 30/9/1390 - 10:56 - 0 تشکر 404510

تب خال / احمد محمود
خاله گل آمد و مرا برد خانه خودشان. غروب بود. هوا خاکستری بود. شوهرخاله گل بغلم کرد. به موهام دست کشید و بعد، پیشانی‌ام را و گونه‌هام را بوسید. با سبیل شوهر خاله گل بازی کردم که مثل پشمک نرم بود، اما مثل پشمک سفید نبود.
چند روزی منزل خانه گل بودم. ده روز، یا دوازده روز. درست یادم نیست. اما یادم هست که تابستان بود و هوا گرم بود.
خاله گل چرا نباد برم خونه خودمون؟
خاله گل بغلم می‌کند به سینه‌اش می‌چسباندم موی بلندم را ناز می‌کند و می‌گوید:
- مادرت ناخوشه عزیزم.
خاله گل، عینهومادرم است. میانه قامت، لاغر، با پوستی سفید و چشمانی سیاه و گیسوانی بلند.
- خب باشه خاله گل... من که کاریش ندارم.
هواشرجی بود. گاهی نرمه بادی می‌آمد و شرجی را می‌برید.
پیش از ظهرها می‌نشستیم تو ایوان. من بودم با «نی‌نی» دختر خاله گل و «نانا» پسر خاله گل. ننه نرگس هم بود.
- ننه نرگس عینهو یه دسته گله... همیشه خدا پاک و پاکیزه‌س.
خاله گل، گاهی برامان «یخ در بهشت» درست می‌کرد. گاهی هم شرب بیدمشک می‌خوردیم. ولی بیشتر روزها که می‌نشستیم تو سایه نخل وسط حیاط و عروسک بازی می‌کردیم، خاله گل که از بازار برمی‌گشت برامان زردآلو می‌آورد. اول مرا صدا می‌کرد.می‌رفتم و رو زانوش می‌نشستم و ازش بو می‌کشیدم. بوی تنش مثل بوی تن مادرم بود. چند تا از زردآلوهای درشت را جدا می‌کرد و می‌داد به دستم. بعد نی‌نی و نانا را صدا می‌کرد. بعد، وقتی که دوباره می‌رفتیم و زیر سایه کاکل سبز نخل می‌نشستیم، گوشت را و دسته‌های سبزی را ازتو سبد بیرون می‌آورد.
شبها می‌رفتیم پشت بام. غروب‌ها، نی نی با دست‌های کوچکش پشت بام را جارو می‌کرد. نی‌نی لاغر است. گیسش بافته و بلند است. قدش ازمن بلندتر است. صورتش گرد است. مثل صورت خاله گل. مثل صورت مادر من. نانا، پشت سر نی‌نی، پشت بام را رشاب می‌کرد.هواپرمی‌شد از بوی خوش کاهگل. بعد، سه تائی، رختخواب‌ها را پهن می‌کردیم که خنک شود. از رو چینه بام تو کوچه را نگاه می‌کردیم.
گاوها که از صحرا می‌آمدند، خاک کف کوچه بلند می‌شد. چراغ زنبوری نانوائی جلو منزل خاله گل تمام کوچه را روشن می‌کرد. خسته که می‌شدیم، رو رختخوابها دراز می‌کشیدیم و غلت می‌زدیم و بازی می‌کردیم تا شوهر خاله گل بیاید. شوهر خاله گل که می‌آمد، می‌نشستیم دور هم و شام می‌خوردیم. فانوس مرکبی را می‌گذاشتیم کنار سفره. شام‌مان، نان بود و خربزه با پنیر. گاهی هم شیره خرما بود با شیربرنج و گاهی هم شیر گاو با خرما. شام که تمام می‌شد و شوهر خاله گل که نمازش را می‌خواند، می‌نشستیم دورش که برامان قصه بگوید:
بابا، برامون قصه بگو.
ننه نرگس کاری به کارمان نداشت. می‌رفت آن سر بام و رو جانماز می‌نشست و تسبیح می‌گرداند. خاله گل هم می‌رفت پایین که ظرف‌ها را بشوید، یا لباس بشوید و یا این جور کارها.
شوهر خاله گل برامان قصه می‌گفت:
- یکی بود، یکی نبود...
بعد، وقتی که خسته می‌شدیم، پا می‌شدیم که بخوابیم. یعنی که ما دلمان نمی‌خواست بخوابیم، هنوز دلمان می‌خواست که باز شوهر خاله گل سیگار بکشد و باز برامان قصه بگوید:
- پاشین بچه ها... نازنین پاشو، ناصر پاشو
نی‌نی و نانا که بلند می‌شدند بخوابند، من هم بلند می‌شدم. من و نانا، پیش هم می‌خوابیدیم. مادرم گفته من از نانا، سه ماه کوچکترم:
- خاله گل که زایید، من سر تو شش ماهه بودم.
- مادر؟
- چیه پسرم؟ ... تاج سرم!
خودم را برایش لوس می‌کنم و تک زبانی بهش می‌گویم:
- مادر... چرا خاله گل واسه نانا خواهر زائیده، ولی تو واسه من خواهر نمی‌زای؟
حالی‌ام کرده است که خاله گل، اول نی‌نی را زائیده است. نی نی، از من دو سال و سه ماه بزرگتر است. از نانا دو سال بزرگتر است. مادرم هیچوقت برایم خواهر نزایید.
ده روز منزل خاله گل بودم. نمی‌دانم، شاید هم دوازده روز. شب‌ها، من و نانا پیش هم می‌خوابیدیم. آسمان را نگاه می‌کردیم و ستاره ها را و آن‌قدر حرف می‌زدیم تا خواب چشمان‌مان را پر کند.
روز دهم بود. نمی‌دانم، شاید هم روز دوازدهم که دوباره خاله گل بغلم کرد و راه افتاد برد خانه خودمان.
حال مادرم خوب شده بود. بهش گفته بودند که باید رخت سیاه بپوشد تا به کلی ناخوشی‌اش از بین برود. چشمان مادرم سرخ شده بود. پف کرده هم بود. بغلم کرد. نمی‌دانم چه شد که یکهو زد زیر گریه. فهمیده بودم که هر وقت گریه می‌کند به یاد پدرم افتاده است:
- مادر؟
لب‌هام را بوسید.
- مادر ... پس بابا کی میاد؟
چیزی نگفت. هی بوسیدم و هی گریه کرد. جلوترها، وقتی سراغ پدرم را ازش می‌گرفتم، می‌گفت:
- یه کم طاقت داشته باش پسرم... ماشاالله هزار ماشاالله دیگه بزرگ شدی.
یادم نیست چه وقت بود که پدرم رفت. انگار صبح خیلی زود بود، یا غروب بود. تنها یادم است که آفتاب نبود. هوا هم خاکستری بود. من، نشسته بود تو ایوان. هوا سرد بود. گلویم درد می‌کرد. انگار مادرم شال پشمی‌خودش را بسته بود دور گردنم. مثل پر کاه از زمین بلندم کرد و بوسیدم. بعد گذاشتم زمین. انگار خیلی عجله داشت. انگار کسی منتظرش بود. من حواسم به عروسک‌هام بود. به گمانم چشمان پدرم درشت است. دماغش پهن است. گونه‌هاش استخوانی است. مثل شوهر خاله گل. اما، یادم نمی‌آید که سبیل داشته باشد.
- مادر، بابا چه شکلیه؟
- بلند قده پسرم.
شوهر خاله گل کوتاه قد است. سبزه¬رو هم هست.
- مثه دائی جانه؟
مادرم سرم را شانه می‌کند. موهام را گذاشته است مثل دخترها بلند شود.
- آره پسرم، مثه دائی جانه. اما چارشونه س. سبزه س.
پس مثل دائی امیر هم نیست. مثل شوهر خاله گل هم نیست.
وقتی که پدرم رفت، تو ایوان نشسته بودم. گلویم ورم کرده بود. با عروسکم بازی می‌کردم. خوب نگاهش نکردم. حواسم به عروسکم بود. هوا سرد بود. خاکستری هم بود. نمی‌دانم هنوز آفتاب سر نزده بود یا که آفتاب غروب کرده بود.
حالا می‌دانم که پدرم چه ریختی دارد. نی نی، دختر خاله گل عکسش را نشانم داد. عکسش تو روزنامه بود.
- اما به کسی نگی ها!
- به کسی نمیگم نی¬نی، به جون بابا نمی‌گم.
نی نی جرات نمی‌کند عکس را نشانم دهد. باز قسم می‌خورم که به کسی نگویم، التماس می‌کنم:
- نی‌نی، تو فقط نشونم بده... من که کاریش نمی‌کنم.
می‌گوید:
- باشه... نشون میدم... اما اگه گفتی تا روز قیامت بات قهر می‌کنم.
خاله گل رفته بود بازار سبزی که خرید کند. شوهر خاله گل رفته بود کارخانه ریسندگی که کار کند. من رفته بودم منزل خاله گل که با نی‌نی و نانا بازی کنم. ننه نرگس نشسته بود پای منقل.
- ننه نرگس عینهو یه دسته گله... همیشه پاک و پاکیزه‌س.
هوا سرد بود. ننه نرگس مقنعه‌اش را بسته بود سرش. چادرش را انداخته بود رو دوشش. تسبیحش را انداخته بود دور گردنش. دستهای پیر و کوچکش را گرفته بود بالای آتش منقل. دستهای ننه نرگس مثل پنبه، سفید و تمیز است. ننه نرگس سیگار اشنو می‌کشد.
نانا، نشسته بود روبروی ننه نرگس تخمه می‌شکست. یک عالمه تخمه ژاپونی و آفتابگردان تو پاکت، قاطی هم بود و کنارش بود. تو حیاط باران می‌آمد. هوا خاکستری بود. کاکل نخل، سبز قصیلی بود. نی نی دستم را گرفت. با هم رفتیم تو پستو. تاریک بود. پرده را کنار زدیم. هوای پستو خاکستری شد. نی‌نی، نفس نفس می‌زد. من هم نفس نفس می‌زدم. کمک نی‌نی کردم تا رفت رو یخدان. گفت که من حواسم باشد یکهو نانا سر نرسد. گفت که حرف تو دهان نانا بند نمی‌شود.
- هر چی بشه زود میره به بابا می‌گه... هر که کاری بکنه، هر که حرفی بزنه.
نی‌نی، در گنجه را باز کرد. بعد، یک بغل روزنامه از تو گنجه درآورد و داد به دستم.
- بذار رو زمین تا بگردیم عکسو پیدا کنیم.
خاک روزنامه ها رفت تو حلقم. سرفه کردم. نی نی گفت:
- یواش سرفه کن... اگه نانا بفهمه، میاد. حرف تو دهنش بند نمی‌شه.
نفسم را حبس کردم. روزنامه‌ها را گذاشتم زمین. لب‌هام رو هم فشردم تا سرفه نکنم. کمک نی نی کردم تا از رو یخدان آمد پایین.
نمی‌شد که اصلاً سرفه نکنم. دستم را گرفتم جلو دهانم. بعد، وقتی که سرفه‌ام تمام شد، دوتائی نشستیم رو زمین. از لای در پستو، تو اتاق را و در اتاق را می‌پاییدیم که نانا نیاید. صدای شرشر باران می‌آمد. صدای رعد هم می‌آمد. اما نه همشه. نی نی روزنامه‌ها را یکی یکی ورق زد. حالا هیچ‌کداممان نفس نفس نمی‌زدیم. اما، دل تو دل من نبود.
- نی‌نی، پس کو عکس بابای من؟
- خب یه کم طاقت داشته باش.
هی روزنامه ها را ورق زد و هی عکس‌ها را نگاه کردیم. هزار تا عکس بیشتر تو روزنامه‌ها بود. سر خیلی‌هاشان از ته تراشیده بود. آن روز که تو ایوان نشسته بودم و گلویم درد می‌کرد و با عروسکم بازی می‌کردم و پدرم مثل پر کاه از رو زمین بلندم کرد و بوسیدم، سر پدرم تراشیده نبود. موی سرش بلند بود، سیاه بود، چند تا چین بزرگ هم داشت. حوصله سر رفت:
- آخه نی نی... مگه تو نمی‌دونی که عکس بابای من تو کدوم روزنومه‌س؟
- چرا می‌دونم.
- خب پس کو؟
- آخه اون چن وختا پیش، بابا، نشون ننه داد. من که یادم نمونده تو کدوم روزنومه‌س.
انگار داشتم خفه می‌شدم. پستو تنگ بود. بوی نا هم می‌داد. بوی خاک روزنامه هم بود. یک نگاه‌مان به در پستو بود و به اتاق و به در اتاق که مبادا نانا بیاید و یک نگاه‌مان به روزنامه ها. همه روزنامه ها کهنه شده بود. زرد شده بود. هی ورق زدیم و هی عکس ها را نگاه کردیم. بعضی‌ها، چند تا چند تا به ردیف نشسته بودند و نگاه‌مان می‌کردند. بعضی‌ها، جدا از هم بودند. تو حیاط باران می‌آمد. هوا سرد بود، اما من عرق کرده بودم. دلم می‌زد:
- پس کو نی نی؟
یکهو لای روزنامه ای را باز کرد و گفت:
- ایناهاش
عکس پدرم روبرویم بود. بلندقامت، چارشانه، با چشمانی درشت و گونه‌هایی استخوانی. سرش را از ته تراشیده بود. نگاهم می‌کرد. ایستاده بود کنار میز. انگار حرف می‌زد. میز دراز بود. بالاتنه مرد چاقی که پشت میز نشسته بود پیدا بود. آرنج‌ها را گذاشته بود رو میز و زیرچشمی‌پدرم را می‌پایید. جلو مرد خپله چند برگ کاغذ بود. دلم از جا کنده شد. به نفس نفس افتادم. صدام در نمی‌آمد. خیلی تقلا کردم تا حرف بزنم.
- نی نی تو می‌دونی که این حتماً باباس؟
نی‌نی سرخ شده بود.
- اوا... خب بابا گفت... تازه زیرشم نوشته.
نی‌نی کلاس سوم بود. من تازه رفته بودم مدرسه. بهش گفتم:
- خب بخون ببینم چی نوشته.
نی‌نی زیر عکس را خواند. نه این‌که درست و حسابی خواند. نه!... آنقدر زور زد، آنقدر هجی کرد که تنها از حرف‌هاش اسم پدرم را فهمیدم و بعد هم چند کلمه دیگر- اصلاً چیزی حالیم نشد.
روبروی همدیگر نشسته بودیم. روزنامه‌ها رو زمین پخش شده بود. هوای پستو خاکستری رنگ بود. گاهی صدای رعد می‌آمد. صدای باران هم می‌آمد. دم اسبی می‌بارید. به نی‌نی گفتم:
- نی‌نی این روزنومه رو میدی به من؟
یکهو بنا کرد به جمع کردن روزنامه‌ها.
- اوا...نه! اگه بابا بفهمه...
بهش گفتم:
- من که چیزی به بابات نمی‌گم.
نی‌نی روزنامه ها را رو هم گذاشت و آمد که بغل‌شان کند و بلند شود. بهش التماس کردم و گفتم:
- نی‌نی، این عکس بابای منه.
گفت:
- اگه بابا بفهمه...
و از رو زمین بلند شد. روزنامه‌ها را گذاشت رو یخدان. براش قسم خوردم:
- نی‌نی بخدا به بابات نمی‌گم... به جون بابام نمی‌گم.
آمد که برود رو یخدان. نگذاشتمش. دست‌هایش را گرفتم و سر راهش ایستادم.
گفت:
- نمی‌شه... اگه بابا بفهمه قیامت به پا می‌کنه.
باز التماسش کردم. بعد بهش گفتم که تمام پول‌های قلکم را بهش می‌دهم. راضی نشد. هرکاریش کردم راضی نشد. می‌خواست برود رو یخدان. روزنامه‌ها را بغل کردم. می‌خواستم از پستو بزنم بیرون. جلوم را گرفت. روزنامه ها را به زور از زیر بغلم بیرون کشید. من هم لج کردم. پریدم رو یخدان. در گنجه را بستم و گفتم:
- حالا که نمی‌دی منم نمی‌ذارم.
نی نی التماس کرد. گفت:
- ببین تروخدا...
از رو یخدان آمدم پایین، عقب رفت. جلو رفتم و بازوهاش را گرفتم و گفتم:
- اگه ندی به بابات می‌گم که عکسو نشونم دادی.
رنگ نی نی زرد شد.
- اگه ندی بهش می‌گم.
نی نی گفت که بام قهر می‌کند. گفتم:
- باشه نی‌نی... باشه... قهر کن... هرکاری دلت می‌خواد بکن. من تا عکس بابامو نگیرم نمی‌ذارم روزنومه‌ها رو بذاری تو گنجه.
عاقبت نی‌نی راضی شد. یعنی چاره ای نداشت. گفت:
- باشه می‌دم... اما جون بابات به کسی نگی.
دوباره نشستیم رو زمین. روزنامه ها را پهن کردیم. نی نی رفت از تو کشو چرخ خیاطی خاله گل قیچی آورد. عکس را از تو روزنامه چید و داد به دستم. عکس مرد خپله را از کنار پدرم قیچی کردم. اصلاً از همان اول که دیدم کنار پدرم نشسته، ازش بدم آمد. از آن چپ چپ نگاه کردنش و آن لپ‌های پرگوشتش. نمی‌دانم چرا یکهو ازش لجم گرفت.
عکس پدرم را تا کردم و گذاشتم تو جیب بغل نیم تنه‌ام. بعد، کمک نی‌نی کردم که روزنامه ها را بگذارد تو گنجه. در گنجه را بستم. قیچی را گذاشتیم تو کشو چرخ خیاطی. پرده پستو را انداختیم و رفتیم پیش ننه نرگس که نشسته بود کنار منقل. قوری چای ویز و ویز می‌کرد. ننه نرگس دعا می‌خواند. باران بند آمده بود. هوا خاکستری بود.
نانا گفت:
- شماها کجا رفته بودین؟
نی‌نی بهش گفت که رفته بودیم نمره‌هاش را نشانم بدهد. نی نی زرنگ بود. جلو نانا، یک عالمه پوست تخمه بود. تو اتاق گرم بود. رختخواب پیچ سه کنج اتاق بود. لامپا تو تاقچه بود. اتاق ننه نرگس همیشه شسته و روفته بود. خودش همه کارهاش را می‌کرد. از کنار منقل بلند شدم:
- ننه نرگس، من میخوام برم خونه.
ننه نرگس مهربان بود.
- میری خونه پسرم؟... تو راه سرما نخوری؟
دندان‌های ننه نرگس مثل شیر سفید بود. همیشه با نمک و خاکه زغال می‌شستشان. نی‌نی تا دم خانه آمد دنبالم. خاله گل هنوز از بازار نیامده بود.
نی‌نی گفت:
- اگه به کسی بگی تا روز قیامت باهات قهر می‌کنم.
تو کوچه سرد بود. هوا هم خاکستری بود.
***
نی‌نی رفته است کلاس پنجم. من رفته‌ام کلاس سوم. مدرسه تعطیل شده است. مادرم هنوز رخت سیاه می‌پوشد. حالا دیگر عادت کرده‌ام. هیچ وقت هم ازش نمی‌پرسم که چه وقت پدرم از سفر بر می‌گردد.
گاهی که خودم تنها هستم، می‌نشینم، عکس پدرم را از جیبم بیرون می‌آورم و باش حرف می‌زنم.
مدرسه تعطیل شده است. روزها می‌روم حجره دائی امیر که دم دستش باشم. دائی امیر بلند است و لاغر. پدرم بلند است و چارشانه. حجره دائی امیر تو تیمچه بزرگ است. تو حجره خنک است. اگر چراغ روشن نکنیم، تاریک هم هست. دائی امیر معامله برنج می‌کند.
صبح که می‌شود، همراه دائی امیر راه می‌افتم و می‌روم حجره. می‌نشینم رو صندلی و به حرف دلال‌ها گوش می‌دهم. هر وقت برای دائی امیر میهمان سر برسد، می‌روم به قهوه‌چی تیمچه می‌گویم که چای بیاورد. کارم همین است.
گاهی از داد و قال دلال‌ها دلم می‌گیرد. دلالها همیشه بلند حرف می‌زنند و گاهی اصلاً از حجره دلم می‌گیرد. این است که چارپایه را برمی‌دارم و می‌گذارم جلو حجره و می‌نشینم مردم را نگاه می‌کنم.
دائی امیر عجب حوصله ای دارد. اگر از کله سحر تا نصف شب تو حجره بنشیند خسته نمی‌شود. حجره دراز است و باریک. نمونه های برنج را گذاشته‌ایم ته حجره. میز دائی امیر نزدیک در است. گاوصندوقش هم بغل دستش است. یک نیمکت و چار تا صندلی و دو تا چارپایه هم تو حجره هست. همیشه حجره بوی برنج می‌دهد. اگر تمام روز هم جلو حجره بنشینم و مردم را نگاه کنم، دائی امیر چیزی نمی‌گوید. حالا، اگر چشم‌هام را هم روهم بگذارم، می‌توانم همه چیز تیمچه را از بر بگویم. همه حجره‌ها را و همه ستون‌ها را و رنگ همه درها و پنجره‌ها را. همه گنجشک‌ها را که لابلای درزها و شکاف‌های ستون‌ها و دیوارها لانه کرده‌اند می‌شناسم. کبوترهای چاهی را هم می‌شناسم. چند روز است یک کبوتر حنائی رنگ- که سرخی می‌زند- آمده است و تو سوراخ بالای سر در قهوه خانه لانه کرده است. نمی‌تواند قاطی کبوترهای چاهی شود. نک ریزش می‌کنند. یکهو بهش هجوم می‌برند. گاهی پر می‌کشد و می‌رود و غروب بر می‌گردد. گاهی هم به لانه پناه می‌برد و سر از سوراخ بیرون نمی‌آورد.
قهوه خانه روبروی حجره دائی امیر است. سقف تیمچه، گنبد گنبدی است. هر گنبد یک هواخور دارد. از هواخورها، لوله های نور آفتاب می‌افتد رو زمین. وقتی لوله نور هواخور گنبد سومی‌ بکشد تا رو عتابه حجره دائی امیر، آنوقت ظهر است.
عکس پدرم همیشه تو جیبم است. گاهی که دائی امیر از حجره می‌رود بیرون و ظهرها که صدای موذن رو بازارچه پر می‌کشد و دائی امیر می‌رود مسجد، عکس را از جیبم بیرون می‌آورم و نگاهش می‌کنم. چند بار تا حالا با سریش، پشت عکس را کاغذ چسبانده ام که پاره نشود. حالا، عکس را گذاشته‌ام لای یک جلد مقوائی که اندازه جیب بغلم است. اگر فرصت بکنم گاهی با پدرم حرف می‌زنم اما تا حالا نشده است که جوابم بدهد. نشده است که لبهاش تکان بخورد، حتی نشده است که بهم لبخند بزند. تنها نگاهم می‌کند. با چشمان درشت و سیاهش طوری نگاهم می‌کند که دلم توی هم می‌ریزد. تا می‌بینم که دائی امیر دارد می‌آید، یا کسی سر می‌رسد، عکس را می‌گذارم لای جلد مقوائی و می‌گذارمش تو جیبم. این کار همیشگی من است.
***
دلم از حجره گرفته است. چندل‌های اخرائی رنگ سقف رو دلم سنگینی می‌کند. از هر روز بیشتر گرفته‌ام. چارپایه را می‌گذارم جلو حجره و می‌نشینم. دلم شور می‌زند. دور تا دور تیمچه را نگاه می‌کنم. چندتائی از دلال‌ها و حمال‌ها رو نیمکت‌های قهوه خانه نشسته‌اند. در همه حجره ها باز است. لوله‌های نور، جابه جا، افتاده است رو ستون‌های مدور سنگی که زیر گنبدهای سقف نشسته‌اند. انگار کسی سرم را برمی‌گرداند که در تیمچه را نگاه کنم. زل می‌زنم به در بزرگ تیمچه. بازارچه دارد شلوغ می‌شود. گاری‌های یک اسبه، گاهی پر و گاهی خالی از جلو در رد می‌شوند. صداها قاطی هم است. صدای پر پر می‌شنوم. نگاه می‌کنم به سردر قهوه خانه. کبوتر حنائی رنگ از لانه بیرون زده است. چند تا کبوتر چاهی که رنگشان آبی می‌زند، بغبغو می‌کنند و با بال به سرش می‌کوبند. کامیون سبز رنگی جلو در تیمچه می‌ایستد. فس فس می‌کند، بعد موتورش خاموش می‌شود. دائی امیر گردن می‌کشد. از حجره می‌زند بیرون و می‌رود به طرف در تیمچه. انگار برامان برنج آورده‌اند. حمال‌ها تکان می‌خورند، از تیمچه می‌ریزند بیرون و از کامیون می‌کشند بالا. کبوتر حنائی رنگ پر می‌کشد و از سوراخ سقف گنبد بالای قهوه خانه می‌رود بیرون.
تا چشم به هم بزنیم کامیون خالی می‌شود. گونی‌های برنج، تو انبار دائی امیر رو هم چیده می‌شود. کبوتران چاهی آرام گرفته‌اند. تو تیمچه خنک است. دلم شور می‌زند. انگار منتظر کسی هستم. یکهو قشقرق گنجشک‌ها بلند می‌شود. یک دسته با هم از تو سوراخ بزرگ سر در تیمچه بیرون می‌زنند و پر می‌کشند به طرف هواخورهای سقف. باز لابد مار گل باقلائی رنگ پیدا شده است.
