از ربیع حاجب منصور منقولست که یک روز منصور دوانیقى به سببِ کینهاى که از امام صادق در دل داشت، هفتاد ساحر و جادوگر از سرزمین بابل فراخواند که میراث دارانِ ساحران از زمانِ موسى بودند. منصور به ایشان گفت که شما باید با مردى به نامِ ابوعبدالله جعفر بن محمد، دست به مبارزه بزنید و او را مغلوب کنید و اگر چنین کنید، به شما هر چه که بخواهید، خواهم داد.
منصور دستور داد که مجلسى فراهم کنند و دستور داد که امام صادق هم در مجلس حاضر شوند. همین که امام وارد شدند، ساحران شروع به سحر نمودند و هر کدام حیوان و اژدههایى ساختند که شروع به تحرک نمودند. چون امام صادق این وضع را مشاهده کردند، فرمودند: واى بر شما، مرا مىشناسید؟ منم آن حجت خدا که جادوى پدران شما را باطل گردانید در عهد موسى بن عمران. سپس امام صادق رو به جادو و سحرِ آنان کردند و گفتند: صاحبان خود را بگیرید.
به لحظهاى همه چیز برگشت و صورتها و اشکالى که جادوگران ساخته بودند، جان گرفتند و به جانِ جادوگران افتاندند و همهشان را از میان بردند.
منصور تا این صحنه را داد، بیهوش شد و از تخت به زمین افتاد. همین که بهوش آمد، فریاد زد: الله الله، یا اباعبدالله، بر من ترحم کن و مرا عفو کن. امام به او فرمود: عفو کردم تو را. (خلاصة الابرار، صفحه ۳۵۴)