به نام خداوند جان و خرد/ کزان
برتر اندیشه برنگذرد
شاهنامه سند ملی است که در
روزگاران مورد پذیرش همگان قرار گرفته است، کتابی پر از داستانهای حماسی. آنگاه که
اشکبوس به دست رستم کشته میشود.
ستون کرد چپ را وخم کرد راست/خروش از خم چرخ چاچی بخاست/چو بوسید پیکان سرانگشت
اوی/گذر کرد از مهره پشت اوی/نبرد تیر بر سینه اشکبوس/سپهر آن زمان دست او دادبوس/قضا
گفت گیر و قدر گفت ده/فلک گفت احسن ملک گفت زه.
داستانهای غم انگیز آن هم کم
نیست. سهراب پسر رستم به تیغ او کشته میشود. داستانهای نیک و شر. فریدون جهان را
میان سه پسر خود تقسیم نمود: به سلم روم، به تور توران و به ایرج ایران را داد. و
دو پسر نخست، ایرج را به بیگناهی کشتند. و چقدر شبیه داستانی است که 600 سال بعد
شکسپیر نوشت.
شاهنامه کتاب بزرگان و گردنکشان و گردان و مهان
است. در میان این نخبگان، دو رسم مشهود است: قهرمانی و پهلوانی. بیشتر افراد در
شاهنامه قهرمانند اما جز تنی چند، هیچکدام پهلوان نیستند. یکی از این نیکزادان
سیاوش است که گویی فردوسی از آفرینش او، تنی چند از بزرگان دینی را قصد داشته است به نماد به نظم بکشد. پسر
کیکاوس که پس از توطئه های نامادریش – تهمینه که نماد زلیخاس- و گذر از آتش به نبرد افراسیاب –بزرگ
تورانی- آمده است. اما سیاوش با گرفتن گروگان از افراسیاب با او از در صلح در
میاد. اما کیکاوس – این شاه نابخرد- سیاوش را مواخذه میکند و او را به کشتن
گروگانان مامور. سیاوش اما در پی «حقیقت» است، او با افراسیاب قول و قرار دارد.
اگر این را بگسلد، به دادار جهان چه پاسخ دهد؟ اگر سر از رای شاه بگرداند چه؟
«منافع»ش به خطر می افتد. بناچار از شهر خویش به شهر توران پناهنده میشود و
افراسیاب او را پذیره میشود. این جوان نازنین سرانجام در غربت جان خود را از دست
میدهد و سر خویش به تیغ عدو میسپارد.
از این پهلوانان در شاهنامه
بسیار نیست. اما از قهرمانان شاهنامه بسیار سخن است، چه در خود کتاب و چه در میان
مردم و مردم دوستدار این قهرمانانند. یکی از ایشان رستم است. پشت و پناه ایران:
همو که در جنگها عامل پیروزی ایران بود. اما ابتدا بهتر است از سهراب بگوییم:
جوانی خرد سال در سنین 10-20 سال و بقولی 10 ساله با قدرتی افسانه ای. او در توران
میزیست. چون قدرت یافت، یاد پدر کرد و خواست تا کیکاوس را از تخت به پایین بکشد و پدر
را بر جای نشاند. فردوسی کم خردی و عدم رشد روانی این پسر را به تصویر میکشد.
جوانی پرخاشخوی که جان خویش را در این راه از دست میدهد. همگان پندارند که سهراب
به دست رستم کشته شد اما سهراب را جاه طلبی و بادافره خویش کشت. و کیکاوس نوشدارو
را نداد چون از همین جاه طلبی میترسید.
سخن از رستم بود، همو که دیو
سیاه و سفید را کشت. با اژدها جنگید و اکوان دیو را کشت. از هفت خوان گذشت تا
پادشاه نابخردی را از نابینایی برهاند. این قهرمان دوست داشتنی، چون بیشتر
نامداران شاهنامه مانند بیشتر نامدارن غیر افسانه ای دارای خوی عادی بود. از این
جنبه با مردم عادی و مردم کوچه بازار تفاوتی نداشت و فردوسی چون نقاشیِ مینیاتوری،
از اغراق در همه چیز صرفنظر کرده بود و او را واقعی آفرید. این مرد پرخاشخو بر حق
بود نه چون با حق بود بلکه چون با گرد و کوپال و زور بود. چون سر سرکشان به زیر
برکشید.