نگاهم از گنجشک‌ها رها می‌شود. زل می‌زنم به در تیمچه. نمی‌دانم چه شده است که مژه هم نمی‌زنم. دائی امیر هنوز تو انبار است. یکهو تکان می‌خورم. از رو چارپایه بلند می‌شوم. انگار پدرم دارد از در تیمچه می‌آید تو. بلند قامت با گونه‌های استخوانی و...نه! یکهو وا می‌روم. گردن پدرم این همه کوتاه نیست، رو گونه اش جای زخم کهنه نیست. اما چشمهاش؟... درشت و سیاه، عینهو چشمان پدرم!... خود است. خود خودش... ولی این باریکه گوشت سفید اضافی که پوست سوخته گونه چپش را از زیر چشم تا کنار چانه خط انداخته است چی؟... دلم بنا می‌کند به زدن. نگاهش، نگاه پدرم است. صدای قلبم را تو شقیقه‌هام می‌شنوم. یک لحظه هوس می‌کنم که خیز بردارم و خودم را پرت کنم تو بغلش. قدم‌هاش بلند و کشیده است. نمی‌آید به طرفم. بهم اعتنا نمی‌کند. لب‌هاش رو هم فشرده است. به پیشانی و سر تراشیده‌اش عرق نشسته است. آستین‌هاش را تا آرنج بالا زده است. دست‌هاش پرمو است. حتی به طرفم هم نمی‌آید. از پشت ستون‌های مدور جلو در تیمچه رد می‌شود و می‌رود به طرف قهوه خانه. زانوهام سست می‌شود. چشم‌هام می‌جوشد. لوله‌های نور می‌لرزند. عقب می‌روم و می‌نشینم رو چارپایه و قد و بالاش را نگاه می‌کنم که حالا نشسته است رو نیمکت قهوه‌خانه. چندتائی از حمال‌ها و چندتائی از دلالها دورش حلقه می‌زنند. عکس پدرم را از جیبم بیرون می‌آورم. باش حرف می‌زنم:
- خودتی آره؟
جواب نمی‌دهد. مثل همیشه. نگاهش عینهو سنگ است.
- نی نی یقین داری این عکس باباس؟
صدای شرشر باران گوشم را پر می‌کند. صدای رعم می‌شنوم. هوای پستو خاکستری رنگ است.
- اوا... خب زیرش نوشته.
کاش نوشته زیرش را قیچی نکرده بودم. باش حرف می‌زنم:
- می‌دونم که خودتی.
لبهاش اصلاً تکان نمی‌خورد. مثل همیشه. عکس را می‌گذارم تو جیبم. دائی امیر از انبار می‌آید بیرون. رو عتابه در حجره می‌ایستد و گردن می‌کشد. سر تراشیده مرد بلندقامت از لابلای آدم‌های که دورش ایستاده اند پیداست. اخم دائی امیر تو هم می‌رود و غر می‌زند. بعد می‌رود تو حجره. نگاهم دور تا دور تیمچه می‌گردد. همه از حجره‌ها بیرون زده‌اند. زیر گوش هم پچ پچ می‌کنند. نه صداشان را می‌شنوم و نه حرف‌هاشان را. نمی‌دانم چه شده است که همه صداها افتاده است. مرد بلندقامت استکان خالی را می‌گذارد رو میز، بلند می‌شود و لای آدم‌هایی را که دورش ایستاده اند می‌شکافد، راه می‌افتد به طرف در تیمچه و می‌رود بیرون.
دوباره صداها بلند می‌شود و همه می‌روند تو حجره‌هاشان. صدای چرتکه دائی امیر به گوشم می‌نشیند. یکهو دلم سنگین می‌شود.
***
دائی امیر و زن دائی امیر، آن سر بام می‌خوابند. من، شب‌ها کنار مادرم می‌خوابم. یعنی مادرم، رختخوابم را کنار رختخواب خودش پهن می‌کند. با هم آسمان را نگاه می‌کنیم. مادرم اسم همه ستاره‌ها را می‌داند. یقین پدرم یادش داده است. آسمان شهر ما پرستاره است.
مادرم، شب‌ها برایم حرف می‌زند. کنار هم که دراز می‌کشیم برایم قصه می‌گوید، آنقدر که تا چشمم سنگین خواب شود.
گاهی نی‌نی هم می‌آید پیش ما. نانا هم می‌آید. اما من کم می‌روم منزل خاله گل. اصلاً طاقت دوری مادرم را ندارم. وقتی نی نی و نانا می‌آیند خانه ما، دلم می‌خواهد شب نمانند که مادرم برای خودم تنها قصه بگوید. لابد اگر دائی امیر بچه دار شود و بچه‌اش بزرگ شود، می‌خواهد بیاید کنار ما بخوابد و به قصه‌های مادرم گوش کند. خدا کند حالا حالاها دائی امیر بچه دار نشود.
شب‌ها کنار مادرم می‌خوابم. باش حرف می‌زنم. بام حرف می‌زند:
- از حجره که خسته نشدی؟
به گونه ها و گردنم دست می‌کشد.
- نه مادر... چرا خسته بشم؟
تک زبانم است که بهش بگویم امروز پدرم را دیده‌ام. تک زبانم است که ازش بپرسم چرا گردن پدرم تو عکس این همه کوتاه نیست. چرا رو گونه‌اش خط سفید نیست. اما جرات نمی‌کنم. ترسم این است که عکسم را ازم بگیرد، که بپرسد عکس را از کی گرفته‌ام... اما اگر پدرم بود؟... اگر خودش بود؟... پس چرا اصلاً نگاهم نکرد... چرا اصلاً ...نه!... شاید خودش نباشد... اما نگاهش؟... قد و قواره اش؟... دلم می‌خواهد از کنار مادرم بلند شوم و بروم پایین و بروم تو اتاق و عکس را نگاه کنم. دست مادرم رو سرم کشیده می‌شود. با سر انگشت بن موهام را می‌خارد. تنم به مور مور می‌افتد. خوشم می‌آید. صداش را می‌شنوم:
- دائی جانو که اذیت نمی‌کنی؟
کف دست مادرم را رو لب‌هام می‌گذارم و می‌گویم:
- نه مادر... هر کاری بگه واسه ش می‌کنم.
دست مادرم را رو لب‌هام فشار می‌دهم که یکهو حرف از دهانم بیرون نزند.
- تابستون که تموم شد دوباره میری مدرسه... انشاالله کلاس چارم...
هنوز دست مادرم رو لب‌هام است.
- ... ماشاالله هزار ماشاالله دیگه مرد شدی.
رو دست راستم غلت می‌زنم و می‌گویم:
- ولی اگه تو بخوای دیگه اصلاً مدرسه نمیرم.
تعجب می‌کند:
- نمیری؟
چشمان سیاه مادرم برق می‌زند. باز رو گرده ام می‌خوابم و آسمان را نگاه می‌کنم:
- یعنی گفتم اگه دلت بخواد... چون‌که دلم می‌خواد همیشه برم حجره دائی امیر.
دست مادرم رو گونه‌ام کشیده می‌شود:
- نه پسرم... تو باید درس بخونی.
دارم خفه می‌شوم. اگر بگویم که پدرم را دیده‌ام کلی سبک می‌شوم.
صدای مادرم را می‌شنوم:
- دائی جون گفته که حقوقتم می‌ده.
نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم:
- مادر... پس بابا کی میاد؟
چیزی نمی‌گوید. گریه هم نمی‌کند. به موهام دست می‌کشد. وقتی که رفتم مدرسه موهام را کوتاه کردند. چشمانم را رو هم می‌گذارم. گرمی‌دست مادرم را رو گونه‌هام احساس می‌کنم. چشمانم را باز می‌کند. سرم را بر می‌گردانم و به مادرم نگاه می‌کنم. چشمان سیاه مادرم برق می‌زند. انگار پر شده است از اشک. پشیمان می‌شوم که باز سراغ پدرم را ازش گرفته‌ام.
***
هنوز دائی امیر ناشتائی اش را نخورده است که قصد می‌کنم از خانه بزنم بیرون، صدای مادرم در می‌آید:
- چرا به این زودی؟
بهش دروغ می‌گویم:
- دلم می‌خواد یواش یواش برم. کوچه ها رو نیگا کنم. آدمارو... شایدم از میدون برم ببینم جلیل کویتی «نربچ*» شکار کرده یا نه.
از خانه می‌زنم بیرون، پا می‌گذارم به دو. یکنفس می‌روم تا تیمچه. جرات می‌کنم، می‌روم می‌نشینم رو تخت قهوه‌خانه. قهوه‌چی یک استکان چای می‌گذارد جلوم. خجالت می‌کشم. تا بناگوش سرخ می‌شوم. تا حالا تو قهوه خانه چای نخورده‌ام. تیمچه هنوز شلوغ نشده است. صدای باز شدن در حجره ها می‌آید. صداهایی از تو بازارچه می‌زند تو تیمچه. گمان کنم وقتی قهوه‌چی استکان چای را گذاشت جلوم ازم پرسید که چه خبر است اینهمه زود آمده‌ام. صدای دائی امیر را می‌شنوم. استکان نصفه را می‌گذارم تو نعلبکی و بلند می‌شوم.
- چرا امروز قبل از من راه افتادی؟
چیزی بهش نمی‌گویم. سرخ می‌شوم. اطراف تیمچه را نگاه می‌کنم . هنوز از مرد بلندقامت خبری نشده است. دائی امیر در حجره را باز می‌کند. چارپایه را می‌آورم بیرون و می‌نشینم. صدای تق تق چرتکه دائی امیر بلند می‌شود. دلال‌ها دارند می‌آیند. حمال‌ها زودتر از همه آمده اند. نگاهم به در تیمچه است. می‌خواهم عکس پدرم را از جیبم بیرون بیاورم و نگاهش کنم اما جرات نمی‌کنم. می‌ترسم یکهو دائی امیر سر برسد و مچم را بگیرد. دو سال بیشتر است که با عکس پدرم حرف می‌زنم، که هیچ کس ازش خبری ندارد، که حتی یک کلمه هم جوابم نداده است. وقتی باش حرف می‌زنم، وقتی خودم تنها هستم و باش حرف می‌زنم، فقط نگاهم می‌کند.
آفتاب از هواخورهای سقف افتاده است رو ستون‌ها و دارد پایین می‌کشد. انگار کسی سرم را بر می‌گرداند به طرف در تیمچه. دلم می‌لرزد. دارد می‌آید تو. خوش قد و بالا، با چشمانی درشت و ابروانی پر پشت و چانه‌ای محکم. تا بخواهد از جلوم بگذرد بلند می‌شوم. یک لحظه نگاهش با نگاهم در هم می‌شود. جای خودم خشک می‌شوم. دلم می‌خواهد حرف بزنم اما انگار لالمانی گرفته ام. گردنش آنقدر کوتاه است که چانه‌اش به سینه‌اش نشسته است. از جلوم رد می‌شود و می‌رود به طرف حجره خواج توفیق و تو حجره سر می‌کشد. به گمانم چیزی می‌گوید و بر می‌گردد به طرف قهوه‌خانه و می‌نشیند رو نیمکت. حالا تیمچه شلوغ شده است. صدای تق تق چرتکه دائی امیر تو گوشم است. یک لحظه عکس پدرم را از جیبم بیرون می‌آورم و نگاهش می‌کنم. چانه مرد بلندقامت اصلاً به چانه پدرم نمی‌برد. چانه پدرم اینطور پهن و محکم نیست. اما نگاهش؟... راه رفتنش؟... کاش آنروز خوب نگاه می‌کردم که پدرم چطور از خانه زد بیرون. باید قدمهاش سنگین باشد و کشیده. عکس را می‌گذارم تو جیبم. قهوه چی دارد با پدرم حرف می‌زند... پدرم؟!... اگر خودش نباشد؟... نه!.. خودش است. خود خودش.
صداهای بازارچه و صداهای تیمچه قاطی شده است. نمی‌دانم پدرم چه می‌گوید که قهوه‌چی می‌زند زیر خنده. انگار دارد نگاهم می‌کند. سرم را می‌اندازم پایین. زیرچشمی‌نگاهش می‌کنم. یکهو می‌بینم که دائی امیر بالای سرم ایستاده است. دارد به پدرم نگاه می‌کند. زیر چشمی‌دائی امیر را می‌پایم. هنوز دارد نگاهش می‌کند. چندتائی دور پدرم جمع می‌شوند. همه از بیکاره های بازارچه هستند. بی‌هوا از جا می‌پرم و دستهای دائی امیر را می‌گیرم:
- خودشه؟...آره؟...خودشه؟
دائی امیر از حرفهام چیزی دستگیرش نمی‌شود. بهش التماس می‌کنم:
- بگو دائی جون... جون زن دائی بگو... بگو که خودشه.
دائی امیر تعجب کرده است. آهسته می‌پرسد:
- تو از چی داری حرف می‌زنی؟
وا می‌روم. سرم را می‌اندازم پایین. چشم‌هام پر اشک شده است. دائی امیر زیر بازویم را می‌گیرد و همراهش می‌بردم تو حجره. می‌نشینم رو صندلی. می‌نشیند پشت میز. سیگاری می‌گیراند. چند لحظه نگاهم می‌کند. چند پک غلیظ به سیگار می‌زند. صورتش تو دود گم می‌شود. صدایش را می‌شنوم:
- نگفتی که از چی داری حرف می‌زنی؟
انگار تمام حجره خاکستری رنگ شده است. لال شده‌ام، دارم خفه می‌شوم. نفس تو سینه‌ام تنگی می‌کند. باز صدایش را می‌شنوم:
- ها؟ ... هیچی نمی‌خوای بگی؟
خیلی تقلا می‌کنم تا بتوانم حر ف بزنم:
- هیچی دائی جون... هیچ.
دائی امیر نفس می‌کشد. نفسش پرصداست. حالا صورتش را می‌بینم. دور چشمانش چین نشسته است. چشمان سیاهش تنگ شده است. پوست سفیدش زردی می‌زند. صدایش را می‌شنوم:
- پس چیزی نیس... ها؟
دلم می‌خواهد بلند شوم، از حجره بزنم بیرون، خیز بردارم به طرف پدرم و سرش فریاد بکشم و عکسش را از جیبم بیرون بیاورم و نشانش بدهم و بگویم:
- تو می‌خوای منو گول بزنی آره؟... مگه من چی کردم؟... ها؟... چرا نمی‌خوای بدونم که تو پدرمی؟
اما آرام از رو صندلی بلند می‌شوم. دائی امیر می‌پرسد:
کجا؟
بهش می‌گویم:
- همین جا... جلو حجره...
از حجره می‌زنم بیرون. پدرم رفته است. گل آفتاب هواخور سوم دارد به عتابه حجره دائی امیر نزدیک می‌شود.
***
چارپایه را گذاشته بودم بیرون حجره و نشسته بودم تا پدرم بیاید قهوه‌خانه تیمچه که چای بخورد. حرف‌ها را می‌شنیدم و دندان رو جگر می‌گذاشتم. گوش‌هام را تیز کرده بودم. خواج توفیق نای حرف زدن نداشت. به زحمت صداش را می‌شنیدم:
- با کلونتری ام که بند و بست کرده...
همه پشت سر پدرم حرف می‌زنند اما هیچکس جرات ندارد که سینه به سینه اش بایستد و حرفش را بزند.
وقتی از در تیمچه می‌آید تو، نفس همه می‌برد. صدای قدم‌هایش را که می‌شنوند گردن می‌کشند. همین خواج توفیق می‌شود عینهو موش. دلم می‌خواهد بایستم وسط تیمچه، زنده و مردهاشون رو زیر رو کنم. دلم می‌خواهد فریاد بکشم و به‌شان بگویم که اگر دل و جرات دارند تو چشم‌هاش نگاه کنند و حرف‌شان را بزنند.
پدرم عین خیالش نیست. انگار نه انگار که کسی پشت سرش بد و بیراه می‌گشود. تا ظهر چند بار می‌آید قهوه خانه تیمچه چای می‌خورد. گاهی چندتائی هم همراهش هست. انگار ازش حساب می‌برند. پشت سرش راه می‌روند و به حرفش گوش می‌دهند.
یک روز که پدرم نیامده بود قهوه‌خانه و دلم هوای دیدنش را کرده بود، از در تیمچه زدم بیرون و رفتم میدان بارفروش‌ها. خیلی دور نیست. همین بغل است. کمی ‌پایین‌تر از بازار قصاب‌ها. اما وقتی برگشتم از نگاه دائی امیر فهمیدم که ازم رنجیده است.
پرسید:
- کجا رفته بودی؟
بهش دروغ گفتم:
- رفتم دس به آب برسونم.
- مگه تیمچه مستراح نداشت؟
- خیلی بو می‌ده... آدم خفه می‌شه.
دیگر چیزی نگفت اما نگاهش زار می‌زد که فهمیده است رفته‌ام میدان بارفروش‌ها. حتی به گمانم دائی امیر فهمیده است که پدرم را شناخته‌ام. همیشه هوام را دارد. تا با پدرم بنا می‌کنم به حرف زدن زیر چشمی‌می‌پایدم، اما تا حالا چیزی بهم نگفته است. به گمانم از اینکه پدرم تو میدان بارفروش‌ها باج می‌گیرد ازش بریده است، از این‌که زندان بوده است همه ازش بریده اند.
حالا پدرم خوب می‌داند که هر لحظه منتظر آمدنش هستم، که با دیدنش شاد می‌شوم. روزهای اول از پشت ستون‌های سنگی مدور یکراست می‌رفت به طرف قهوه‌خانه بی این‌که بهم لبخند بزند و بی این‌که حتی نگاهم کند. اما حالا، از در تیمچه که می‌آید تو، کار اولش این است که بیاید و احوالم را بپرسد. اگر روزی ده بار بیاید، ده بار همین کار را می‌کند. وقتی بام حرف می‌زند داغ می‌شوم. تا بناگوش سرخ می‌شوم. حرف تو گلویم گیر می‌کند، زبانم بند می‌آید. هیچوقت نتوانسته‌ام تو چشمانش نگاه گنم. هیچوقت نتوانسته‌ام درست و حسابی به حرف‌هاش جواب بدهم. همیشه جویده حرف زده‌ام. سرم را انداخته‌ام پایین و تقلا کرده ام تا یک کلام از گلویم بیرون بزند. اگر روزی ده بار بام حرف بزند، هر ده بار همین‌طور می‌شوم.
یکی دو بار، وقتی که نشسته بوده است رو تخت قهوه‌خانه بهم اشاره کرده است که بروم کنارش بنشینم و باش چای بخورم. دلم می‌خواسته است بروم، اما فکر دائی امیر را کرده‌ام که بدجوری از پدرم بدش می‌آید. اصلاً خوش ندارد که با پدرم حرف بزنم. عجیب اوقاتش تلخ می‌شود. این را از نگاهش می‌فهمم.
هنوز به مادرم چیزی نگفته ام. ولی یک روز باید دست مادرم را بگیرم و بیاورمش حجره.
***
روز سوم است که مرد سیه چرده ای همراه پدرم می‌آید قهوه خانه. کوتاه است و پهن و قلچماق. اما معلوم است که از پدرم حساب می‌برد. هر دو با هم می‌آیند و می‌نشینند رو نیمکت‌های قهوه‌خانه و با هم حرف می‌زنند. گاهی پول‌هاشان را می‌شمارند. گاهی به همدیگر پول می‌دهند.
دائی امیر صدام می‌کند که بروم بازار قصاب‌ها گوشت بخرم. جعفر قصاب با دائی امیر دوست است. هیچ معطلم نمی‌کند. تا چشمش بهم می‌افتد راهم می‌اندازد. همیشه چندتا دنبالچه هم بهم می‌دهد. دائی امیر خودش سفارش کرده است. زن دائی امیر وقتی دیزی را بار بگذارد و دیزی تو تنور دم پز بشود و دنبالچه‌ها خوب بپزد، آدم دلش می‌خواهد انگشتانش را باش بخورد.
از جعفر قصاب گوشت می‌گیرم و بدو برمی‌گردم. پدرم آمده است. نشسته است رو نیمکت قهوه خانه اما انگار اوقاتش تلخ است. مرد سیه چرده روبروی پدرم رو صندلی چندک زده است و سیگار دود می‌کند. چندتا از بیکاره‌های میدان بارفروشها دور و برشان ایستاده‌اند. چشم پدرم که بهم می‌افتد اصلاً نمی‌خندد. گوشت را می‌گذارم تو حجره و زود بر می‌گردم و رو چارپایه می‌نشینم. مرد سیه چرده ته سیگارش را خاموش می‌کند و حرف می‌زند. یعنی لب‌هاش می‌جنبد. صدایش را نمی‌شنوم. هم دور است و هم این‌که صدای آدم‌های بازارچه و صدای رفت و آمد گاریها و کامیون‌ها قاطی شده است. پدرم سکوت کرده است. لب پایینش را به دندان گرفته است. دلم می‌خواهد بلند شوم و جلوتر بروم تا حرف‌های مرد سیه چرده را بفهمم. دلم می‌خواهد بروم بنشینم رو گونی‌های برنجی که زیر گنبد سومی‌رو هم چیده شده است. پدرم سر برمی‌گرداند و خیره به مرد سیه چرده نگاه می‌کند. یکی از حمال ها از انبار بیرون می‌زند، چنگک آهنی را به کیسه برنج فرو می‌کند، دستهایش را به کمر می‌زند و جلو قهوه‌خانه می‌ایستد و پدرم را نگاه می‌کند. انگار هوا پس است. بیکاره‌ها همه بغ کرده‌اند. مرد سیه چرده رو صندلی چندک زده است. عینهو گربه که قصد جست زدن داشته باشد. هنوز دارد حرف می‌زند. یکهو صدای پدرم مثل ترقه می‌ترکد. صدایش همه جا می‌پیچد. حالا انگار گردنش بلند و افراشته است. گونه‌اش صاف است. چانه‌اش با چانه عکس پدرم مو نمی‌زند، اما از چشمانش خون می‌بارد. دور تا دور تیمچه را نگاه می‌کنم. همه از پشت میزهاشان بلند شده اند و آمده‌اند رو عتابه‌های در ایستاده‌اند. چندتاشان دور هم جمع می‌شوند و پچ پچ می‌کنند. دیگر حوصله‌ام از دست درگوشی حرف زدنشان سر رفته است. صدای مرد سیه چرده بلند می‌شود. عینهو صدای گاو. عینهو صدای گاومیش. صدای پدرم می‌لرزد. حالا همه ساکت شده‌اند. همه صداها افتاده است. مرد سیه چرده از رو صندلی بلند می‌شود و رو در روی پدرم می‌ایستد. موی سرش پرپشت است و برق می‌زند. پدرم از رو نیمکت بلند می‌شود. صدای پدرم با حجره ها بیرون ریخته‌اند. دائی امیر بالای سرم ایستاده است. خواج توفیق می‌آید و کنار دائی امیر می‌ایستد. وزوزش را می‌شنوم:
- خدا کنه بزنن همدیگرو ناقص کنن که از شرشون راحت شیم.
دلم آتش می‌گیرد. دلم می‌خواهد سیبک گلوی خواج توفیق را آنقدر با دندان بجوم که جانش دربرود. قهوه چی دست از کار کشیده است. اصلاً معلوم نیست چه خبر است. سه روز بیشتر نیست که مرد سیه چرده پیدایش شده است. همیشه با پدرم گفته است و خندیده است. حتی به همدیگر پول هم داده‌اند. یکهو تکان می‌خورم. پدرم هجوم می‌برد به طرف مرد سیه چرده. همه دورشان حلقه زده‌اند. از رو چارپایه بلند می‌شوم می‌روم بالای کیسه‌های برنج که زیر گنبد سوم رو هم چیده شده است. حالا پدرم با مرد سیه چرده گلاویز شده است. یکهو می‌بینم که مرد سیه چرده روی دست‌های پدرم است. از شادی پر می‌کشم. می‌بینم که مرد سیه چرده را محکم به زمین می‌کوبد. دلم می‌خواهد به خواج توفیق بگویم که اگر راست می‌گوید حالا حرفش را بزند. دلم می‌خواهد فریاد بکشم که هر کس مرد است، پشت سر پدرم حرف نزند. حالا بیاید و سینه به سینه‌اش بایستد و حرفش را بگوید. یکهو دلم می‌لرزد. مرد سیه چرده هجوم می‌برد به طرف چنگک آهنی که تو کیسه برنج نشسته است و تا پدرم بخواهد بجنبد، نوک چنگک گونه راستش را شکاف می‌دهد. خون می‌جوشد. هوا خاکستری می‌شود. فریاد می‌کشم. از رو گونی‌های برنج جست می‌زنم پایین و بنا می‌کنم به دویدن. همه از حجره‌ها ریخته اند بیرون. تا دائی امیر بپرسد که چرا فریاد کشیده‌ام از در تیمچه می‌زنم بیرون. تا دائی امیر برسد به در تیمچه، از میدان بارفروش‌ها رد می‌شوم. یکنفس نا خانه می‌دوم. مادرم نشسته است تو ایوان. تا می‌بینمش فریاد می‌کشم:
- کشتنش مادر... پدرمو کشتن.
و زانوهام سست می‌شود.
مادرم مثل ترقه از جا می‌جهد. به عینه می‌بینم که رنگش مثل گچ دیوار می‌شود. جیغ می‌کشد:
- کی به تو گفت؟
صدام به پستی می‌گراید:
- خودم دیدم مادر... خودم دیدم.
مادرم بغلم می‌کند. چشم‌هاش می‌جوشد.
- کشتنش... پدرمو کشتن... دیگه نمیاد مادر... دیگه نمیاد.
دائی امیر سر می‌رسد. هراسان است و نیمه نفس. دارم از هوش می‌روم. صدای مادرم را می‌شنوم. انگار از بن چاه می‌آید.
- کی بهش گفت؟
صدای دائی امیر است. به زحمت صداش را می‌شنوم.
- هیس خواهر... کسی بهش نگفته... اصلاً خیالاتی شده.
باز صدای مادرم است:
- خب پس...
دیگر چیزی نمی‌شنوم. احساس می‌کنم که زیر پایم خالی شده است. گوش‌هام زنگ می‌زند. احساس می‌کنم که دارم سقوط می‌کنم. تو تاریکی تو سرما.

