بی قراری کودک دیروز - مادرامروز...
وقتی خبر عروجت را از زبان بزرگتر ها شنیدم نمی دانستم كجا رفتی؟نمی دانستم این رفتنت با دیگر رفتن ها فرق دارد، نمی دانستم چرا هر كس از كنارم رد می شود اشك چشمانش را می پو شاند، نمی دانستم چرا هر كسی كه به من می نگرد لبخندی تلخ بر لبانش نقش می بندد، نمی دانستم چرا همه اطرافیانم می گریند؟ همه می نالند؟
چرا همه نام تورا می برند؟ و چرا هركس به دیدنمان می آیند عروسكی به دست دارد و یا اسباب بازی دیگری؟ آری این ندانستنها تا آنجا ادامه یافت كه فهمیدم تو برای همیشه ما را تنها گذاشته ای و آنها به جای تو برایم عروسك می آورند، آن زمان آسمان بر سرم فرو ریخت گرچه می گفتند بچه ها هنوز كوچكند و دوری و تنهایی را نمی فهمند، بی كسی را حس نمی كنند و هنوز سر گرم بازیهای شادمانه شان هستند،ولی كسی نمی دانست كه درون سینه كوچك من طوفانی عظیم در حال شكل گرفتن بود چند روزی گذشته بود كه من تازه رفتنت را فهمیده بودم، بهانه ات را می گرفتم اما با قلب كوچك و زبان نارسایم نمی دانستم چگونه به اطرافیانم بفهمانم كه من مثل شما غمی سنگین بر دل دارم، شاید هم سنگین تر از شما،ونمی دانستم چگونه به آنها بگویم كه دیگر دوران بازیهای شادمانه ام به پایان رسیده است، چرا كه همبازی مهربان من دیگر بر نمی گردد. آری پدر، دلم هر كنج خانه را برای یافتنت بو می كشید، جسمم در خانه بود اما روحم در میان آسمانها، در میان ستارگان تو را جستجو می كردم، برای اینكه دیگران دل تنگیم را باور كنند قاب عكس زیبایت را آوردم و در كنارم نهادم خوب به یاد دارم كه حتی لحظه ای از خودم جدا نمی كردم، وقتی دیگران تلاش می كردند عكست را ازمن جدا كنند، ومن بازبان كودكانه ام جوابی برای آنها نداشتم اما در درونم غوغایی بود، دلم فریاد می كشید به آنها بگو :
«دوریش مرا از پای درخواهد آورد و غم ندیدنش چون نیشتری برقلبم خواهد نشست» هر چند آن قاب عكسی بیش نبود اما وقتی عكست را در آ غوش می گرفتم انگار تو را در كنارم حس می كردم و بوی تو به مشامم می رسید لحظاتی می گذشت اما درد تنهاییم حتی با وجود قاب عكست آرام نمی گرفت، اینها را از زبان مادر شنیداه ام :
اشك می ریختی وناله سر می دادی وقتی كه علتش را جویا می شدم درد پاها را بهانه می كردی و ما نیز به گمان اینكه نیاز به طبیب داری تو را به نزدش می بردیم.طبیب نوازشت می كرد وبا تو سخن می گفت و درد تنهاییت را تسكین می بخشید و آرامت می نمود و به خانه برمی گشتیم اما لحظه ای طول نمی كشید كه باز هم همان درد پاهای صوری، مادر می گوید كه شبی چندین بار تو را به بهانه درد پا به نزد پزشك بردیم اما هر بار طبیب از بابا می گفت واز بیماری روحیش و سپس دست پدارنه بر سرت می كشید تو به محبت طبیب انس گرفته بودی.
روزها می گذشت و من دیگر باور كرده بودم كه این درد را درمانی نیست از مادر می پرسیدم :چرا دیگر بابا به خانه نمی آید؟ و او در پاسخم می گفت خداوند او را نزد خود به بهشت برده است، و دوباره می پرسیدم: بهشت كجاست؟ پس چرا ما را با خود به بهشت نبرده است؟ می گفت خدا فقط اورا خواسته است، مگر شما همواره از مهربانی خدا برایم سخن نمی گفتید؟ مگر از همان آ غازین زندگی ام خداوند را برایم رحمان نام نبردید؟ پس چگونه است كه همبازیم را ازمن می گیرد؟ چگونه است كه یار وفادارم را به نزد خویش می خواند؟ مگر نگفتی كه خدا مهربان است؟ پس چرا مهربانم را از من جدا می كند....!؟ و......
مادر می ماند و سوالات سخت وبی پاسخم! مادر می ماند كوله باری از درد! مادر می ماند و آه سردی كه از اعماق وجودش بیرون می جهید و اشكی كه در چمشش حلقه می زد و آرام برگونه های زردش می چكید!....
خوب به یاد دارم كه هنگام غذا وقتی كه برسر سفره می نشستم با اشتیاق غذا را می بلعیدم مادر می گفت كمی آرامتر چرا در خوردن اینگونه شتاب می كنی؟ و من با همان رویای كودكانه ام پاسخش می دادم: می خورم تا زودتر بزرگ شوم و خدا مرا نیز به سوی خود ببرد تا باز هم در كنار بابا باشم مگر نه اینكه بابا پیش خداست؟ و مادر با لبخندی مملو از درد از كنار سفره بلند می شد و می رفت... حال دیگر سالها از آ ن روزهای تلخ و جانسوز می گذرد اما هنوز هم شبها دلم را همان بی قراری های كودكانه فرا می گیرد هنوز هم قاب عكست مرا تسكین می دهد، هنوز هم در آسمانها به دنبالش می گردم، هنوز هم پرنده بی قرار قلبم برای یافتنش تا اوج آسمان ها بال و پر می گشاید اما دلم را به این خوش كرده ام كه سر انجام كه خداوند روزی ما را نیز به سوی خود دعوت خواهد كرد واو را دوباره به من باز می گرداند .....
دخترت سوده