• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 748)
دوشنبه 9/8/1390 - 1:28 -0 تشکر 381560
رزمنده‌ای که در جبهه بود، ولی خانواده‌اش به شهادت رسیدند!

خانواده رزمنده «محمد عیدی مراد» از فرماندهان لشکر ۷ ولیعصر (عج) است که پس از سال‌ها دوری از جنگ،  شروع به نوشتن خاطرات روزهای تلخ و شیرین دفاع مقدس کرده و چه سخت است، وقتی رزمنده‌ای در جبهه رو در روی دشمن بجنگد و خانواده‌اش در اثر بمباران به شهادت برسند.


هنگامی که مادرم (فاطمه صدف ساز) در تاریخ ۱۹ /۹/ ۶۰ در دزفول در روی  پل قدیم شهر، در یک راهپیمایی به طرف «بهشت علی» شرکت کرده بود ـ به همراه همسرم (عصمت پور انوری) و  زن برادرم (مرضیه بلوایه) ـ موشکی به زیر پل اصابت کرده بود و به دنبال آن، جاهای گوناگونی از بدنش ترکش خورده بود.

همسرم عصمت و همسر برادرم در جا شهید شده بودند. من و برادرم به فاصله یک روز ازدواج کرده بودیم و موقعی که همسرانمان شهید شدند، از زمان ازدواج برادرم ۶۷ و از زمان ازدواج من ۶۶ روز گذشته بود.

هنگامی که این حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد، مادرم پیغام داده بود که می‌خواهد من را ببیند. پیغام مادرم که به دستم رسید، فوری به شهر آمدم و  به همراه برادر کوچکم مهدی، به دیدن او رفتم. پایم را که درون اتاق بیمارستان گذاشتم، مادرم زد زیر گریه و گفت: محمد بیا، بیا تا صورتت رو ببوسم.

بغض گلویم را می‌فشرد، صورتم را عقب کشیدم، ولی دیدم حریف مادر نمی‌شوم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسید و من دستش را.
مادرم با گریه گفت: چقدر دوست داشتی یکی از ما شهید شود …

یاد روزی افتادم که از یک طرف عراق به دزفول موشک می‌زد و از طرف دیگر، من و دو برادرم غلامرضا و مهدی در جبهه بودیم، احتمال شهادت در بین خانواده را می‌دادم و برای اینکه مادرم را برای پذیرش شهادت در خانواده آماده کنم، قدری با او صحبت کرده بودم.

مادرم ادامه داد: کاش من هم شهید شده بودم. چقدر ناراحتم از اینکه قبل از عروسی با انتخاب همسرت مخالفت می‌کردم، عصمت (همسرم) دوست داشت شهید شود، چقدر بعد از عروسی‌تان، به ما احترام می‌گذاشت و ما هم به او احترام می‌گذاشتم و دوستش داشتم، نمی‌دانم چرا آنها رفتند و مرا تنها گذاشتند.

زمانی که برای خواستگاری رفته بودم، پس از اینکه همسرم را دیدم و اعلام آمادگی برای ازدواج با او گرفتم، خانواده‌ام مخالفت کردند و من هم به جبهه رفتم و آنقدر به مرخصی نیامدم تا به ازدواجمان راضی شدند. پس از ازدواج اخلاق همسرم چنان بود که نظر همه خانواده را به خود جلب کرده بود.

در همان لحظه پرستاری وارد شد و گفت: مادر گریه نکن!

مادرم گفت: این پسر من است و همسرش شهید شده…، این را که گفت، بغضی به گلویم چنگ انداخت. دلم می‌خواست از اتاق بیرون بروم و گریه کنم، اما نمی شد. اشک دور چشمانم حلقه زده بود و یک قطره از چشم چپم سرازیر شد. در همان حال مادرم می‌خواست اشکش را پاک کند، من هم از فرصت استفاده کرده و با دستم آن یک قطره اشکم را پاک کردم، ولی آنقدر بغض گلویم را می‌فشرد که قادر به گفتن کوچکترین سخنی نبودم، حتی در این حد که به مادر بگویم: گریه نکن.

پس از شهادت برادرم، مهدی که آن موقع در اتاق بیمارستان در کنارم بود، دفاتر خاطراتش را می‌خواندم، این دیدار را نیز در دفترش نوشته بود و گفته بود محمد در جلو مادر گریه کرد.

مادرم پس از پاک کردن اشکش ادامه داد:

از خانه که خارج شدیم، چند دسته از مردم بودند که پرچم به دست داشتند. من به دو عروسم گفتم: صبر کنید با اینها برویم!
عصمت گفت: نه دیر می‌شود.

ما هم برای گرفتن تاکسی و رفتن به «شهید آباد» آهسته از کنار خیابان راه افتادیم ولی هیچ تاکسی ما را سوار نکرد، تا اینکه مجبور شدیم به طرف قبرستان «بهشت علی» حرکت کنیم، اول پل قدیم که رسیدیم من ایستادم، عصمت گفت: چرا نمی آیی؟

گفتم: صبر کن این پرچم راهپیمایی جلو برود و ما بعد از آقایان حرکت کنیم.
عصمت باز هم گفت: نه! دیر می شود، بیا برویم.

با هم به راه افتادیم. وسط‌های پل که رسیدیم یکباره به پشت به زمین خوردم، چشم‌هایم را باز کردم دیدم غرق خون هستم و عصمت پیچیده در خودش و مرضیه (همسر برادرم) هم نصف سرش رفته. گفتم: خدایا چرا آنها را بردی و مرا گذاشتی…، حرف مادر به اینجا که رسید سیل اشک از چشمانش جاری شد.

پس از مدتی که پیش مادر ماندم، با بغضی که گلویم را می فشرد، آهسته از او خداحافظی کردم و بیرون آمدم.

مادرم پس از نزدیک به چهل روز بستری شدن در بیمارستان، به شهادت رسید و در کنار مزار همسر شهیدم و همسر شهید برادرم به خاک سپرده شد.

چند سال پیش در سفری به مشهد به منزل حجت‌الاسلام علی راجی رفتم. همسرم پیش از شهادت، شاگرد کلاس قرآن حاج آقا راجی بود.

آن روز ایشان می‌گفت: همسرتان می‌دانست که شهید می‌شود، چون به همکلاسی‌هایش سپرده بود که اگر شهید شدم، علی راجی نماز میتم را بخواند. در حالی که هیچ کدام از همکلاسی‌ها امید به شهادت نداشتند.

 

شهدای ایران

 

دوشنبه 9/8/1390 - 21:34 - 0 تشکر 381829

هییییییییییییی

یعنی میشه....

          کربلای جبهه ها یادش به خیر       سرزمین نینوا یادش به خیر               

 

       "شادی روح امام و شهدا صلوات"          

 

                                               

 
 
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.