* نربچ: به فتح اول و سوم و سکون دوم و چهارم، نوعی ماهی بزرگ کارونی است که گه‌گاه به دام می‌افتد.
از کتاب«از مسافر تا تب‌خال» - انتشارات معین
حروف‌چین: پرستو نادرپور
تاریخ ارسال : پنج شنبه 23 مهر 1388


دیباچه
http://www.dibache.com/text.asp?cat=3&id=2610

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 30/9/1390 - 10:58 - 0 تشکر 404511

از خاطرات «احمد محمود»
15 مرداد 64
دو شب است که تلویزیون خراب شده است. سیاه سفید است و مال عهد بوق. 18 سال است کار می کند یک بار لامپ سوخته و ... دو شب است که تصویر نمی دهد. دیشب سارک داشت تو اتاق مطالعه می کرد. لامپ خود به خود سوخت. لامپ نداشتیم که عوضش کنیم. بلند شد و رفت تلویزیون را روشن کرد به این امید که شاید درست شده باشد!! تصویر نداشت. گفت اینهم از تلویزیون!
خوب. مفهوم حرفش این است که همه چیز زندگی مان خراب است. حرفش درست است. این بود که شنیدم و زیرسبیلی رد کردم. شش هفت سال بیکاری بعد از انقلاب و جلوگیری از چاپ کتابهایم نتیجه ای بهتر از این ندارد آن هم با خرج سنگین زندگی، خدا عاقبتش را به خیر کند.

16 مرداد 64
نمی دانم به خودم تلقین کرده ام که وقتی سیگار تیر می کشم سرم درد می گیرد یا واقعا خاصیت سیگار تیر این است. به هر جهت شیراز می کشم. چند ماه قبل هم زمزمه اش شروع شد که سیگار تیر بد است و حرف‌هایی از این دست و اغلب کسانی که سیگاری بودند از کشیدن سیگار تیر امتناع کردند. سیگار هم که در بازار آزاد چندین برابر قیمت دارد. بقال سرمحل به عنوان سهمیه روزهای دوشنبه و پنجشنبه سیگار می دهد. 2 بسته سیگار شیراز و چهار بسته سیگار تیر. به عبارت دیگر هفته ای 4 بسته شیراز و 8 بسته تیر و مجبور هستیم که سیگار تیر را هم بگیریم چرا اگر نگیریم شیراز هم نمی دهد. حتی به جای تیر، اشنو هم نمی دهد.

2 آذر 64
امروز بار دیگر تنگدستی را احساس کردم. بار دیگر احساس کردم که این غول داد جوانه می زند. زنم گفت پول آب را باید بدهیم. گفتم تا کی مهلت داریم، گفت ششم. گفتم حالا بماند. چهار روز دیگر فرصت هست. زنم احساس کرد که 348 تومان ندارم بدهم. دلم نمی خواست فکر کند پول ندارم و دلش توی هول و ولا افتد. صداش کردم و گفتم کی پول آب را می برد و می دهد. گفت خودم. گفت دارم می روم به طرف بانک گفتم پول آب را هم بدهم. هزار تومن بهش دادم. هزار تومانی را گرفت و گفت خیال کردم نداری. در واقع نداشتم. چند هزار تومانی گذاشته ام کنار که اگر مریض شدیم دم در بیمارستان نمیریم. چون تا پول نگیرند کسی را به بیمارستان راه نمی دهند و چه بسا آدم که به همین بهانه تلف شده اند. دل زدم به دریا و یکی از هزار تومانی ها را دادم. معلوم نیست چه وقت کتاب هایم اجازه انتشار خواهند یافت. خواهد گذشت. باید تحمل داشت و خوشبختانه همه مان آدم های قانع و سازگاری هستیم.

