• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 826)
سه شنبه 29/6/1390 - 11:48 -0 تشکر 367993
پسرک فوتبالیست

این داستان ، درباره ی پسربچه ی لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود . در تمام تمرینها ، او سنگ تمام می گذاشت ، اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود ،تلاش هایش به جایی نمی رسید . در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت
کنار زمین می نشست، اما اصلاً پیش نیومد که در مسابقه ای بازی کند.****این پسربچه با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ی ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسربچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما پدرش همیشه
در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.***


*اما پسر که عاشق فوتبال بود ، تصمیم داشت آن را ادامه دهد . او در تمام تمرینها ، حداکثر تلاشش را می کرد ، به این امید که وقتی بزرگتر شد، بتواند درمسابقات شرکت کند. در مدت چهار سال دبیرستان، او در تمام تمرینها شرکت می کرد،اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد .***


*پس از ورود به دانشگاه ، پسرجوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد ومربی هم با تصمیم او موافقت کرد، زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت می کرد و علاوه بر آن ، به سایر بازیکنان هم روحیه می داد . این پسر در مدت
چهار سال دانشگاه هم ، در تمامی تمرینها شرکت کرد ، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد .***


*در یکی از روزهای آخر مسابقه های فصلی فوتبال ، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت ، مربی با یک تلگرام پیش او آمد . پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد ، زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است . اشکالی ندارد در تمرین شرکت نکنم ؟****مربی دستانش را با مهربانی روی شانه های پسر گذاشت و گفت : پسرم! این هفته
استراحت کن . حتی برای آخرین بازی در روز شنبه لازم نیست بیایی . ***


*روز شنبه فرا رسید . پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان ، حیرت زده شدند . پسر جوان به مربی گفت : لطفاً اجازه دهید من **ا**مروز بازی کنم . فقط همین یک روز . مربی وانمود
کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند . اما پسرجوان ، شدیداً اصرار می کرد . مربی درنهایت دلش به حال او سوخت و گفت : باشد ، میتوانی بازی کنی .***


*مربی و بازیکنان و تماشاچیان ، نمیتوانستند آنچه می دیدند ، باور کنند . این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود ، تمام حرکاتش بجا ومناسب بود . تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد . او می دوید
، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد . در دقایق پایانی بازی ، او پاسی داد که منجر به برد تیم شد...***


*بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند .آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند ، مربی دید که پسر جوان ، تنها درگوشه ای نشسته است .***


*مربی گفت : پسرم! من نمی توانم باور کنم . تو فوقالعاده بودی . بگو ببینم چطورتوانستی به این خوبی بازی کنی ؟***


*پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود ، پاسخ داد :** **میدانید که پدرم فوت کرده ست . آیا میدانستید که او نابینا بود ؟***


*سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت : پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد . اما امروز اولین روزی بود که او می توانست مسابقه راببیند و من خواستم به او نشان دهم میتوانم خوب بازی کنم . ***

 

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

سه شنبه 29/6/1390 - 12:5 - 0 تشکر 367996

خیلی خیلی قشنگ بود
یاد نود دیشب افتادم كه جباری رو دعوت كرده بود و
درباره ی فوت پدرش كمی صحبت كرد

 امام علی ع: كدام رشته محكم تر از رشته بین تو خداست؟ اگر ، اگر آن را بگیری
سه شنبه 29/6/1390 - 23:26 - 0 تشکر 368240

سلام
اخی خیلی قشنگ بود

شاید تقدیر قابل تغییرنباشد،اما تغییر قابل تقدیر است.
چهارشنبه 30/6/1390 - 16:49 - 0 تشکر 368438

من خودم این داستان رو تو دوران راهنماییم خونده بودم.واقعا دوسش داشتم

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 31/6/1390 - 23:5 - 0 تشکر 369003

سلام

داستان زیبایی بود...

 السلام علیــــــــــک یا ابا عبدالله

 

ای شیـــــعه تو را چه غــم ز طوفـــان بلا

آن جا که سفینة النجـــــــاة است حسیـــــن (ع)

 

یابن الحســـــن روحـــــــــی فداک

چهارشنبه 11/8/1390 - 15:55 - 0 تشکر 382333

خیلی قشنگ بود - آخرش چیزی نمونده بود اشکم در بیاد !!!

[ هر کسی از ظن خود شد یار من                 از درون من نجست اسرار من ]

چهارشنبه 11/8/1390 - 18:12 - 0 تشکر 382381

از این داستان ها باز دارم تمایل داشته باشین باز هم میذارم

 

 

دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد ***باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود  

 

 

 

 

 

 

چهارشنبه 11/8/1390 - 20:39 - 0 تشکر 382480

سلام
خوب آذرخانوم رو کن این شاهکارارو، بذار کمی روحمون رشد کنه.
یا علی

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.