سلامبهمگی به نام خدای عاشقانه ها
دوستان پس از خواندن این خاطره خواهشمندم اگر شما نیز خاطره ای دارید که در آن حس کرده اید که چقدر عاشق پدرتان هستید بازگو نمایید. و خوب است اینطور شروع کنید: عاشقتم پدر...
عاشقتم پدر! حتی وقتی در حالی که سخت گرم انجمن های تبیان هستم، می آیی کنارم می نشینی و شروع می کنی به صحبت درباره ی حیدربابا و شهریار...آن وقت صفحه مباحثه باز و مانیتور روشن برمی گردم به طرفت نگاهت می کنم...
خیال می کنم الان است که صحبتت به پایان برسد...ولی نه...
در دلم غوغا می شود...سخت در فکر بحث های تبیان...و تو در چشمانم زل زده، حرف خویشتن می زنی...
...لحظه ی انتخاب...
عاشقتم پدر...و این را وقتی به چشمانت زل زده ام و تلاش می کنم حرف هایت را گوش بدهم (در کمال مشغله ذهنی) می فهمم...
قلبم تپش می گیرد...
خدای من...چند بار اتفاق افتاده که تو مشتاق گفتگو با من باشی و من آن قدر گرم اینترنت بوده ام که حتی سرم را بلند نکرده ام ببینم در نگاه پدرانه ات چه عشق بی ریایی نهفته است؟
...شروع می کنی از حیدر بابا گفتن و تفسیر حالات عاطفی شهریار...خدا پدر استاد شهریار را بیامرزد...روحش شاد(!)...
چند کلمه می گویم تا ثابت کنم فکرم مطلقا پیش توست...بحث کشیده می شود به رابطه ی طراحی اشعار نو با آهنگسازی نوین...
گویی دوباره عاشقت می شوم...
همه ی بحث ها و دوستانم فدای تو باد!
باز هم انتخاب...می گویی اصلا در گوگل جستجو کن ترجمه فارسی حیدربابا را!
با اکراه؟ هرگز! ژست مشتاقانه می گیرم...صفحه تبیان را پایین می آورم و برایت جستجو می کنم...
هزاران مباحثه دینی و اعتقادی و فرهنگی هیچ، اگر لحظه ای در دلم بیاید که ای کاش زودتر خلاص شوم...که لحظه ای رابطه ی الهی پدر و دختریمان را لکه دار کنم...
برایت پیدا می کنم وبلاگی را...راضی نمی شوی و می گویی اصلا بلندشو خودم بهتر از این پیدا می کنم این کاره نیستی دختر!...
باز هم انتخاب...
قربانت بروم پدر! تمام لحظه های شخصی ام فدای یک خواسته ی کوچک تو باد!
بر فرض که حتی مرا از فعالیت مجازی محروم کنی...خدا مرا ببخشد اگر طلبکار باشم...اگر فرمان بدهی هر چند از روی بی انصافی، و من فرمانت را با ماشین غرور و هوس هایم زیر بگیرم!
عاشقتم پدر! حتی وقتی رایانه را از من می ربایی(!) و می نشینی مدت ها به حیدربابا خواندن پشت رایانه....و انگار نه انگار که من در اوج مباحثات داغ انجمن ها غرق بودم...
عاشقتم چون پدرم هستی برای همیشه...نه برای وقتی که رفاه و امکانات و وسایل و شرایط مطلوب برایم فراهم می کنی...
نه فقط وقتی من می شوم ناطق و تو گوش می سپاری و لبخند می زنی و تاییدم می کنی...
نه فقط وقتی با هم فوتبال تماشا می کنیم و کری می خوانیم و شوخی های شیرین می کنی...
نه فقط وقتی داستان و نوشته ام را برایت می خوانم و گوش میدهی و تعریف و تمجید می کنی و...
نه فقط وقتی سرعت اینترنتمان را بالاتر می بری و مانیتور پیشرفته تر می خری...
نه فقط وقتی قربان صدقه ام می روی و در آغوشم می گیری و مثل طفولیت لوسم می کنی...
حتی وقتی غرق اینترنتم و شروع می کنی مرا بمباران نصیحت کردن و روضه ی ترک اعتیاد می خوانی برایم و بعد اولتیماتوم می دهی: نت مطلقا ممنوع! دانشگاه دارد شروع میشود! و من کمی تبیان برایت می گویم و میگویی بعدتر: این را هم به مبحثت اضافه کن که...!
پدر!
عاشقتم
برای همیشه!
حتی وقتی بعد از کارت فراموش کرده ای که صفحه ی من باز بود و تو اینترنت را قطع کرده ای!!