16 آذر 64
دستم به نوشتن نمی رود. بدجوری کسل و دلزده شده ام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتی این یادداشت را که می نویسم با کمال دلزدگی است. گاهی فکر می کنم که اصلا چرا باید بینویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همین طور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد وحتی باید اعتراف کنم آنچه را که تا امروز نوشته ام با اشتیاق کامل نبوده است. گاهی شور نوشتن دست می داد کاری را آغاز می کردم، دلمردگی می آمد، طوری که شاید باید نیمه راه می ماندم،‌ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق می کردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان چاپ بود و اگر امکان بالیدن بود وضع طور دیگری بود. مثلا تا آنجا که یادم هست نسخه اول رمان همسایه ها سال 1342 آغاز شد و اردیبهشت سال 1345 به پایان رسید. نسخه خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخه اول همسایه ها تمام شد. طبیعاتات دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال 45 آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از این که اهواز را ترک کنم،‌چند صفحه از رمان همسایه ها به عنوان یک قصه کوتاه و به نام "دو سرپنج" در جنگ جنوب چاپ شد. جنگ جنوب نشریه محقری بود که تصمیم داشتیم و یا آرزو داشتیم توسعه اش بدهیم اما با آمدن من به تهران در همان شماره اول رحلت کرد و تمام شد. چند صفحه دیگر همسایه ها را در زمستان 1345 دادم مجله پیام نوین. چاپ کرد به عنوان بخشی از رمان همسایه ها. بعد سال 1346 یکی – دو تکه اش را دادم مجله فردوسی چاپ کرد که اسم یک تکه اش یادم است "راز کوچک جمیله".
به هرجهت همسایه ها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود اما چشمم آب نمی خورد که کسی چاپش کند. یکی – دو مجموعه داستان دادم انتشارات بابک چاپ کرد. فروش خوب بود و ناشرم راضی. همسایه ها را پیشنهاد کردم و حتی نسخه خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارات بابک با این شرط که چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید بهنگام امضاء قرارداد بپردازد. بابک سرسنگین بود. نسخه خطی را گرفتم و بدرم خانه. روزی ابراهیم یونیسی سرافرازم کرد و آمد خانه ام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشر دو زرهی یکی – دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آن ها اعدام می شد از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همه جهان بی خبر بودم. بندر لنگه هم در سال 1333 جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب 17-18 سال بعد بود که دیدم و از گذشته ها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. عبدالعلی دستغیب، یونسی و اسماعیل شاهرودی را برداشته بود و آمده بود خانه ام. من و یونسی نشستیم به حرف زدن. تصادفا مجموعه پسرک بومی داشت تجدید چاپ می شد. نمونه های چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید که نمونه های چی هست؟ ‌گفتم که چه هست. نمونه ها را نگاه کرد. قصه "شهر کوچک ما" را خواند . بعد دیم که در تجدید چاپ هنر داستان نویسی آن را چاپ کرد. آن شب حرف رمان هسمایه ها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخه خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم زدم زیر بغلش و برد خانه. یکی – دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایه ها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف می زند. گفت که نظریاتی هم دربایه همسایه ها دارد. گفتم چی هست؟‌ شرح داد. پاره ای را قبول کردم و در متن اصلاح کردم و نبا کردم به پاکنویس کردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیرکبیر) حرف زد. با هم همسایه ها را بردیم و دادیم رضا جعفری. خواند و پسندید اما حرئت نکرد که تعداد زیادی چاپ کند. یک هزار نسخه چاپ کرد. تیراژ کتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود آن هم دو سال طول کشید تا فروش رود. چه کتابی باید می بود که این تیراژ را بشکند. کتاب همسایه ها چاپ شد (سال 1353) اما در اداره سانسور شاهنشاهی! خوابید. صد تا واسطه تراشید شد اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یک روز هماره مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رئیس اداره نگارش با سروش دوست بود. قول داد کاری بکند و کرد. کتاب از سانسور درآمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم کرد. دست به کار چاپ دوم شدیم با تیراژی بالاتر که سازمان امنیت به امیرکبیر تلفن کرد و گفت که حق ندارد این کتاب را تجدید چاپ کند. مامورین ا منیت توی کتابفروشی ها به دنبال نسخه هیا اول گشتند که نبود. کتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال 1357 که اوضاع مملکت رو به حرکت انقلابی می رفت و دسگاه دستپاچه شده بود کتاب همسایه ها در 11 هزار نسخه چاپ و توزیع گردید. در همین زمان معلوم نیست کدام شیر پاک خورده،‌ همسایه ها را به تعداد وسیع افست و توزیع کرد. 11 هزار نسخه امیرکبیر تمام شده بود. افست امکان فورش پیدا کرد. امیرکبیر 22 هزار نسخه دیگر چاپ کرد و کوشید که ناشر قاچاق را پیدا کند اما پیدا نشد. چاپ امیرکبیر (22 هزار نسخه) فروش رفت. یک چاپ افست دیگر درآمد. بی انصاف ها مهلت نفس کشیدن نمی دادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از 40 هزار نسخه چاپ شده است. جعفری مدیر امیرکبیر گفت می خواهد 23 هزار جلد جیب پالتویی چاپ کند با قیمتی ارزان تر از چاپ قبلی تا شاید با نسخه افست مبارزه کرده باشد. قبول کردم. من من کرد و گفت اما حق التالیف را باید نصف کنی. گفتم چرا؟ گفت برای این که زیاد چاپ می کنم گفتم آخر زیاد که چاپ می کنی زیاد هم می فروشی. استدلال کرد گفتم اصلا 5 هزار نسخه چاپ کن. فرصتی آن هم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حق التالیفم برای ناشر صرف نظر کنم. قبول کرد. با همان 20 درصد 33 هزار نسخه چاپ کند و چاپ کرد.
داستان یک شهر را سال 1358 تمام کردم و آماده چاپ شد. انتشاراتی امیرکبیر با مشکلاتی مواجه شد،‌ بعد مصادره شد. نسخه همسایه ها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیرکبیر کار می کرد. داستان یک شهر را چاپ کرد (11 هزار نسخه) فروش رفت اما حالا امیرکبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش با تجدید چاپ کارهایم نشان نمی داد. رضا جعفری نشر نو را تاسیس کرد. همسایه ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتاب ها را در اختیار نشر نو گذاشتم. داستان یک شهر را چاپ کرد. (11 هزار نسخه). زمین سوخته را آماده کردم چاپ کرد (11 هزار نسخه). یک ماه بعد چاپ دوم را در 22 هزار نسخه چاپ کرد. آمد هسمایه ها را چاپ کند که از چاپ و تجدید چاپ کارهایم جلوگیری به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان یک شهر و زمین سوخته دیگری چیزی چاپ نشد. اما همسایه ها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتیم که بابا، شما می گویید همسایه ها نباید چاپ شود اما بازار پر است از نسخه های تقلبی که به عنوانت کمیاب 4 تا 5 برابر قیمت رو جلد می فروشند. گفت جمعش می کنیم اما نکرده اند.
خوب،‌حالا دستی می ماند که به نوشتن برود؟
و اما مجموعه های غریبه ها، پسرک بومی و زایری زیر باران؟
از همان اول که همسایه ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم و دادم به نشر نو (گویا سال 61) مدیر تولید امیرکبیر گفت که دادستانی انقلاب اعلام کرده است که مجموعه های مورد اشاره نه باید چاپ بشود و نه این که قراردادشان فسخ و در اختیار نویسنده قرار گیرد!!!
می دانم دروغ است اما نه حال جنگ و جدال را دارم و نه حوصله دردسر را. حالا که بقیه چاپ نمی شوند و نمی گذارند چاپ شوند، فرض می کنم که قرارداد مجموعه ها هم با امیرکبیر فسخ شده باشد و در اختیارم هستند. جز این که باید بمانند و خاک بخورند راهی دیگر هست؟!
و اما پارسال ساعت 7 بعدازظهر روز 13 مرداد رادیو مسکو گفت که همسایه ها در شوروی در 50 هزار نسخه چاپ و منتشر شده است و در یک هفته نایاب گردیده است. همین خبر را بعدازظهر روز 14 مرداد نیز تکرار کرد.
می خواستم یک نسخه از چاپ روسی همسایه ها را داشته باشم. با مشورت یکی از دوستان برای به دست آوردن نسخه کتاب با MEZHKINGA که گویا نمایندگی کتاب های روسی را در لندن دارد مکاتبه کردم. کتاب را نداشت با ناشر کتاب مکاتبه کرد. بهش جواب دادند که Out of Print است. کپی این جواب را برایم فرستاد. باز سرم بی کلاه ماند. در مورد داستان غریبه ها هم با چنین مشکلی مواجه شدم. به روسی، فرانسه و انگلیسی ترجمه شد و در مجله آسیا،‌آفریقا شماره 4 سال 1980 چاپ شد. نسخه روسی مجله را به هزار تقلا در تهران پیدا کردم. می خواستم نسخه انگلیسی و یا فرانسه اش را به دست بیاورم که آن هم نشد.
باید خیلی پوست کلفت باشم که باز دستم به نوشتن برود. اگر حساب کتابی بود پیدا کردن مجله و به دست آوردن نسخه روسی همسایه ها مثل آب خوردن بود اما حالا شده است سد سکند و همیشه همینطور بوده است.
واقعا که نویسنده توی مملکت ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفت تر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد.

از صفحه 165 تا صفحه 169 مجله رودکی 20 (پرونده احمد محمود). سال دوم. آبان و آذر 68
بیست و یکم اردیبهشت ماه ۱۳۸۷
http://tadaneh.blogspot.com/2008_05_01_archive.html

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 30/9/1390 - 19:2 - 0 تشکر 404787

دستم به نوشتن نمی‌رود / احمد محمود
دستم به نوشتن نمی‌رود. بدجوری کسل و دلزده شده‌ام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتی این یادداشت را که می‌نویسم با کمال دل‌زدگی است. گاهی فکر می‌کنم که اصلاً چرا باید بنویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همین‌طور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتی باید اعتراف کنم آنچه که تا امروز نوشته‌ام با اشتیاق کامل نبوده است.
گاهی شور نوشتن دست می‌داد، کاری را آغاز می‌کردم، دل‌مردگی می‌آمد، طوری که شاید باید در نیمه‌ی راه می‌ماندم؛ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق می‌کردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان بالیدن بود، وضع طور دیگری بود. مثلاً تا آنجا که یادم هست نسخه‌ی اول رمان "همسایه‌ها"، سال 1345 به پایان رسید. نسخه‌ی خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخه‌ی اول "همسایه‌ها" تمام شد. طبیعتاً دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال 45 آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از اینکه اهواز را ترک کنم، چند صفحه از رمان "همسایه‌ها" به عنوان یک قصه کوتاه و به نام "دو سر پنج" در "جُنگ جنوب" چاپ شد.
"جُنگ جنوب" نشریه‌ی محقری بود که تصمیم داشتیم و یا آرزو داشتیم توسعه‌اش بدهیم. اما با آمدن به تهران در همان شماره‌ی اول رحلت کرد و تمام شد. چند صفحه‌ی دیگر "همسایه‌ها" را در زمستان 1345 دادم مجله "پیام نوین" چاپ کرد به عنوان بخشی از رمان "همسایه‌ها". بعد سال 1346 یکی – دو تکه‌اش را دادم مجله‌ی فردوسی چاپ کرد که اسم یک تکه‌اش یادم است، "راز کوچک جمیله".
به هر جهت همسایه‌ها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود. اما چشمم آب نمی‌خورد کسی چاپش کند. یکی دو مجموعه داستان دادم انتشارات "بابک" چاپ کرد. فروش خوب بود و ناشر هم راضی. همسایه‌ها را پیشنهاد کردم و حتی نسخه‌ی خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارت بابک با این شرط که چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید به هنگام امضای قرارداد بپردازد. بابک سرسنگین بود؛ نسخه‌ی خطی را گرفتم و بردم خانه. روزی "ابراهیم یونسی" سرافرازم کردم و آمد خانه‌ام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشگر دو زرهی یکی – دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آن‌ها اعدام می‌شد، از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همه‌ی جهان بی‌خبر بودم. بندر لنگه هم در سال 1333 جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب به 17 – 18 سال بعد بود که دیدم و از گذشته‌ها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. "عبدالعلی دستغیب"، یونسی و "اسماعیل شاهرودی" را برداشته بود و آمده بود خانه‌ام. من و یونسی نشستیم به گپ زدن. تصادفاً مجموعه‌‍‌ی "پسرک بومی" داشت تجدید چاپ می‌شد.
نمونه‌های چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید که نمونه‌های چی هست؟... گفتم که چه هست... نمونه‌ها را نگاه کرد. قصه "شهر کوچک ما" را خواند، بعد دیدم که در تجدید چاپ "هنر داستان‌نویسی" آن را چاپ کرد. آن شب حرف رمان همسایه‌ها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخه‌ی خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم؛ زد زیر بغلش و برد خانه. یکی دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایه‌ها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف می‌زند. گفت که نظریاتی هم درباره‌ی همسایه‌ها دارد. گفتم چی هست؟... شرح داد. پاره‌ای را قبول کردم و در متن اصلاح کردم و بنا کردم به پاکنویس کردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیرکبیر) حرف زد. با هم همسایه‌ها را بردیم و دادیم به رضا جعفری. خواند و پسندید، اما جرئت نکرد که تعداد زیادی چاپ کند. یک هزار نسخه چاپ کرد.
تیراژ کتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود؛ آن هم دو سال طول کشید تا فروش رود. چه کتابی باید می‌بود که این تیراژ را بشکند. کتاب همسایه‌ها چاپ شد (سال 1353) اما در اداره‌ی سانسور شاهنشاهی خوابید. صد تا واسطه تراشیده شد، اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یک روز همراه مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رئیس اداره‌ی نگارش با سروش دوست بود. قول داد کاری بکند و کرد. کتاب از سانسور در آمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم کرد. دست به کار چاپ دوم شدیم با تیراژی بالاتر که سازمان امنیت به امیرکبیر تلفن کرد و گفت که حق ندارد این کتاب را تجدید چاپ کند. مامورین امنیت توی کتابفروشی‌ها به دنبال نسخه‌های او گشتند که نبود. کتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال 1357 که اوضاع مملکت رو به حرکت انقلاب می‌رفت و دستگاه دستپاچه شده بود. کتاب همسایه‌ها در 11 هزار نسخه چاپ و توزیع گردید.
در همین زمان معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای، همسایه‌ها را به تعداد وسیع افست و توزیع کرد. 11 هزار نسخه‌ی امیرکبیر تمام شده بود. افست امکان فروش پیدا کرد. امیرکبیر 22 هزار نسخه دیگر چاپ کرد و کوشید که ناشر قاچاق را پیدا کند، اما پیدا نشد. چاپ امیرکبیر (22 هزار نسخه) فروش رفت. یک چاپ افست دیگر درآمد. بی انصاف‌ها مهلت نفس کشیدن نمی‌دادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از 40 هزار نسخه چاپ شده است. جعفری مدیر امیرکبیر گفت می‌خواهد 23 هزار جلد "جیب پالتویی" چاپ کند با قیمتی ارزان‌تر از چاپ قبلی تا شاید با نسخه‌ی افست مبارزه کرده باشد. قبول کردم. من‌ من کرد و گفت اما حق‌التألیف را باید نصف کنی، گفتم چرا؟ گفت برای اینکه زیاد چاپ می‌کنم. گفتم آخر زیاد که چاپ می‌کنی زیاد هم می‌فروشی. استدلال کرد؛ گفتم اصلاً 5 هزار نسخه چاپ کن. فرصتی آن هم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حق‌التألیفم برای ناشر صرف‌نظر کنم. قبول کرد. با همان 20درصد 33 هزار نسخه چاپ کند و چاپ کرد...
"داستان یک شهر" را در سال 1358 تمام کردم و آماده‌ی چاپ شد. انتشاراتی امیرکبیر با مشکلاتی مواجه شد، بعد مصادره شد. نسخه‌ی همسایه‌ها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیرکبیر کار می‌کرد. "داستان یک شهر" را چاپ کرد (11هزار نسخه) فروش رفت. اما حالا امیرکبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش با تجدید چاپ کارهایم نشان نمی‌داد. رضا جعفری نشر نو را تأسیس کرد. همسایه‌ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتاب‌ها را در اختیار ناشر نو گذاشتم. داستان یک شهر را چاپ کرد. (11هزار نسخه). "زمین سوخته" را آماده کردم، چاپش کرد (11 هزار نسخه). یک ماه بعد چاپ دوم را در 22 هزار نسخه چاپ کرد. آمد همسایه‌ها را چاپ کند. که از چاپ و تجدید چاپ کارهایم جلوگیری به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان یک شهر و زمین سوخته دیگر چیزی چاپ نشد. اما همسایه‌ها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتم که بابا، شما می‌گویید همسایه‌ها نباید چاپ شود. اما بازار پر است از نسخه‌های تقلبی که به عنوان کمیاب 4 تا 5 برابر قیمت روی جلد می‌فروشند. گفت جمعش می‌کنیم اما نکرده‌اند...
خوب، حالا دستی می‌ماند که به نوشتن برود؟... و اما مجموعه‌های "غریبه‌ها"، "پسرک بومی"، "زائری زیر باران"، از همان اول که همسایه‌ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم و دادم به نشر نو (گویا سال 61) مدیر تولید امیرکبیر گفت که دادستانی انقلاب اعلام کرده است که مجموعه‌های مورد اشاره نه باید چاپ بشود و نه اینکه قراردادشان فسخ و در اختیار نویسنده قرار گیرد!!! می‌دانم دروغ است اما نه حال جنگ و جدال را دارم و نه حوصله‌ی دردسر را. حالا که بقیه چاپ نمی‌شوند و نمی‌گذارند چاپ شوند، فرض می‌کنم که قرارداد مجموعه‌ها هم با امیرکبیر فسخ شده است و در اختیارم هستند. جز اینکه باید بمانند و خاک بخورند راهی دیگر هست؟!
و اما پارسال ساعت 7 بعدازظهر روز 13 مرداد ماه رادیو مسکو گفت که همسایه‌ها در شوروی در 50 هزار نسخه چاپ و منتشر شده است و در یک هفته نایاب گردیده است. همین خبر را بعدازظهر روز 14 مرداد نیز تکرار کرد.
می‌خواستم یک نسخه از چاپ روسی همسایه‌ها را داشته باشم. با مشورت یکی از دوستان برای بدست آوردن نسخه‌ی کتاب با MEHZHKINGA که گویا نمایندگی کتاب‌های روسی را در لندن دارد مکاتبه کردم. کتاب را نداشت، با ناشر کتاب مکاتبه کرد. بهش جواب دادند که out of print است. کپی این جواب را برایم فرستاد. باز سرم بی‌کلاه ماند. در مورد داستان غریبه‌ها هم با چنین مشکلی مواجه شدم. به روسی، فرانسه و انگلیسی ترجمه شد و در مجله‌ی آسیا آفریقا، شماره‌ی 4 سال 1980 چاپ شد. نسخه‌ی روسی مجله را با هزار تقلا در تهران پیدا کردم. می‌خواستم نسخه‌ی انگلیسی و یا فرانسه‌اش را به دست بیاورم که آن هم نشد.
باید خیلی پوست کلفت باشم که باز دستم به نوشتن برود. اگر حساب کتابی بود پیدا کردن مجله و به دست آوردن نسخه‌ی روسی همسایه‌ها مثل آب خوردن بود، اما حالا شده است سد سکندر و همیشه همین‌طور بوده است. واقعا که نویسنده توی مملکت ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفت‌تر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد.
شانزدهم آذر 1364
وقایع‌نگاری احمد محمود. نشریه رودکی. شماره بیستم
۱۳۸۷/۱۰/۰۸

كتاب نیوز

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

چهارشنبه 30/9/1390 - 21:15 - 0 تشکر 404854

متشکرم که هر بار شخصیتی هنرمند را به ما معرفی می کنید.

پنج شنبه 1/10/1390 - 2:14 - 0 تشکر 404919

behroozraha گفته است :
[quote=behroozraha;558041;404854]متشکرم که هر بار شخصیتی هنرمند را به ما معرفی می کنید.

