این
داستان ، درباره ی پسربچه ی لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود . در تمام تمرینها
، او سنگ تمام می گذاشت ، اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود ،تلاش هایش به
جایی نمی رسید . در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت
کنار زمین می نشست، اما اصلاً پیش نیومد که در مسابقه ای بازی کند.****این پسربچه
با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ی ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسربچه
همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما پدرش همیشه
در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.***
*اما پسر که عاشق فوتبال بود ، تصمیم داشت آن را ادامه دهد . او در تمام تمرینها ،
حداکثر تلاشش را می کرد ، به این امید که وقتی بزرگتر شد، بتواند درمسابقات شرکت
کند. در مدت چهار سال دبیرستان، او در تمام تمرینها شرکت می کرد،اما همچنان یک
نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را
تشویق می کرد .***
*پس از ورود به دانشگاه ، پسرجوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد ومربی هم
با تصمیم او موافقت کرد، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت می کرد و
علاوه بر آن ، به سایر بازیکنان هم روحیه می داد . این پسر در مدت
چهار سال دانشگاه هم ، در تمامی تمرینها شرکت کرد ، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی
نکرد .***
*در یکی از روزهای آخر مسابقه های فصلی فوتبال ، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه
به محل تمرین می رفت ، مربی با یک تلگرام پیش او آمد . پسر جوان تلگرام را خواند و
سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد ، زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت
کرده است . اشکالی ندارد در تمرین شرکت نکنم ؟****مربی دستانش را با مهربانی روی
شانه های پسر گذاشت و گفت : پسرم! این هفته
استراحت کن . حتی برای آخرین بازی در روز شنبه لازم نیست بیایی . ***
*روز شنبه فرا رسید . پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.
مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان ، حیرت زده شدند . پسر جوان به مربی گفت :
لطفاً اجازه دهید من **ا**مروز بازی کنم . فقط همین یک روز . مربی وانمود
کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در
مهم ترین مسابقه بازی کند . اما پسرجوان ، شدیداً اصرار می کرد . مربی درنهایت دلش
به حال او سوخت و گفت : باشد ، میتوانی بازی کنی .***
*مربی و بازیکنان و تماشاچیان ، نمیتوانستند آنچه می دیدند ، باور کنند . این پسر
که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود ، تمام حرکاتش بجا ومناسب بود .
تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد . او می دوید
، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد . در دقایق پایانی بازی ، او پاسی داد که منجر
به برد تیم شد...***
*بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند .آخر
کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند ، مربی دید که پسر جوان ، تنها درگوشه ای
نشسته است .***
*مربی گفت : پسرم! من نمی توانم باور کنم . تو فوقالعاده بودی . بگو ببینم
چطورتوانستی به این خوبی بازی کنی ؟***
*پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود ، پاسخ داد :** **میدانید که پدرم فوت
کرده ست . آیا میدانستید که او نابینا بود ؟***
*سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت : پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه
ها شرکت می کرد . اما امروز اولین روزی بود که او می توانست مسابقه راببیند و من
خواستم به او نشان دهم میتوانم خوب بازی کنم . ***