میخواست فالگیر بشود.میدانست پول خوبی در ان است.دست خودش را گرفت جلویش شروع كرد به خواندن:
- تو در اینده یك فالگیر بسیار خوب می شوی.
كارش را شروع كرد.به هر كس میرسید , فالش را میگرفت. تا ان موقع كه حسابی معروف شد.
یكی امد به دیدنش.میخواست بداند كی می میرد. یك بیماری داشت و میخواست تاریخ مرگش را به خانواده اعلام كند.
فالگیر:دستتان, لطفا".
- دست مرا میخواهی چه كار؟
- برای فال گرفتن دیگه!
- واه واه! چه پررو! من دستم رو نمیدم بهت. لازمش دارم.
- من كه نمیخوام دستت رو بخورم!
- از كجا معلوم؟
- ببینید اقای محترم, من میخوام براتون فال بگیرم و چون من كف بینی میكنم شما باید دستتون رو بدین به من.
- ا...؟ این طوریه؟ بعد اگه فردا زنم با یه عكس اومد پیشم من بهش چی بگم؟
- بگین داشتم فال میگرفتم.
- مگه زنم قبول میكنه؟ اگه الان این جا یه دوربین مخفی ای چیزی قایم كرده باشه چی؟
- خوب به من چه!اون قایم كرده, من كه نكردم.
- شاید تو با زنم نقشه ریخته باشی.
- نه نه قول میدم كه این كارو نكردیم.
- نكردیم؟ پس حتما" یه كاسه اس زیر نیم كاسه اس...
- اقا میذاری من فال ام رو بگیرم یا نه؟
- نه باید بهم پول بدی.
- جان؟شما باید پول بدی نه من!
- اید حق السكوت بدی تا به زنم نگم كه تو لو اش دادی.
- داری در بارهی چی حرف میزنی؟
- فهمیدم! به زنم بگو دستش رو خوندم. اون میخواد دم مرگ امتحان ام كنه تا ببینه من بهش خیانت میكنم یا نه .
- اقا تو دیوونه ای!
- پولم رو بده تا لوت ندم.
- برو بابا!
مرد جلو امد, كیسه ی پول زن را برداشت و رفت.زن:
چه شوهر زرنگی داشت