جناب رها ممنونم از توجهتون و خوشحالم كه این تاپیك مورد تایید جنابعالی هم قرار گرفته است.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 1/10/1390 - 2:17 - 0 تشکر 404921

نقد رمان درخت انجیر معابد- نوشته احمد محمود
رمان درخت انجیر معابد آخرین اثری بود که از احمد محمود منتشر شد. از بسیاری جهات این رمان در ادبیات ایران کم نظیر است. از جمله ی این ویژگی ها به تعدد پرسوناژ های اثر می‌توان اشاره کرد. در این رمان حدود ۲۴۰ شخصیت خلق شده که حدود ۶۰ تای آنها به طور مستقیم در داستان نقش دارند. دیگر وژگی قابل ذکر نوع خاص حرکت در زمان است که با استفاده از عوامل مشترک در گذشته و حال انجام می‌شود و خواننده گاهی اوقات دقیقا نمی‌داند در چه ظرف زمانی قرار دارد. موضوع داستان درختی است به نام انجیر معابد ، که در مناطق جنوب ایران رشد می‌کنند و ریشه‌های هوایی و پیش رونده دارد. در فرهنگ مردم ایران این درخت درختی مقدس است. داستان از آنجایی شکل خاص به خود می‌گیرد که در تلاشی برای قطع کردن درخت، از آن خون جاری می‌شود. داستان حول و حوش اعضای خانواده‌ای می‌گذرد که این درخت در منزل آنان قرار دارد.
رمان درخت انجیر معابدآخرین رمان منتشر شده از زنده یاد احمد محمود و واپسین یادگار به جا مانده از این نویسنده ی بزرگ مردم گرا است كه چاپ نخست آن در سال 1379 توسط انتشارات معین در دو جلد منتشر شد. این رمان, پس از رمان های همسایه ها, داستان یك شهر, زمین سوخته, مدار صفر درجه, پنجمین رمان احمد محمود است كه در طول حدود چهل و پنج سال فعالیت ادبی او منتشر شده است. در این مدت, احمد محمود افزون بر این پنج رمان, هشت مجموعه داستان, یك برگزیده داستان و دو فیلم نامه نیز منتشر كرد كه همراه با این پنج رمان كارنامه ی درخشان, پربار و ارجمند ادبی او را تشكیل می دهد.
رمان درخت انجیر معابد در 1038 صفحه و شش فصل نگاشته شده است.این رمان مفصل,كه پس از رمان سه جلدی مدار صفر درجه بلندترین رمان احمد محمود است, رمانی روانشناسانه است و دو دید روانشناسانه ی محوری در آن قابل تمیز است: روان شناسی فردی ـ روان شناسی اجتماعی, و از این زاویه ی نگرش , رمان درخت انجیر معابددارای دو محور اصلی است: عصیان ـ خرافه , كه در درازنای داستان در هم تنیده و به هم بافته شده اند و در پیوند تنگاتنگ با یكدیگر, كل منسجم و یكپارچه ای را تشكیل می دهند.
از دید روانشناسی فردی, موضوع این رمان زندگی پر فراز و نشیب و عصیان آمیز جوانی ماجراجو, بی آینده وناراضی از شرایط زندگی خود به نام فرامرز است كه به دلایل مختلف روانشناسانه, باعث بروز آشوبی بزرگ می شود و شهركی را به خاك و خون می كشد.
از دید روانشناسی اجتماعی, موضوع این رمان درختی است معروف به درخت انجیر معابد, كه به دلایل جامعه شناسانه, به عنوان درختی معجزه گر و مقدس, نماد باور ها و اعتقادات آیینی مردم زود باور می گردد , روح خرافه پرست عوام الناس به آن ایمانی پرشور و تعصب آمیز می آورد و در نیایش آن برای خود هویت , قدرت , تكیه گاه و پناهگاه می جوید و در سایه اش به اقتدار می رسد.
به دیگر بیان, رمان درخت انجیر معابدداستان زندگی یك درخت و یك خانواده است كه تنگا تنگ هم روییده و به بار و بر نشسته اند , اگرچه هر دو كژ رو و كج رویند و میوه ی هردوان نارس است و نا مرغوب.
كانون اصلی رویداد ماجراهای این رمان , همانند دیگر رمان های احمد محمود شهری است واقع در جنوب ایران , كه اگر چه در طول داستان هرگز به صراحت نام آن برده نمی شود ولی اشاره هایی كه به اماكن و خیابان های داخل شهر و روستاها و محله های اطراف آن,چون زرگان , ویس , ملا ثانی , كوت سید صالح و كریت می شود, نشان می دهد كه باید شهر اهواز باشد. بخش كوتاهی از داستان نیز در شهركوچك و درجه دوم سومی به نام گلشهر, كه ظاهرا شهری خیال پرورد است و هویت روشنی ندارد , می گذرد.
زمان وقوع حوادث داستان نیز به صراحت مشخص نشده است , ولی نشانه ها یی وجود دارد كه نشان می دهد داستان از آغاز( روز اسباب كشی عمه تاجی) تا پایان ( روز به آتش كشیده شدن شهر و در آتش سوختن مهران شهركی) , به تقریب, بین سالهای 1345 تا 1355 می گذرد, و اگر خاطرات عمه تاجی را هم به حساب بیاوریم, رمان درخت انجیر معابددر مجموع حوادثی را كه در نیمه ی نخست قرن اخیرخورشیدی برای خانواده ی اسفندیار خان آذرپاد اتفاق افتاده , مرور و روایت می كند.
درخت لور, كه به درخت انجیر معابد معروف شده است , درختی است با عمری بیش از صد و پنجاه ـ شصت سال كه به وسیله ی مرد غریبه ای , از بنگال آورده و در میان باغچه ی سرسبزی در میان شهر كاشته شده است. این درخت اسرارآمیز در درازنای سال ها و دهه ها, به تدریج با هاله ای از تقدس و تبرك پوشیده شده و شاخ و برگ انبوه افسانه هایی كه حكایت از كرامات و معجزات آن دارد از تنه ی تنومند آن به هر سو روییده , در اذهان مردم كوچه و خیابان ریشه گسترانیده است, به تدریج دارای متولی و بارگاه و آداب و رسوم خاص گشته , به وجودی مقدس و آیینی بدل شده , و نماد و نشانه ی اعتقاد و باورعمومی و قدرت معنوی و اجتماعی عوام الناس گردیده است. مردم درمان بیماری های ناخوشان خویش را از او می طلبند, گشایش گره بسته و كور كارهای خویش را از او استدعا می كنند, به او متوسل می شوند و برآورده شدن حاجات خود را ملتمسانه از او می خواهند, در درگاهش شمع روشن می كنند , نذر و نیاز می كنند, مناجات می كنند, استغاثه می كنند. دردمندان و مضطران خود را با زنجیر به آن می بندند , وهیچ كس جراًت ندارد چیزی در مخالفت یا انكار تقدس و كرامات این درخت مقدس نما ی دروغین بگوید یا قدمی در راه محدود كردن رشد آن بردارد. متعصبان شهر با تعصبی غیورانه و كوركورانه به درخت انجیر معابد ایمان دارند, هر صدایی را كه در انكار معجزات و كرامات درخت بلند شود یا در تقدس آن تردید كند در گلو خفه می كنند, هر دستی را كه قصد بریدن شاخه های بشتاب پیش رونده ی درخت یا ریشه كن كردن آن را داشته باشد, قلم می كنند و می شكنند.
اما درخت انجیر معابد در حقیقت درخت لور درجه دوم نامرغوبی است با میوه ای غیر قابل خوردن, درختی است با مشتی شاخ و برگ و ساقه و ریشه ی معمولی كه اگر دو روز آب نخورد خشك می شود, درختی است با رشد سریع و ناهنجار, كه ریشه های هوایی آن به محض تماس با خاك مرطوب و مناسب باغچه ریشه می گسترانند و ساقه و شاخه می دوانند, و شاید همین رشد پر شتاب و تزاید سرطانی درخت, آن را در ذهن و خیال مردم به موجودی جادویی, ماوراء طبیعی و مقدس تبدیل كرده و به آن هویتی مرموز و آیینی بخشیده است.
زندگی پنج نسل از مردم شهر با حیات اسرارآمیز این شجره ی مقدس نما در هم آمیخته , تنگاتنگ به هم تنیده و به سختی به هم گره خورده است, به طوری كه جدا ساختن آن ها و تشخیص شان از هم , پس از گذشتن بیش از صد و پنجاه سال در هم آمیزی , محال شده است.
ذهن افسانه پرداز و خرافه ساز مردم خیال باف و زودباورآن مرز و بوم , نسلانسل در باره ی این درخت لور معمولی قصه ها ساخته و افسانه ها پرداخته و به تدریج در طول سال ها و دهه ها , درخت لور به درختی مقدس و صاحب كرامات و معجزات ارتقاء یافته است.
پنج علمدارپشت در پشت , كه در حقیقت باغبان های باغچه ی پیرامون درخت بوده اند, به ظاهر سمت متولی بارگاه درخت انجیر معابد را بر عهده داشته و در باطن درخت را دستاویزی برای رسیدن به قدرت و ثروت و سیطره ی معنوی بر مردم ساخته اند, و ریشه ی افسانه ها و موهوماتی كه در اطراف درخت ساخته و پرداخته شده به همین ها بر می گردد. علمدار نخست كه ذهنی خیالباف و تخیلی سرشار داشته, و شاید هم دچار مالیخولیا و بیماری توهم بوده, نخستین افسانه ها را ساخته و این افسانه ها سینه به سینه نقل و روایت شده و بر آن ها شاخ و برگ ها افزوده شده تا زمان علمدار سوم كه شنیده ها را روی رقعه آورده و مكتوب كرده, و پس از او علمدار پنجم شجره نامه ی درخت و داستان ظهور تقدس آن را بر لوحی برنجی حكاكی كرده و بر سر در معبد آویخته است تا همگان بخوانند و بدانند كه با چه موجود شگفت انگیز و مقدسی روبرو هستند و به قدرت معجزآفرین اش ایمان بیاورند.
از گذشته های دور كه بگذریم و به آغاز رابطه ی خانواده ی آذرپاد ها با درخت برسیم,می بینیم كه اسفندیار خان آذرپاد در حقیقت نخستین كسی بوده كه تقدس درخت را به رسمیت شناخته و برای آن حریم و حرمت رسمی قائل شده است. او هنگامی كه شصت هزار متر مربع زمین ها و باغچه ی اطراف درخت لور را می خرد تا برای همسر جوان و بچه هایش یك عمارت كلاه فرنگی میان باغچه درست كند, و به ناچار تصمیم به ریشه كن كردن درخت می گیرد تا جا برای ساختن بنا باز شود, با جماعت خاموش معتقد به درخت روبرو می شود كه در حال خواندن آواهای گنگ و نا مفهومی چون پانچا, پانچا , پامارا و هیپالا , هی , پا , لا و پانچا , پامارا ـ لولوپا ـ یاكاكا دسته جمعی دور درخت گرد می آیند تا مانع قطع درخت گردند, چون بر این باور نسلانسلی و كهنند كه قطع درخت باعث بروز قحطی و نزول بلایای آسمانی و شیوع مرگ و میر سیاه می شود. اسفندیار خان آذرپاد وقتی متوجه اعتقاد عمیق مردم خرافاتی به تقدس درخت می شود , دستور می دهد كه ساختمان كلاه فرنگی را به طرف تاكستان شمالی زمین پس برانند و دور درخت انجیر معابد را با نرده ای آهنی محجر و محصور كنند و پانصد متر مربع هم زمین وقف درگاهش می كند, با وقفنامه ی رسمی معتبر. و از این زمان است كه قدسیت درخت مقبولیت و حرمت رسمی می یابد و زیارت آن صاحب آداب و مراسم و مناسك خاص می شود و روز به روز بر تشریفات زیارت درخت لور افزوده می گردد و متولی آن قدرت و منزلت بیشتری كسب می كند .
خود اسفندیار خان هم در دامن زدن به شكوه و شوكت این درخت سهم قابل توجهی دارد و آن را وسیله ی مناسبی می داند برای كسب محبوبیت و اعتبار میان مردم و از آن برای انتخاب شدن به عنوان نماینده ی شهر در انتخابات مجلس استفاده می كند, كه البته به دلایلی در این هدف بزرگ ناكام می ماند. اسفندیار خان با این كه به خوبی واقف است كه درخت انجیر معابد یك درخت لور معمولی درجه دو بیش نیست و هیچ كرامت خارق العاده ای ندارد, ولی بر این باور است كه وجود آن به عنوان مظهر باور و قدرت مردم عوام لازم است. او به مهران كه اعتقادی به درخت ندارد و آن را فقط یك درخت ساده می داند چنین می گوید:
حالا دیگر یك درخت نیست جناب مهران. شما حقوق خواندین, با علم الاجتماع آشنا هستین! گمان نمی كنم درك این مطلب براتان مشكل باشه كه این درخت , حالا دیگه تبدیل شده به سمبل باورهای چند نسل از مردم! ( درخت انجیر معابد ـ ص 167)
و شبحش در مقبره ی خانوادگی به همسر جوان سوگوارش چنین پند و اندرز می دهد:
مواظب علمدار باش. مردم حرمتش دارن! یعنی حرمت درخت انجیر معابد دارن. درست كه ی باغبان بیشتر نیست ولی متولی درخت انجیرم هست ـ پدر بر پدر! انجیر معابدم یك درخت بی ثمره ولی با حرف و حدیث و حكایاتی كه از علمدار اول به ذهن و دل مردم نشسته و روز به روزم بیشتر و بیشتر میشه دیگه ی درخت مثل همه ی درختای دیگه نیست! حالا دیگه تبدیل شده به نشانه ای از قدرت و اعتقاد مردم! پس هم باید حرمت علمدار داشته باشی و هم حرمت خود درخت! ( درخت انجیر معابد ـ ص 90)
حتی عمه تاجی هم كه زنی تحصیل كرده و روشنفكر است به درخت لور اعتقاد دارد و قدرت معجزه گر آن را باور دارد:
تاج الملوك , عصر روز سه شنبه به زیارت انجیر معابد می رود. نذرش را ادا می كند, شمع می گیراند, چند اسكناس ریز به صندوق می اندازد و بعد با ترس و لرز می رود در صف حاجتمندان ساقه ی شرقی می ایستد. اول لوح برنجی را با طماًنینه می خواند و گریه می كند, بعد شمع روشن می كند و دو شاخه عود می سوزاند و بعد التماس می كند كه فرامرز خان در كنكور پزشكی قبول شود. التماس می كند كه به راه راست هدایت گردد. آرام آرام اشك می ریزد و می گوید : حاجتم را روا كن ـ روا كن ای ساقه ی شرقی, صاحب كرامات! دلم می خواهد فرامرز نامی شود ـ نام اسفندیار خان را با عزت و احترام زنده كند! ای كسی كه با كوه طلای احمر, ثروت پرستان را جزا می دهد, حاجت دلم را روا كن! دو گوسفند نذر گرسنگان و یك حلقه ی طلای سه مثقالی نذر خودت ـ روا كن, روا كن.... از پشت سر ذكر هاگا, هگاگا می شنود. ( درخت انجیر معابد ـ ص 337)
و با فرامرز كه تنها فرد خانواده ی آذرپاد است كه كرامات درخت را باور ندارد و معتقد است كه درخت انجیر معابد درخت لور نامرغوبی بیش نیست و علمدار هم مرد حقه باز شیادی بیشتر نیست, جر و بحث می كند و می گوید كه از این درخت و صاحبش معجزه دیده است.
متولی ها هم كه راز قدرت و اعتبار مردمی درخت مقدس نما را دریافته اند, با نشر افسانه ها و داستان های پر شاخ و برگ از كرامات و معجزات درخت و ایجاد صحنه های نمایشی و ساختگی از مضطران نجات یافته و حاجتمندان نیاز برآورده شده و بیماران و كوران و افلیجان شفا یافته, می كوشند تا اعتقادات مردم خرافه پرست و ساده دل را به درخت مقدس نما بیشتر كرده و باور ها را به آن عمیق تر گردانند.
در این راستا است كه علمدار چهارم دو روز پیش از مرگش, با زنش مرزوقه , در باره ی پسرش حامد, كه از پدر بریده و به بندر محمره رفته , چنین درد دل می كند:
بیا ببینم مرزوقه. تو چه پستانی به دهان حامد گذاشته ای كه اینطور نا خلف شده؟ چرا اینقدر عقل نداره كه بفهمه زیارتگاه نباید از دست بده؟ چرا لگد به بخت خودش و زحمت و خدمت و حرمت پدر اندر پدرش میزنه؟ كاش اینقدر شعور داشت و می فهمید كه نباید این قدرت به دست غریبه بیفته! ( درخت انجیر معابد ـ ص 209)
و پس از این كه شیخ ابوالحسن ناصری كسی را می فرستد بندر تا حامد را به بالین پدر محتضر بیاورد تا در لحظه های احتضار كنار پدر باشد,حامد حس می كند كه پدرش با صدایی خسته و خفه و كلمات بریده بریده و نامفهوم به او چنین نصیحت می كند:
حامد , پسرم ـ شكر خدا كه برگشتی! خدا خیرت بدهد, پسرم. تو حالا علمدار پنجمی. این قدرت را بشناس! نگذار از دست برود ـ زیارتگاه را به تو می سپارم ـ همینطور كه مرحوم پدرم ـ علمدار سوم ـ سپردش به من ـ اگر حرمتش را داشته باشی قدرت عظیم بی انتهایی ست كه سلاطین را هم به خضوع وامی دارد ـ خدا خیر بدهد به اسفندیار خان آذرپاد كه اطرافش را نرده كشید, پانصد متر زمین وقفش كرد ـ وقفنامه اش هست. تو مجری. كلیدش پیش مادر استـ مرزوقه.(درخت انجیر معابد ـ ص 210 و 211)
حتی مهران شهركی هم كه پس از سكته مغزی و مرگ زنش افسانه, با حقه بازی و زد و بند های فراوان به ناحق صاحب باغچه و عمارت كلاه فرنگی می شود , وقتی برای تاًسیس شهركی مدرن و كاخ مجلل و با شكوهی برای خودش در میان آن, قصد ریشه كن كردن درخت انجیر معابد را می كند, وقتی با مقاومت سرسختانه و غلبه ناپذیر جماعت معتقد به درخت مقدس روبرو می شود و بیل مكانیكی و بولدوزرش به آتش كشیده و تفنگداران و سربازان حامی اش فراری می شوند, از در سازش و تسلیم در می آید, درخت را سر جای خودش می گذارد, برایش سقا خانه و جایگاهی با درهای چوبی بزرگ و سر دری چراغانی شده درست می كند:
سنگ وقف نامه ی مهران خان بر ستون , عوض شده است. بزرگتر از قبل است. لابلای قطار بندی سقف در , با خط نسخ كلماتی نوشته شده است. به سختی می خواندشان : لولووكا / ئون ماتا / كائورا / پوجا / ماك سی كا.( درخت انجیر معابد ـ ص 907)
و با استفاده از موقعیت ممتاز درخت انجیر معابد به شهرك تازه تاًسیس رونق و اعتبار می بخشد و خودش هم به عنوان بنیان گزار شهرك انجیر به شهرت, ثروت و افتخار می رسد.
و چه اندكند كسانی كه درك می كنند متولیان و تبلیغ كنندگان تقدس درخت كسانی هستند كه با افسانه بافی از درختی بی ثمر, موجودی معجزه گر ساخته اند تا مردم را بفریبند, تحمیق و مرعوب كنند و بر گرده ی آنان سوار شوند و با سواری گرفتن از آن ها به سوی شاهراه ثروت و اعتبار پیش بتازند. و بر آن ها آشكار است كه شارلاتان هایی كه كرامات و معجزات درخت را با شایعه سازی ها و نقش بازی ها و صحنه پردازی ها در اذهان مردم جا می اندازند حقه بازهایی هستند كه از فطرت و وجدان مردم ساده لوح سوء استفاده می كنند.
تو صیف ها و تصویر سازی های احمد محمود در پنج فصل اول رمان درخت انجیر معابد واقع گرایانه , هنرمندانه , زیركانه , زیبا و دل نشین است و با خواندن این پنج فصل به روشنی می توان ابهت و عظمت دروغین و شكوه و جلال ساختگی درخت لور را تجسم و تصور كرد و آن را محصول عقب ماندگی ذهنی و رشد نیافتگی روحی عوام الناس,و رشد غیر عادی و شتابان درخت و افسانه های ساخته و پرداخته ی ذهن خیال پرداز و حقه باز متولیان درخت و مردم شایعه پراكن دانست و به نقش سود جویانه كسانی چون اسفندیار خان در رونق گرفتن كار و بازار درخت پی برد كه هدف از آن بیشتر بهره برداری به نفع خودشان و در جهت پیش برد مقاصد و اغراض شخصی شان بوده است. در حقیقت درخت انجیر معابد هیچ چیز مقدسی ندارد و درخت بی خاصیتی بیش نیست و تمام آنچه از تقدس و معجزآفرینی به آن نسبت داده شده و در باور مردم زود باور و ساده لوح ریشه دوانده محصول رندی دغلبازانی است كه آن را نان دانی كرده و از آن به عنوان حربه ای برای كسب قدرت و ثروت و منزلت استفاده كرده اند.
به كار بردن ورد ها و دعاهای بی مفهوم و پوچی كه زیارت كنندگان و نذر كنندگان در بارگاه درخت به زبان می آورند, اوج هنر نمایی احمد محمود در نشان دادن پوچی و باطل بودن جنبه ی مقدس و آیینی درخت انجیر معابد است. در طول رمان ده ها عبارت بی معنا از دهان ورد خوانان و نذر كنندگان درخت انجیر معابد بیرون می آید , بدون این كه كسی بپرسد معنا و مفهوم این عبارات بی معنا و مسخره چیست و كسی در باب تقدس آنها تردیدی به خود راه دهد, و به این ترتیب احمد محمود با هنرمندی و زیركی, كور كورانه و ناآگاهانه بودن این گونه تعبد های خرافی و تصنعی را در نهایت زیبایی نشان داده و افشا نموده است.
توده های فرودست و همواره له شده زیر فشار قدرت فرادستان, نیاز به معجزه ای برای باور كردن خویش و متبلور ساختن قدرت مادی خود در وجودی اسرارآمیز دارند و درخت انجیر معابد حبل المتینی مستحكم و قوی ترین عامل عینییت بخشنده به نیروی ذهن و تخیل سرشار و مهار ناپذیر آنان است.
احمد محمود با قلم توانا و نثر شیوای خویش, و با دید جامعه شناسی خبره , در اوج هنرمندی نشان داده است كه مزوران قدرت طلب و ریاكاران طماع و فرصت طلبان مكاری چون نسلانسل علمدارها, چگونه و با چه ترفندهایی سوء استفاده می كنند از ذهن ساده و مستعد خرافه پرستی مردم فرودستی كه هیچ پشتوانه و تكیه گاه مادی و معنوی جز ایمانشان ندارند و به همین دلیل خیلی راحت فریب عوام فریبی ها و مقدس نمایی های گول زننده را می خورند و به هر چیز مرموز و غیرعادی ایمان می آورند تا ایمانشان ابزار قدرتمندی و اعتماد به نفس و خود باوری شان شود.
احمد محمود در كنار درخت انجیر معابد , زندگی خانواده ی آذرپاد و اطرافیان آن ها را نیز با زیبایی و مهارتی خیره كننده روایت كرده است. زندگی این خانواده ,از طریق خاطرات عمه تاجی, درست از جایی روایت شده است كه اسفندیار خان و خانواده اش , همراه معمار می آیند تا معمار نقشه ی عمارت كلاه فرنگی را گچ بریزد , و در همان اولین برخورد با معتقدان خاموش به درخت, اسفندیار خان مجبور به عقب نشینی می شود , به جای مبارزه برای ریشه كن كردن درخت از در صلح و صفا با آن در می آید و در مقابل قدرت عظیم معنوی درخت و باورمندان و معتقدان به آن , تسلیم می شود و پس می نشیند.
پس از بنا شدن عمارت كلاه فرنگی , زندگی آذرپاد ها در كانون گرم خانواده, در خانه ای مجلل و با شكوه سرشار از خوش بختی شروع می شود و حدود ده سال, تا زمان مرگ اسفندیار خان سراسر روشنی و شادكامی ادامه می یابد. احمد محمود به رویداد های مهم این سال ها به طور غیر مستقیم, از طریق خاطرات عمه تاجی و فرامرز آذرپاد, و یادداشتهای روزانه ی فرزانه, دختر ناكام خانواده, می پردازد. این سال های زود گذر بهترین و روشن ترین سال های زندگی این خانواده , به خصوص فرامرز و فرزانه است. تنها واقعه ی ناگوار و تلخ این سال ها كه همچون لكه ای سیاه بر روشنی های تابناك آن سایه می افكند , شكست اسفندیار خان در مبارزه ی انتخاباتی مجلس است كه باعث می شود اسفندیار خان یك هفته ی تمام سكوت كند و در این یك هفته سكوت عذاب آور عمه تاجی می ترسیده كه نكند برادرش از غصه دق كند. و یكی از دلایل احتمالی این شكست فعالیت های سیاسی فرامرز در سال های میانی دبیرستان, شركتش در یك میتینگ موضعی و درگیری اش با پاسبان ها و بازداشت یك روزه اش بوده است.
گوشه گیری و درون گرایی گریزان از جمع كیوان, پسر كوچك خانواده, از دیگر مشكلات نه چندان مهم خانواده است كه به خصوص نگرانی افسانه و واكنش های فرامرز و فرزانه را در پی دارد.
از سایر حوادث تلخ این سالها به خصوص برای بچه ها و عمه تاجی می توان به هوس زود گذر یادگیری سوار كاری مامان افسانه اشاره كرد , و رابطه ی ناگزیری كه در این مدت با مربی سواركاریش , چاسب , پیدا می كند , و این رابطه خوشایند بچه ها و عمه تاجی نیست, هم چنین باز شدن پای مهران شهركی, مشاور حقوقی شركت ساختمانی اسفندیار خان آذرپاد به زندگی و خانه ی آذرپاد ها كه با واكنش منفی عمه تاجی و بچه ها روبرو می شود.
