در
گذر گاه شب تک و تنها و بی پناه می دویدم و بی صبرانه منتظر فردا بودم از
این بیابان تاریک خسته شده بودم. بار کلماتم برشانه کاغذ سنگینی می کرد و
هیچ راه گریزی نبود. دیگر حتی نمی توانستم آرزو هایم را نقاشی کنم و خاطرات
فرسوده ام را به دست باد بسپارم که چون تو گرمی دستانت را از من گرفتی.
اکنون گلدان یخی قلبم تهی از گل حضور توست.