نویسنده: سر تیپ 2حمید شکیبا
با روئی گشاده و با تبسمی که به لب داشت گفت علی اکبر به من کم لطفه، بی معرفت بیست و هفت ساله که سراغم نیامده.
ولی حسین تا کارش تموم شد آمد پیش ما و ما را چشم به راه نگذاشت. البته
باید داوود را هم بگم که بالاخره دید طاقت ما داره طاق می شد بعد از شانزده
سال آمد اگر او هم نمی آمد تحمل دوری دوتاشون یعنی علی اکبر و داوود سخت
تر بود.
بالاخره گلی به گوشه جمالش که بعد از شانزده سال آمد. حالا دیگه داوود
مفقود الاثر نیست. من و مادرش هم می تونیم سر مزار حسین شهیدمون و هم سر
مزار داوود که شانزده سال مفقود بود بریم و دیدار تازه کنیم.
نمی دونم بالاخره علی اکبر هم که مفقود، می آید سراغمان یا همچنان ما را در
انتظار و چشم به راه می ذاره. ازش می پرسم خوب آقای تاجیک دو تا شهیدت به
دستت رسیدند. حالا اگر علی اکبرت جنازه اش پیدا نشد و نیامد چه کار می کنی؟
می دونی چه جواب می ده؟ می گه، شکر خدا، راضی هستم به رضای خدا، اگر ماهی
ها اروند رود و خلیج فارس هم بدن او را خورده باشند، باز هم شاکر خداوندم
که او را پذیرفته است.
توی یک جعبه مهمات جا گرفته بود
سرگروهبان گفت جناب سروان هر چی بهش می گم تو خدمتت تمام شده دیگه باید
بری. چرا نمی ری. سرباز می گه نمی خوام برم می خوام حالا بمونم، بهش می گم
بابا سربازا روزشماری می کنن که خدمتشون تمام میشد. زود از این جهنمی که
ضد انقلاب اینجا برای ما و مردم مظلوم بانه درست کرده برن برای چه می مونی؟
هر لحظه امکان دارد یک مین و یک گلوله کارتو بسازه. با خنده می گه عیبی
نداره. هر چی قسمت باشه همون می شه.
ستوان گفت سرگروهبان ما مسئولیم اگر طوریش بشه جواب گردان و لشکر و خانواده اش را نمی تونم بدم حتماً بفرستش بره.
باز فردا سرگروهبان گفت جناب سروان این مثل اینکه مخش معیوب شده هر چی می
گم گوش نمی ده. تفنگ و وسایلش را هم به زور ازش تحویل گرفتیم. ولی نمی ره،
اون شما را دوست داره و به حرفتون گوش می ده. بالاخره راننده شماست، بهش
بگید بره.
باز هم جناب سروان گفت نه سرگروهبان شما بهش بگید بره اون سرباز متشرعیه
بهش بگو دیگه نان و غذا و جیره نداری و از آمار حذف شدی اگر بمانی و غذای
دیگران را بخوری برات حلال نیست. حق دیگرانه، سوارمینی بوس کنید و
بفرستیدش، شاید پول تو راه نداره بهش بدید و بعد از من بگیرید. باز
سرگروهبان عصری آمد و گفت نه جناب سروان پول هم داره و گفت که غذا ندهید
خودم از دوستان می گیرم یا میرم شهر برای خودم می خرم. من می مانم.
جناب سروان مجبور شد خودش از سرباز بپرسه، با اینکه او را خیلی دوست داشت
ولی برای فرستادن او با عتاب و تشر گفت چرا نمیری، فردا صبح باید بری، پدر و
مادرت حتماً چشم به راهت هستند پسر وظیفه جنگیدن تو تموم شده. چرا نمی ری،
اگر مادرت راضی نباشد آنوقت ثواب که پات نمی نویسند گناه برات منظور میشه.
آقای ستوان اینطوری باهاش حرف زد به امید اینکه بره کارت پایان خدمتشو از
گردان بگیره و بره تهران سرباز گفت جناب سروان دیگه از من بدت اومده که می
خواهی پیشت نباشم، جناب سروان او را در بغل گرفت و بوسید گفت نه عزیزم
نگرانم اتفاقی برات رخ بده و شرمنده پدر و مادرت بشم، سرباز چهره اش گشاده
شد و گفت نگران نباش جناب سروان مادرم گفته بمون و بجنگ و انتقام شهدا را
بگیر. دو روز دیگه وقتی جنازه شهید سرباز شهید جزایری را در درگیری با ضد
انقلاب شهید شده بود می خواستند با هلی کوپتر تخلیه کنند تمام جنازه توی یک
جعبه مهمات تفنگ ژ3 جا گرفته بود.