با مرگ نا به هنگام اسفندیار خان, شیرازه ی زندگی خانواده ی آذرپاد از هم می پاشد و ستاره ی بخت و اقبال خانواده افول می كند . به دنبال این فاجعه است كه آذر پاد ها با یك رشته بد بیاری , ناكامی و بحران روبرو می شوند. افسانه پس از دو ماه سوگواری در انزوا, به صورتی كاملا غیر مترقبه و ناگهانی, و بدون زمینه سازی و آماده كردن بچه ها از نظر ذهنی و روحی, با مهران شهركی ازدواج می كند و خبرش را تلفنی به عمه تاجی می دهد. بچه ها با شنیدن این خبر ناگوار شوكه می شوند و واكنش منفی شدید نشان می دهند و مهران شهركی را به عنوان ناپدری نمی پذیرند. از همین جا درگیری بین آن ها, با مادر و نا پدری آغاز می شود كه روز به روز شدت بیشتری می گیرد . با معتاد شدن افسانه به تریاك درگیری بین بچه ها , به خصوص فرامرز با مادرش اوج می گیرد و اوج این در گیری تیراندازی فرامرز به مهران در سر بساط تریاك كشی با افسانه است كه منجر به زخمی شدن مامان افسانه و بازداشت فرامرز می شود. با سكته ی مغزی و مرگ افسانه خانواده ی آذرپاد به طور كامل از هم پاشیده می شود و به سراشیب سقوط و انحطاط فرو می غلطد. فرامرز ترك تحصیل می كند و مدتی پس از او فرزانه كه مخفیانه و بدون اطلاع خانواده, به عقد عاشق مجنون صفتش , جمال, در آمده, به دلیل احساس بیكسی و به بن بست رسیدن روحی, و هم چنین به علت مبتلا شدن به بیماری پیسی,كه از عمه تاجی به او ارث رسیده, با خوردن تریاك خود را می كشد و تراژدی خانواده ی آذرپاد ها به نهایت می رسد . مهران شهركی تمام اموال و املاك خانواده ی آذرپاد را كه میراث قانونی فرامرز و برادرش كیوان است, با زد و بند با اداره ی سرپرستی اموال صغار بالا می كشد و از آن همه ثروت بی پایان پدری هیچ چیز سهم فرامرز نمی شود. بازداشت مجدد فرامرز به اتهام خرده فروشی مواد مخدر, كه دسیسه دیگری است كه توسط مهران شهركی طراحی شده تا برای مدتی شر او را كم كند, مصادف می شود با نقشه ی مهران برای خراب كردن عمارت كلاه فرنگی و ساختن شهركی مدرن با همه ی امكانات و در میان آن كاخی برای خود. چند روز پیش از خراب كردن عمارت عمه تاجی كه حالا تنها و بیكس شده و بی آشیانه مانده دو تا اتاق مشرف در عمارت كلاه فرنگی اجاره می كند و به آنجا نقل مكان می كند. او می خواهد ببیند چه كسی كلنگ اول را به پی و پایه ی بنیاد زحمات اسفندیار خان می كوبد و سرو بلند اسفندیار خان و نخل پر بار سعمران را سرنگون می كند . او می خواهد بشناسد آن ناكسی را كه تیشه به ریشه ی عمارت كلاه فرنگی و تمام یادگارهای برادر مرحومش می زند, و این ناكس كسی نیست جز همان كه گناه همه ی این جنایات چندین و چند ساله به گردن اوست, همان ناكسی كه برای اولین بار پای تریاك را به آن خانه باز كرد.
و رمان درخت انجیر معابد درست از صبح همان روزی آغاز می شود كه عمه تاجی قصد اسباب كسی به اتاق های اجاره ای تازه را دارد.
شخصیت اصلی رمان , فرامرز آذرپاد است كه در تمام طول رمان حضوری پر رنگ و سرنوشت ساز دارد. از دوران كودكی او چیزی نمی دانیم و نخستین صحنه ی حضور او در داستان , صحنه ای است كه در آن معمار عمارت كلاه فرنگی, نخستین كلنگ تاًسیس بنا را به زمین زده و اولین میخ چوبی را كوبیده است و در این صحنه كه خاطره ی آن در روزی كه همان معمار نخستین كلنگ را به پی و پایه ی عمارت كلاه فرنگی می زند تا نتیجه ی یك عمر زحمات اسفندیار خان را فرو بریزد, از خاطر عمه تاج الملوك می گذرد, فرامرز نو جوانی ده دوازده ساله بوده است. از آن پس تا پایان رمان فرامرز حضوری چنان موًثر در رمان دارد كه از این دید می توان رمان درخت انجیر معابد را داستان زندگی و شرح حال او از سن ده دوازده سالگی تا سی و چند سالگی دانست.
قدرت احمد محمود در ساختن و پروردن شخصیت فرامرز آذرپاد تحسین انگیز و قابل ستایش است و اوج استادی و مهارت داستان نویسی احمد محمود را در خلق این شخصیت بی نظیر و منحصر به فرد به خوبی می توان مشاهده كرد, شخصیتی كه در كنار شخصیت هایی چون خالد, باران و نوروز از درخشان ترین شخصیت های ادبیات داستانی این مرز و بوم هستند و هر كدام در نوع خود بی بدیل و بی نظیرند.
فرامرز تا قبل از مرگ پدرش زندگی سعادتمندانه ای دارد وبرخوردار از گرما و روشنایی مهر و محبت خانواده در خوش بختی كامل به سر می برد. دوستی صمیمانه با خواهرش فرزانه, وبرخورداری از عشق بی حساب و كتاب پدر و مادر و عمه تاجی او را ارضاء و سرشار می سازد وبر بهروزی نوجوانانه اش به كمال می افزاید.
عشق به نازك روشن ترین نقطه ی زندگی او در سنین بلوغ و در آستانه ی ورود به دنیای جوانی است و با همكاری صمیمانه ی خواهرش فرزانه فرصت آشنایی با نازك را كه دختر ایده آلش است به دست می آورد و مدت كوتاهی از خوشبختی عشق ورزی و مصاحبت نازك زیبا رو برخوردار می گردد. از دیگر حوادث دوران نوجوانی او یكی درگیری با رحمان نیكوتبار, همكلاسی دوران دبیرستان اوست, و دیگری شركتش در فعالیت های سیاسی و ارتباط جانبی اش با یكی از گروه های سیاسی به عنوان سمپات كه منجر به مصدوم كردن یك پاسبان در تظاهرات موضعی و بازداشتی یك روزه همراه با مصدومیت شدیدش می شود, به طوری كه از امتحانات آخر سال دبیرستان محروم می ماند. در پایان دوره ی سه ساله ی اول دبیرستان خانواده اش تصمیم می گیرند او را برای ادامه ی تحصیل به اروپا بفرستند , خودش هم بسیار راغب به رفتن است كه ماجرای بازداشت و بعد شكست پدر در مبارزه ی انتخاباتی و مرگ نا به هنگام او پیش می آید و این سفر منتفی می شود.
از آن چه از خاطرات خود فرامرز و عمه تاجی در باره ی گذشته ی او, پیش از مرگ پدرش بیان شده چنین می توان برداشت كرد كه فرامرز تربیت اصولی و درستی نداشته و محبت های نا بجا و بیش از حد والدین و عمه تاجی و برخورداری از رفاه و اشرافیت افراطی او را لوس, زود رنج, نازك نارنجی, كم جنبه ,حساس و زود شكن,عجول و بی طاقت, بلند پرواز و خیال پرور, بار آورده است. فرامرز از همان نوجوانی آدمی دمدمی مزاج و مذبذب است, حوصله ی كار و زحمت مداوم و سخت كوشی ندارد, بی شكیب و نابردبار است, خود را یك سر و گردن بالاتر از دوستانش می داند, طاقت ناملایمت و سختی ندارد, شكننده و نازك طبع است, و بسیار مستعد برای كشیده شدن به فساد و افتادن به بیراهه و كج راهه است , و حتما نیازمند بزرگتر وهدایت كننده دارد . او از آن تیپ جوانانی است كه بدون سرپرست و مهار كننده نمی تواند سلامت روحی و اخلاقی خود را حفظ كند و به انحراف كشیده می شود.
با مرگ نا به هنگام اسفندیار خان, فرامرز اصلی ترین تكیه گاه خود را از دست می دهد و ضربات سرنوشت , آنگاه كه او را بی پناه و بی حامی می یابد, یكی پس از دیگری بر او فرود می آید. سفرش برای ادامه ی تحصیل به اروپا منتفی می شود. محبوبه اش نازك او را كه برای عشقشان هزار آرزو در سر می پرورانده,ترك می كند و همراه خانواده اش به شهر دیگری نقل مكان می كند. مهران, در نهایت فرصت طلبی, از مرگ پدرش سوء استفاده می كند و محبت مادر فرامرز را به خود جلب كرده , قاب قلب این زن شوهر مرده ی سوگوار را می دزدد و با او ازدواج می كند و این محكم ترین ضربه به روح و روان فرامرز است. از یك طرف غیرت فرامرز به او اجازه نمی دهد كه كسی جای پدرش را بگیرد و از طرف دیگر می بیند كه مهران شهركی دارد اموال بی حساب و كتاب آن ها را كه حق قانونی و مشروع شان است به ناحق و با حقه بازی صاحب می شود و بالا می كشد و كاری هم از دست او برای ممانعت از این غصب آشكار و رذیلانه بر نمی آید, و همه ی این ناملایمات تحمل ناپذیر روح او را در هم می شكند, كینه ی مادر را به دل می كیرد, سر ناسازگاری با او را می گذارد, به او زخم زبان می زند و خود از درون زخم می خورد.
با آن كه شرایط سفر به اروپا برایش فراهم است و می تواند همانند برادر كوچكترش, كیوان, بابت سهم الارثش مقداری پول نقد دریافت كند و شرش را از سر مامان افسانه و شوهر تازه اش كم كند و به فرنگ برود, اما فرامرز زیر بار نمی رود و می ماند تا موی دماغ مهران شهركی و مامان افسانه باشد و نگذارد آب خوش از گلوی آن دو پایین برود و با خیال راحت سهم الارث آن ها را بالا بكشند, می ماند تا حق و حقوق تضییع شده ی خود را باز پس بگیرد و اموال و املاك از دست رفته را از حلقوم مهران شهركی بیرون بكشد.
با گذشت زمان, درگیری میان فرامرز و مادر و ناپدری اش بالا میگیرد تا بالاخره به نقطه ی اوج خود می رسد و وقتی فرامرز مادرش را پای منقل مهران و در حال تریاك كشیدن با او می بیند خونش به جوش می آید و در اوج خشم و غضبی كور با تفنگ شكاری دو لول قصد جان مهران را می كند كه موفق به كشتن او نمی شود و به جای او مادرش را مجروح می كند. به دنبال این ماجرا, فرامرز بازداشت می شود و حدود سه ماه در زندان می ماند.
زندان نقطه ی عطفی در سقوط و انحراف فرامرز است . برای او كه جوانی ناز پرورده و سختی نكشیده است تحمل زندان بسیار دشوار و غیر ممكن است, به همین دلیل برای فراموشی رنج زندان به تریاك پناه می برد و احتمالا با دسیسه ای به دقت طراحی شده از طرف مهران , و با همكاری دوست مهران , سروان جنتی ویكی از عوامل سروان در زندان, حسن فك شكن, فرامرز با همه ی نفرتی كه از تریاك دارد با نیروی تسكین دهنده, آرام بخش و رخوت دهنده و پناه بخشنده ی آن آشنا می شود و گرفتار اعتیادی سیاه و تباه گرداننده می شود كه برای همیشه او را به خود آلوده می سازد و از درون پوك و پوسیده اش می كند. پس از آزادی از زندان نیز مهران راحتش نمی گذارد و او را به سوی منقل و وافور می كشاند. ترك تحصیل, سكته ی مغزی و مرگ مادر, خودكشی فرزانه, ضربات خرد كننده پی در پی هستند كه یكی پس از دیگری بر روح حساس و شكننده ی فرامرز فرود می آیند و او برای رهایی از زخم كاری این ضربات بیشتر و بیشتر به دامان تریاك پناه می برد. مهران شهركی پس از آن كه همه ی مال و اموال و ارث و میراث خانواده ی آذرپاد ها را بالا می كشد, در آستانه ی خراب كردن عمارت كلاه فرنگی و تاً سیس شهركی مدرن و كاخی برای خود در دل آن, فرامرز را بار دیگر به اتهام واهی به زندان می اندازد تا فارغ از مزاحمت های احتمالی او كار تخریب بنای قدیمی و ایجاد بنای جدید را به سرعت به پیش ببرد.
روحیات فرامرز پس از آزاد شدن از زندان اخیر بسیار جالب توجه است و به زیبایی تصویر شده است. او كه دیگر هیچ كس و كاری جز عمه تاجی ندارد ,در حالی كه تا بن استخوان گرفتار اعتیاد است پولی برای تهیه تریاك مورد نیازش ندارد و مجبور است دائم به عمه تاجی رو بیندازد, او را تیغ بزند, و از او پول بگیرد, و این كار به شدت آزارش می دهد . آرزوهای بر نیامده, حرمان ها و ناكامی های پیاپی, از دست دادن پدر و مادر و خواهر,از هم پاشیده شدن كانون گرم خانواده و بیكس و كار شدن, از دست دادن پناهگاه و تكیه گاه و دچار شدن به خلاء عظیم روحی ـ عاطفی, از دست دادن معشوقه ای كه او را با تمام وجود دوست داشته , از دست داده همه ی امكانات رفاهی و عزت و احترام فامیلی, و احساس خواری و حقارت, در او كه آدمی به نهایت حساس , زود رنج و كم طاقت است, تبدیل می شود به عقده های پیچیده ی روانی و زخم های عمیق روحی. در كنار این عقده ها حس انتقام جویی از مهران شهركی نیز در او كه آدمی به شدت كینه توز است روز به روز بیشتر اوج می گیرد و به عطشی سیری ناپذیر و لهیبی غیر قابل مهار تبدیل می گردد كه او را از درون می سوزاند و بی تاب می كند. از یك طرف به دنبال آن است كه خیلی زود و بدون كار و زحمت پول هنگفتی به دست آورد و به ثروت و رفاه و خوشبختی برسد, از طرف دیگر در پی آن است كه هر جور شده به نا پدری سابقش ضربه بزند و زهرش را به او بریزد و نگذارد آن غریبه ی مال مردم خور, املاك و اموال و ارث و میراث خانواده ی آذرپاد را به آن راحتی بالا بكشد و به ریش فرامرز بخندد. فرامرز می داند كه برای مبارزه با مهران شهركی و انتقام گیری از او, باید صاحب قدرت و اقتدار باشد, و در آن مقطع زمانی چنین می پندارد كه قدرت و اقتدار را فقط می تواند با ثروت كلان به دست آورد , برای همین به هر دری می زند كه پول دار شود. مدتی خود را به عنوان ماًمور اداره بهداشت جا می زند و صاحبان كافه ها و رستوران ها را تلكه می كند. پس از لو رفتن جعلی بودن كارت بازرسی اش, به فكر سرقت مسلحانه از بانك یا خالی كردن انبارهای اجناس قاچاق بازار كویتی ها می افتد. قصد او این است كه پول هنگفتی به دست بیاورد و با آن یك مركز تفریحی ـ فرهنگی مدرن برای روشنفكران شامل یك سینما ـ تئاتر بنا كند و فیلم ها و نمایش های هنری در آن نشان دهد, اما چون همكاری برای تشكیل گروه نمی یابد, از این نقشه منصرف می شود.
بحث های او با همكلاسی های سابقش, كامران و رحمان نیكوتبار در این باره بسیار جالب و آموزنده است. در این بحث ها فرامرز ایده های خود را درباره ی مردم تشریح می كند و ارزیابی تحقیر آمیزی از آن ها دارد. از نظر او مردم مشتی عوام زود باور و ابله اند كه هر كس هر ادعایی بكند , اگر ادعایش قاطعانه و بی تزلزل باشد و خوب نقش خودش را بازی كند, آن را باور می كنند. او با دید یك آنارشیست هرج و مرج طلب مصادره ی اموال ثروتمندان و بانك ها را حق طبیعی خود و امثال خود می داند و معتقد است كه این اموال, حقوق پایمال شده ی آن ها است ,و حالا كه قانون حق آن ها را پایمال می كند و به ناحق به زورمندان و صاحب نفوذان می دهد, آن ها هم مجازند از هر طریق ممكن حق خویش را بازستانند و ثروت های به تاراج رفته شان را باز پس بگیرند.
شناختی كه كامران و رحمان در خلال حرف هایشان از فرامرز ارائه می دهند بسیار واقع بینانه و به حقیقت نزدیك است. كامران او را آدمی پر احساس , با هوش و با استعداد می داند كه جوشش احساس و استعدادش به سنگ خورده و كم كم دارد منحرف می شود.
رحمان هم روًیاهای او را قصه ها و خواب و خیال های یك آدم بنگی وامانده می داند.
در حقیقت فرامرز آدمی است بسیار حساس و پر احساس, با ذهنی خلاق و تیزو ـ به قول عمه تاجی ـ غرا, بسیار با استعداد و با قریحه, كه شكست های پی در پی, عقده های روحی, شتابزدگی و ناشكیبایی , نداشتن حوصله ی كار و زحمت طولانی و همت سخت كوشی, سست عنصری و نداشتن بنیاد محكم و شالوده ی قوی شخصیتی, او را اسیر اعتیاد كرده و اعتیاد جوشش ذهن و حس و استعداد او را به انحراف و كجراهه كشیده است.
تنها نقطه ی روشن زندگی فرامرز در این سا ل های پر از ملال و نكبت و محرومیت احساس محبت آمیزش به زری, دختر اوس یدالله, موجر عمه تاجی است كه دختری كم سن و سال اما زودرس و رشد یافته است با ملاحت و جذابیتی خاص , و چیزهایی در چهره و رفتارش هست كه فرامرز را به یاد نازك می اندازد و حال خوشی در او به وجود می آورد, افسوس كه این نقطه ی روشن هم به او روشنی نمی بخشد و این یادآور عشق گذشته, با لجبازی و خیره سری حتی محل سگ هم به او نمی گذارد,او را تحقیر می كند و در آسمان او خاموش و بی فروغ می ماند.
فرامرز در ادامه تكاپوهایش برای پول دار شدن, با قرض گرفتن شصت هزار تومان از یكی از دوستان صمیمی پدرش, شیخ ناصری, به بهانه ی راه اندازی كتابفروشی, شهرشان را ترك می كند و با مطالعه ی چند كتاب مرجع پزشكی در شهر كوچكی به نام گلشهر, با نام جعلی دكتر منوچهر آذرشناس , خود را پزشك متخصص بیماری های داخلی جا می زند و برای خود مطبی راه می اندازد و به درمان بیماران می پردازد. پس از دوران كوتاهی زندگی همراه با رفاه و تجمل در این شهرك, با شناخته شدنش توسط یكی از زندانی های هم بند قدیمی, تحت تعقیب سروان گل جالیز قرار می گیرد, به این ترتیب آرزوهای فرامرز برای ثروتمند شدن نقش بر آب می شود و غرق در ناكامی مجبور به فرار می گردد.
برای چند سالی هیچ كس, حتی عمه تاجی از فرامر خبری ندارد, تا این كه تلگرافی به طور غیر منتظره خبر مرگ او را می دهد و این خبر تكان دهنده عمه تاجی را از پای در می آورد. آخرین یادگار برادرش نیز سرنوشتی پر ادبار و فلاكت بار یافته و معلوم نیست در گوشه ی كدام خراب شده ای تلف شده است و این رنج مهلك و زخم كاری برای پیرزنی هفتاد ساله قابل تحمل نیست. چند هفته بعد از رسیدن این خبر عمه تاجی هم سكته می كند و با سكته ای شگفت انگیز, هنگامی كه روی سكویی نزدیك درخت انجیر معابد نشسته است, در می گذرد.
فصل ششم رمان درخت انجیر معابدفصل نهایی و فصل بازگشت فرامرز به زادگاهش پس از سالها مفقود الاثر بودن است, و این بار او در كسوت درویشی سبز چشم با موهای افشان و سپید و بلند, ریخته بر روی شانه ها و ریش سپید چند قبضه ای, با بسته ای خاموت شكل, و چنته ای و كشكولی و دشداشه ای خاكی رنگ بر تن و عصای آبنوس بر دست ظاهر می شود و خود می نماید تا نقشی شگفت انگیز و اعجاب آور بازی كند , عقده های و كینه های كهنه ی درونش را خالی كند و از دشمن اصلی و بزرگ غاصب میراث و حقوقش, مهران انتقامی دهشتناك و بیرحمانه بگیرد و هر آنچه او ساخته و پرداخته ویران گرداند.
فرامرز كه تمام امیدهایش برای ثروتمند شدن و از راه ثروت به قدرت رسیدن با نومیدی و تمام تلاش هایش در این عرصه با شكست و ناكامی روبرو شده, با ذهن غرا و خلاقش راهی بسیار مناسب برای مبارزه با مهران و انتقام گرفتن از او پیدا كرده و نقشه ای بسیار ماهرانه و زیركانه كشیده است . حالا كه درخت انجیر معابد محور باورها و اعتقادات عمومی است و علمدار و مهران آن را در خدمت مقاصد و نیات سوء خود قرار داده اند, چرا او از این درخت به عنوان حربه استفاده نكند و آن را به خدمت نگیرد؟ چرا او بر موج باور ها و اعتقادات عمومی سوار نشود و آن را به نفع خود به جریان و جنبش واندارد؟ چرا او سیل بنیان كنی از اعتقادات خرافی مردم نسازد و با آن ریشه ی مهران شهركی و ثروت و منزلت او را نكند و حس كینه توزیش را به وسیله ی جماعت زود باور و ساده لوح معتقد به درخت ارضاء نكند؟
با هدف انتقام جویی از مهران و بازیچه قرار دادن احساسات و عواطف آرمانی مردم خرافه پرست و در اختیار گرفتن اراده و خشم كور متعصبان سبك مغز به منظور ویران كردن هر آنچه هست , فرامرز آذرپاد در كسوت درویشی صاحب كرامت و غیب دان به زادگاهش باز می گردد تا از شهری كه او را با خفت و خواری از خود رانده و تحقیرش كرده و ثروت پدری و شوكت و اعتبار نسلانسلی را به نیرنگ و تزویر از او گرفته انتقامی سخت و دهشتناك بگیرد, و عقده های و كینه های دیرین انباشته در روحش را كه به زخم هایی كهنه و مزمن بدل شده اند خالی كند.او با زیركی و زرنگی خاصی كه برای نقش بازی كردن دارد, موفق به انجام هر آن چه می خواهد می شود, نخست از رحمان نیكوتبار انتقام می گیرد و او را به قتل می رساند, سپس شهرك انجیر معابد را كه ساخته ی مهران شهركی است, با نقشه ای حساب شده به آتش و شهروندانش را به خاك و خون می كشد و با هدایت فكری و عصبی متعصبان كور و خشمگین خشك و تر را یك جا با هم می سوزاند و مهران شهركی را طعمه ی حریق می سازد و انتقام چندین و چند ساله اش را از او می گیرد . آنگاه است كه ارضاء شده و خالی شده از عقده ها و كینه های كهن به آخر خط می رسد و فرو می ریزد, و این پایان رمان درخت انجیر معابد وپایان كار فرامرز آذرپاد است:
باد, انبوه موی سر سبز چشم را به یك سو رانده است. پس گوش چپش دو نوار چسب, ضربدری چسبیده است. حسن جان از ستون شكسته كشیده است بالا.میدان مثل روز روشن است. عرق در چشم سبز چشم می شكند, گردنش خم می شود , دستش تكان می خورد , پلك می زند, پلك می زند, پلك می زند ـ و لنزهای سبز می افتد كف دستش ـ از پشت سر می شنود:فرامرز خان؟ سر بر می گرداند ـ حسن جان پشت سرش ایستاده است. چشمانش باز می شود ـ میشی است . صدای سرهنگ از پس شانه حسن جان بر می خیزد : دكتر آذرشناس؟ ـ كوهه های آتش در جنگ باد ـ گومبا گومب دمام و گراگر آتش ـ گردن فرامرز خم می شود, زانوهایش می لرزد و سست می شود. به عصا تكیه می دهد تا بنشیند بر پاره سنگی بر ستون شكسته. حسن جان كمكش می كند ـ می نشیند. تاجگونه را از سر بر می دارد. گردن خم می كند و پیشانی بر زانو می گذارد. ( درخت انجیر معابد ـ ص 1038)
فصل ششم رمان درخت انجیر معابد بحث انگیز ترین فصل این رمان و قابل انتقاد ترین قسمت آن است. سیر واقع گرایانه, رو به اوج و هماهنگ رمان در پنج فصل نخست در این واپسین فصل دستخوش دگرگونی ناهماهنگی با سایر فصل ها می شود و به سراشیب تند سوررئالیسم و سمبولیسم در می غلطد و ماجرا حالتی كابوس وار به خودش می گیرد و كم و بیش تصنعی و باور ناپذیر می گردد. رشد ناگهانی , نا به جا و بی رویه ی ساقه های تنومند و شاخه های انبوه درخت انجیر معابد كه همه جای شهرك را چونان غده های سرطانی در چنگال می گیرد و راه ورود به مدرسه, خانه ی روحانی, اداره ی فرهنگ, كتاب فروشی , كتابخانه و سایر اماكن فرهنگی را می بندد و اجازه ی ورود به این اماكن را به هیچكس نمی دهد حالتی نمادگونه و سوررئالیستی دارد, و بعد صدای مهیب رعد و برق خیره كننده ای با نور بنفش كه بر گرده ی سیاهی شلاق می زند و ساقه های نابجای درخت انجیر معابد را محو می كند , و پس از آن بازگشایی كتابخانه با میزها و قفسه ها و صندلی های نو و كتاب هایی با عنوان های نامفهوم چون بررسی علمی پانچا پامارا بر اساس مبحث كی ـ تو و مقایسه ی كارمانا و ناراكا و ربط ماهوی هر دو مقوله با موك راها و از بین رفتن همه ی كتاب ها و جزوه های سابق, از دیگر عناصر نمادین و سوررئالیستی این فصل است. بحث های طنزآمیزی كه بین معلمان و فرهنگیان و روحانیان بر سر این كه چه باید كرد و چه تدبیری برای رشد سرطانی و نابجای ساقه های درخت انجیر معابد باید اندیشید, اگر چه بحث هایی پر محتوا و قابل توجه هستند ولی ارتباط چندانی با كل رمان ندارند و چونان وصله ای نا همرنگ بر پیكر یكپارچه ی رمان می مانند كه توی ذوق می زنند. ترك كردن گلشهر كه محل كار واقامت سرهنگ گل جالیز فعلی و سروان گل جالیز سابق است و اقامت طولانی مدت در زادگاه فرامرز , فقط برای این كه كار دكتر منوچهر آذرشناس قلابی و فرامرز آذرپاد را دنبال كند و بفهمد كه توانایی و استعداد تلف شده ی این آدم تا كجاست!,ناشناس ماندن فرامرز برای خیلی از نزدیكانش كه به راحتی از روی نشانه های ظاهری و شخصیتی می بایست او را می شناختند, و بازداشت نشدنش علیرغم این كه برای مقامات آگاهی هویت او به راحتی قابل كشف بوده, همه و همه دلایلی هستند كه فصل ششم رمان درخت انجیر معابد را سست تر از سایر فصل ها و ضعیف تر از بقیه رمان می سازد و یكدستی و هماهنگی این فصل را با سایر فصول مختل می كند, و از این دیدگاه به این فصل رمان انتقاد جدی وارد است و در مجموع این فصل ضعیف ترین فصل این رمان است.
فصل سوم رمان درخت انجیر معابد نیز كه بخش عمده ی آن به سفر فرامرز به شهر كوچك گلشهر, در فاصله ای نه چندان دراز از زادگاهش, و جا زدن خود به عنوان دكتر منوچهر آذرشناس و باز كردن مطب در این شهر اختصاص دارد از فصل های قابل انتقاد این رمان است. حوادث فرعی غیر مرتبط با موضوع اصلی رمان, و شخصیت های فرعی متفرقه, به خصوص مهندس ولف و آن كنجكاوی غیر عادی اش برای یادگیری اصطلاحات زبان فارسی و ماجرای رابطه اش با گل اندام كه به باردار شدن نا مشروع گل اندام می انجامد, همگی از حوادث غیر ضروری و كشدار كننده ی رمان درخت انجیر معابد هستند كه می توانستند حذف شوند و حذفشان هیچ خللی در سیر منطقی رمان پدید نمی آورد. در مجموع درباره ی ماجراهایی كه در گلشهر اتفاق می افتد می توان چنین داوری كرد كه این بخش ارتباط منطقی و پیوستگی كافی با بقیه ی بخش های رمان ندارد و به صورت زاییده ای اضافی به نظر می رسد كه هما هنگی و انسجام زیبا و هنرمندانه ی رمان را خدشه دار و ناهماهنگ ساخته است.

