ادامه...
دو روز بعد عروسیش از باباجون جدا شد
بابای تازه داماد راهی جبهه ها شد
میگن بابا دوید و زد از تو خونه بیرون مادر نوعروسم دویید به دنبال اون
بابای تازه داماد دویدش و دویدش مادر نوعروسم دیگه اونو ندیدش
آی دونه دونه دونه نون و پنیرو پونه
یه پهلوون تو جبهه یه فرشته تو خونه
پهلوونه تو جبهه تفنگ گرفت به دستش
فرشته توی خونه به پای اون نشستش
پهلوون تو جبهه حماسه ها آفرید
فرشته توی خونه خواب تشنگی رو دید
خواب دیدش توباغه نشسته روی تخته
پرنده ای تو قفس به شاخه درخته
خواب دیدش پرنده نفس نفس میزنه
آب و دون داره اما تن به قفس میزنه
مامان جونم توی خواب سوی قفس پریدش
بابام میون دشمن نعره زدل کشیدش
انگار یه دستی از غیب در قفس و وا کرد
دشمن سربابام رو از بدنش جدا کرد
یه دفعه اون پرنده از تو قفس پریدش
رفت و رسید به خشکی مامان دیگه ندیدش
بابی بی سرمن می خورد هی پیچ و تاب
همینجا بود که مادر یهو پریدش از خواب
مامان پریدش از خواب با یک دل پر از درد
باباجون و صدا زد گریه کرد و گریه کرد
با گریه گفت پهلوون، پهلوون آهای آهای
همون وقتی که رفتی فهمیدم که نمیای
فهمیدم که نمیای،آهای آهای شنفتی
خواستگاریم یادته؟با اون نگات چی گفتی
وقتی بابام بهت گفت:تو اون روز بهاری قول میدی که هرگز منو تنها نذاری
سکوتت و یادته؟یادته مکثی کردی؟
اونجا بودش که گفتم:میشه که برنگردی
سلام بدیم به اون دل که تنگ و بی قراره
صبرکنید جوونا قصه ادامه داره...