خیلی خوب یادم می آید صبح جمعه سه هفته پیش، چطور برای اولین بار در عمرم از روی تختخواب افتادم زمین، کف اتاق هتل و نگران شدم که اتفاق ناگواری پیش آمده باشد. اسماعیل فصیح یا آن طور که همسر مهربانش «خانم فصیح» و خانواده و دوستان نزدیکش صدایش می زدند، «ناصر»، یا آن طور که خودش، خودش را پای تلفن معرفی می کرد «آقای فصیح»، از دنیا رفته بود. آن «جمعه» که حسابی «روز بدی بود»، یاد تمام خاطراتی افتادم که از دو سال پیش از آن، از فصیح و همسرش پریچهر عدالت داشتم که بعد از مرخص شدن فصیح از بیمارستان شرکت نفت در بهار 1386، برای اولین بار مرا به خانه فراموش نشدنی شان در طبقه هشتم یکی از آپارتمان های مجتمع اکباتان تهران دعوت کردند و از آن پس تا مدت ها دو هفته یک بار به دیدن شان می رفتم.
فصیح هم همچون نویسنده محبوبش ارنست همینگوی که ماجرای دیدارشان به یادماندنی است و شرحش را در گفت وگوی دو سال پیشم با فصیح در همین روزنامه اعتماد آوردم، در ماه ژوئیه از دنیا رفت. یاد فصیح می افتم که چطور نصف شب، روی تخت بیمارستان با ذکر تمام جزییات روز و تاریخ و البته با آب و تاب زیاد برایم تعریف می کرد که چقدر مهم است همینگوی درست در همان ماهی از دنیا رفته که در آن ماه به دنیا آمده و یاد آن روزی می افتم که در منزلش درباره طول عمر انسان از همینگوی نقل و قول آورد که؛ «آدم 60 سال بیشتر نباید عمر کند» و به شوخی خطاب به خانم فصیح گفت؛ «نویسندگانی که ازدواج نمی کنند، قبل از 50 سالگی می میرند مثل کافکا و هدایت.»
بعدها فصیح را بیشتر شناختم و باید اعتراف کنم فصیحی که از خواندن رمان هایش در ذهن داشتم، با فصیح واقعی فرق های زیادی می کرد. فصیح واقعی اول از همه بیشتر عمرش را در ایران گذرانده بود نه در خارج، ازدواج موفق و خوبی داشت و تنها زندگی نمی کرد و غمگین نبود و زندگی دردناکی نداشت و تا حدی هم باید اعتراف کنم از توصیف فصیح با صفت هایی چون «گوشه گیر» که اتفاقاً خودم پیش از آن رو یشان بسیار تاکید داشتم، کمی منصرف شدم. به هر حال توصیف رفتار فصیح کار سختی بود. شاید به همین خاطر بود که همان روزها، یعنی وقتی که هنوز تصمیمم بر نوشتن زندگینامه فصیح برنگشته بود و طی جلسات منظمی حرف های فصیح را ضبط می کردم، تصمیم گرفتم به موازات این جلسات با چند تا از دوستان قدیمی فصیح دیدار کنم و خاطرات و نظرشان را درباره خالق «جلال آریان» جویا شوم.
یک عصر تابستانی در سال 1386، ساعت 4 بعدازظهر، طبق قرار قبلی سراغ نجف دریابندری رفتم و از خواب بیدارش کردم. دریابندری هم تقریباً همچون فصیح حافظه خوبی نداشت اما همسرش فهیمه راستکار که اتفاقاً بیشتر از دریابندری رمان های فصیح را خوانده بود، در به یاد آوردن خاطرات کمکش می کرد. در این بین دریابندری به ویژگی جالبی اشاره کرد که من هم متوجه اش بودم اما مثل دریابندری نتوانسته بودم آن را برای خودم بگذارم کنار و بگویم این ویژگی همان ویژگی خاص فصیح است تا اشتباهاً روی همان «گوشه گیری» پافشاری نکنم. دریابندری در جواب سوالی که از او درباره گوشه گیری فصیح پرسیده بودم، جواب داد؛ «فصیح به یک معنی گوشه گیر بود. هیچ وقت جزء گروه نویسندگانی که در تهران بودند، نشد. مهمانی هم خیلی کم می آمد. یکی به این علت که آبادان بود و تهران کم می آمد. یکی هم به این علت که در امریکا نویسنده شده بود و راه و رسم نویسندگی و روابط شخصی را نمی دانست و نداشت. روحیه اش این طور بود.»
