به نظر شما چه تیپی بهتر بود؟
خیلی فکر کرده بودم که تیپم چه جوری باشد فردا اولین روز رسمی درس هایم بود خیلی برام مهم بود که چه لباسی بپوشم. در مدتی که برای ثبت نام و پذیرش به حوزه میرفتم طلبههای مختلفی را دیده بودم با بعضیها هم دوست شده بودم و سعی میکردم اطلاعات بیشتری از آنها بگیرم بر خلاف انتظارم انگار مسئله لباس و تیپ طلبگی برای آنها خیلی هم مهم نبود. اگر از آنها که لباس آخوندی داشتند بگذریم، بعضیها پیراهن یقه شیخی میپوشیدند، بعضیها هم پیراهن رنگی و تقریباً همهی پیراهنها روی شلوار بود. با این حساب میشد گفت خیلی حساب و کتابی نداشت.
اگر پیراهن هایم آستین کوتاه نبود، میتوانستم همین لباسهای همیشگی را بپوشم. ولی نه؛ اینها به دلم نمیچسبید باید لباسی میپوشیدم که معلوم باشد طلبه شده ام بالاخره یک فرقی با بقیه میکردم.
دوباره سعی کردم، سعی کردم که همهی طلبه هایی را که در حوزه علمیه دیده بودم در ذهنم مرور کنم. انواع لباسها در ذهنم رژه میرفتند، همه را خوب مجسم کردم و بعد هم در عالم خیال قیافه خودم را با هر کدام از این لباسها «پرو» کردم. فقط یکی به دلم چسبید، یک طلبه نوجوان هم قد و قوارهی خودم لباسش داد میزد که طلبه است.
پیراهن یقه شیخی سفید و بلند که تا نزدیکیهای زانو میآمد، میشد گفت کمتر از یک وجب بالای زانو، یک تسبیح سیاه بلند، کلهای نسبتاً کچل و یک کلاه سیاه کوچولو و یک نعلین ورنی زرد، البته نمیدانم چرا این نعلین آنقدر کوچک بود که فقط نصف پاییش را گرفته بود. راستی یک عبای مشکی هم داشت البته خودمانیم، با همهی کلاسی که گذاشته بود ولی باز هم صفر کیلومتر بودنش تابلو بود.
صبح زود لباسم را پوشیدم خودم را جلوی آینه ورانداز میکردم، انصافاً آخر طلبگی بودم، تیپم حرف نداشت، انگار آخوندی را روی پیشانی من نوشته اند، مادرم میگفت: ننه ماشاء الله، اصلاً این قیافه جون میدهد برای شیخی، با خودم گفتم حالا کجاشو دیدی، بذار عمامه بگذارم اونوقت میفهمی قیافه شیخی یعنی چه!!!
بالاخره با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کردند و راهی مدرسه شدم توی مدرسه همه نیگام میکردند و من هم حسابی از تیپ خودم کیف میکردم. وقتی رفتیم سر کلاس همه کتابها را باز کردند، استاد شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم اوّل العلم معرفة الجبار و …
ولی من!! بله من هیچ دفتر و کتابی با خود نداشتم، آن قدر هوش و حواسم مشغول لباس و تکمیل شدن تیپ طلبگی بود که هیچ دفتر و کتابی برنداشته بودم و اصلاً راجع به درس فکر نکرده بودم، به کلی فراموش کرده بودم که برای درس خواندن آمده ام، با نگاه استاد، نگاه بچهها به طرف من برگشت؛ با دست پاچگی پرسیدم، کتابها را کجا میفروشند؟ نمیدانستم کتابها را کجا تهیه کنم.
استاد گفت عیبی ندارد بعد از کلاس آدرس میدهم.
وقتی کلاس تمام شد استاد تکه کاغذی به من داد و گفت این هم آدرس. کاغذ را باز کردم، زیر آدرس این جمله چشم را جذب میکرد که:
صورت زیبا برادر هیچ نیست گر توانی سیرت زیبا بیار
«ملا محمود»