رمان درخت انجیر معابد صحنه ی حضور و میدان عمل انواع و اقسام آدم های زنده, اثرگذار ویكتا است كه هر یك كاراكتر و شخصیت منحصر به فرد خود را دارد و متمایز از دیگران است. اغلب این افراد به نوعی در ارتباط با فرامرز هستند. افراد خانواده ی آذرپادها كه بستگان نسبی فرامرز هستند, همچون اسفندیار خان , مامان افسانه, خواهر ناكامش فرزانه , عمه تاجی, برادر كوچكترش كیوان, خدمتكارشان شهربانو خانم,و عمو داریوش گروه نخست این آدم ها را تشكیل می دهند كه با زندگی و شخصیت آن ها از طریق خاطرات عمه تاجی یا فرامرز آشنا می شویم.
دوستان فعلی و هم كلاسی های سابق فرامرز مانند كامران, جمشید توران طلایی, رحمان نیكوتبار, محمد سلمانی, و فرزین دسته دیگری از بازیگران فرعی این رمان هستند كه هر كدام شخصیت و رفتار و كردار خاص خود را دارند و طیف وسیعی را از نظر شخصیتی تشكیل می دهند: یك سر این طیف روشنفكرانی چون كامران قرار دارند و در سر دیگر محمد سلمانی قرار دارد كه آدمی بیسواد و عامی است.
دسته سوم كسانی هستند كه در كار تهیه ی تریاك به فرامرز كمك می كنند و شریك خلاف كاری های او هستند, حسن جان و مهدی عیالوار از این رده آدم ها هستند.
و آدم های دیگر: علمدار پنجم كه فرامرز چشم دیدنش را ندارد و او را آدمی شارلاتان و حقه باز می داند, شیخ ناصری كه دوست پدر فرامرز بوده و فرامرز به او احترام می گذارد. نازك كه عشق ناكام دوران جوانی فرامرز بوده و دوستش شیدا, زری دختر اوس یدالله كه فرامرز را به یاد نازك می اندازد و به همین دلیل فرامرز از او خوشش می آید و به او كششی محبت آمیز و قلبی دارد, فریدون برادر زری كه از بچگی مرید فرامرز است و در فصل پایان رمان نیز از مریدان سفت و سخت درویش سبز چشم و از فداییان او می شود. اهالی گلشهر كه در مدت كوتاه اقامت فرامرز در این شهر با او در ارتباط قرار می گیرند و نام اغلب آن ها با گل شروع می شود, مانند سروان گل جالیز, گل اندام, گل پیرا, گل ختمی, گل خرزهره, گلدسته. منشی اش زری , برادر او فاضل نمك فروش,و مستر ولف كه هر كدام ماجراهای خاص خود را دارند.
این ها طیف وسیعی از بازیگران و نقش پردازان رمان درخت انجیر معابد را تشكیل می دهند كه اغلب آن ها به خصوص كسانی مثل حسن جان , محمد سلمانی, رحمان نیكوتبار, اوس یدالله, زری, فریدون, شهربانو خانم,جواهر خانم ,و علمدار شخصیت هایی بسیار خوش ساخت, خوش پرداخت و یكدست دارند و زبان و رفتار و احساساتشان بسیار طبیعی و قابل پذیرش است. و نكته ی جالب توجه این كه فرامرز با حافظه ی فوق العاده قوی و شگفت انگیزی كه دارد همه ی این آشنایان دور و نزدیك را با جزئیات زندگیشان و فراموش شده ترین خاطرات گذشته های دور شان به روشنی به خاطر سپرده و در آن هنگام كه به كسوت درویش سبز چشم در می آید با اشاره ها و كنایه های رمزآمیز به همین خاطرات است كه به سرعت اهالی شهرك انجیر معابد را تحت تاًثیر قرار می دهد و میان آن ها به عنوان درویشی غیبدان با نیروی روحی خارق العاده شناخته می شود و یكی دو شبه شهرت و محبوبیت استثنایی و غیر عادی پیدا می كند و به مقام مرشد معنوی مردم ساده لوح آن ناحیه می رسد.
یكی از مهم ترین و درخشان ترین شخصیت های رمان درخت انجیر معابدعمه تاج الملوك, یا از زبان فرامرز , عمه تاجی است. عمه تاجی زنی است روشنفكر و تحصیل كرده كه همراه با خانواده ی برادرش زندگی می كند و بسیار نسبت به برادرش, اسفندیار خان و برادر زاده هایش دلسوز و متعصب است و تمام زندگی اش را وقف آنان می كند.
او كه از جوانی و هنگامی كه نامزد یحیی خان بوده به بیماری پیسی مبتلا شده و به همین خاطر به بهانه های واهی نامزدیش را با یحیی خان فسخ كرده و تا آخر عمر مجرد مانده, نسبت به مرد ها متنفر و از همه ی آن ها به جز برادر ها و برادر زاده اش بیزار است و زهر این بیزاری را نخست به روح برادر زاده اش فرزانه می ریزد و او را تحریك می كند كه دوستان پسر و خاطر خواه هایش را دست بیندازد, سر كار بگذارد و به ریششان بخندد و آن ها را با تحقیر و توهین از خود براند, و با این كار نادانسته و نا خواسته باعث می شود كه فرزانه تنها بماند و از اندوه تنهایی و بی همزبانی و بیكسی با خوردن تریاك خودش را بكشد و نامزدش جمال هم ـ كه ظاهرا مخفیانه این دو به عقد هم درآمده اند ـ پس از خودكشی فرزانه دچار جنون شود و در بیمارستان بیماران روانی بستری گردد.
بعد ها همین برنامه را با زری ـ دختر اوس یدالله ـ اجرا می كند و او را نسبت به پسرهایی كه دوستش دارند و حتی نسبت به نامزدش بدبین می كند و زهر تنفر و بیزاری را قطره قطره در روح او می چكاند, ولی این بار تیرش به سنگ می خورد و زری تحت فشار پدرش مجبور به ازدواج با جعفر باغی می شود كه دو برابر سن او سن دارد .
عمه تاجی نسبت به فرامرز احساسی مادرانه دارد و تمام تلاشش را می كند كه او را از اعتیاد نجات دهد و به راه درست زندگی بكشاند ولی موفق نمی شود و بالاخره هم پس از سالها بی خبری از او, وقتی به وسیله ی تلگراف خبر دروغین مرگ فرامرز را می شنود چنان در هم می شكند كه چند هفته بعد در نهایت بیكسی در گوشه ی خیابان سكته می كند و می میرد.
بر باد رفتن ثمره ی یك عمر رنج و تلاش برادرش ,كه در عمارت كلاه فرنگی متبلور شده است, چونان زخمی كاری روح او را مجروح و قلبش را فشرده می سازد. كج روی های فرامرز و به خصوص اعتیادش به تریاك كه باعث بر باد رفتن آبرو و اعتبار چندین و چند ساله ای شده كه اسفندیار خان با خون دل و مشقت طی سالها تلاش و زحمت به دست آورده , باعث عذاب روحی عمه تاجی است ولی چه كند كه چاره ای ندارد و كاری از دستش بر نمی آید و باید بسوزد و بسازد . این سوختن و ساختن ده دوازده ساله ی آخر كه هر روزش به درازای یك سال پر محنت و مشقت بر او می گذرد, عمه تاجی را آب می كند و بالاخره نیز در سن هفتاد سالگی تسلیم مرگ می شود.
در داستان زندگی عمه تاجی احمد محمود مرتكب یكی دو اشتباه نه چندان مهم شده است. یكی از آین ها ,بهانه ای است كه عمه تاجی در دوران نامزدی با یحیی خان برای فسخ نامزدی آورده و از جمله این كه یحیی خان قول داده بوده كتاب های با شرف ها و تهران مخوف را برایش بیاورد ولی پشت گوش انداخته و پس از گذشت دو ماه نیاورده بوده است.
در این باره باید گفت كه رمان با شرف ها از ع. راصع تازه در سال 1325 برای نخستین بار به صورت پاورقی در مجله ی آشفته منتشر شده و سال ها بعد به صورت كتاب انتشار یافته است, بنابراین در آن سالهایی هم كه این رمان به صورت پاورقی منتشر می شده عمه تاجی بیشتر از 45 سال داشته و در این سن نمی توانسته نامزد یحیی خان باشد.
رمان درخت انجیر معابدبا زاویه ی دید دانای كل نگاشته شده كه در اغلب بخش های آن زاویه ی دید غالب زاویه دید دانای كل محدود است و راوی مجازی داستان از دید فرامرز به حوادث نگاه می كند و ماجراهای داستان را روایت می كند. پیشرفت داستان در زمان حال خطی است كه با وقفه های چند ساله همراه است. به عنوان مثال در فصل پنجم رمان در فاصله ی كوتاهی از پیشرفت داستان زری صاحب سه فرزند شده است و بدون اشاره به هیچ حادثه ای در این مدت, چند سال از داستان گذشته است. یا فصل ششم رمان با وقفه ای طولانی مدت نسبت به پایان فصل پنجم آغاز می شود و فرامرز در كسوت درویش سبز چشم به زادگاهش بر می گردد. در اطراف سیر خطی حوادث زمان حال ـ از نقل مكان عمه تاجی تا ایجاد فتنه و بلوا در شهرك انجیر معابد ـ حلقه های هاله مانند زیبایی از تداعی های ذهنی ـ به صورت خاطره در ذهن فرامرز یا عمه تاجی ـ وجود دارد كه ما را با حوادث گذشته و ماجراهای سالهای قبل آشنا می كند و ما از طریق این تداعی ها كه در ذهن فرامرز و عمه تاجی می گذرد و چیز هایی كه در ارتباط با رویداد های زمان حال از گذشته به یاد آنها می آید با گذشته ی خانواده ی آذرپاد و سرگذشت درخت انجیر معابد آشنا می شویم, و از این نظر رمان درخت انجیر معابد تكنیكی زیبا و هنرمندانه دارد.
زبان راوی و زبان شخصیت ها نیز زبانی پخته , یكدست و بی دست انداز, روان و جذاب است و با شخصیت آن ها هماهنگی كامل دارد, به خصوص زبان فرامرز, عمه تاجی, زری, حسن جان و محمد سلمانی زبان هایی بسیار زیبا, رسا , طبیعی و متناسب با كاراكتر آن ها است.
یكی از اساسی ترین ایراد های وارد بر این رمان دراز بودن بیش از حد آن است كه در بعضی از بخش ها, كش دار شدن بیش از حد ماجراهای فرعی آن را تا حدی كسل كننده و ملال آور ساخته است.
در مجموع می توان چنین جمع بندی كرد كه رمان درخت انجیر معابد به عنوان واپسین یادگار احمد محمود , یكی از درخشان ترین یادگارهای یادمان به جا مانده از این نویسنده ی فقید مردم دوست و انسانگرای است, یادگاری بس ارجمند, گرانقدر و شایگان.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 1/10/1390 - 11:11 - 0 تشکر 405012