بعدها با شناخت نسبی که از فصیح و رفتارش به دست آوردم، خودم هم به این نتیجه رسیدم که فصیح بیشتر از آنکه گوشه گیر باشد - که شاید هم بود تا حدی - نویسنده یی است که هرچند درست است قریب به اتفاق همه سوژه هایش درباره ایران و اتفاقاً ایران معاصر است، اما مثل یک نویسنده ایرانی زندگی نکرده است. فصیح از این جهت، بیشتر شبیه یک نویسنده خارجی بود که به زبان فارسی داستان می نوشت و به قول فهیمه راستکار «عجیب تهران را خوب می شناخت». فهیمه راستکار هم تا حدی با این حرف موافق بود که فصیح بیشتر از آنکه نویسنده گوشه گیری باشد، نویسنده یی بود با یک روند و منش دیگر. راستکار می گفت؛ «فصیح اصلاً یک روند دیگری داشت خصوصاً تهران شناسی اش که نمی دانم از کجا آشنا شده بود. وقتی درباره خیابان ری می نوشت، من می فهمیدم کجاها را می گوید و خیابان های شهر را به خوبی بلد بود، یا از گلوبندک. این چیزها را حفظ بود.»
اسماعیل فصیح هرچند با کسی رفت وآمد آنچنانی نداشت اما گوشه گیر هم نبود. رفتار خودش را داشت. صبح ها قدم می زد، داستان می نوشت، سینما می رفت، تفریح می کرد و به قول دریابندری حسابی «نویسنده باپرنسیبی» بود. فصیح هر چند سالیان زیادی را خارج از ایران نگذرانده اما سالیان تاثیرگذاری را آنجا بوده است؛ سال هایی که روحیه و رفتارش شکل گرفته. از این روست که وقتی از محمدعلی سپانلو درباره این ویژگی فصیح پرسیدم، گفت؛ «خودش را همچون امریکایی های نیم قرن پیش پای تلفن «آقای فصیح» معرفی می کرد و رفتارهای از این دستش زیاد بود.»
آن جمعه، یعنی فردای همان روزی که فصیح از دنیا رفت، توی خیابان های لندن قدم زدم و یاد شهباز و جغدان افتادم و بیشتر از آن یاد بلیت سینمای «اودئون» لندن که لای کتاب «اولیس» جیمز جویس فصیح دیده بودم. فصیح اتفاقاً زندگی غم انگیز و ناراحت کننده یی نداشته. به اندازه کافی تفریح کرده و به اندازه معقول مسافرت رفته است. جمعه عصر، مهمان دوستی در شمال لندن بودم که اتفاقی منزلش دیوار به دیوار خانه کازئو ایشی گورو بود؛ نویسنده یی که من مدت ها برای یک گفت وگو دنبالش بودم. این خانواده انگلیسی که بیش از دو دهه همسایه ایشی گورو هستند، رفت و آمدی با او ندارند، از او چیز زیادی نمی دانند و این رفتار ایشی گورو را هم بر «گوشه گیری» او نمی گذارند. فصیح هم تقریباً همین طور بود. تا حدودی همسایه های اکباتان او را می شناختند اما جز خانم فصیح که از این جهت ایرانی تر بود، آقای فصیح رفت و آمد خاصی با همسایه ها نداشت. فاصله فصیح از اعضای خانواده اش که پیش از این تصور می کردم بر اثر کدورتی تاریخی پیش آمده باشد نیز تا حدودی اشتباه از کار درآمد. فصیح صرفاً از نظر روحیه با آنها فرق داشت. اهل معاشرت های خانوادگی نبود اما معاشرتش را داشت، همچون یک نویسنده امریکایی. بعدها رفتارهای این دستی فصیح را نیز در زندگی روزمره اش مشاهده کردم. فصیح با وجودی که سال های زیادی پس از انقلاب را در ایران گذرانده اما همچنان طوری رفتار می کرد که انگار در محیطی خارج از ایران زندگی می کند. هرچند خوردن چایی با شکر نشانه نزدیکی نیست اما فصیح برای مثال بیشتر از یک ایرانی ملاحظه گر بود و حریم شخصی برایش معنای دیگری داشت.
همین رفتار که ریشه در گذشته فصیح دارد نیز در داستان های او دیده می شود. فصیح تقریباً نخستین نویسنده ایرانی است که از یک شخصیت ثابت در رمان های متعدد خود استفاده کرده. پرکار بوده و از ایده های نویی در داستان سرایی بهره برده است و در عین حال، با کمال تعجب در مورد موضوعاتی صحبت کرده که نویسنده های «ایرانی تر» در مقایسه با او از آن کمتر حرفی به میان آورده اند. در آن ملاقات های دوهفته یی، اسماعیل فصیح زندگی اش را برایم تعریف می کرد، درست از کودکی. زندگی فصیح را می شود به چهار بخش مهم تقسیم کرد که سه بخش مهم آن پیش از انتشار نخستین رمانش یعنی «شراب خام» در سال 1347 است. به اعتقاد من، زندگی فصیح از به دنیا آمدنش تا رفتن به امریکا و سپس اقامت و تحصیل در امریکا و در نهایت بازگشت به ایران و اقامت در جنوب و شروع نویسندگی سه بخش مهم زندگی فصیح را تشکیل می دهند که در شناخت ویژگی های رفتاری متفاوت او بسیار مفید خواهند بود و بخش چهارم که در این یادداشت به آن اشاره نمی شود، نقطه عطف زندگی اسماعیل فصیح است یعنی انتشار نخستین رمانش «شراب خام».