تبیان، دستیار زندگی

 سلام به همه.امروز برای اولین بار جرئت کردم و داستان عشقمو مبخوام واستون تعریف کنم. داستان عشق من  با همه فرق داره

لبته شاید کمو بیش هم
تجربش کرده باشیییییییید

پس ازتون خواهش میکنم بخونین که شاید واسه اولین بار احساس یه عاشق رو درک کنین:(

از همون لحظه اول که
با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم
چشمم بهش افتاد
و شور هیجانی توی دلم به پا کرد .
طول سالن را طی کردم
و روی یک صندلی نشسته
دوباره نگاهش کردم
درست روبروی من بود
این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم
و یواشکی به اطرافم نگاه کردم
تا کسی منو ندیده باشد
کسی متوجه من نبود .
خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم
ولی چند لحظه بعد
بی اختیار چشمم را بهش انداختم
و بهش نگاه کردم
چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود .
دوباره او چشمک زد
بیشتر هیجان زده شدم .
به خودم گفتم که
از فکرش بیایم بیرون
باز هم مشغول گوش دادن
به حرف های بقیه بودم
ولی حواسم به آن طرف سالن بود
. می خواستم برم پیشش
ولی خجالت می کشیدم
جلوى والدین و صاحب خانه .
حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم
با خودشون مى گفتن عجب دختر پررویی
! توی دو راهی عجیبی مانده بودم .
دیگه طاقتم تمام شده بود .
دل به دریا زدم و
گفتم هر چه باداباد
بلند شدم
و با لبخند به طرفش نگاه کردم
وقتی بهش رسیدم با جرات تمام
دستم رو به طرفش دراز کردم ..
برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم

، به به ! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سلام
خیلییییی جالب بود!
من که حسابی سر کار بودم!!!!:))
میخواستی 1شیرینیم واسه من برداری!:))

سلام بر صدف گرامی و چیزشده انجمن !! چیز دیگه چیز !!
خیلی جالب انگیزناک بود !!
دست شما درد نکنه ، فقط کاش یه شیرینی هم به نیت اهالی انجمن عاشقانه میل میفرمودید !!!!!!!!!!!!!!
:-)

سلام
وایییییییییییییییییییییییی دلم صدف ...
دستت درد نکنه
دلم رو ربود این عشق تو
واقعا چه عشقی
عشق هم عشقای قدیم ...
ولی گفته باشم من از اولش سرکار نرفتم "دیییییییییییییییییییییییی"

خیلی جالب بود
کلی سرکار بودم

سلام هه هه هه این که پررویی نیست خب آدم باید عشقش رو ابراز بکنه دیگه این که بد نیست