اولین باری که منزلش دعوت شدیم
نزدیک غروب بود به دلیل حجم کاری هنوز در دفترم مشغول کاری بودم.
آجودان با آی فون به من گفت فرماندهی نیرو با شما تلفنی کار دارند، گوشی را
برداشتم منشی دفتر فرمانده نیرو سروان احمدی بود گفت جناب سرهنگ گوشی
خدمتتون فرماندهی با شما کار دارند.
چند ثانیه بعد سرهنگ صیاد گوشی را برداشت سلامی کردم و پاسخی محبت آمیز و
خوش و بشی بین ما رد و بدل نشه و خسته نباشید گفت بعدش اینطوری ادامه داد
آقای آراسته ما هنوز توفیق نداشته ایم که پذیرای شما و حاج خانمتان در
منزلمان باشم زنگ زدم که شما و حاج خانم را برای شام تو یکی از شبهای همین
هفته به منزل دعوت کنم چه شبی را مناسب می دانید تا من با حاج خانم هماهنگی
کنم و نتیجه را اطلاع دهم.
در پاسخ به او گفتم فرمانده عزیز شما هر روز بفرمایید از صبحانه من و خانم
حاضریم مزاحم شما و خانواده شوم بعد نهار و بعد هم شام لذا هر شبی بفرمایید
مزاحمتان خواهیم شد و یا سر خدمت می رسیم خنده ای کرد و گفت چند دقیقه ای
دیگر بهت خبر می دهم.
چند دقیقه دیگر مجدداً تماس تلفنی ایشان و من برقرار شد و گفت فردا نه پس فردا شب منتظر شما هستیم برای شام. بعد اینطور ادامه داد:
لطف کن بیین زمان پیشنهادی من مناسبه اگر نه هر طوری شما نظرتان باشد عمل کنید گفتم امر بفرمایید.
جناب آراسته از یک ساعت قبل از نماز من و خانواده مشتاقانه منتظر آمدن شما هستیم.
اگر موافق باشی تو این یک ساعت که خانمها در اطاق دیگر به گفتگو می پردازند
بنده هم ضمن پذیرایی از شما برادر عزیزم مواردی از کارها را خدمتتان عرض
کنم شما هم یک گزارشی از کارهایتان را که می خواهید برای من بگویید همراه
داشته باشید.
بعد با اذان یک نماز جماعتی می خوانیم و یک دعای کوتاه چون شب مناسبی هم هست دعای توسل دو خانواده.
بعد از نماز هم تا شام یک ساعت وقت است می توانیم به ادامه کار قبل از اذان
بپردازیم. تو این فاصله هم حاج خانم سفره شام را آماده می کند در خدمت شما
شام می خوریم فکر می کنم 45 الی یک ساعت وقت شام خوردن باشد. درست گفتم ؟
بله قربان.
یک فرصیتی هم بعد از شام حدود نیم ساعت است مروری به کار قبل و جمع بندی می کنیم.
بعدش دیگه ساعت 9 شب وقت شما را برای کار اداری نمی گیرم. چای و میوه ای در
خدمت شما هستیم و هر طور شما میهمان عزیر ما تمایل داشتید شب هم اگر منزل
ما بمانید قدمتان بر چشم. اتاق و امکانات هست. در هر صورت برای راننده تان
هم محل پذیرایی هست تمایل داشتید بماند.
من هم تشکر کردم عرض کردم ساعت نه و نیم مرخص خواهیم شد بعد هم تفکر که عجب
برای مهمانی دادنش هم برنامه دارد، سروته زمان مهمانی را مشخص کرد. نماز و
سایر برنامه ها را، محل حضور آقایان و خانمها را و نحوه پذیرایی را همه
چیز طبق برنامه- وقتی هم که مهمانی رفتیم نعل به نعل همان برنامه اجرا شد،
داشتن برنامه منظم- دقت و تواضع- عبادت و مهمان نوازی درس آن شب مهمانی ما
بود که به ما داد.
