سلام
برای شروع میرم به قسمت خیلی جذاب:
خاطرات به روایت همسر:
1
وقتی آمد انگار سلمان آمد او میتوانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات . از روزمرگی بکشد بیرون...یک روح بزرگ و آزاد از دنیا و متعلقاتش.
وقتی آمد خواستگاریم ... مادرم گفت: شما نمیتوانید با این دختر زندگی کنید...نمی توانید برایش مستخدم بیاورید!همسرم خیلی آرام گفت: من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم...اما قول میدهم تا زنده ام وقتی بیدار شد ... تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی دم تخت بیاورم.
و تا وقتی که شهید شد...اینطور بود.حتی وقتهایی هم که در اهواز و جبهه بودیم ... اصرار میکرد که تختم را مرتب کند. میرفت شیر میآورد. با این که خودش قهوه نمی خورد به خاطر من درست میکرد...میگفتم : برای چی؟میگفت: من به مادرتان قول دادم تا زنده ام این کار را برای شما انجام بدهم!