پس از هفت خوان بود که به دشتی رسید در ملک مازندران.
رخش را به چرا گمارد و خود زیر پای درختی خفت. آن دشت را گماشته ای بود: مردی که
در آن دشت کار میکرد. چون به آن قسمت دشت رسید، رستم را بیدار کرد که چرا دشت را
تباه کردی و اسبت چمن را خورده است؟ رستم
هیچ از نیک و بد بدو نگفت تنها با غره بر نیروی خویش، دو گوش مرد بینوا را کند. بنگر:
جرم مرد چه بود؟
از این دست قهرمانان در شاهنامه
و در زندگی روزمره ما بسیارند و منحصر نیستند. به خونخواهی سیاوش ایرانیان به
توران تاختند و چون افراسیاب را نیافتند، به غارات و تاراج و آزار پرداختند و کین
افراسیاب را از مردم بیچاره کشیدند و جمله گردان ایران در این گناه شریک بودند.
ایرج نیز یکی از این نیکمردان
بود که چون اختلاف برادران را بر سر سهم خویش دید، به برادران گفت: سهم من نیز آن
شما. بی سپاه و سلیح به نزد آنان که با سپاه آمده بودند شتافت. اما برادران بدصفت،
پس از شنیدن سخنانش، او را به مظلومی کشتند.
در همه این داستانها ما چون
ایرانییم، دوستدار پیروزی ایرانیانیم چه بر حق باشند چه ناحق. ما را با «مصلحت» کار است. نباشد که ایران کنام پلگان
و شیران شود. اگر به ناحق به شهری حمله برده ایم، باشد. باید پایداری نمود که چون
شکست آوریم، ایران نماند. این را میتوان پندار یک عراقی دانست در هنگام جنگ
تحمیلی. باید دانست که شاهنامه پندارهای فردوسی نیست. بلکه نشان روحیه و خواست یک ملت است.
داستانی است در شاهنامه به نام
بیژن و منیژه. بیژن گردی ایرانی و کشنده فرود – پسر کیخسرو-
به ناحق، دلباخته منیژه دختر افراسیاب میشود و به او میپیوندد. افراسیاب از این بی
ناموسی و بی آبرویی آگاه میگردد. حق با کیست؟ با ایرانیانی که بیژن را میرهانند و
منیژه را میدزدند یا افراسیابی که بر آبروی خویش هراسان است؟ چقدر این داستان شبیه
آشیل و هلن و تروای یونانی است. و در آن داستان نیز به اصول رزم تن به تن،
قهرمانان داستان گردن نمینهند.
وقتی داستانی را میخوانیم، باید
نیک بنگریم که آیا زاویه دید ما تنها زاویه دید است؟ چه چیز را قربانی چه چیز
میکنیم؟ ایران را قربانی خدا میکنیم یا خدا و ارزشها را قربانی ایران و خود؟ حق با
قبیله و خاندان ماست یا اساسا حق تعریفی دگر دارد؟ اگر برادر ما بزه کرد و به
زندان افتاد، باید جانب برادر گناهکار را گرفت یا راستی و درستی جز این است؟ آیا
میتوان بر خون مظلوم به هر دلیلی و هر توجیهی خصوصا حفظ «منافع» نایستاد؟ شیوه
بزرگان مرجع چون امام نخست ما، جز این است و البته آنان در شمار «تنی چندند». همو که برای رسیدن به هدف، هر راهی را مجاز
نشمرد. زیرا هدف او راستی و درستی بود نه حکومتی که بر مبنای ناراستی باشد. همچون
شاهنامه که در او ایران اصل است و خدا تزئینی است که نامداران در نامه های خویش
بنگارند و جز همان تنی چند، دیگران به کار دنیا نبندند. خدایا! ما را «منافع» بر
«حقیقت» اولا نباشاد.