شادی جون
دست گلت درد نکنه خانوم
خیلی مفید بود مطلبت

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 1/10/1390 - 11:27 - 0 تشکر 405018

azarkhanom گفته است :
[quote=azarkhanom;705102;405012]شادی جون
دست گلت درد نکنه خانوم
خیلی مفید بود مطلبت

آذرجون متشكرم از نظر لطفتون نسبت به مطالب این تاپیك.

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

پنج شنبه 1/10/1390 - 11:30 - 0 تشکر 405020

"احمد محمود"در نگاه ؛تقی زاده،خسروی،مندنی پور،زنوزی جلالی


12 مهرماه 1381 احمد محمود داستان نویس نامدار ایرانی و خالق "همسایه ها" پس از سال ها تلاش در عرصه ادبیات ،پیش از آنکه فرصت پیدا کند تا آخرین اثر خود« مرد خاكستری»را به پایان برساند در شهر تهران از دنیا رفت و در امام زاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.محمود متولد چهارم دی ماه 1310،درشهر اهواز بود.
دوران ابتدایی تحصیلاتش را در زادگاهش به پایان برد.نخست به نوشتن داستان‌‏های كوتاه گرایش پیدا كرد و تا پیش از انتشار رمان معروف خود« همسایه ها» اورا بیشتر نویسنده داستان‌‏های كوتاه می دانستند.«مول» 1338، « دریا هنوز آرام است » 1339 ،« بیهودگی» 1341، « زائری زیر باران» 7- 1346،« پسرك بومی» و« غریبه ها» 1350 نام مجموعه داستان هایی است كه او پیش از نخستین رمانش منتشر كرده بود.
پس از خلق رمان « همسایه ها» در سال 1353، اگر چه هم‌‏چنان داستان كوتاه می نوشت ، اما باید گفت او را بیشتر با عنوان رمان نویسی نامدار در عرصه ادبیات می شناختند.
محمود پس از انتشار رمان‌‏های« همسایه ها» ، «داستان یك شهر» 60- 1358 ، و« زمین سوخته» 1361( 1367)، مجموعه داستان‌‏هایی به نام های« دیدار» 1369، « قصه آشنا» 1370 منتشر كرد .
در سال 1376 یکی از آثار خود را به دلیل وجود مشکلات سانسور و ندادن اجاز چاپ به آثارش رمان خود را با عنوان « آدم زنده» به اسم ترجمه و با نام نویسنده ای عراقی که وجود نداشت منتشر كرد و در سال 1379 آخرین اثر خود یعنی رمان « درخت انجیر معابد» را در دو جلد روانه بازار كتاب كرد.درون مایه بیشتر آثاراو نگاهی انسانی به اجتماع و بیان زندگی مردم و دردهای آن‌‏هاست. زبانی استوار و بیانی ساده و رك گویی را می توان از خصوصیات دیگرآثار محمود دانست كه در رمان‌‏های او بیشتر به چشم می خورد.زندگی و علاقه محمود به جنوب و بیان زندگی مردم آن در آثارش خصوصیتی است كه باعث شد عده ای او را راوی جنوب بنامند.محمود در دوره ای از زندگی نیز به سیاست روی آورد ومدتی را نیز به همین دلیل در تبعید به سر برد اما هیچ وقت یك مرد سیاسی نشد و در عرصه سیاست باقی نماند.
* "ابو تراب خسروی" نویسنده معاصر و خالق آثاری چون «اسفار کاتبان » معتقد است گرایش جامعه شناسانه آثار محمود از ادبیت متن در آثار او می كاهد. او معتقد است « هدف محمود ادبیات محض نبود. نوع ادبیات احمد محمود نوعی رئالیزم اجتماعی است و ادبیات محض هدف او نیست كه من با این شیوه موافق نیستم ».
خسروی با بیان این مطلب که « او نوعی ادبیات تحلیل گر جامعه شناختی چپ گرا دارد و زمانی كه همسایه ها را می نویسد طرح یك جامعه كارگری با تبعات و مسائل آن را مطرح می كند و من چندان به ادبیات محدود به این شیوه علاقه ندارم و آن را نمی پسندم» می گوید:«محمود نویسنده بزرگی است ؛اما، نگاه او نگاهی تحت تاثیر مسائل جامعه شناختی بود و من با این نظر هگل كه می گوید؛ « به هنر نباید هیچ چیز را باركرد» موافقم . چیزهایی مثل علم و ایدئولوژی را نباید بار هنر و ادبیات بكنیم چون در این صورت در اثر خلق شده هنر و ادبیات در جای دوم قرار می گیرد در حالی كه ادبیات یك ماهیت قائم به ذات است و القاء نگاه خاص به وسیله ادبیات اشتباه است چون ادبیات و هنر وسیله نیستند. در آثار محمود بار جامعه شناختی بر ادبیت آن می چربد . یعنی باید بگویم آن ادبیاتی كه در آثار هدایت و ساعدی دیده می شود در آثار محمود نیست ومن با ادبیات محض بدون دخالت هیچ بارقه ای موافق هستم . ادبیات و هنر وسیله ای است برا ی ارتقاء انسان به فرهیختگی نه بیان ایدئولوژی و جامعه شناسی . در آثار محمود آنجا موفقیت به دست می آید كه به ادبیات بیشتر گرایش پیدا می كند و داستان می گوید درحالی كه آن‌‏چه مورد قبول من نیست ،گرایش جامعه شناختی محمود است و باید گفت كه بار جامعه شناختی آثار او ادبیت متن را كاهش را می دهد».
خسروی در پایان سخنش باز تاکید می کند که « باز هم می گویم محمود نویسنده بزرگی است، اما نباید حقایق را پنهان كرد ، این نظر من است».
* " شهریار مندنی پور" معتقد است قدر احمد محمود را دردوران حیاتش ندانستند ،می گوید :« آن چنان كه باید از محمود در دوران حیاتش قدر دانی نشد، متاسفانه شاهكار او « همسایه ها » نیز بعد از انقلاب تجدید چاپ نشد و جوانان نتوانستند این اثر زیبا را بخوانند».
این نویسنده با انتقاد از اینکه ، محمود بیشتر یك نویسنده اجتماعی- سیاسی معرفی و در این قالب گنجانده شد،می گوید:« من فكر می كنم حجم و وسعت آثار احمد محمود بیشتر از این است و خدمت بزرگ محمود به عرصه داستان از جمله این بود كه ، اقدام به استفاده از برخی ظرفیت‌‏های زبانی فارسی نمود كه كمتر مورد توجه قرار گرفته بود. محمود به نثری دست یافته بود كه خصوصیت‌‏های خودش را داشت و برآمده از نگاه خاص خود او بود. امكانات جدیدی از دل زبان فارسی بیرون كشید و در داستان‌‏ها به كار برد و این زبان خاص ،كاملا" مناسب است و با وجه خاص نگاه احمد محمود به واقعیت مطابقت دارد.
زبان خاص احمد محمود پیشنهاد جدیدی است برای نوشتن داستان های رئالیستی و خلق واقعیت در داستان‌‏های رئال. شخصیت پردازی در رمان‌‏های احمد محمود از دیگر خصوصیات آثار اوست كه به خوبی نمایان است . او شخصیت‌‏هارا با زبان خاص خود به خوبی پرداخت می نماید . خون گرم مردم جنوب كه در رگهای محمود وجود داشت ، باعث شد كه او در آثارش به یك نثر گرم ، زنده ، و دلپذیر دست پیدا كند.
تنها بعضی از آثار محمود در مقایسه با آثار دیگر ضعیف هستند .ازجمله این آثار می توان به "زمین سوخته" اشاره كرد، ولی به هر حال چون این رمان در زمان آغاز جنگ و بنا به نیاز اجتماع به نگارش درآمده است ، به همین خاطر شتابزدگی در نگارش موجب ضعف در نوشته شده است كه توجیه پذیر به نظر می رسد».
* " فیروز زنوزی جلالی" محمود را نویسنده ای رو راست وشفاف می داند و می گوید:«محمود شفاف و روراست بود و از تجربیات خود با نهایت نیرومندیی در رمانها و داستان هایش بهره می‌‏برد.زبان او ساده و بیانش نیرومند بود،با این وجود نامهربانی های بسیاری بر او روا داشته شد. احمد محمود در قله ای از ارزش و اعتبار قرار داشت كه چون خیلی‌‏های دیگر می توانست "ترك وطن" كند ولی او بشدت بومی و وطنی بود».
جلالی بعضی نقدهای به عمل آمده در مورد آثار محمود را شتاب زده می داند و می گوید:« ادبیات داستانی در نقدها و ساختارها، شتاب زده عمل كرده است و این شتاب زدگی را درمورد آثار داستانی محمودنیز می بینیم .در جایی كه" خالد"(شخصت رمان همسایه )به گفته بسیاری از منتقدین آثار احمد محمود،شخصیتی آرمان گرا می شود؛ در حالی كه خالد شخصیت آرمانی‌‏نیست، بلكه طعمه‌‏ یك تشكیلات است ،اما این تعریف در ادبیات ما جا افتاده و اینكه چرا خواسته شده خالد را آرمان گرا جا بزند مسئله دیگری است. محمود نویسنده هوشمندی بود، او زمانی كه رمان همسایه ها را می نوشت نقشه و برنامه 30 سال آینده خود را نیز پایه ریزی می كرد.رمان های" همسایه ها"،" داستان یك شهر"،" زمین سوخته"و... اینها مسیر برنامه ریزی شده احمد محمود را نشان می دهند.در رمانهای احمد محمود پدران مورد خوش بینی واقع نمی شوند،چراكه محمود اعتقاد دارد این دندان(پدران) را باید كند و تنها پسران هستند كه جای مكث دارند».
جلالی با اشاره به تجدید چاپ نشدن رمان همسایه ها در کشور ایران می گوید: «علت اینكه همسایه ها تجدید چاپ نشد، برمی گردد به قضیه خالد و بلورخانم و وجه جسمانی رابطه آنها . محمود زمانی كه ریز نگاری های روابط را مطرح می كند برای جذب خواننده دست به این شگرد نمی زند محمود در پی زیرساخت شخصیت های بعدی خود گام برمی دارد».
* صفدرتقی زاده، نویسنده ومنتقد با اعتقاد به این که « محمود نویسنده ای طراز اول است ، آثارمتاخراو را تصویری از جدال سنت و مدرنیته می داند » . می گوید:«محمودنویسنده ای طراز اول و انسانی آزاداندیش است كه در صحنه ادبیات جهان سیمایی برجسته دارد.در بیان مسائل انسانی، اجتماعی، وقایع جنبش های اجتماعی دهه30، مبارازت سیاسی و ملی شدن صنعت نفت در توصیف زندان و شكنجه های سیاسی زبانی روان و راحت بكار برده است. در آثار متاخرنیز محمود به مسائلی پرداخته كه به نوعی آنها را می توان به تصویر كشیدن جدال سنت و مدرنیته دانست. او در گفت و گو نویسی مهارت دارد و رمانهایش را می توان به دو بخش كلی تقسیم كرد ؛ نخست ، رمانهایی كه به هم ربط دارند از جمله رمان همسایه ها، داستان یك شهر، زمین سوخته و داستان بازگشت كه جنبه اتوبیوگرافی از ماجرای زندگی خالد، نوجوان اهوازی هستند. در همسایه خالدكه با چند مبارز سیاسی آشنا می شود ، خود نیز در جرگه مبارزان سیاسی قرار می گیرد. این شخصیت ، شخصیتی آرمان گرا در آثار احمد محمودتلقی می شود. در رمان بعدی احمد محمود، این فرد به دلیل سپری كردن سختی های فراوان و شخصیت كنجكاوی كه دارد در اعتقاداتش دچار تردید می شود ولی در ورطه سقوط نمی افتد بلكه دست به دامن چیزهایی كه در ذهن حفظ كرده می شود و به مبارزه ادامه می دهد. داستان یك شهر، ادامه رمان همسایه هاست؛ داستان به شیوه بازگشت به گذشته نقل می شود. شخصیت رمان بعدی پس ازمدتی دوری، وقتی برمی گردد ارزشها را عوض شده می یابد عده ای به او امید می دهندكه راهش بی رهرو نمی ماند».
تقی زاده درباره بخش دوم رمانهای احمد محمود می گوید:« رمان" مدار صفردرجه"و "درخت انجیر معابر" درون مایه های درونی و نیمه فلسفی دارند. محمودعلاوه بر رمان،" داستان كوتاه" نویسی چیره دست است . مجموعه "داستان دیدار" از نمونه های خوب آن بشمار می رود که داستان درباره اندوه زنی سالخورده است كه همدلی نمی یابد و درد فراموش شده و درد جاودانه از آثار برجسته اوست.
آتی بان
http://atiban.com/article.aspx?id=148

متولد1351 هستم و در زمينه ي داستان نويسي خصوصا رمان رئال فعاليت ميكنم در عرصه ي فيلمنامه نويسي و نگارش سريال هم دستي در تاليف دارم. 

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.