دکتر، مجروح اورژانسی آوردند
بیش از دو روز بود که از اطاق عمل خارج نشده بود. نهار و شام و نماز
خواندش هم در همان اتاق بود پشت سر هم مجروح می آوردند. توی این بیمارستان
صحرایی، و او که پزشک جراح بود باید جراحی می کرد، بعضی وقتها حس می کرد
همین الانه که از خستگی بی افتد ولی چه می شد کرد تنها پزشک جراح بود آنهم
با غیرت دینی و حرفه ای دلش راضی نمی شد در معالجه مجروحین تأخیری داشته
باشد. روز سوم بود که سرش خلوت شد روی برانکار توی اتاق عمل دراز کشید
دقایقی نگذشته بود که به خواب عمیقی رفت. شاید حدود 4 الی 5 ساعت بود که
خواب بود. فرمانده نیروی زمینی آمده بود پیرانشهر و کار ضروری با او داشت
هر چه پرستارها و همکارهایش صدایش می کردند، او را تکان می دادند از خواب
بیدار نمی شد مثل یک جسم بی روح روی برانکار افتاده بود، بالاخره پرستار
مخصوص اطاق عمل گفت من رگ خواب او را دارم الان بیدارش می کنم شماها هنوز
غیرت و عشق دکتر را به کارش و به جوان های مملکت و رزمنده ها را نمی دانید،
رفت بیخ گوش دکتر با صدای معمولی نه بلند و نه با فریاد گفت:دکتر مجروح
اورژانسی آوردند. او را تکان نداد و فریاد نزد. دو بار این جمله را گفت
دکتر بلند شد رفت کنار دستشویی دستشو شست و دستکش خواست و گفت مجروح رو
بیارید تو. همه خندیدند گفت چرا می خندید با فریاد گفت عجله کنید. جریان را
برایش گفتند، به شوخی ناسزائی به پرستار گفت و برایش چای آوردند و بعدش
رفت به ملاقات فرمانده نزاجا.
گونیگو یا مامورا
سلام کرد و بعد از تشکر که وقت داده که باهاش صحبت کنه گفت ببخشید به
من گفتند اسم شما سبا بابایی است ولی شنیدم به اسم دیگه ای هم شما را می
نامند گفت دوست دارم سبا بابایی صدام کنند شما هم همین کار را بکنید. آره
گونیگو یا مامورا، پرسید یعنی چه؟ گفت یعنی نداره اسم اولیه و ژاپنی من
اینه. بعد از مسلمان شدنم نام سبا را برای خودم انتخاب کردم نام شوهر
ایرانی من هم بابایی است لذا سبا یا مامورا یا بهتر بگم سبا بابایی هستم.
ازش پرسید پس شما که ژاپنی الاصل هستید چطور مادر شهید دفاع مقدسید، گفت
داستانش مفصله. خیلی خلاصه می گم قبل از انقلاب با حضور در کلاس درس آقای
بابایی که تاجر ایرانی و مقیم ژاپن بود و با اسلام آشنا شدم و به ایران
آمدم چندین روز قبل از جنگ برای دیدن خانواده پدرم به ژاپن رفته بودم وقتی
جنگ شروع شد تلاش کردم بیام ایران و کنار شوهر و فرزندانم باشم پروازها قطع
شده بود و آمدن به ایران بسیار مشکل با سختی و در چند هفته و عبور از چند
کشور خودمو به ایران رساندم بعد رفتم در بسیج مسجد محله مان با زن های دیگر
وسایل برای کمک به رزمندگان آماده و بسته بندی می کردم. فرزند کوچکم محمد
رفت جبهه و در غرب کشور می جنگید. نوزده سالش بود. در عملیات مسلم ابن عقیل
شرکت کرد بعد از شهادتش چه احساسی داشتید، خوب یک مادر وقتی داغ فرزند می
بیند تحملش خیلی سخته چیزی این داغ
را آسان می کند دادن فرزند در راه خداست. ما می توانستیم با شروع جنگ همگی
بریم ژاپن و راحت زندگی کنیم ولی اگه همه ما هم ژاپن بودیم برای شرکت در
دفاع از دین و قرآن و امام به ایران می آمدیم. مدتی بعد از شهادت محمد(2
ماه بعد) نتیجه کنکور اعلام شد و دیدیم پسرمان رشته مهندسی دانشگاه سراسری
قبول شد. دلم سوخت ولی بلافاصله آرام شدم چون دیدم تو امتحان الهی قبول شده
و در بهشت جای داره. محمد عید به دیدن خانواده شهدا رفت و به آن ها می گفت
انشاء الله سال بعد شما در خانه ما جمع شوید. همین طور هم شد.
منبع: / ناصر اراسته /در خاطرت سر تیپ ناصر اراسته / انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1388